عشق تا ابد پایدار (۵ و پایانی)

…قسمت قبل

از اتاق رییس بیرون زدیم و مثل دو قهرمان از بین کارمندان اداره عبور کردیم و آنجا رو ترک کردیم. دلم خنک شده بود و از اینکه تونسته بودم ذات کثیف و پلید خانم صالحی و دایی اش رو به همه نشون بدم احساس سبکی می‌کردم بعد از ظهر همان روز خونه تنها بودم که آقای علوی زنگ زد و گفت صحبت های کوبنده و دفاع جانانه تو و مادر شوهرت از من و مدارکی که از کلانتری برده بودم نسخه آقای رحیمی رو در هم پیچید و آقای رحیمی تعلیق از خدمت شد و به احتمال زیاد تا چند روز دیگه البته اگر بنیاد شهید دخالت نکنه به شغل سابقش برمیگرده و تا بازنشستگی یه کارمند جز می‌مونه.
بلند شدم و به فروشگاه رفتم تا این خبر رو به مامان بدم و همچنین یکی دو ساعتی رو پیش دوستام باشم.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم جلوی در فروشگاه چهار تا دختر جوان با پوششی شبیه هم دیدم. قیافه هاشون برام آشنا بود زمانی که محصل بودم آنها رو زیاد دیده بودم اون زمان آنها دوره متوسطه اول رو تمام می کردند که من بهزیستی رو ترک کردم با اینکه تو این مدت قیافشون تغییر کرده بود بازم تونستم آنها رو بشناسم جلو رفتم و گفتم شما باید خواهرای گل من باشید. با تعجب نگام کردند خودمو معرفی کردم و گفتم منم مژده طاهری.
نازنین گفت وای مژده چقدر عوض شدی! او رو بغل کردم و گفتم تو هم بزرگ و خوشگل شدی؛ تک تک آنها را به گرمی بغل کردم و گفتم چرا اینجا ایستادید و به داخل دعوت شون کردم.
وارد فروشگاه که شدیم فروشگاه تقریباً خلوت بود. ورود من با اون ۴ نفر به داخل توجه دوستام رو جلب کرد و اونایی که سرشون خلوت بود به سمت ما اومدند.
معصومه، نازنین، مینا و نرگس از اینکه تعدادی از اعضای قدیمی رو اونجا می‌دیدند خیلی هیجان زده شدند و به اتفاق من یه دور تو فروشگاه زدند و با مامان و همه دوستام خوش و بش کردند.
مهشید، مریم و زهرا که همش یه سال زودتر از آنها بهزیستی رو ترک کرده بودند غرابت خاصی به آنها داشتند و بیشتر به آنها توجه کردند برای همین دوستای تازه وارد رو مدتی در کنار آنها تنها گذاشتم و پیش مامان رفتم و موضوع تلفن آقای علوی رو براش گفتم
مامان گفت حالا که رئیس به خودش این جرأت رو داده که او رو از کار تعلیق کنه دیگه نمیذارم بنیاد شهید براش کاری کنه.
پرسیدم مگر می‌تونی؟
گفت بعداً خودت میفهمی.
در همین موقع دوستای تازه وارد به سمت مامان اومدند و گفتند آقای علوی به ما گفته پیش شما بیاییم.
مامان به گرمی آنها رو پذیرفت و با آنها مشغول صحبت شد و مثل یه مادر مهربان از آینده ای روشن براشون صحبت کرد. یاد اولین روزی افتادم که در همین نقطه مامان روبرویم نشسته بود و داشت به من امید به زندگی می‌داد. امروز وقتی فکرشو می‌کنم می‌بینم چه روزهایی پشت سر گذاشتم.
حرف‌های مامان که تمام شد آنها گفتند اگر اجازه بدید ما بریم امشب از دوستامون و مربی ها خداحافظی کنیم و از فردا برای همیشه پیش شما بیاییم.
مامان با خوشرویی گفت اختیار دارید بفرمایید.
گفتم من شما رو می‌رسونم.
گفتند نه دیگه مزاحم شما نمیشیم.
گفتم از حالا به بعد منو به چشم خواهر نگاه کنید و باهام راحت باشید اینطوری من خوشحال ترم.
تو راه کلی باشون حرف زدم و منم به روش خودم بشون انگیزه و امید دادم و در نهایت شمارمو بشون دادم وقتی رسیدیم گفتم فردا هر موقع آماده شدید زنگ بزنید خودم بیام دنبالتون در ضمن غیر از لباس و وسایل شخصی تون که به درد کسی نمی‌خوره هر چیز اضافه دارید همینجا بذارید شاید به درد کسی خورد. من فردا هر چی نیاز داشتید براتون تامین می‌کنم.
بعد از پیاده کردن آنها دوباره به فروشگاه برگشتم و پیش دوستام رفتم. فرانک تو این چند روز تونسته بود حسابی جاشو تو دل همه باز کنه و به نظر خیلی سرحال بود. مدتی که با همه خوش و بش کردم فرانک منو به گوشه‌ای برد و گفت نامزدی المیرا با اون پسره به هم خورد.
ناراحت شدم و پرسیدم چرا؟
گفت المیرا همه چی رو از چشم تو میبینه و سفت و سخت به دنبال انتقامه.
گفتم مهم نیست او به چی فکر می‌کنه، من می‌خوام بدونم چرا نامزدی به هم خورده؟
گفت گویا دیروز نامزد المیرا متوجه استعفای المیرا میشه و دلیلشو می‌پرسه. المیرا از گفتن واقعیت طفره میره. او هم امروز میره اداره تا دلیل استعفای او رو بدونه. که اونجا بش میگن بخاطر این بوده که چند وقت پیش خانمی رو به عمد با ماشین اداره زیر گرفته بود و همین براش دردسر شد و نهایتاً باعث استعفا شده. یارو از کارمند ها می‌پرسه شما می‌دونید خانمی که نامزدم باش تصادف کرده کیه؟ یکی که مرا زمانی که تو اداره پیش المیرا می‌رفتم زیاد دیده بود و کم و بیش می‌شناخت شمارمو داشته و به او میده. او هم نزدیک ظهر به من زنگ زد و ازم پرسید شما دوست المیرا هستید؟ گفتم دوستش بودم! الان دیگه نیستم؛ چطور؟ گفت این صحت داره که المیرا می‌خواسته تو رو با ماشین بکشه؟ گفتم آره. گفت علتش چی بود؟ منم گفتم برو از خودش بپرس. گفت اگه او با من صداقت داشت که منتظر پرسیدن من نمی‌شد خودش تا حالا گفته بود. منم گفتم پس اگه باور داری او با تو صداقت نداره دیگه دنبال چی می‌گردی. گفت دنبال یه بهانه می‌گردم تا نامزدی ام را به هم بزنم. گفتم چرا؟ گفت دختر که نباید تا این حد دورو باشه. گفتم خب همین هایی که میدونی دلیل کمی برای به هم زدن نامزدی نیست؟ گفت نمی‌خواستم پدر مادرش فکر کنند چون از شغلش استعفا داده دارم به هم می‌زنم. گفتم مگه غیر از اینه؟ گفت البته که غیر از اینه. خدا را شکر خودم بهترین شغل و درآمد رو دارم و به در آمد او احتیاج ندارم. من از این ناراحتم که چرا منو خر فرض کرده و مسأله به این مهمی رو ازم مخفی کرده. گفتم همین که گفتی خودش بهترین دلیله. گفت او چرا می‌خواسته تو رو بکشه مگر تو با او چکار کرده بودی؟ گفتم شرمنده من نمی‌تونم بیشتر از این توضیح بدم.
گفتم امان از دست تو، فرانک!!
گفت چرا؟
گفتم بالاخره زهر خودتو ریختی و دختره رو بیچاره کردی!
گفت ولی من نه دروغ گفتم نه آبروشو بردم.
گفتم به هر حال می‌تونستی آب رو آتش باشی نه اینکه آتیش بیار معرکه بشی.
خواست توضیح بده گفتم ولش کن دیگه مهم نیست فقط بگو ببینم مطمئنی نامزدی به هم خورده؟
گفت الان که تو رفتی و برگشتی المیرا زنگ زد و در حالی که خیلی ناراحت بود گفت مژده کار خودشو کرد. گفتم مگر چکار کرده؟ گفت یه ساعت پیش نامزدم زنگ زد و گفت ما به درد هم نمی‌خوریم و ازدواج ما منتفیه. گفتم چرا، مگه چی شده؟ گفت امروز چیزهایی در موردت فهمیدم که خجالت میکشم بیان کنم فقط همین قدر بدون که ما به درد هم نمی‌خوریم، شک ندارم مژده عکس منو به نامزدم نشون داده و او رو نسبت به من بدبین کرده. گفتم این که دلیل نمیشه، او گفته چیزهایی فهمیدم نگفته که عکس سکسی ازت دیدم؟ گفت به هر حال هر چی هست زیر سر مژده ست چون خودش گفته بود که اگه حقوقی که این ۳ سال گرفتم به حساب مددجو ها نریزم همه چی رو به نامزدم میگه. گفتم خب می ریختی و قال قضیه رو می‌کندی. گفت از کجا می آوردم من دیگه یه ریال پس انداز ندارم کل دار و ندارم همون بود که به تو دادم و رضایت گرفتم تازه کم داشتم و کلی از پدرم گرفتم. توی احمقم که همه پول رو گرفتی دادی به بهزیستی. گفتم اون دیگه به خودم مربوطه. گفت باشه رابین هود؛ حالا بیا و به حرمت نون و نمکی که با هم خوردیم کمک کن این کثافت رو ادب کنیم و سر جاش بنشونیم. گفتم اینو پایه ام چون خودمم از این جهنم خلاص می‌شم. بعد پیاز داغشو اضافه کردم و گفتم از اینکه میبینم این کثافت هر روز داره اینطوری ازم بیگاری میکشه و کاری از دستم بر نمیاد حالم از خودم به هم میخوره و دلم می‌خواد برم بمیرم.
حرف های فرانک که تموم شد بدون اینکه حرف خاصی بزنم ازش جدا شدم و بعد از خداحافظی از بچه‌ها از فروشگاه بیرون زدم. نشستم تو ماشین و به سمت خونه المیرا حرکت کردم و تو راه بش زنگ زدم گفتم من تا ۱۰ دقیقه دیگه جلو خونتونم اگه اومدی بیرون که هیچ، اگه نیومدی به شب نرسیده کاری میکنم از رسوایی سر به بیابون بذاری.
قبل از اینکه من برسم المیرا جلو در منتظر من بود وقتی سوار شد از ترس می‌لرزید و لام تا کام حرف نمی‌زد. بدون اینکه حرفی بزنم در همون نزدیکی ها پارک خلوتی پیدا کردم و پیاده شدیم. رفتیم داخل و روی نیمکتی نشستیم. سر صحبت رو باز کردم و گفتم پس خر شما از کرگی دم نداشت، آره؟
گفت تو که آیندمو نابود کردی دیگه چی از جونم می‌خوای؟
گفتم من به آینده تو چکار داشتم؟
گفت شغلمو ازم گرفتی، نامزدمو فراری دادی، بعد میگی من به آینده تو کاری نداشتم.
گفتم اولاً تو شغلت رو بخاطر رفتار ظالمانه ات از دست دادی نامزدت رو احتمالاً بخاطر غرور احمقانه و ناصادقی.
گفت کدوم ناصادقی؟ تو آبروی منو پیشش بردی.
گفتم من تا حالا نه او را از نزدیک دیدم نه کلمه ای باش حرف زدم. برو پیداش کن و هر طور شده از خودش بپرس تا مطمئن بشی دروغ نمیگم. فقط محض اطلاع میگم اینطور که من خبر دارم او امروز صبح به بهزیستی رفته بوده تا علت استعفایت رو بدونه که همکارای سابقت ماجرای تصادف رو کف دستش گذاشتند و او احتمالاً بخاطر اینکه باهاش ناصادقی کردی و این موضوع رو ازش پنهان کردی ازت متنفر شده و قیدت رو زده.
دیدم حرفی نمیزنه، ادامه دادم دو تا خبر برات دارم اولی ناراحت کننده است و دومی خوشحالت می‌کنه. داشت با تعجب نگام میکرد گفتم اولی اینه که امروز آبروی دایی جونتو به گوه کشیدم.
گفت خودش زنگ زد و تا می‌تونست حرف بارم کرد و گفت من بخاطر تو تحقیر شدم و مقام و منصبم رو از دست دادم.
زدم زیر خنده و مدتی بلند خندیدم و بعد گفتم دمت گرم این بهترین خبری بود که از تو شنیدم.
با صدای لرزونی گفت اینقدر عذابم نده فقط بگو کی میخوای دست از سرم برداری؟
گفتم کار بدی می‌کنم دارم از بار گناهات کم می‌کنم؟
با تعجب نگام کرد
گفتم و اما خبر دوم اینه که دیگه نیاز نیست پولی به حساب کسی بریزی فقط بگو گوشیتو آوردی یا نه؟
گفت اوردم.
گفتم در بیار و به تک تک شماره هایی که میگم زنگ بزن بعد سر حوصله خودتو معرفی کن و بگو که منو بخاطر اینکه لیاقت خدمت به شما رو نداشتم از اداره اخراج کردند بعد ازشون بخاطر ظلمی که در حقشون کردی عذرخواهی کن و بخواه که تو رو ببخشند.
شروع کرد زنگ زدن اما به هر کی می‌گفت اخراج شدم و طرف باور میکرد شروع میکرد به نفرین کردن و فحش دادن و المیرا مجبور بود تا آخر گوش بده و فقط عذرخواهی کنه.
بالاخره بعد دو ساعت و نیم به جز تعداد معدودی از همه عذرخواهی کرد و به اون چند نفر هم که جواب نداده بودند پیام عذرخواهی نوشت.
گفتم حالا دیدی هیچ کس از تو راضی نبوده پس وقتی میگم تو لیاقت این شغل رو نداشتی دروغ نمی‌گفتم، درسته؟
به اجبار حرفمو تایید کرد.
گفتم من چند روز دیگه به این افراد زنگ می‌زنم و اگه بفهمم تو مجدداً بشون زنگ زدی و کوچکترین اهانتی بشون کردی من می‌دونم و تو.
گفت خیالت راحت اگه اونا با من کار نداشته باشند من دیگه با اونا کار ندارم.
گفتم حتی اگه اونا هم باهات کار داشته باشند تو نباید توهین کنی بلکه مجدداً باید عذرخواهی کنی! متوجه شدی؟
گفت آره.
گفتم دیگه تموم شد، بلند شدم ایستادم و با خوشحالی گفتم خدا را شکر که بالاخره زحماتم نتیجه داد و تونستم یه عده بینوا رو از شر تو و اون دایی کثیفت نجات بدم. قول میدم دیگه با تو کاری نداشته باشم اما تو هم اینو تو گوشت فرو کن که من هیچ کدوم از این کارها رو بخاطر خودم نکردم پس هرگز به فکر ضربه زدن و انتقام نباش و منو فراموش کن. چون اگه کوچکترین خطایی بکنی دوباره دست به کار میشم و اینبار به خاطر خودم ازت انتقام سختی می‌گیرم.
هیچ حرفی نزد فقط بلند شد و راه افتاد منم پشت سرش از پارک خارج شدم سوار ماشین شدم و گفتم بشین تا برسونمت.
گفت نمیخواد خودم میرم.
گفتم بشین باهات کار دارم. سوار که شد راه افتادم و گفتم یه بار بهت گفتم باز میگم من نامزدت رو نپروندم پس از من کینه نداشته باش همانطور که من از تو کینه ای ندارم. فکر نکن ازت ترسیدم که اینو بهت میگم؛ نه. دوست ندارم عمرتو برای کینه توزی هدر بدی. برو به فکر ساختن آینده ات باش. تو اگه تلاش کنی هنوزم می‌تونی شغل پیدا کنی اما اینبار شغلی انتخاب کن که تخصصش رو داشته باشی و با شخصیتت سازگار باشه. شوهر هم بالاخره پیدا میشه، نا امید نباش بعد او رو در خونش پیاده کردم و به خونه رفتم
صبح روز بعد وقتی دوستای تازه وارد رو از بهزیستی به فروشگاه منتقل کردم مامان اونجا نبود وقتی از بچه‌ها آمارشو گرفتم مهسا گفت به اتفاق شوهر من و برادراش به مرکز استان رفتند
این اولین بار بود که می‌شنیدم مامان با برادراش جایی رفته باشه و برام جای سوال بود. از فضولی داشتم می مردم. زنگ زدم ببینم داستان چیه بلافاصله پیام اومد فعلآ در جلسه ام بعداً با شما تماس میگیرم به مهسا گفتم به رامین زنگ بزنه که رامین هم رد تماس داد.
دوستای قدیمی داشتند به دوستان تازه وارد آموزش می دادند که سراغ پویا رفتم و چون شنیده بودم رسماً از دوست دخترش خواستگاری کرده و باش نامزد شده کمی باش سر به سر گذاشتم و گفتم تو نمیخوای پلوی عروسی به ما بدی؟
گفت چیه دلت عروسی میخواد؟
گفتم آره
به شوخی گفت تو که مرتب داری خواهراتو شوهر میدی و سرت همش گرمه جشن و اینجور چیزا ست، پس دیگه نباید کمبود داشته باشی؟
گفتم پویا اینقدر خنگ نباش، عروسی داداش یه مزه دیگه داره.
با ذوق گفت اووووو؛ راست میگی؟ اصلأ به این موضوع فکر نکرده بودم.
گفتم حالا فکر کن، چون من دارم کلاس رقص میرم و یه رقص داداش پسند تمرین می‌کنم مخصوص عروسی خودت پس تا مجبور نشدم ازش تو عروسی مهشید رونمایی کنم بجنب.
با ذوق گفت حالا که اینطور شد برنامه هام رو ام پی تیری جلو می‌برم که این افتخار نصیب خودم بشه.
گفتم ببینم چکار کردی و حواسم رفت به در فروشگاه که باز شد و علی، حامد و مجتبی وارد شدند و داشتند به اطراف نگاه می‌کردند مشخص بود که دنبال من میگردند.
گفتم پویا این آقا پسرها رو ببین اینها هم قراره بیان اینجا کار کنند.
پویا خندید و گفت اینطوری که شما گرفتید قراره تعداد فروشنده ها از تعداد مشتری‌ها بیشتر بشه.
دورادور برای پسرها دست تکون دادم و گفتم نگران نباش فعلأ قراره نیروها رو توی دو شیف تقسیم کنیم تا سرگرم بشن اما در آینده نه چندان دور براشون برنامه داریم که اون موقع نیرو کم داریم.
گفت چه برنامه ای؟
گفتم سعید چیزی بهت نگفته؟
با تعجب گفت نه.
گفتم سعید دنبال یه مکان خوب می‌گرده که بخره و یه تالار بزرگ و مجلل راه اندازی کنه و جالب اینکه قراره تو رو مدیر اونجا بذاره.
پویا با هیجان گفت واقعا؟
گفتم و جالبتر اینکه خانمت پرستو هم میتونه دستیار خودت باشه چطوره؟
با خوشحالی گفت دعا کن این حرفها سر کاری نباشه و جدی گفته باشی وگرنه می‌کشمت.
خندیدم و گفتم مگه از جونم سیر شدم که دروغ بگم.
مهسا که فکر کرده بود پسرای تازه وارد مشتری اند جلوشون ایستاده بود و داشت اونا رو راهنمایی می‌کرد که گفتم مهسا خانم خودتو خسته نکن این آقایون مشتری نیستند بعد جلو رفتم و اونا رو به دوستام معرفی کردم و گفتم این آقایون همکارای جدیدند. بعد از معرفی آنها به یکدیگر با پسرای تازه وارد مشغول قدم زدن شدم و گفتم پس بالاخره تصمیم گرفتید که پیش ما بیایید؟
مجتبی گفت بله همینطوره البته اگر شما هنوز به اومدن ما تمایل داشته باشید.
گفتم باعث افتخاره. فقط شما باید یه فرصت کوتاه به ما بدید تا براتون یه مکان خوب اجاره کنیم.
گفت مشکلی نداره ما تا اول مهر که مدرسه ها شروع بشه می‌تونیم همون جایی که هستیم بمونیم.
در همین موقع مامان زنگ زد و گفت دخترم کار داشتی تماس گرفته بودی؟
گفتم سه آقا پسر شاخ شمشاد به خانواده تون اضافه شده و منتظرند تا مامانشون بیاد و با هم آشنا بشن.
گفت من تا ظهر تو بنیاد شهید استان کار دارم تو یه زحمت بکش و به اتفاق پسرها برو یه خونه خوب و در خور براشون پیدا کن و زیر سر بزار تا من بیام.
گفتم من دارم از فضولی می‌میرم میشه بگید چرا به بنیاد شهید رفتید؟
گفت قبلاً که گفته بودم ما هم خانواده شهیدیم من از برادرام خواستم بیان اینجا تا برای اولین بار از امتیاز خانواده شهیدی استفاده کنیم و اجازه ندیم یه شخص جاه‌طلب صرفاً بخاطر اینکه خانواده شهیده تو یه اداره دولتی همه کاره بشه و به همه زور بگه.
گفتم حالا این تلاش شما تأثیری هم داشته؟
گفت فعلا که ما همه جوره داریم تلاشمون رو می‌کنیم اما با تمام تلاش ها انگار خون شهدایی که خونشون رو برای عربها در سوریه ریختند از خون شهدای عزیزی که بی ریا برای وطن جانفشانی کردند قرمز تره و تاثیر بیشتری تو پرونده‌های اینچنینی داره.
گفتم مامان براتون دردسر نشه.
گفت هر اتفاقی ممکنه بیفته اما به هر حال آدم باید برای هدفی که داره بجنگه وگرنه یه این راحتی به هدفش نمی‌رسه.
گفتم امیدوارم موفق باشید.

روزهای پایانی شهریور رو پشت سر میگذاشتیم موقع برداشت محصول بود و سعید بیشتر از هر زمانی درگیر کشاورزی. منم هر موقع فرصتی پیش میومد پیشش می‌رفتم. یه روز عصر که پیش سعید بودم زهرا زنگ زد و منو به ضیافتی که به افتخار دخترای تازه وارد گرفته بودند دعوت کرد از سعید برای حضور در این مهمانی اجازه گرفتم و به شهر برگشتم. وقتی به مهمانی رفتم دیدم مهسا زینب و مریم هم بدون حضور شوهراشون تشریف دارند. فضا فضای کاملا دوستانه ای بود ۱۲ خانم دور هم جمع شده بودیم که همگی درد مشترک بی‌سرپرستی رو مزه کرده بودیم. اما به لطف خدا امروز همه شاد بودیم.
با پایان جشن ما ۴ تا خانم متاهل از بقیه دوستان جدا شدیم و همگی سوار ماشین من راه افتادیم ابتدا زینب رو رسوندم و بعد مریم رو در خونش پیاده کردم و قبل از اینکه راه بیفتم شیشه رو پایین دادم و گفتم بدو برو که الان داوود کیرشو برا جر دادنت تیز کرده.
بیچاره تا اومد جواب بده با مهسا زدیم زیر خنده و گاز ماشینو گرفتم و دور شدیم بعد دستی روی رون پای مهسا کشیدم و به شوخی گفتم خوشگلم تو چطوری؟ این روزا حسابی رو کیر آقا رامین ورزش میکنی یا نه؟
خندید و گفت چه فایده هر چقدر ورزش کنم به پای ورزیدگی تو نمی‌رسم.
گفتم چرا؟ اگه صبح و شب تمرین کنی می‌رسی!
گفت بترکی یعنی تو صبح و شب داری رو کیر سعید بالا پایین می‌کنی؟!
خندیدم و گفتم خودت بترکی مگه کسی جلوتو گرفته، خب تو هم برو رو کیر شوهرت بپر بپر کن.
گفت آخه من مثل تو پر اشتها نیستم؛ لعنتی!
گفتم نگران نباش تا چشم به هم بزنی آقا رامین اشتها تو باز می‌کنه!
گوشیم زنگ خورد، مریم بود. وصل کردم و زدم رو آیفون.
با خنده گفت اگه به جر خوردن باشه که تو تا حالا باید سفره شده باشی.
گفتم بی تربیت جلو شوهرت زشته از این حرفا بزنی.
گفت تو آسانسورم هنوز داخل واحد نرفتم.
گفتم اوووو چه لفتش میدی من گفتم الان رو کیر داوود داری بالا پایین می‌کنی.
گفت حیف که رسیدم جلو واحد اما به موقع دهنتو سرویس می‌کنم. همزمان با صدای باز شدن در آسانسور، سلام کردن داوود رو شنیدیم.
مریم جواب سلام داوود رو داد و گفت وا چرا جلو در ایستادی؟
داوود گفت منتظر تو بودم.
من و مهسا پوکی زدیم زیر خنده و گفتم حالا دیدی درست می‌گفتم.
مریم خودشم خندش گرفته بود و گفت مرض و همینطور که می‌خندید گفت برا شما دوتا دارم فعلا خداحافظ.
مهسا رو هم پیاده کردم و به خونه برگشتم. ساعت از یک شب گذشته بود و سعید خوابیده بود. بدنم از بس رقصیده بودم بوی عرق میداد. بی سر صدا دوش گرفتم و موهامو خشک کردم و به آرامی کنارش دراز کشیدم سعید رو بغل کردم و بوسیدم سعید چشاشو باز کرد و وقتی منو دید محکم به خود فشرد و باز خوابید منم خوابیدم نمی‌دونم چند ساعت خوابیده بودم که دیدم سعید داره به بدنم ور میره تا اومدم بگم بزار بخوابیم منو تحریک کرد و با خودش همراه کرد و همزمان گفت مگه میشه تو پیش من خوابیده باشی و من بدون سکس خوابم ببره. او راست می‌گفت در تمام شب‌های بعد از عروسی حتی یکبار هم پیش نیامده بود که شبی را بدون سکس سپری کرده باشیم مگر اینکه من پریود بوده ام.
صبح که از خواب بیدار شدم سعید مثل روزهای دیگه رفته بود بلند شدم و مدتی نرمش کردم و رقصیدم. اونروز برنامه خاصی نداشتم. تصمیم گرفتم به باغ و پیش سعید برم داشتم آماده می‌شدم که صابر زنگ زد و گفت می خواستم ببینمت رفتم فروشگاه نبودی.
گفتم کار داشتی؟
گفت می‌خواستم باهات صحبت کنم
گفتم الان کجایی؟
گفت جلوی فروشگاه شما
گفتم بمون تا بیام
رفتم و سوارش کردم و گفتم نظرت چیه امروزا با من باشی؟
گفت جایی می‌خوای بری؟
گفتم سعید تو مزرعه مشغوله می‌خوام برم پیشش، پایه‌ای؟
گفت با اینکه امروز مغازه‌ام بسته می‌مونه اما مهم نیست بریم.
تو راه گفتم گوشم با توی بگو چه کارم داشتی؟
گفت مگه تو نگفتی من داداشتم و تو آبجی منی؟
گفتم چرا هنوزم میگم
گفت پس چرا برا داداشت آستین بالا نمی‌زنی و براش زن نمی‌ گیری؟
گفتم برا اینکه تا حالا داداشم ازم نخواسته بود
گفت حالا ازت می‌خوام
گفتم کسی را زیر سر داری؟
گفت نه.
گفتم من اگه بخوام برات همسر انتخاب کنم از بین خواهرام انتخاب می‌کنم مشکلی نداری؟
پرسید اونا که دیگه مشکل خاصی ندارند؟
گفتم خیالت راحت باشه اونا از گل هم پاکترند.
گفت دوست دارم یکی رو انتخاب کنی که برام جذاب باشه. گفتم مگه امروز اونا رو ندیدی خودت بگو از کدوم بیشتر خوشت اومده و برات جذابتره تا باهاش صحبت کنم اگه او هم موافق بود بهت خبر بدم
گفت با اینکه امروز همه اونا را دیدم و باشون احوالپرسی کردم اما نتونستم سرم رو بلند کنم و به چشم خریدار به آنها نگاه کنم چون می‌ترسیدم ناراحت بشن و از این کار من بدشون بیاد
گفتم بسیار خب در یه فرصت مناسب ازت می‌خوام به بهانه خرید بیایی فروشگاه تا من به صورت نامحسوس تک تک آنها رو بهت نشون بدم ببین از کدوم خوشت میاد.
گفت یه چی دیگه!!
گفتم چیه بگو
گفت خیلی تلاش کرده بودم دوستت فرانک رو فراموش کنم تا اینکه امروز او را هم تو فروشگاه دیدم و بی اختیار جذبش شدم. بخصوص وقتی که منو شناخت، جلو اومد و گفت چند بار خواستم بیام بابت اینکه اون روز جونمو نجات دادی ازت تشکر کنم اما نشد تا اینکه امروز اینجا دیدمت. بعد کلی ازم تشکر کرد.
گفتم ما یه بار مفصل درباره او صحبت کردیم و تو گفته بودی که نمیتونی با او زندگی کنی پس دیگه بهش فکر نکن.
گفت آخه خیلی برام جذابه نمی‌تونم بش فکر نکنم.
گفتم به نظر من این درست نیست که تو حواست پیش او باشه و بخواهی با یکی دیگه ازدواج کنی. تو قبل از هر کاری باید تکلیف خودتو با خودت روشن کنی!
گفت به نظر تو چیکار کنم؟
گفتم من نظری ندارم باید بری پیش مشاور.
وقتی رسیدیم پیش سعید دیگه حرفی از این موضوع به میون نیومد و سه نفری مشغول قدم زدن و لذت بردن از فضای باغ شدیم.
در قسمتی از باغ چند تا درخت انگور بود همراه سعید مشغول چیدن انگور بودم که گفت بالاخره سراغ پرونده ات تو بهزیستی رفتی؟
گفتم نه این چند روز خیلی ذهنم درگیر مسائل دیگه شد حوصله نداشتم.
گفت اگه حوصله داشتی فردا حتماً برو.
گفتم چشم هرچی تو بگی.
روز بعد همراه مهشید مهسا نیلوفر و سوسن که صبح را تو شیفت استراحت بودند به بهزیستی رفتیم. آقای علوی از دیدن ما خوشحال شد و به گرمی از ما استقبال کرد بعد گفت خبر داری که آقای رحیمی دوباره یه کارمند جز شد و سر شغل سابقش برگشت.
گفتم آره.
گفت من که تا چند روز دیگه بازنشست میشم و دارم میرم اما تا جایی که من اطلاع دارم کل کارمند های بهزیستی سراسر استان از این اتفاق خوشحالند و به شما دعا می‌کنند.
گفتم ببین اگه همه جا شایسته سالاری بشه و بساط اینجور افراد نالایق از جامعه برچیده بشه ، مردم چه نفس راحتی بکشند، اما افسوس…
آقای علوی گفت خب دیگه تا بحث رو بیشتر از این سیاسی نکردی من بلند شم برم سراغ پرونده های شما و رفت سر کمدی که تو اتاقش بود و بازش کرد و بعد از زیر و رو کردن کلی پرونده، پرونده ما پنج نفر رو اورد و گفت هر کس پرونده خودشو مطالعه کنه شاید موردی تو پرونده تون باشه که دوست نداشته باشید دیگری از اون مطلع بشه پرونده خودمو گرفتم و بازش کردم ابتدا چند تا عکس از دوران کودکی ام دیدم که نظرمو جلب کرد بعد مشغول بررسی پرونده شدم تا اینکه به برگه گزارش قضایی رسیدم که چنین نوشته شده بود « به گزارش کلانتری ۱۴ شهرستان… در تاریخ ۱۷ فروردین سال ۱۳۷۵ مطلع شدیم شخصی کودکی چند ماهه رو به بهزیستی برده و ادعا دارد این کودک رو چند ماه پیش پیدا کرده است. طبق گزارش موجود در پرونده جناب سروان شریفی افسر رسیدگی به پرونده بلافاصله در بهزیستی حاضر و اظهارات شخص حامل کودک رو صورتجلسه و جهت رسیدگی، پرونده را به مرجع قضایی ارجاع داد که در دادگستری شهرستان… در حال رسیدگی است»
برگه دیگری دیدم که رأی دادگاه بود و چکیده متنی که توی برگه نوشته شده بود این بود: بعد از بررسی های لازم و آزمایش دی ان ای مشخص شد کودک هیچ نسبتی با آورنده کودک آقای حسین فرجی و بستگانش ندارد لذا دادگاه طبق این رای سرپرستی کودک رو به بهزیستی واگذار می‌کند» بالای برگه هم تاریخ ۱۰ مرداد ۷۵ زده شده بود.
در ادامه به برگه ای رسیدم که صورتجلسه بهزیستی بود و توش نوشته شده بود « در تاریخ ۱۷ فروردین ۷۵ دختری چند ماهه بی نام و نشان توسط شخصی به نام حسین فرجی به بهزیستی آورده شد و با توجه به رای دادگاه به تاریخ ۱۰ مرداد ۷۵ مشخص شد کودک بی سرپرست بوده. بنابراین طبق حکم قضایی بهزیستی از این تاریخ رسماً سرپرستی کودک رو بر عهده گرفته و طبق این صورتجلسه اقدام به انتخاب نام و نام خانوادگی موقت و تاریخ تولد احتمالی برای این دختر نموده. لذا از این پس این دختر با نام مژده طاهری با تاریخ تولد ۲۹ آذر ماه ۷۴ شناخته خواهد شد.»
پایین برگه هم مهر و امضای آقای نجفی رئیس وقت بهزیستی دیده می‌شد.
باز در ادامه به برگه گزارش کلانتری رسیدم که اظهارات آورنده من یعنی آقای حسین فرجی نوشته شده بود. این همان چیزی بود که منتظر بودم پیدا کنم و بخونم.
آب دهانم رو قورت دادم و مشغول خوندن شدم: اینجانب حسین فرجی فرزند… ساکن شهر…۲۷ ساله و مجرد راننده کامیون هستم در ۲۵ دیماه سال گذشته که اتفاقا شب سردی بود حدود ساعت ۳ بامداد به شهر رسیدم و از آنجایی که ورود کامیون به داخل شهر ممنوع بود باید کامیون رو به پارکینگ می‌بردم و با آژانس به خونه می‌رفتم. کنار در ورودی پارکینگ سگی در حال پارس کردن نظرم رو جلب کرد و وقتی به دقت نگاه کردم دیدم دور چیزی می‌چرخد شیشه رو پایین دادم تا با دقت نگاه کنم که صدای گریه کودکی رو شنیدم و فهمیدم چیزی که سگ دورش می‌چرخه بچه آدمیزاده.
در اولین لحظه فکر کردم سگ بچه رو با خودش به اونجا برده و می‌خواهد او رو بخورد برا همین بلافاصله آچار به دست از کامیون پایین پریدم که سگ بلافاصله فرار کرد اما وقتی کودک رو بغل کردم فهمیدم نه تنها سگ آسیبی به او نزده بلکه با نفساش کودک رو گرم نگه داشته بود. کودک رو با خودم به داخل کامیون بردم و از گوشواره هاش فهمیدم کودک دختره! مادرم به جز من دو پسر زاییده بود و همیشه آرزوی داشتن یه دختر داشت. نمی‌دونم چرا زد به سرم که او رو ببرم به مادرم بدم تا بزرگ کنه. بچه داشت همچنان گریه میکرد و من تلاش میکردم ساکتش کنم، اما خیلی سخت بود بالاخره ساکت شد و خوابید. بدون اینکه به دیگران در مورد بچه چیزی بگم تصمیمم گرفتم جریمه رو به جون بخرم و با کامیون وارد شهر شدم. از داروخانه شبانه روزی براش شیر خشک، شیشه شیر و پوشک خریدم و با خودم به خونه بردم بچه دوباره بیدار شده بود و داشت گریه میکرد که وارد خونه شدم. با صدای او همه بیدار شدند و دورم جمع شدند و داشتند با تعجب نگام می کردند. همین که گفتم بچه رو کنار جاده پیدا کردم مادرم بچه رو گرفت و مشغول آرام کردنش شد صبح روز بعد تو خونه ما سر نگهداری یا تحویل بچه به بهزیستی غوغایی بود. من و مامان و یکی از داداشام موافق نگهداری بچه بودیم، پدر و یکی دیگه از داداشام مخالف بودند و می‌گفتند مسئولیت داره. بالاخره تصمیم بر این شد که از کودک نگهداری کنیم و خودمون دنبال والدین بچه بگردیم اما از اونجایی که مهر بچه به دل من افتاده بود هیچ تلاشی برای پیدا کردن والدین بچه نکردم مامانم مثل یه مادر داشت از بچه مراقبت می‌کرد تا اینکه ایام نوروز وقتی بستگان به خونه ما اومدند و یه بچه شیر خواره رو دست مامان دیدند شروع کردند به سرزنش ما که کارتون اشتباه و غیر قانونی بوده. سیزده بدر که گذشت مامان گفت ما اشتباه کردیم. نباید از ابتدا این بچه رو نگه می داشتیم و ازم خواست تا بیشتر از این وابسته بچه نشدیم او را بیارم بهزیستی تحویل بدم منم بناچار قبول کردم اما قبل از اینکه بیام اینجا رفتم پیش نگهبان پارکینگ و جریان پیدا کردن بچه رو گفتم نگهبان گفت «اتفاقاً قبل از عید یه نفر دنبال یه بچه گم شده پیش من و چندتا از راننده کامیون ها اومد ولی ما که از چیزی خبر نداشتیم گفتیم همچنین موردی اینجا نداشتیم و او رفت و دیگه نیومد» این بود که تصمیم گرفتم بچه رو بیارم به بهزیستی تحویل بدم.
بدنم یخ کرده بود و دستام می‌لرزید اما چیزی رو که خونده بودم نمیتونستم باور کنم یاد حرف های چند شب پیش آقای بهرامی افتاده بودم و چندین بار حرفهای او رو در ذهنم مرور کردم و دوباره متن برگه رو خوندم و آنها رو با هم مقایسه کردم. آرام آرام داشتم می‌پذیرفتم که من خواهر زاده آقای بهرامی ام که ناگهان چشام سیاهی رفت و پرونده از دستم رها شد.
گیج و منگ بودم که متوجه شدم مهسا سرمو بین دستاش گرفت و باهام حرف زد اما انگار چیزی از حرفاش نمی‌فهمیدم
زیر سرم بودم که آرام آرام به خودم اومدم و متوجه شدم تو بیمارستانم بی اختیار اشکم جاری شد. حالا دیگه یقین داشتم که اصالت دارم و از این موضوع خوشحال بودم اما وقتی به یاد سرگذشت تلخ مهناز و اسماعیل افتادم به یکباره دلم آتش گرفت و اشک ماتم جای اشک شوق رو فرا گرفت.
دوستام بالا سرم ایستاده بودند و بدون هیچ حرفی فقط اشکامو پاک می‌کردند و نوازشم می‌دادند. بالاخره مهسا گفت مژده جون حالت خوبه؟
با سر تایید کردم خوبم.
اشکامو پاک کرد و گفت پس اگه حالت خوبه این اشکها برا چیه؟
گریمو قطع کردم و گفتم خودمم نمی‌دونم چمه! نمی‌دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
مهشید پرسید مگه چی از تو پرونده خوندی که تو رو به این روز انداخت؟
با هیجان گفتم من خواهر زاده گمشده آقای بهرامی ام، من همونم که پدر مادرشو به جرم عاشقی با قساوت تمام کشتند و باز دوباره اشکام جاری شد.
سوسن پرسید یعنی واقعاً تو هدیه دختره اسماعیل و مهنازی؟
با سر تایید کردم.
مهشید گفت خب اینکه ناراحتی نداره تازه با فردین نامزد من فامیل هم شدی و خندید
گفتم من برای پدر مادرم ناراحتم که یه آدم از خدا بی خبر، یه حیوان؛ آنها رو کشت و یه عمر حسرت داشتن پدر و مادر رو به دل من گذاشت.
مهسا گفت من بهت حق میدم که ناراحت بشی اما نه تا این حد که بعد این همه سال بی کسی تازه حالا بخواهی خودتو اینجوری عذاب بدی. تو طوری پس افتاده بودی که بند دل ما پاره شد.
سوسن گفت کاش منم تو پرونده ام چنین چیزی می خوندم تو حداقل فهمیدی که پدر مادرت بخاطر ناسازگاری و جدایی تو رو به امان خدا رها نکردند.
مهشید گفت یا حداقل فهمیدی که پدر مادرت از اعتیاد بیش از حد عدم شایستگی بزرگ کردن تو رو نگرفتند.
دیگه سٍرٰم داشت تموم میشد و حالم کاملاً خوب بود که یه دفعه سعید با استرس وارد اتاق شد و تا منو سرحال دید آرام گرفت و لبخند زنان جلو اومد و گفت چی شده تو که منو نصفه عمر کردی؟
مهسا گفت کی به شما خبر داد؟
سعید گفت آقای علوی زنگ زد و بهم گفت خانمت تو بهزیستی حالش بد شد و دوستاش او را بردن بیمارستان.
با دیدن سعید دوباره احساساتی شده بودم. دستشو تو دستم گرفتم و باز دوباره اشکام جاری شد و گفتم سعید اگه بگم من همان هدیه دختر اسماعیل و مهنازم باور می‌کنی؟
سعید دستمو فشرد و لبخند زد و گفت آره عزیزم چرا باور نکنم!
گفتم میشه به آقای بهرامی زنگ بزنی بگی دختر خواهرت پیدا شده و ازش بخواهی بیاد اینجا.
سعید با آرامش گفت اولاً آقای بهرامی نه، دایی کاووس. دوما دایی جنابعالی دختر گمشده خواهرشو پیدا کرده بود و اون شب قصد داشت به تو بگه که تو گمشده خواهرمی اما وقتی تو گفتی اگه من جای خواهر زاده شما باشم ترجیح میدم این موضوع رو ندونم او از گفتنش صرف نظر کرد.
اشکام تو چشام خشکید و با تعجب گفتم تو از کجا میدونی !؟
پرستار اومد و سرم رو از دستم جدا کرد و پرسید خوبی؟
گفتم آره خوبم.
گفت میتونی بری.
مهسا از جام بلندم کرد و لباسام رو مرتب کرد و من همچنان منتظر جواب سعید بودم. سعید دستمو گرفت و از تخت پایین اومدم. گفت بیا تا همه چی رو برات بگم. بعد به دوستام گفت شما هم اگه دوست داشتید می‌تونید بیایید.
همگی سوار ماشین سعید شدیم سعید در حالی که رانندگی می‌کرد گفت داشبورد ماشین رو باز کن. وقتی باز کردم گفت حالا اون پاکت سفید رو بردار. وقتی برداشتم گفت یه عکس توش هست در بیار. عکس رو در آوردم و بهش نگاه کردم. عکس خودم بود.
گفتم عکس منو چرا اینجا گذاشتی؟ این عکس چه ربطی به سوال من داشت؟
با یه حالتی پرسید این عکس توی؟
اینبار با دقت بیشتری به عکس نگاه کردم، ولی نه؛ انگار من نبودم.
مهسا نگاهی به عکس کرد و به سعید گفت همه ما تو این یه سالی که با شما آشنا شدیم عکس قدی داریم وگرنه اون زمان که ما بی سرپرست بودیم که هیچ وقت دوربینی در کار نبود که ما عکسی بگیریم و داشته باشیم. بعد به من گفت خوب فکر کن ببین تو این یه سال همچین عکسی گرفتی؟
دوباره به عکس نگاه کردم و گفتم از صورت منم اما از پوشش و قد من نیستم چون من هیچوقت پوشش محلی نداشتم قدمم بلند تره.
سعید گفت این عکس تو نیست اما می‌بینی که چقدر چهره اش چقدر شبیه توی!
گفتم احتمالاً فتوشاپه!
گفت فتوشاپ چیه؟ این عکس حدود ۳۰ سال پیش گرفته شده.
به سمت سعید نگاه کردم و با تعجب پرسیدم پس این عکس کیه که اینقدر شبیه منه؟
گفت هنوز نفهمیدی؟
مات و مبهوت به صورت سعید نگاه می‌کردم و زبانم از گفتن حدسی که زده بودم عاجز بود.
سعید گفت زیاد به مغزت فشار نیار این عکس خانم مهناز سعیدی مادر توی.
من همچنان بهت زده به سعید نگاه می‌کردم که دستاشو جلو صورتم تکان داد و گفت حالت خوبه؟
گفتم یه بار دیگه بگو چی گفتی؟!
عکس رو از دستم گرفت و جلو صورتم اورد و گفت این عکس مادر شماست متوجه شدی؟
با دست‌های لرزان عکس رو ازش گرفتم و بش خیره شدم. لبخند روی لباش بود و داشت باهام حرف میزد شروع کردم به حرف زدن باهاش، قطره ای اشک تو صورتم غلطید و روی عکس افتاد سریع اونو پاک کردم و عکس را رو لبام گذاشتم و بوسیدم.
دوستام عکس رو از دستم گرفتند و گفتند واقعا این همه شباهت چطور ممکنه؟!
گفتم سعید تو این عکس رو از کجا اوردی؟
گفت یادته چند روز پیش وقتی الهام و خانوادش داشتند می‌رفتند منم پشت سرشون رفتم.
گفتم خب؟
گفت دایی تو که شب قبل نتونسته بود تمام حرفاشو بزنه از من خواست که یه جایی بیرون از خونه همدیگر رو ببینیم. وقتی تو شهر مجدداً همدیگه رو دیدیم از خانوادش جدا شد اومد سوار ماشین من شد و گفت آقا سعید من از دیشب خوابم نبرده و همش به این فکر می‌کنم که قبل از رفتن باید موضوعی رو به شما بگم. گفتم مشکل نداره من گوش میدم. گفت حتماً متوجه شدی که حرفای دیشب من نیمه تمام ماند. گفتم بله یادمه که مژده از شما خواست دیگه دنبال دختر گمشده خواهرتون نگردید و شما حرفشو پذیرفتید و دیگه حرفی نزدید، اما من متوجه شدم که شما بر خلاف میل باطنی تون به خواسته مژده عمل کردید و این خواسته شما نبود. گفت شما آدم باهوشی هستید که متوجه احساس واقعی من شدید و ادامه داد حالا می‌خوام بقیه حرفامو به شما بگم. گفتم بفرمایید گوش میدم. دیدم بلافاصله دست کرد تو جیبش و این عکس را درآورد و به من داد. گرفتم و نگاش کردم و گفتم عکس خانم من دست شما چکار می‌کنه؟ گفت این عکس خانم شما نیست این عکس خواهر من مهنازه!! منم مثل شما از این همه شباهت داشتم شاخ در می‌اوردم که پرسید شما از این همه شباهت چه نتیجه ای می‌گیری؟ گفتم منظورت اینه که مژده خواهر زاده شماست؟ گفت من شک ندارم. آخه مگه میشه ۲۳ سال پیش خواهر زاده من تو این شهر گمشده باشه و الان یه خانم ۲۳ ساله بی سرپرست، با این همه شباهت تو این شهر باشه و خواهرزاده من نباشه؟ دیدم حرفش منطقیه پرسیدم پس چرا زودتر این موضوع رو به خودش نگفتی؟ گفت من مطمئنم که او از شنیدن این خبر شوکه میشه، دیشب داشتم برای گفتن این موضوع زمینه چینی می‌کردم که، گفت اگه من گمشده شما باشم ترجیح میدم این موضوع رو هرگز ندونم، منم دیگه نتونستم بگم که اتفاقا اون گمشده خود تو هستی. به دایی گفتم به نظرم تو گفتن این موضوع رو خیلی بد شروع کردی و یه مقدار پیچیده کردی. پرسید چطور؟ گفتم به نظر من تو با همین عکس می‌تونستی شروع خیلی بهتری داشته باشی تا اینکه بخواهی اول بلایی رو که سر پدر مادرش اومده بود بگی در حالی که می‌تونستی وقتی موضوع را فهمیده بود بعد به مرور و در طی روزهای آینده مژده رو برای شنیدن داستان تلخ زندگی پدر و مادرش آماده کنی. دایی فکری کرد و گفت حق با شماست کاش من ابتدا موضوع رو با شما مطرح کرده بودم و با همفکری شما جلو می‌رفتم. گفتم حالا دیگه گذشته. پرسید به نظرت حالا باید چکار کنیم؟ گفتم باید صبر کنیم چون مژده تصمیمم گرفته بره بهزیستی و پرونده اش را مطالعه کنه بذار ببینیم چی پیش میاد. گفت باشه هرچی شما بگی. ازش پرسیدم می‌تونم این عکس رو پیش خودم نگه دارم؟ گفت البته.
گفتم سعید به دایی ام زنگ بزن و بگو بیاد اینجا هم می‌خوام خودشو ببینم هم ازش بخوام منو سر خاک پدر مادرم ببره.
گفت اگه دوست داری باش حرف بزنی چرا خودت زنگ نمی‌زنی؟
گفتم الان برام سخته.
گوشیشو در اورد و زنگ زد. داییم اونور خط جواب داد سعید بعد احوالپرسی گفت آقای بهرامی مژده دختر گمشده خواهرتون رو پیدا کرده و می‌خواد بتون معرفی کنه. بعد منو تو عمل انجام شده قرار داد و گوشی رو تو دستم گذاشت.
مدت کوتاهی با دلهره گذشت تا اینکه به سختی گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و با صدای لرزانی بش سلام کردم. دایی با صدایی که مهربانی توش موج می‌زد جواب سلامم رو داد و شروع به احوالپرسی کرد. بغض سنگینی به گلوم فشار می‌اورد اونو رها کردم و با گریه گفتم دایی جون منم هدیه، گمشده تو. دلم برات تنگ شده می‌خوام زودتر ببینمت.
بعد از کمی سکوت صدای گریان داییمو اونور خط شنیدم که میگه دایی به فدای تو. تو رو خدا گریه نکن قول میدم خیلی زود بیام پیشت.
گفتم زود بیا می‌خوام همین امروز منو سر خاک پدر مادرم ببری.
گفت باشه عزیزم من همین الان راه می افتم اما قول بده که دیگه گریه و بیتابی نکنی و صبور باشی تا من بیام، باشه!
گفتم باشه.
ازم خواست گوشی رو به سعید بدم.
سعید گوشی رو گرفت و نمی‌دونم چی شنید که گفت بله حواسم هست شما هم نمیخواد عجله کنی که خدای نکرده اتفاقی براتون بیفته.
بعد قطع تماس جلوی یه کافی شاپ ترمز کرد و گفت قبلاً بهت گفته بودم گریه هاتو دوست ندارم پس دیگه گریه بی گریه باید جشن بگیریم.
تلاش کردم دیگه گریه نکنم و اشکامو پاک کردم و ازش معذرت خواستم و گفتم هر چی تو بگی.
از کافی شاپ که بیرون اومدیم سعید دوستامو جلو بیمارستان پیاده کرد تا آنها با ماشین من برگردند و خودش همراه من به بهزیستی اومد.
آقای علوی از دیدن چهره شاداب من خوشحال شد و گفت از اینکه تو رو سر حال می‌بینم خیلی خوشحالم بعد پرسید دخترم یه دفعه چت شد؟
گفتم چیز مهمی نبود فقط فشارم افتاده بود. بعد ازش خواستم یه سری کامل کپی از مدارک پرونده ام در اختیارم بگذاره.
دقایقی بعد آقای علوی تمام کپی‌ها رو مهر زد و نوشت برابر با اصل و بهم تحویل داد.
موقع ترک اداره آقای علوی گفت صبح یه خبر دیگه برات داشتم که وقتی دیدم بحث رو سیاسی می‌کنی نگفتم.
گفتم خب حالا بگو قول میدم سیاسیش نکنم.
گفت آقای رحیمی وقتی به شغل سابقش برگشت غرورش اجازه نداد بپذیره و از شغلش استعفا داد و الان زمزمه‌هایی به گوش می‌رسد که در سپاه مشغول به کار شده.
سعید گ

دکمه بازگشت به بالا