عشق, لذت, مرگ (۱)
دخترای زیادی دیده بودم تو اینجور دور همی های خانوادگی ولی نمیدونم چرا برام با بقیه فرق داشت جور دیگه ای برام بود نمیدونم اونم منو میخواست یا نه ولی برام عجیب بود که هر وقت نگاهش کردم اونم نگاهش رو من بود و تا من نگاهش میکردم سرشو برمیگردون این نگاه کردندا انقدر ادامه پیدا کرد تا تموم شد مهمونی اما نمیدونم چرا بازم میخواستم ببینمش و نگاهش کنم . خواستم از طریق یکی از دخترای فامیل ک صمیمی بودیم آمارشو در بیارم ولی یه حس نمیذاشت میخواستم خودم کارمو پیش ببرم . بعضی وقتا هم بیخیالش میشدم بالاخره کدوم دختر عاقلی میومد با من باشه من ک انگشت نما بودم واسه کارام نمیدونم چرا اینجور بودم . حس گیجی گنگی سردرگمی .
یه هفته با تمام این حس های مزخرفش گذشت و تموم شد . بعد از مراسم عقد اون هفته ، این هفته قرار بود مراسم عروسی باشه . میدونستم احتمال زیاد باید بیاد چون تو اون مراسم که میشه گفت شخصیه بوده و همه از فامیل های نزدیک عروس و داماد هستن اومده پی این مراسمم هست چون از فامیلای نزدیک عروسه . با خودم کنار اومد که باهاش بحرفم اولش نمیخواستم اینکار رو بکنم با خودم فکر میکردم که اون لیاقت از من بهتر رو داره اما نخواستم مدیون خودم باشم و آینده براش افسوس بخورم . خلاصه ک رفتم اون شب . شاید باورتون نشه ولی یکی از سخت ترین شبای زندگیم بود استرس هیجان همه و همه رو با هم داشتم و خیلی برام عجیب بود من ک تا الان با بیشتر از صدتا دختر حرف زدم و مخشونو زدم ولی چرا اینجوریم چرا خودم برای خودم مبهمم . چند بار خواستم جلو برم ولی نشد من همیشه و همه جا تو چشم بودم و نمیخواستم بقیه موضوع رو بفهمن نمیخواستم حرفی پشت سر اون باشه ک اره با پارسا حرف میزده حالا شب عروسی دختر عموش فکر کارای خودشه دختره ی نکبت . خیلی برام مهم بود ک همچین حرفایی پشتش نزنن ولی اصلا مهم نبود برام ک اینجور حرفایی پشت سر خودم بگن ولی در مورد اون اصلا . میدیدم ک هر کی نگاهش میکنه چطور رفتار میکنه میدیدم ک سنگینه نگاهشو با اخم ازشون بر میگردونه ولی نمیدونم چرا به من با خجالت نگاه میکرد . نگاهش میکردم لباس پوشیده داشت ولی ن مذهبی پوشیده باشه با همه سنگین برخورد میکرد ولی صمیمی بود موهاش خرمایی رنگ بود و بلند صورتش فقط و فقط خودش بود با کمترین آرایش برعکس تمام دخترای اونجا که همه لباس آنچنانی و آرایش های غلیظ داشتن و تمام جزئیات صورتشو داشتم حفظ میکردم صورتی ک اگر میدونستم روزی قرار همه دنیای من باشه فقط و فقط اونو میدیدم . دیدم نمیتونم کاری کنم با این استرس و اوضاع بعد شام خواستم شجاعت پیدا کنم رفتم و چند پیک خوردم . فقط چند پیک کاری که از من بعید بود که چند پیک بخورم همه میدونستن که من زیاد میخورم ولی من فقط خواستم گرم بشم و شجاعت کاذب داشته باشم داخل سالن که رفتم دیدم چراغا خاموشه رقص نور داره سالن رو روشن میکنه دیدم کنار وایساده و منتظر مادرشه مادرش اون دوره و داره خدافظی میکنه و میخوان برن خواستم حرف بزنم و مثل همیشه با زبونی ک همه ازش تعریف میکردن که چه کارایی میتونه بکنه استفاده کنم ولی انگار دوخته بودن زبونمو . نزدیکش شدم و درنهایت بهت زدگی فقط تونستم سلام کنم دیدم شده مثل لبو و خیلی آروم و با صدای کم سلام کرد هیچی نمیتونستم بگم فقط گفتم میشه شمارتونو بهم بدین قلبم داشت با هزارتا میزد فهمیدم گند زدم . امیدواریمو ریختم تو سطل اشغال که یه دفعه گفت صفر نهصد و هیجده و تمام دنیا ماله من بود هر چی که فکرشو بکنیین داشتم اون لحظه . شمارشو گرفتم ولی تا یک هفته نتونستم چیزی بهش بگم انگار آچمز بودم نمیتونستم کاری کنم بعد یک هفته فقط تونستم براش بنویسم سلام و همونم با کلی بدبختی نوشتم براش . البته ناگفته نماند اونم بعد از دو روز جواب داد . نوشته بود سلام ببخشید شما ؟ . براش نوشتم که پارسا هستم شب عروسی پسر عموم و دختر عموتون شمارتونو گرفتم . و جواب داد بله یادم اومد . بعدش احوال پرسی کردم و اون جواب داد و از اون شب پرسیدم ک خوش گذشت و اینا که برام نوشت به شما که فکر نکنم خوش گذشته باشه چون فکر نکنم با اون بوی الکل چیزی فهمیده باشین . نمیدونم چرا بهم یه کمی برخورد ولی ازش ناراحت نشدم و همه چیز رو برای پریسا تعریف کردم پریسایی ک دیگه کار خودشو کرده بود و همه دنیای من شده بود و این شد آغاز عاشقانه پارسا و پریسا . همه دنیای من شده بود . جز اون فکرم جایی نمیرفت همه جوره با چیزایی ک من انتظار داشتم میخورد . منم همه چیز رو براش تعریف کردم از کارای گذشته و دسته گل هایی که آب داده بودم همه و همه میشه گفت براش اعتراف کردم کارهایی کرده بودم . یه روز از ساعت ۵ عصر براش همه کارهایی که کردم رو تعریف کردم همه چیز رو جریان های که دانشگاه برام پیش اومده بود یا توی بیمارستان با پرستارا کارهایی ک با دوستام خارج از دانشگاه کرده بودیم سفرهایی ک خارج از کشور رفته بودم و اتفاقاش به خودم که اومدم دیدم ساعت ۱ شبه و فکر کردم اصلا حواسش نیست چون اصلا چیز زیادی نگفت منم گفتم حواست هست اصلا گفت همه چیز رو حواسم بود و چند تاشو تعریف کرد که من بفهمم حواسش بوده و آخرش فقط یه چیز بهم گفت . بهم گفت اگه بگی جون پریسا دیگه اون کارها رو انجام نمیدی میبخشمت و کاری که خواست و چیزی که خواست رو براش گفتم و انجام دادم . به جون خودش قسمم داد که دیگه سیگار نکشم و نکشیدم . قسمم داد دیگه انقدر با دوستام بیرون نرم و نرفتم . ترم های آخر دانشگاه بودم و دیگه واقعا شده بودم دکتر پارسا مثل یه دکتر رفتار میکردم جوری که بهم یاد داده بود تو اجتماع بودم . ماشین کوپه رو فروختم و ماشین به قول خودش به قاعده خریدم ک به چشمه خوشگذرون بهم نگاه نکنن خلاصه که تازه آدم شدم . همون موقع ها بود ک اومد بهم گفت باید ول کنیم همدیگرو .
نوشته: alvat1