عشق ممنوعه (1)
سلام من اسمم سعید هستش,اولین بارداستان مینوسم,ازقیافم هم نمیگم چون ممکنه رو نظردادنتون تاثیرداشت باشه,اگه بخوام همه داستانمو باجزئیات بگم میشه یه رمان,پس یه قسمتشو الان براتون میگم اگه خوشتون اومد باقیشم براتون تعریف میکنم,سعی کردم به کوتاه ترین شکل ممکن بنویسم,اگه مشکلی یاکوتاهی بودبه بزرگی خودتون ببخشید,به قول بچه هااکه زحمتی نیست یه نظری هم بدیدتاتکلیف ماهم تو نوشتن ادامه داستان روشن بشه!
ازخودم بگم19سالمه قدم175وزن70وهیکلم هم معمولیه,ماتو یه روستا زندگی میکنیم تو استان فارس حالا کجاش بماند.توروستای مارومسایل جنسی یکم حساس ترازجاهای دیگه ومعمولأ اگه کسی ابروشو بخواد ازاین کارانمیکنه.
قضیه برمیگرده به یک سالوخورده ای قبل از اون موقعی که من فهمیدم مینا میخواد ازشوهرش جدا بشه دیگه خسته شده بود ولی صداشو درنمیاورد.مینا دختر دایی بابامه خیلی خیلی خوش اخلاقه,28سالشه ولی انگارهنوزتو18سالگی مونده خیلی هم نگاهش معصومانه و نازه,قد155,هیکل ورزشی وجمع وجور,باموهای مشکی,پوست سفید,چشم های سبزوخلاصه همه جوره خشکله.مینا تو18سالگی عاشق نادرپسرخاله بابام که میشه پسرعمه خودش شده بود,اما درست چندروزبعدازعقدشون نادرو چندتا ازدوستاشو به اتهام ادمکشی گرفتن و20سال حبس براش بریدن مینابه انتظارش موندوپس ازپنج سال قرارشدنادرجهادی بشه وبیاد بیرون,وقتی سندگذاشتن واوردنش بیرون مینادیگه نمیخواست باهاش ازدواج کنه ولی به دلیل فشارهایی که همه اهل فامیل بهش اوردن ودل خیلی بزرگ ومهربونش قبول کردوچندروز پس از بیرون اوردن نادراززندان,اونا باهم عروسی کردن واومدن خونه مامان نادرکه بغل خونه ماست,ولی چندماه بعددوباره نادر افتاد حبس ومینا بود ومادرشوهرش پیرش که حقوق شوهرمرحومشو میگرفت.مینا خیلی تلاش کرد نادرو ازاد کنه ولی چون پشتیبانی نداشت نتونست کاری واسش بکنه وبه همی خاطرازدو سال قبل تصمیم گرفته بود ازنادر جدابشه که اون موقع اینو فقط من به خاطر شرایط خونوادگیمون میدونستم تاچندماه پیش که علی رغم همه درخواست هایی که اهل فامیل ازش داشتن بالاخره بدون سروصداطلاقشوگرفت.من بامینا به خاطررفت واومدخانوادگی تو این چندساله صمیمی بودم خیلی هم صمیمی,خیلی هم دوسش داشتم اونم مهربون بودوتو این چند ساله حتی یه بارهم نشدمنوازخودش برنجونه, منم اصلأ به اون به چشم طرف جنسی نگاه نمیکردم.رفت وامد داشتیم,میومدخونمون من بیشتروقتامیرفتم خونشون واگه کارمردونه ای هم داش واسش انجام میدادم,به من به عنوان یه تکیه گاه نگاه میکرد,یه روزکه تنهاپیشش نشسته بودم,سرصحبت درباره طلاقش بازشد,صحبت کردیم,بهش گفتم توکه8,9سال تحمل کردی یه چندوقته دیگه هم تحمل کن شاید نادرازادشد تو فامیل طلاق به ندرت اتفاق میافته واتفاق خوبی هم نیست,زشته بعدازاین همه سال.گفتن ما هماناوبازشدن قصه دل مینا همانا اونقدرازناراحتی های که تو قلبش بودو موقعیتایی که براش تو شهرازدست رفته بود گفت که گریه اش گرفت منم خیلی ناراحت شدم,راستش دلم براش سوخت وپس ازاون سعی میکردم بیشتر بهش نزدیک باشم تاکمتر احساس تنهایی کنه وقتی میدیدم خودشو کاملأ خوشحالو خوشبخت میگیره ویادحرف های اون شبش میافتادم ناراحت میشدم,دیگه بعدازاون همیشه بامن دردودل میکرد,وازدردو غم هاش میگفت,شبا اس ام اس میداد وباهم حرف میزدیم,الان که فکرشو میکنم نمیدونم اون موقع علاقه من نسبت اون ازروی شهوت بود یا نه ولی میدونم دوسش داشتم,ازنظرمن اون زن پاکی بود. یه شب بین حرفاش گفت که خیلی ها به خاطرشرایطش میخوان به چنگش بیارنو واسه خودشم که فقط ماهی یه بار باید میرفت شیراز ملاقات حضوری با شوهرش زندگی سخت بود ومن به خودم حتی اجازه نمیدادم بهش دست بزنم,روابط ماهمینجوری بود تا روزی که من کارنامه سوم دبیرستانمو گرفتم,راستش نمرات من که بچه درس خون بودم افت کرده بود وتو درس حسابان شک داشتم قبول بشم,وبه مینا قول داده بودم که اگه قبول شدم براش هدیه بخرم,روزی که رفتم دبیرستان همش به اون فکرمیکردم به اینکه چی واسش بخرم,وقتی فهمیدم کاملأ قبول شدم داشتم بال در میاوردم همش به مینا فکرمیکردم رفتم بازار یه شال خیلی خیلی خوشکل براش خریدم ورفتم خونه,اونقدرخوشحال بودم که وقتی دیدمش ناخوداگاه بغلش کردم وبعدشم شالشو بهش دادم که وقتی پوشیدش خیلی خوشکل ترشد,(بعدأ خودش گفت احساسش نسبت به من از اون لحظه ای بغلش کردم شروع شد)اگرچه اون لحظه اصلأ به روی خودش نیاورد,بعدازاون حس میکردم خیلی دوسش دارم یه روزقرارشدکه بریم تو باغ بابای مینا خانوادگی ناهار بخوریم,بابام سرکار بود ومنو مامانمو خواهرمو داداش کوچیکم بودیم ومینا,چون مینا ازکوچیکی تو اون باغ بزرگ شده بود شنا بلد بود اب استخرش خیلی سرد بود من لبه استخروایساده بودمو نمیرفتم تو اب که یدفعه مینا انداختم تو اب,سرد بود ولی عادی شد چنددقیقه بعد اومدم بیرون وگذاشتم دنبالش,گرفتمش وبغلش کردمو انداختمش تو اب,چندباردیگه هم اینکارو کردم چون شنا بلدبود خوشش میومدتو اب هم خیلی باهاش شوخی کردم.دیگه بعداز اون روزحس میکردم اونم دوسم داره,ولی جرأت ایکنه بهش چیزی بگمو نداشتم تا اینکه یه بار واسه چند روز رفتیم تهران وچند روزاونجا وایسادیم طبق معمول هرشب بهش پیام میدادمو باهاش حرف میزدم,یه شب دلو زدم به دریا وگفتم مینا تو هیچوقت شده دلت واسه من تنگ بشه,گفت منظورت چیه گفتم همینجوری دلت نمیخواد بعدازچند روز ببینیم گفت خوب معلومه که دلم میخواد ببینمت,نمیدونستم این حرفش ازرواحساسشه یا روابط خانوادگی ولی مطمئن شدم نسبت به من بی احساس نیست,دیگه لحظه شماری میکردم ببینمش,وقتی برگشتیم خونه سریع رفتم پیششو یه ست چاقو که براش گرفته بودم بهش دادم وکلی باهم شوخی کردیم وخندیم ووقتی من داشتم برمیگشتم بهم گفت فکرنمیکردم به خاطریه دلتنگی کوچیک حاضرباشی هرکاری برام کنی,منم گفتم تو بیشترازاینا ارزش داری ورفتم,بعدازاون وقتی به هم اس ام اس میدادیم میگفت یه حس عجیبی نسبت به من داره ولی همچنان یه پرده شرمی بین ما بود که اجازه نمیدادسریع بهم نزدیک بشیم شایدهم ترس ازاین بودکه کسی بفهمه,من دیگه رو اون فقط به عنوان یه دوست صمیمی نگاه نمیکردم وشهوته بهم فشار میاورد ولی موقعیتش جور نمیشد از ترس اینکه ابروریزی بشه دوتا راه پیش پام بودیاباید دلومیزدم به دریا وبهش میگفتم یا باید کلأ قیدشو میزدم,رو گوشیش خیلی حساس بود یه روز گفتم گوشیتو بده درکمال ناباوری داد ورمزشم بهم گفت,فکرمیکردمن بهش اعتماد ندارم,یه نگاه به گوشیش میکنمو بهش پس میدم بهش گفتم اشکال نداره گوشیت چند روز پیش من باشه بازم گفت نه اشکالی نداره فقط شماره غریبه جواب نده,هنوزم داشت فکرمیکردمن الان گوشیشو بهش پس میدم ولی درکمال ناباوری من گوشیشو برداشتم ورفتم خونمون,به روی خودش نیاورد,نمیدونم چرا ولی تقریبأ یه نیم ساعت بعداومد گفت گوشیمو بده,گوشیشو گرفت به من گفت ناراحتی گفتم اره گفت تا نخندی نمیرم ولی من دیگه میخواستم راه دومو انتخاب کنم وقیدشو بزنم هرچی گفت من نگاش نکردمو رفت,دوسه روز باهم حرف نزدیم,خیلی دلم میخواست برم ازدلش دربیارم ولی دیگه داشتم داغون میشدم باید تصمیم قطعیمو میگرفتم,تو این چند روز اونم به رو خودش نمی اوردتا اینکه یه شب اس دادوگفت:{خیلی بی معرفتی اصلأ فکرنمیکردم اینقدر بی احساس باشی تونمیگی یکی چشم انتظار نشسته که تو بیای باهاش اشتی کنی}من جوابشو ندادم دوباره بعدازیه ربع اس دادوگفت:{ببین خودتم میدونی دوست دارم من تنهام اگه تا5دقیقه دیگه نیای معذرت خواهی نکنی وصورتمو بوس نکنی دیگه نه من نه تو}حرفاش رومن تاثیرگذاشت ودرعرض 5دقیقه که خوبه 5ثانیه خودمو رسوندم بهشو بوسش کردم دیگه تصمیم گرفته بودم بهش بگم وهمین کارو هم کردم وادامه داستان ومن خجالتی وسکسمون واسه قسمت بعد…
[خوب دوستان منتظر نظرهاتون هستم]
نوشته: سعید