عشق و هدف تلخ و شیرین در یک قاب (۳)

…قسمت قبل

&&& راوی هدیه (مژده) &&&
غروب همان روز باز خانم دکتر به دیدنم اومد و بعد معاینه زخمها گفت زخمات تقریباً خوب شد ولی بدنت تحلیل رفته و نیاز به تقویت داره و یه آمپول به من تزریق کرد و رفت.
بعد از رفتن او با اینکه بیشتر روز را خوابیده بودم و انتظار نداشتم خوابم بگیره چشام بشدت سنگین شد و خواب بر من چیره شد.
در هپروت بودم که احساس کردم سعید داره بدنم را میماله و حس خوبی بهم دست داد آرام آرام داشتم خودمو با این حس همراه می‌کردم و لذت می‌بردم. چقدر دلم برای این لحظه تنگ شده بود داشتم با تمام وجود خودمو در اختیارش میزاشتم که یه دفعه ذهنم بیدار شد و یادم افتاد که دربندم و مدتی ست که از سعید دور افتادم. پس این دستها که رو بدنم می‌چرخید دست‌های کی بود؟! وحشت‌زده چشم باز کردم و ناگهان سه تا حیوان در قالب انسان ماسک بر صورت، برهنه بالا سرم دیدم که چون گرگی لباسهایم را دریده بودند و با بدنم بازی می‌کردند.
صد برابر قبل وحشت کردم و چنان جیغی کشیدم که نزدیک بود حنجره ام پاره بشه و بدن عریانم رو از بین دستان اون کفتارهای پلید در اوردم و گوشه تخت چمباتمه زدم و زانوهایم را روی سینه ام جمع کردم. و دستام را روی زانوهام قفل کردم.
اون سه عوضی لحظه ای از صدای جیغم ترسیدن و عقب رفتند و بعد باز دوباره با وقاحت تمام جلو اومدند. صحنه‌ای که سال گذشته نزدیک مزرعه برام اتفاق افتاد و سه سگ مخوف بهم حمله کرده بود در ذهنم تداعی شد ولی کاش اینا هم سگ بودند، کاش اصلا گرگ بودند و نفسم را می‌بریدند ولی افسوس!
فریاد زدم ولم کنید! چی از جونم می‌خواهید که یکیش دو تا سیلی تو گوشم چپ و راست کرد که سرم گیج شد. تو حالتی گیجی احساس کردم دست و پای منو گرفتند و زور می‌زنند تا از هم باز کنند
تمام توانم را به کار گرفتم که اجازه ندم این اتفاق بیفته اما هر چه زور زدم، تقلا کردم، اشک ریختم و التماس کردم فایده نداشت.
نمی‌دونم چقدر زمان گذشت که مقاومتم شکست. یکیش وحشیانه کیرشو تو کسم کرد و دیگری تو دهنم هل داد.
نفرت و انزجار تمام وجودم را فرا گرفت و آرزوی مرگ کردم هر چه سیلی زدند و تلاش کردند تا مرا با سکسشون همراه کنند موفق نشدند و من چون مرده بینشان دست به دست می‌چرخیدم و به نوبت دهن و کسم را از کیرشان پر می‌کردند. از کسم سیر شدند و منو دمر کردند. سوراخ تنگ کونم را که عشقم؛ سعید بارها خواسته بود بکنه و من نداده بودم با آب دهن خیس کردند و کیرشان را با بی‌رحمی تمام و به زور توش فرو کردند که به معنی واقعی جر خوردم و دردی در درونم پیچید که استخوان هایم بند بند شد و تا فرق سرم تیر کشید. همش جیغ می‌کشیدم و می نالیدم و زمان به سختی برام می‌گذشت تا اینکه اون سه حیوان به ترتیب کونمو گائیدند و یکی آبشو تو دهنم ریخت، یکی تو صورتم پاشید و آخری تو کونم خالی کرد و رفتند. خواستم از جام بلند شم که نتونستم تکان بخورم و اینقدر ضعف کرده بودم که با همان وضعیت از حال رفتم.
وقتی به هوش اومدم تمام بدنم درد می‌کرد. از همه جا بدتر سوراخ کونم بود که انگار آتش زغال گذاشته بودند از بس می‌سوخت.
چشامو باز کردم و دیدم باز همه جا تاریکه. به خودم و دور و بر دست کشیدم و فهمیدم لباس تنم کرده‌اند و دوباره منو به سلول سابقم برگردانده اند.
بوی گند اسپرم اون کثافت ها با بوی خون خودم در هم آمیخته بود و تو صورتم می خورد. هق زدم و دل و روده ام بالا اومد.
نشستم و به دیوار سلول تکیه زدم. دنیای پیش رویم را تنگ تر و تاریک‌تر از سلولم دیدم و اشکام جاری شد و گفتم خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارم کردی؟ و زار زار گریه کردم. حالم از این دنیا و آدماش به هم خورد و دلم میخواست بمیرم. دیگه به آزادی فکر نمی‌کردم و مرگ تنها آرزوم بود. اون لحظه تازه تونستم فرانک رو زمانی که بش تجاوز شده بود درک کنم. دیگه اون حرفهای قشنگ و امیدوار کننده‌ای که اون روز خودم به فرانک زده بودم برام معنایی نداشت و آزادی واقعی برام مردن و رها شدن از قید زشتی‌ها و نامردی های این دنیا بود. دلم میخواست چیزی پیدا میشد تا خودم را باهاش بکشم و راحت بشم اما افسوس که چیزی پیدا نمی‌شد.
همانطور که به دیوار تکیه زده بودم تصمیم گرفتم سرم را با تمام توان به دیوار بکوبم تا ضربه مغزی بشم و بمیرم. این کار رو کردم، سرم سنگین شد و روی زمین افتادم.
با آبی که روی سرم ریخته شد به هوش اومدم. سرم همچنان سنگین بود و بوی خون در دهانم پیچیده بود. پس هنوز زنده ام. اما نه؛ من در همان زمان که بهم تجاوز شد مردم و الان فقط از روی عادت نفس می‌کشیدم. کاش نفسم هم بریده بود. منی که بدترین شکنجه ها را برای هدفم و به عشق آزادی تحمل کردم و دم نزدم الان چنان روحم آزرده شده بود که مرگ چون عسل برام شیرین بود. با آب سطل دیگری چشامو باز کردم. توی حمام بودم و دو خانم سیاه پوش با صورت پوشیده بالا سرم ایستاده بودند. تازه فهمیدم که چرا اون چند روز منو تر و خشک می کردند و به فکر خوب شدن زخمهای بدنم بودند و چرا روزی که منو حمام فرستادند ازم خواستند خودم را شیو کنم. آره اونا به فکر تکمیل عیش خود و لذت بردن بیشتر از بدن من بودند. دیگه از هر چه حمام و پماد بود حالم به هم می‌خورد.
به خیال اینکه دوباره می‌خواد اون بلا تکرار بشه خواستم از جام بلند شم و از حمام فرار کنم اما نتونستم، نشستم و با التماس گفتم حمام نه؛ دیگه نمی‌خوام حمام کنم و گریه ام گرفت.
یکی از اونا دوباره سطل آبی روی سرم ریخت و گفت نترس قراره آزاد بشی.
از این خبر خوشحال شدم. اما نه بخاطر آزادی. بخاطر اینکه بیرون از اینجا خیلی راحت می‌تونستم خودم را بکشم و این درد را با خود به گور ببرم.
لباسام کامل خیس شده بود یکی از اونا لباسام را کامل کند و دیگری منو زیر دوش کشید و آب را تو سرم باز کرد چند دقیقه آب رو سرم می‌ریخت و خون و کثافت ها که به سر و صورت و تنم چسبیده بود می‌شست و می‌برد. بالاخره به هر سختی بود بلند شدم ایستادم و کمی به سر و صورت و بدنم دست کشیدم.
پشت سرم همان جایی که به دیوار کوبیده بودم به اندازه یه بادام ورم کرده بود و درد می‌کرد. خدا خدا میکردم از داخل جمجمه خونریزی کرده باشه و مرا بکشد.
آنقدر گیج بودم و ضعف داشتم که نتونستم زیاد سرپا بایستم. خودشون لباس تنم پوشاندند و به اتاق بازجویی بردنم.
بازپرس پرسید حالا دیگه تعهد میدی تا آزاد بشی؟
با بغض و به سختی گفتم میدم؛ هر تعهدی باشه امضا می‌کنم.
چندین برگه جلوم گذاشت و گفت امضا کن و انگشت بزن.
در حالی که اشک می‌ریختم بدون نگاه کردن به برگه ها هر برگه را که جلوم گذاشت امضا کردم و انگشت زدم.
گفت امشبم اینجا مهمانی و فردا آزادی.
باز منو به سلول فرستادند و بهم غذا دادند. صبح چشم بسته و دست و پا بسته سوار ماشین کردنم و از اون خراب شده که نمی‌دونم کجا بود بیرون بردند. پرسیدم منو کجا می‌برید پس مگر نگفتید آزادم چرا آزادم نمی کنید؟
در جوابم خنده تمسخرآمیزی شنیدم که تمام امیدهایم برا آزادی بر باد رفت و کاری جز سکوت و اشک از دستم بر نیامد.
مدتی بعد گروهی دیگر منو تحویل گرفتن و سوار یه ماشین دیگه شدم و رفتیم تا اینکه از پیچیدن صدا فهمیدم که ماشین وارد یه فضای بسته شبیه پارکینگ ساختمان شد و کمی بعد ایستاد.
قبل از اینکه پیاده بشیم چشم بند از روی چشام برداشته شد برای لحظه ای نور چشمم را اذیت کرد و هر دو دستم را بالا بردم و چشامو مالیدم. دو تا زن با یونیفرم نیروی انتظامی بدون پوشش صورت بالای سرم دیدم. شال سیاهی رو سرم انداختند و از ماشین که یه ون با رنگ و آرم نیروی انتظامی بود پیاده شدیم.
درست حدس زده بودم تو پارکینگ یه ساختمان بودیم با اون دو نفر وارد آسانسور شدیم پرسیدم اینجا کجاست؟
یکی گفت صبر کن حالا میفهمی.
به طبقه دوم ساختمان رسیدیم و در آسانسور باز شد راهرویی خلوت روبروم قرار داشت. با چند قدم به در اتاقی رسیدم که بالاش تابلویی نصب بود که روش نوشته شده بود شعبه دوم دادگاه انقلاب.
یکی از مأموران در زد و منو به داخل بردند. غیر از قاضی کسی نبود. مرا روی یه صندلی روبروی قاضی نشاندند و یکی از مامور ها بالا سرم ایستاد و دیگری کنار در ایستاد. گویی می خواهند مواظب یه جانی خطرناک باشند که فرار نکند.
قاضی برگه هایی ورق زد و بعد دهان گشود و گفت خانم هدیه شاهین پور فرزند مهرداد شما متهم به دست داشتن با سازمان ها و عوامل بیگانه غربی ، توطئه بر علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی، نشر اکاذیب، تشییع و مسموم سازی افکار عمومی و همراهی و همکاری با معاندان و فعالان براندازی حکومت هستید. برای دفاع از خود چی دارید بگید؟
از اتهاماتی که شنیدم نزدیک بود شاخ در بیارم اما از آنجا که می‌خواستم زودتر بمیرم و راحت بشم گفتم اگر بپذیرم که همه اینها که گفتید هستم و به چند تا اختلاس و کار نکرده دیگه هم اعتراف کنم قول میدی که همین امروز حکم تیر باران مرا صادر کنی؟
با لحن تندی گفت انگار خیلی برا مردن عجله داری؟
آب از سرم گذشته بود و دیگه از هیچ چی نمی‌ترسیدم به اندازه کافی اشکامو ریخته بودم و التماس هایم رو کرده بودم. صدامو بالا بردم و گفتم آره می‌خوام زودتر بمیرم تا از دست امثال شما راحت بشم حالا اگر مردش هستی و شهامتش را داری که مثل خلخالی گور به گور شده همین امروز حکم اعدام صادر کنی و اجرا کنی منم همه این اتهامات را می‌پذیرم.
به وضوح دیدم قاضی رنگش پرید گویی او داشت مقابل من محاکمه میشد بعد از کمی سکوت خودشو جمع کرد و با ملایمت گفت احساس می کنم این روزها خیلی بهت سخت گذشته پس این عصبانیت تو را درک می‌کنم حالا باز ازت سوال می‌کنم آیا این اتهامات را می‌پذیری یا می‌خواهی از خودت دفاع کنی؟
همین که دیدم قاضی شل شد و نرمش به خرج داد حدس زدم که او نمی‌تونه یا نمی‌خواد برام حکم اعدام صادر کنه فقط میخواد ازم اقرار بگیره و احتمالا چندین سال زندان برام ببره و اینطوری دیگه نمی‌تونستم خودم را از شر این زندگی خلاص کنم ( البته این یه حدس بود و من اون لحظه فقط به این فکر می‌کردم که یا بدست اونا کشته بشم یا آزاد بشم که بتونم خودمو بکشم) برا همین وقتی تیرم برای گرفتن حکم اعدام به سنگ خورد اون روی سکه را گذاشتم و گفتم من اصلاً این دادگاه را قبول ندارم که بخوام از خودم دفاع کنم. کدام متهمی را بدون وکیل و بی خبر از خانواده اش محاکمه کرده اند؟ حتماً خبر دارید که من الان مدتی ست که در بندم و شب و روز را در تاریکی سلول گذراندم طوری که نمی‌دونم چه مدته در بازداشتم. نه از خانواده ام خبر دارم و نه اجازه داده اید به آنها خبر بدم که کجا هستم. هر چند که خودم هم نمی‌دونم این مدت کجا بودم پس هر موقع که به خانواده ام اطلاع دادید و وکیل داشتم اون موقع جواب شما را میدم.
قاضی که میخواست بگه همه چی طبق مقررات جلو میره و به حقوق متهم احترام گذاشته میشه گفت البته که داشتن وکیل حق شماست هر چند بودن وکیل چندان تاثیری در روند پرونده شما نداره و در حالی که چند تا برگه برام تکان می‌داد گفت تو قبلاً به اتهامات وارده اعتراف کردی.
دوباره خیلی جدی گفتم اگر اینقدر مطمئنی من اعتراف کردم برای اون همه جرمی که برا من شمردی خیلی راحت می‌تونی حکم اعدام صادر کنی پس دیگه منتظر چی هستی؟!
گفت عجله نکن پرونده باید روال قانونی خودشو طی کنه اما قول میدم تو به جزای اعمالت برسی بعد با دستاش به مأموران همراه من اشاره ای کرد. یعنی اینکه اینا از اینجا ببرید.
دوباره همراه اون دو مامور به پارکینگ رفتم و سوار ون نیروی انتظامی شدیم. دیگه چشم بندی در کار نبود. پرسیدم خانم ها امروز چندمه؟
به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند.
گفتم واقعا اینقدر بتون سخت می گیرند که حتی جرات گفتن یه تاریخ به متهم هم ندارید؟
یکیشون گفت ۲۶ آذرماه.
به این فکر می‌کردم که نزدیک یه ماه از بازداشتم می‌گذره که ماشین از پارکینگ دادگاه خارج شد. خیلی دلم میخواست بدونم نتیجه اعتراضات چی شد اما هر چه به بیرون از ماشین نگاه کردم چیزی متوجه نشدم. بعد از طی مسافتی در شهر که مرکز استان بود به حومه شهر و زندان رسیدیم.
اونا منو به مسئولین زندان تحویل دادند و ماموران زندان منو مستقیم به اتاق عکسبرداری بردند و دو تا عکس یکی از روبرو و یکی از نیم رخ من گرفتند و بدون هیچ حرفی منو از آنجا به سلول انفرادی بردند که مشخص بود دستورش قبلاً توسط قاضی صادر شده بود.
دیگه اونجا چندان کاری باهام نداشتند و من از این تنهایی و عذاب روحی داشتم دیوونه میشدم و گاهی چهره قاضی و برگه هایی که دستش بود و تکان می‌داد و می‌گفت «تو قبلاً به اتهامات وارده اعتراف کردی» یادم می اومد و از خودم می‌پرسیدم نکنه برگه هایی که اونروز با چشم گریان، نخونده امضا کردم و فکر می‌کردم تعهد نامه ست اعتراف بوده و این نگرانم می‌کرد.
معضل دیگه ای که داشتم جراحت مقعدم بود که همچنان موقع دستشویی خونریزی داشت و موقع نشستن و برخاستن بشدت درد می‌گرفت.
سلول انفرادی زندان با این که تاریک بود و من جز ماموران زن که شیفتی برام غذا می آوردند یا منو تا دستشویی همراهی می‌کردند کسی نمی‌دیدم. اما دورادور صداهایی از بندهای زندان به گوشم می‌رسید و میشد از طریق همان صداها فهمید که کی روز و کی شب میشه.
چهار روز بعد از اولین جلسه دادگاه سراغم اومدن و گفتند ملاقاتی داری. برای لحظه ای نفسم تو سینه ماند. این اولین خبر خوشحال کننده ای بود که بعد از مدتها به گوشم می‌رسید. با خوشحالی بلند شدم و به راه افتادم با خود گفتم ملاقاتی حتماً سعیده. اما ناگهان در میان راه اضطراب شدیدی سراغم اومد و شرمندگی تمام وجودم را فرا گرفت. آخه چطور می‌تونستم تو روی تمام زندگی ام نگاه کنم بگم به عشقت تجاوز شده. قطره ای اشک روی گونه هام غلطید و خودم را مقابل در اتاقی دیدم
&&& راوی سعید &&&
نزدیک به یه ماه بود از همسرم بی خبر بودم و فقط دو روز مانده بود تا یه ماه کامل بشه که از دفتر شعبه دوم دادگاه انقلاب باهام تماس گرفتند و گفتند همسرت با اتهامات مختلف در زندان به سر می‌بره و ازم خواستند در صورت تمایل پیگیر پرونده اش باشم. شنیدن این خبر با اینکه خبر تلخی بود اما برا منی که دیگه داشتم از ندیدن هدیه کسخل می‌شدم سرشار از شادی بود چرا که فهمیدم عشقم زنده است و باز می‌تونم او را ببینم.
نمی‌دونم چطوری و با چه حالی خودمو تا دفتر شعبه دوم دادگاه انقلاب رساندم و وقتی مطمئن شدم او را زندان کردند به سمت زندان رفتم تا وقت ملاقات بگیرم و هدیه را ببینم اما وقت ملاقات ندادند و گفتند برو با وکیلش بیا.
باز به شهرم برگشتم و مستقیم سراغ وکیل خانوادگی ام رفتم. بعد از مشاوره با او، او گفت پرونده‌های سیاسی در حیطه کاری من نیست و من نمیتونم چندان کاری برات انجام بدم اما بعد از چند تا تماس، خانمی را به من معرفی کرد و گفت از همکارانم در مرکز استان پرس و جو کردم گفتند این وکیل کارش خیلی درسته.
همان روز به دفتر خانم امینی رفتم و با او در مورد مشکل هدیه صحبت کردم و فردای اون روز با هم به دادگاه انقلاب رفتیم و پرونده هدیه را مطالعه کرد و از اونجا بیرون اومدیم.
ابتدا پرسید خانمت فعالیت سیاسی داشته؟
گفتم خانم من تا قبل از اینکه همسر من بشه اینقدر در زندگیش مشکل داشته و سختی کشیده بود که اصلاً نمی‌دونست سیاست چیه! بعد از اون هم تا ۲۸ آبان‌ماه که تو تظاهرات شرکت کنه هیچ فعالیت سیاسی نکرده بود.
گفت مطمئنی؟
گفتم شک ندارم.
گفت اگه چیزی هست به من بگو.
گفتم خیالت راحت هیچی نیست.
گفت از پرونده سنگینی که براش درست کردند حدس میزنم آدم کله شقیه و به سختی زیر بار زور میره وگرنه بخاطر تظاهرات این همه وقت نگهش نمی‌داشتند.
گفتم متاسفانه حدستون درسته!
گفت چرا متاسفانه؟! باید به داشتن چنین شیر زنی افتخار کنی بگو خوشبختانه.
پرسیدم چی تو پروندش نوشته بود؟
گفت دست داشتن با دشمنان خارجی نظام و همکاری و همراهی با اونا برای براندازی حکومت از مهمترین اتهامات او بود.
خنده تلخی کردم و گفتم چه مسخره، اینو رو از کجا شون در اوردند؟
گفت این یه اتهامه، هنوز که چیزی ثابت نشده منم همون اول فهمیدم براش پرونده سازی کردند فقط برای اینکه خیالم راحت باشه ازت پرسیدم قبلاً فعالیت سیاسی داشته یا نه!
گفتم حالا چی میشه؟
گفت متأسفانه اونا اتهاماتی زدند و همسرت به اونا اعتراف کرده و امضا کرده و انگشت زده اما از قطره اشک هایی که روی برگه ها بود مشخص بود که تحت شکنجه اعتراف کرده. اعتراف تحت شکنجه اعتباری نداره اما اینجا دادگاه انقلابه و از هیچ قانون قضایی پیروی نمی کنه بعد از ماشین پیاده شد و گفت من برم تو دادگاه ببینم چی دستگیرم میشه و اولین جلسه دادگاه چطوری گذشته!
وقتی برگشت لبخند زد و گفت خوشم اومد همسرت یه شیر زنه واقعیه. من وکالتش رو قبول می‌کنم و بعد گفت فردا بیا تا با هم به ملاقاتش بریم و از خودش برا وکالت امضا بگیرم.
روز بعد جلوی زندان هرچه التماس کردم منو راه ندادند و گفتند دستوره که قبل از دادگاه فقط یه بار با وکیلش ملاقات کنه.
دوباره تمام امیدهایم برای دیدن عشقم نقش بر آب شد و کاری نتونستم انجام بدم.
خانم وکیل گفت یه چیزی که فقط خودت و خودش میدونی بهم بگو تا من به عنوان نشانی از تو بیان کنم که بهم اعتماد کنه و هر چی لازمه بهم بگه.
منم یکی از خاطراتم رو براش گفتم.
&&& راوی هدیه &&&
مامور در اتاق را برام باز کرد و وارد شدیم. تو اتاق یک میز و دو تا صندلی بود. روی یکی از صندلی ها خانمی ناشناس نشسته بود با دیدن من بلند شد لبخندی زد و به سویم اومد و دستش را به طرفم دراز کرد و گفت امینی هستم. باهاش دست دادم و پرسیدم امینی؟! به جا نمیارم.
گفت من وکیلم، کارم پرونده‌های سیاسیه. از طرف شوهرت آقا سعید انتخاب شدم تا پرونده شما را پیگیری کنم.
گفتم خود سعید کجاست چرا او نیومد
گفت یک ماه، در به در برا پیدا کردن تو شب و روز نداشت تا اینکه چند روز پیش خبر دادند که تو اینجایی الانم جلوی زندان ایستاده، بش اجازه ملاقات ندادند.
تو دلم گفتم بمیرم براش.
نشست و گفت بنشین.
نشستم و گفتم از کجا مطمئن بشم تو از طرف سعید اومدی؟
گفت حق داری اطمینان نکنی چون می‌دونم تو این مدت دروغ زیاد شنیدی اما من دست پر اومدم.
به دستاش که روی میز گذاشته بود نگاه کردم لبخند زد و گفت قبل از اینکه سعید ازت خواستگاری کنه روزی که دوستت مریم برای اولین روز سر کار رفت تو گریه کردی و خوابت برد خواب دیدی که سعید اومد اشکاتو پاک کرد و دستت را گرفت و تو را به درون باغی برد و دست در دست هم دویدید. درسته؟
یاد اون روزها افتادم و اشکام جاری شد و با سر حرفشو تائید کردم.
پرسید تو که این خواب رو برا کسی جز سعید نگفته بودی؟
باز با سر گفتم نه!
گفت این یه نشانه بود تا مطمئن بشی من از طرف سعید اومدم.
با بغض پرسیدم حال نفسم خوبه؟
گفت حال و روزی بهتر از تو نداره. بین زمین و آسمانه و تا تو را نبینه آرام نمی‌گیره. بعد از حال و روزم پرسید.
گفتم حال و روزم گفتن نداره خودت می‌بینی.
گفت من پرونده ات رو خوانده ام و میدونم که اتهاماتی که برات نوشتند همه بی اساسه و با شکنجه دادن ازت اعتراف گرفتند. ما به کمک هم تلاش می‌کنیم که در دادگاه این موضوع رو مطرح کنیم و سفت و سخت روش پافشاری کنیم اما بازم همه چی به رای قاضی بستگی داره و حتماً میدونی که رای قضات دادگاه های انقلاب سفارشیه و این قضات نه چندان اختیاری از خودشان دارند نه چندان سواد قضایی دارند. به هر حال من تلاشم را می‌کنم تو هم باید محکم منکر اون اتهامات بشی و بگی تحت شکنجه ازت اعتراف گرفتند. دلم میخواد همانطور که جلسه اول دادگاه را قوی و طوفانی شروع کرده بودی باز هم قوی باشی؟!
گفتم تو از کجا میدونی؟
گفت بماند.
گفتم نه دیگه نشد قرار شد به هم اعتماد کنیم.
یواش گفت من اینقدر برای پرونده‌های سیاسی به اون دادگاه رفتم که اکثراً منو میشناسند و بعضی از این مامورهای پولکی هرچی اونجا میشنوند به من میگن. بعد برگه وکالت را داد و گفت تا یادم نرفته اینو امضا کن.
امضا کردم و پرسیدم تو میدونی منو قبل دادگاه کجا نگهداری می‌کردند؟
بلافاصله پرسید چرا اینو پرسیدی؟ بهت تجاوز شده؟!
بدون تعلل گفتم نه! (تصمیم داشتم غیر از سعید به احدی در مورد تجاوزی که بهم شده بود چیزی نگم)
گفت به احتمال خیلی زیاد تو بازداشتگاه اطلاعات سپاه بوده ای مگر اینکه اونا بعد از بازداشت، تو را به وزارت اطلاعات تحویل داده باشند. جز این دو جا، جایی نبوده ای. بعد گفت ببین خانم شاهین پور اگه بهت تجاوز شده به من بگو من تو را درک می‌کنم. اگه همچین چیزی که میگم وجود داشته باشه و بتونیم ثابت کنیم خیلی در روال پرونده تاثیر داره و با جنجالی شدن پرونده ممکنه برای جلوگیری از آبروریزی خودشون و زیر سوال نرفتن نظام بلافاصله آزاد بشی.
با اینکه جراحات مقعدم بهترین مدرک برای اثبات بود اما با خود اندیشیدم به چه قیمتی؟ به قیمت از بین رفتن آبروی خودم و همسرم؟ نه؛ نمی‌خواستم.
خانم امینی رشته افکارم‌ رو برید و گفت خانم شاهین پور من که با دادن نشانی ثابت کردم که مورد اعتماد شوهر تونم پس لطفاً به من اعتماد کنید و همه چیز را به من بگید.
نمی‌دونم چی شد که یه دفعه این ضرب المثل به ذهنم اومد و گفتم نه خانم امینی یه شیر تو قفسم که باشه شیره و به شیر کسی نمی‌تونه دست بزنه. اگه دیدی فکری شدم داشتم به شکنجه های روحی فکر میکردم که در این مدت تحمل کردم و هر کدام کمتر از تجاوز نبود.
مدتی با تعجب نگام کرد اما بعد لبخند زد و گفت نگران نباش اونایی که باید ارزش این خود گذشتگی تو را بدونند می‌دونند.
مامور همراهم جلو اومد و گفت وقت تمامه باید بریم.
در حالی که از روی صندلی بلند می‌شدم گفتم خانم وکیل اگه میتونی تلاش کن که آزاد بشم و اگر میدونی نمیشه کاری کن که اعدام بشم من حوصله زندان رو ندارم.

&&& راوی سعید &&&
جلو زندان تو ماشین نشسته بودم که خانم امینی از زندان بیرون اومد.
با خوشحالی به سمتش دویدم و پرسیدم دیدیش؟ حالش چطور بود؟
قبل از اینکه تو ماشین بنشینه حرفی نزد اما وقتی نشست گفت نگران نباش حالش خوب بود بعد گفت همسرت جدای اینکه مغرور و کله شقه یه ویژگی دیگه هم داره که باعث شده این همه وقت تو بازداشت باشه و ازش خبری به بیرون درز نکنه.
گفتم چه ویژگی.
گفت جوان و خوشگله و این برای یه خانم بخصوص اگه اون خانم متهم سیاسی باشه یعنی بدترین شرایط، یعنی فاجعه.
دنیا رو سرم خراب شد و گفتم منظورت اینه بش تجاوز می‌کنند؟
گفت اینجا نه چون تا جایی که من می‌دونم اینجا قانون داره و به هیچ وجه مردی به قسمت زنان رفت و اومد نداره اما خانم شما از اول اینجا نبوده و حتی خودش نمی‌دونست کجا بوده. من حدس میزنم زیر دست اطلاعات سپاه بوده.
پرسیدم خودش گفت بهش تجاوز شده؟
گفت اتفاقاً خودش انکار کرد ولی من تقریبا مطمئنم این اتفاق افتاده.
دنیا دور سرم چرخید و برای لحظه ای از همه چیز و همه کس متنفر شدم. آخه چرا باید اینطوری میشد. داشتم به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفتم که خانم امینی گفت امیدوارم من اشتباه کرده باشم اما اگر حدس من درست باشه او بی‌گناهه تو حق نداری او را حتی توی ذهنت ملامت کنی. او بخاطر هدفی والا که بی رودربایستی نه من و نه تو که ادعای مردی داری جرأت شو نداریم مبارزه می‌کنه. او از همه چیز خودش گذشته تا ثابت کنه هدفش براش ارزش داره. پس باید ازش تمجید بشه نه اینکه بهش توهین کنی یا خدای نکرده فراموشش کنی.
تو چهره امینی زل زدم و با عصبانیت گفتم هیچ میفهمی چی داری میگی؟ من دلم شکسته و قلبم به درد اومده که چرا این بلا باید به سر او می اومد وگرنه این خبر ذره‌ای از علاقه ام به او کم نکرد او برای من فرشته پاکی هاست و الان فقط من می‌دونم که او چه حالی داره و از اینکه بش تجاوز شده چه زجری میکشه، بخاطر این ناراحتم.
خانم امینی فقط نگام میکرد گفتم قسم می‌خورم آرام نگیرم تا انتقام این ظلمی که در حقش کردند بگیرم، چون واقعاً این حق او نبود.
گفت این اولین بار نیست که برای زندانیان سیاسی این اتفاق افتاده و آخرین بار هم نخواهد بود. تو از کی می‌خواهی انتقام بگیری؟ کسی یا کسانی که این کار را می‌کنند خوب یاد گرفتند چگونه کارشونو انجام بدن که شناخته نشوند و ردی از خودشون باقی نمونه. باید بسوزی و بسازی و دم نزنی.
گفتم من نا امید نمی‌شم به قول هدیه اگه خدا بخواد هر ناممکنی ممکن میشه، منم دست از تلاش برنمیدارم و خدا هم کمک می کند.
روز بعد همراه وکیل به دفتر شعبه دوم دادگاه انقلاب رفتیم و وکیل درخواست دادگاه برای رسیدگی به پرونده کرد. منشی دادگاه او را پیش قاضی فرستاد و وقتی برگشت گفت قرار شد فردا دادگاه گرفته بشه و چون از نگرانی مامان و پدربزرگ خبر داشت گفت با هزار بدبختی اجازه گرفتم که تو و مامانت و پدربزرگش هم شاهد محاکمه باشید به شرط اینکه سکوت کنید.
روز بعد از اول صبح تو راهروی دادگاه منتظر بودم که او را بیارند. ثانیه ها به سختی می‌رفت و هر ثانیه مثل یه ساعت شده بود بالاخره حدود ساعت نه و نیم در آسانسور باز شد و او را آوردند. آنقدر تغییر کرده بود که به زور تونستم بشناسمش. یه دست لباس زندان به تن داشت و یه جفت دمپایی پلاستیکی به پا کرده بود از اون قد و قامت بلند و زیبا یه اسکلت خمیده مانده بود و چشمای درشت و زیباش گود افتاده بود و غم بزرگی تو چهره اش نشسته بود.

&&& راوی هدیه &&&
دومین جلسه دادگاهم بود. تو دادگاه انقلاب از آسانسور که خارج شدم یه دنیا عشق منتظرم بود. سعید با هیجان غیر قابل وصفی به سویم دوید. خوشحالیم از اینکه او رو می‌دیدم قابل وصف نبود. خواستم او رو را در بغل بگیرم که هر دوی ما رو گرفتند و دو مامور به صورت وحشیانه ای او را عقب کشیدند. ریش بلند، صورت سیاه سوخته، موی سر ژولیده و سر وضع آشفته اش که انگار کوهی از غم بر شانه اش گذاشته بودند نظرمو جلب کرد و آه از نهادم بالا اومد و گفتم بمیرم برات.
کمی آنطرف تر مامان و پدر بزرگ را دیدم اونا هم شکسته شده بودند و چشاشون پر اشک بود جلوی اونا را هم مامورها نگه داشتند که مبادا جلو بیان.
با بغض به هر دوی اونا سلام کردم. هنوز جواب سلامم را نشنیده بودم که دو مأمور خانم که از زندان همراهم اومده بودند دو طرفم رو گرفتند منو به داخل اتاق قاضی کشیدند.
وکیل قبل از من آنجا نشسته بود و یه سری برگه رو زیر و رو می‌کرد.
قاضی اجازه داد سعید ، مامان و پدر بزرگ هم با حفظ سکوت در دادگاه حضور داشته باشند و دو مامور مرد را بالا سرشان علم کرد.
جلسه دادگاه شروع شد و همانطور که وکیلم گفته بود با یه دفاع محکم همه اتهامات را کذب دونست و گفت هیچ دلیل و مدرکی که ثابت کنه موکلم قبل از روز تظاهرات فعالیت سیاسی داشته وجود ندارد.
قاضی ازم خواست دفاع کنم. ایستادم و خیلی قاطعانه اتهامات را تکذیب کردم.
گفت ولی تو خودت قبلاً اعتراف کرده ای.
با صدای رسا جدی و خشن فریاد زدم تو که مردی خودتو نیم ساعت بسپار به من، اگه تو این مدت وادارت نکردم به هر کثافتی که الان تصورش هم نمی‌کنی اعتراف کنی می‌پذیرم که مجرمم و باید مجازات بشم.
از پشت سر صدای کف و خنده شنیدم. برگشتم دیدم سعید و پدربزرگ کف می‌زنند و یکی از مامورها که نتوانسته بود جلوی خنده اش را بگیرد می‌خندید.
قاضی امروز هم رنگش پرید اما خودشو کنترل کرد و زیر چشمی به مأموری که خندیده بود نگاه کرد. یعنی اینکه بعداً به حساب تو هم می‌رسم.
برگشتم و به مامور گفتم انگار نمی‌دونی خنده تو این مملکت جرمه؟! مگه از جونت سیر شدی که می‌خندی؟
قاضی بعد از چند لحظه سکوت تصمیم گیری را به جلسه دیگر موکول کرد و پایان جلسه را اعلام کرد گفتم اجازه بدید چند دقیقه با خانواده ام صحبت کنم که با بی رحمی تمام اجازه نداد و مامورها کشان کشان منو از دادگاه بیرون بردند و دیگه سعید، مامان و پدربزرگ را ندیدم.
روز بعد وکیل باز به دیدنم اومد و بعد از کلی صحبت گفت انگار تو نمیدونی با کیا طرفی؟ با یه مشت آدم عقده ای.
گفتم که چی؟
گفت کاش دیروز آنگونه قاضی را تحقیر نمی‌کردی این باعث میشه قاضی خصومت شخصی پیدا کنه که تاثیر بدی تو پرونده می‌زاره.
گفتم آخه یاد نگرفتم حرف زور بشنوم و چیزی نگم.
گفت تو یا دیوانه ای یا خیلی جیگر داری.
گفتم نه خانم امینی حکایت من ٫٫٫حکایت آب که از سر گذشته٫٫٫
گفت خودتو دست کم نگیر شاید خودت خبر نداری اما بیرون همه جا حرف توی و تو برای جوانان الگوی آزاداندیشی و آزادی خواهی شده ای.
با تعجب گفتم واقعا؟
لبخند زد و گفت واقعا!
این خبر بیش از هرچیزی خوشحالم کرده بود و داشتم ذوق می‌کردم که دوباره مامور جلو اومد و گفت وقت تمامه و دستشو به سمت من آورد.
در حال بلند شدن به وکیل گفتم از طرف من به سعید بگو هیچ وقت دوست نداشتم و دوست ندارم او را تو اون هیبت ببینم بش بگو اگه دادگاه بعدی باز او را ژولیده و پریشان ببینم بش نگاه نمی‌کنم.
دو روز بعد باز دادگاه داشتم وکیل گفته بود احتمالاً این آخرین جلسه دادگاه باشه مثل دفعه قبل همراه دو مامور زن و یه مامور مرد از آسانسور بالا رفتیم و وارد راهروی دادگاه شدیم
سعید مثل همیشه خوش تیپ جلوم ظاهر شد. اینبار از دیدنش حظ کردم و با لبخند بهش سلام کردم.
گفت سلام فرشته من.
با شنیدن کلمه فرشته داغ دلم تازه شد و یاد تجاوزی افتادم که به ناموسش شده بود. غم تمام وجودم را فرا گرفت و سرم را پایین انداختم و تو دلم گفتم بیچاره؛ خبر نداری که چه بر سر ناموست اوردن و چگونه سه تا حیوان پاکی فرشته ات را به تاراج بردند.
اینقدر غم زده شده بودم که یادم رفت به مامان و پدر بزرگ سلام کنم و نفهمیدم کی وارد اتاق قاضی شدم.
جلسه دادگاه مثل دفعه قبل شروع و ابتدا قاضی بعد وکیل و بعد من حرف زدیم.
در نهایت قاضی سرش را توی پرونده فرو برد و بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و حکم را قرائت کرد.
بعد از کلی چرت و پرت عربی و فارسی که اول حکم نوشته بود و خوند در پایان مشخص شد که منو به هشت سال زندان محکوم کرده.
با این حکم باید هشت سال با دردی که در دلم بود می‌ساختم و زندگی می‌کردم؟ آیا توانش رو داشتم ؟ نه؛ گفتم خدایا من نمیتونم تحمل کنم خودت زودتر مرا بکش.
صدای اعتراض وکیل، پدربزرگ، مامان و سعید بلند شد قاضی گفت تا ده روز فرصت اعتراض دارید اگه به رای دادگاه اعتراض دارید برید اعتراض کنید و دستور داد مرا از دادگاه بیرون ببرند.
اینبار سوار آسانسور به یه طبقه زیر پارکینگ رفتیم و مرا داخل اتاقی که بالاش نوشته بود بازداشتگاه موقت فرستادند.
کسی آنجا نبود. حدود نیم ساعت گذشت تا اینکه وکیلم به دیدنم اومد. با پرخاشگری بش گفتم قرار بود اگر نمی‌تونی آزادم کنی کاری کنی که اعدام بشم چرا این کارو نکردی؟
گفت میشه اینقدر از مردن حرف نزنی؟
گفتم آدم وقتی از این دنیا و مردمانش به تنگ اومده باشه دیگه بمونه که چی بشه؟ باید جمع کنه و بره.
با تعجب نگام کرد. احساس کردم می‌خواد چیزی بگه اما نگفت. کمی بعد گفت نا امید نباش ما همچنان برای آزادی تو تلاش می‌کنیم اینو بهت قول میدم.
مامور اومد داخل بازداشتگاه و گفت خانم امینی تمامش کنید اومدن ببرنش.
همراه وکیل و مأمور ها به طبقه بالا که پارکینگ بود رفتیم این بار یه مأمور خانم و دو مامور آقا که یکی راننده بود منو تحویل گرفتن و سوار یه ماشین سواری به رنگ مشکی شدیم. خانم امینی اومد جلو و گفت زندان زنان استان، بند سیاسی نداره برا همین حکم خورده که بری زندان اصفهان.
گفتم وقتی قراره تو زندان باشم دیگه چه فرق می‌کنه که زندانم کجا باشه و ازش بخاطر اینکه سرش پرخاشگری کردم حلالیت گرفتم و بعد از خداحافظی ما، ماشین راه افتاد.
بعد از ظهر به زندان اصفهان رسیدیم اونجا دیگه از سلول انفرادی خبری نبود و مرا به بند سیاسی بردند که چند تا خانم محترم احتمالا با جرم‌های مختلف سیاسی زندانی بودند. با یه سلام علیک مختصر با هم بندی هام، روی طبقه بالای تختی که زندانبان برام مشخص کرده بود رفتم و دراز کشیدم و اینقدر به تنهایی عادت کرده بودم که حوصله هیچ کس رو نداشتم. البته کسی هم با من کاری نداشت و مرا به حال خود گذاشته بودند. بی شک آنها خود این روزها را پشت سر گذاشته بودند و می دونستند که تو چه شرایطی قرار دارم.
دراز کشیده بودم اما آرامش نداشتم و از این پهلو به اون پهلو می‌شدم و به آینده مایوس کننده ای که سرنوشت جلوم قرار داده بود فکر می‌کردم
چهار روز از حضورم در اون زندان می‌گذشت از لحاظ جسمی در وضعیت بدی نبودم ولی از لحاظ روحی داغون بودم و افسردگی و نا امیدی غذای روحم شده بود و همچنان در انزوا بودم و فقط با خدا حرف می‌زدم و همه حرفم با خدا این بود که؛ چرا مرا نمی‌کشد؟
صبح روز پنجم زندان بان جلوی بند داد زد «هدیه شاهین پور؛ بیا ملاقاتی داری»
بلند شدم و راه افتادم به قسمتی رفتم که باید با گوشی تلفن از پشت شیشه ای ضخیم با ملاقاتی حرف می‌زدم دنبال وکیلم خانم امینی می‌گشتم که ناگهان با چهره عشقم؛ سعید که لبخند روی لب داشت و تو یکی از باجه ها منتظر من نشسته بود روبرو شدم. برای لحظه ای تمام درد و غصه هام را فراموش کردم و براش لبخند زدم. روبروش نشستم و گوشی را برداشتم.
سلام کرد و قربون صدقم رفت و بعد از کلی قربون صدقه رفتن گفت خیلی بی معرفتی که تنهام گذاشتی.
دوباره دردهام یادم اومد و اشک توی چشام حلقه زد. سعید گفت غصه نخور، رو رای دادگاه اعتراض گذاشتیم و داریم همه تلاشمان رو می‌کنیم که رای دادگاه را بشکنیم و آزادت کنیم یا حداقل اونا کم کنیم وقتی اینو می‌گفت هیجان و شادی در گفتار و چهره اش موج می‌زد. چقدر برایم سخت بود که بخوام با گفتن دردی که در دلم بود حال خوش او را خراب کنم اما با خودم عهد کرده بودم در اولین فرصت از بلایی که به سرم اومده بود براش بگم.
گفتم سعید جان تلاش بیهوده می‌کنی فایده نداره اینا کثیف تر از اونی اند که تو فکرشو می‌کنی بشون التماس نکن.
گفت هر کاری لازم باشه من برای آزادی تو می‌کنم حتی شده التماس.
گفتم خواهش میکنم زحمت های مرا بی ارزش نکن بگذار روزی که مردم خیالم راحت باشه که در راه هدفی مقدس مردم و به این زالو صفتان التماس نکردم.
گفت حرف از مردن نزن که خوشم نمیاد.
گفتم سعید من دیگه به درد تو نمی‌خورم مرا فراموش کن و برو دنبال زندگیت.
گفت چی داری میگی دیوانه شدی حتی اگه نتونم از مجازاتت کم کنم و قرار باشه ۸ سال منتظر بمونم باز هم به پات می‌نشینم و صبر می‌کنم تا بیایی بیرون.
اشکام جاری شد و سرمو پایین انداختم و گفتم دارم می‌گم برو دنبال زندگیت برو زن بگیر و بچه دار شو و مرا فراموش کن، زنده من از این جا بیرون نمیاد.
گفت این چرت و پرت ها چیه میگی؟
همچنان سرم پایین بود گفتم سعید جان می‌خوام یه چی بهت بگم که شنیدنش کمرت را می‌شکنه اما خواهش می‌کنم قوی باش و گوش بده بعد ادامه دادم اون روزایی که ازم بی خبر بودی و منم نمی‌دونم کجا بازداشت بودم یادت هست؟اون روزا اتفاق بدی برام افتاد. بدون اینکه سرمو بلند کنم لحظه ای سکوت کردم سعید چیزی نمی‌گفت ادامه دادم یه بار سه تا حیوون، سه تا حرامزاده همزمان و با وحشی گری به من تجاوز کردند و لکه ننگی بر دامانم گذاشتند. من دیگه اون فرشته پاک نیستم من دیگه دست خورده شدم و به درد تو نمی‌خورم لطفاً مرا فراموش کن و به فکر آینده خودت باش من هم یه آرزو بیشتر ندارم و اونم اینه که زودتر بمیرم و این درد را با خودم به گور ببرم.
وقتی حرفام تمام شد سر بلند کردم و سعیدم را دیدم که چون شمعی می‌گریست و آب میشد و لحظه به لحظه در خود فرو می‌رفت.
سیلی از اشک تمام صورتم را فرا گرفته بود. باز گفتم دیگه این زندگی برام ارزشی نداره و هر فرصتی که به دستم بیاد خودمو از قید این زندگی رها می‌کنم پس منو ببخش که بی پرده این موضوع را بهت گفتم و حالتو خراب کردم چون نمی‌خواستم موقع مردن عذاب وجدان داشته باشم که چرا این موضوع رو ازت پنهان کردم. اینو گفتم و دیگه نتونستم بیشتر از این شکسته شدن غرور و عزت سعید را ببینم و گوشی رو سر جاش گذاشتم و بلند شدم تا که برم. برای آخرین بار به سعید نگاه کردم. سر بالا اورد و تو چشام خیره شد. کمی بعد چیزی گفت که من نشنیدم. با دست اشاره کرد که بنشین و گوشی رو بردار. وقتی باز گوشی رو برداشتم با گریه گفت تو که خودخواه نبودی از کی اینقدر خودخواه شدی؟
گفتم من و خودخواهی؟ این چه خود خواهیه که من جز مرگ چیزی برای خودم نمی‌خوام؟!
گفت اگه خودخواه نیستی چرا می‌خواهی خودتو از ما بگیری؟ تو هیچ میدونی تو این مدت که از تو خبر نداشتیم بر من و دیگران چه گذشت؟ تو هیچ میدونی هم کلاسی ها و هم دانشگاهی های تو با چه افتخاری از تو یاد می‌کنند؟ هیچ خبر داری که اسم تو نه تنها در شهر بلکه در استان و کشور سر زبانها افتاده و در بین آزاد اندیشان چه جایگاهی داری؟ بعد مفت مفت میخوای خودتو بکشی و همه را از خودت نا امید کنی؟ اگر دیگه به فکر من، پدربزرگ، مامان و دوستات نیستی خواهش می‌کنم اینقدر خودخواه نباش و حداقل کمی به فکر کسانی باش که تو را سنبل غیرت ، عزت و سرافرازی می‌دانند و برای آزادی به امثال تو دل بستند.
گفتم ولی سعید، پس من چی، پس عزت و آبروی تو چی؟ آیا دیگه میشه با این دل شکسته زندگی کرد؟ در حالی که زار زار گریه می‌کردم گفتم اصلا دیگه این زندگی چه ارزشی داره که بمونم و زندگی کنم؟
گفت فدای اون اشکات بشم تو رو خدا گریه نکن می‌دونم، می‌دونم خیلی سخته؛ شنیدنش برا منم سخت بود. آنقدر که وقتی شنیدم نزدیک بود سکته کنم اما قسم خوردم از پای ننشینم تا روزی که یکی یکی اونایی که بهت تجاوز کردنو پیدا کنم و به سزای عملشون برسونم. ولی تو هم فراموش نکن زندگی بالا و پایین داره و نباید اینقدر زود تسلیم شد و دیگه فکرشو نکن. یادت نره تو همچنان برا من همان فرشته پاکی هستی که بودی.
کمی آرام شدم که باز گفت وکیلت قبلاً به من گفته بود که خیلی کم پیش میاد زنی زیبا پاش به اینجور جاها باز بشه و بهش تجاوز نشه، گویا او موضوع تجاوز به تو رو هم حدس زده بود چون به من گفت متاسفانه به همسر تو هم تجاوز شده و من همان روز که اینو شنیدم شکستم و خرد شدم و تا مرز جنون رفتم اما قسم به عشق پاکمون ذره‌ای در پاکدامنی تو شک نکردم و از اونجایی که تو را می‌شناختم فهمیدم که چه زجری می کشی!
گفتم فدای قلب پاکت بشم که باعث شدم بشکنه.
لبخند زد و گفت فدای سرت فقط قول بده دیگه غصه هیچی رو نخوری.
گفتم سعید من دوست ندارم کسی جز تو این موضوع رو بدونه پس قول بده اونا در سینه ات دفن کنی.
گریه اش بند اومد و گفت خوب شد گفتی؛ چرا خودت واقعیت را به وکیلت نگفتی تا از اون در دادگاه بر علیه خودشان استفاده کنه؟
گفتم نه سعید، تو را خدا نه؛ این موضوع نباید جایی فاش بشه. من حاضرم سالها زندان را به جون بخرم ولی کسی ندونه که ناموس تو دست خورده شده پس قول بده جایی حرفی نزنی و حتی اگه تونستی یه جوری این موضوع را از ذهن وکیل هم پاک کن.
گفت تلاشم را می‌کنم به شرط اینکه تو هم قول بدی کار احمقانه ای نکنی.
نمی‌دونستم چی بگم که گفت نکنه یه وقت رفیق نیمه راه بشی و تنهام بزاری. بعد قاطعانه گفت اما اگه تو بخواهی رفیق نیمه راه بشی، من رفیق نیمه راه نیستم. من تو را تنها نمیزارم خودمو میکشم تا بازم بیام پیش تو. به عشقمون قسم اینکارو می‌کنم زندگی بی تو برا من لحظه ای ارزش نداره. حالا دیگه خود دانی اگر میخوای منم بمیرم خودتو بکش.
او را خوب می شناختم باز هم در کلامش صلابت توأم با عشق موج می‌زد و مطمئن بودم که دروغ نمیگه گفتم اگر قرار شد ۸ سال اینجا بمونم منتظرم میمونی؟
گفت تو بگو ۸۰ سال بازم منتظرت میمونم.
گفتم از دوستام حرف زدی، حالشون چطوره؟
گفت تا از تو خبری نبود هیچکس حال خوبی نداشت اما وقتی فهمیدند که زنده ای و الان که می‌دونند اینجایی همه خوشحالند و امیدوار که زودتر آزاد بشی.
گفتم سلام مرا به همشون برسون و هر موقع که اجازه دادند به ملاقاتم بیا.
همان شب خواب دیدم تنها در جنگلی راه را گم کرده‌ام و سر گردان به این سو و آن سو می‌دوم. ناگهان سر و کله عقابی پیدا شد که بالای سرم چرخی زد و به سمت قله

دکمه بازگشت به بالا