عشق یا گناه؟
دوستان من اولین باره این سایت امدم لطفا منو راهنمایی کنید
15 ساله بودم که پدرم فوت کرد تک دختر کل خانواده بودم مامانم خیلی بهم میرسید و نمیزاشت کمبودی داشته باشم همه جا میبرد با من مثل یه دوست بود منم به خاطر اینکه مامانم ناراحت نشه اصلا دوروبر پسر و دوست پسر نمیرفتم.
کلا دوس داشتم با کسی ازدواج کنم که مامانم دوس داشت و از اونجایی که قیافه خوبی داشتم کلی خواستگار برام پیدا میشد تا اینکه یه بار برای یه جراحی کوچیک به پزشک دوستم مراجعه کردم بعد چند روز دوستم امد بهم گفت اقای دکتری که رفته بودی پیشش خواستگارت هس من که اصلا قیافه دکتره یادم نبود گفتم نه بابا ول کن نمیخوام ولی نمیدونم قسمت خدا بود یا سرنوشت من همه چی دست به دست هم داد که من تو 19 سالگی با یه مرد 15 سال بزرگتر از خودم ازدواج کنم یه ماه بعد نامزدی و یه عروسی مفصل و یه جهاز خیلی عالی من روانه خانه اقای دکتر شدم همه چی ساده و معمولی پیش میرفت از طرف من نه عشقی بود نه کششی فقط احترام شدید به طرف مقابلم بود باهام خیلی خوب بود و دوسم داش و همه کار برام میکرد 1 سال همین جوری زندگی کردیم تا اینکه یه روز من زنگ زدم به گوشی این دیدم جواب نمیده رفتم دنبال کارم دستشویی بودم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره چون یه کم دیر رسیدم جواب بدم همین که گوشی رو برداشتم دیدم این به یکی گفت جواب نمیده حتما خوابیده چند بار الو گفتم ولی مثل اینکه این فک کرده بود من جواب ندادم و گوشی قطع شده موبایلشو همون جوری انداخته بود رو میز کارش.
میخواستم قطع کنم که دیدم صدای منشی داره میاد حرفهای کم من خجالت میکشم بگم چیزهای که من اون روز شنیدم هنوزم تو گوشمه
نتونستم تحمل کنم و قطع کردم شب که امد دید چه وضعی هستم بهش گفتم و انکار کرد که اشتباه شنیدی بعد چند روز گریه و زاری بهش گفتم میخوام طلاق بگیرم از یه طرفم به مامانم هیچ چی نمیگفتم دو هفته بعد این موضوع وقتی دیگه قاطعانه تصمیم به طلاق گرفته بودم فهمیدم حامله ام پیچیدن این خبر تو خانواده و خوشحالی مامانم مانع این شد که بچه رو سقط کنم بلاخره باهاش حرف زدم و بهش گفتم به خاطر بچه و مامانم هستم و وقتی یه کم بزرگ شد طلاق میگیرم اونم از اونجای که عاشق من بود قبول کرد پسرم به دنیا امد و من تو تو تنهایی خودم غرق بودم کم کم داشتم افسرده گی میگرفتم تصمیم گرفتم درس بخونم بعد چند ماه برحسب شانس امتحان دادم و قبول شدم اونم از یه شهرستان دیگه که به تهران نزدیک بود.
سرتونو درد نیارم بلاخره ثبت نام کردم و هفته ای دو روز میرفتم سر کلاسهام و به خاطر اینکه روز بعدش صبح کلاس داشتم اون یه شب رو میماندم چند وقت بعد با دوستم رفتیم بیرون که یه دور بزنیم و من برگردم پانسیون و اون بره خانه شون که بر حسب اتفاق پسر عموی دوستمو دیدیم اصرار کرد بریم اب میوه بخوریم اب میوه بخوریم نمیدونم چرا ولی پسر عموی دوستم شماره منو و خواست و منم دادم کم کم شروع به حرف زدن کردیم تا چشم باز کردم دیدم عاشق شدم اونم عاشق من شده وقتی پسرم و همسرم رو بهش گقتم بدون چون و چرا گفت طلاق بگیر پسرتم قبول میکنم خیلی خواستم این کارو بکنم ولی هر سری چشمهای مامانم مانع شده اون فک میکنه خوشبختم یه بار که بهش گفتم تنهایی خوبه کاش میتونستم طلاق بگیرم و تنها باشم شب اون روز مامانم قلبش گرفت و بردیم بیمارستان دیگه جرات نکردم حرف از طلاق بزنم همسرم هم قبول نمیکنه میگه من بهت خیانت نکردم تو زده به سرت الان یه ساله باهاش رابطه دارم 100 بار خواستیم جدا بشیم ولی نشده همدیگرو عاشقانه دوس داریم ولی میدونمکه نمیتونم بهش برسم از یه طرف اون اولین مردی بود که من باهاش حس کردم زنم فهمیدم که تو سکس به یه زنم خوش میگذره و ارضاع میشه از یه طرفم خجالت میکشم تو چشمای پسر 3 ساله ام نگا کنم حس میکنم دارم بهش خیانت میکنم وولی اینم بگم از اون موضوع به این ور من رابطه ای با همسرم نداشتم حتی اتاق خواب ما هم جداس برام هم مهم نیس که نیاز هاشو با کی براورده میکنه.
دوستان لطفا راهنماییم کنید من ماندم تو برزخ الان یه ساله خجالت میکشم سرمو بلند کنم رو اسمان و بگم خدا کمکم کن ولی از یه طرفم دیوانه وار عاشقم ولی عشق به مادرم و فداکاری های که مادرم برام کرده مانع میشه این کارو بکنم
میدونم ویرایشم افتضاحه ولی ببخشید و ازتون عاجزانه خواهش میکنم منو راهنمایی کنید
نوشته: مونا