عشق 🖤مشترک

سلام به همه کاربران بچه ها قبل داستان میخام چندتا چیز بگم اول اینکه واسه این داستان خیلی زحمت کشیدم و داستانمم ادامه داره واقعی نیست ساخته ذهن خودمه و اینکه داستان با جزیات نوشتم و زود به سراغ سکس نمیرم اول میخام 10 پارت برای کاربران بزارم اگه دوس داشتین و علاقمند شدین بقیشم مینویسم
چشمامو باز کردم…
صبح قشنگی بود…
برای من صبح قشنگی بود…
صدای گنجشکا ارومم میکرد…
چشمامو بستم و با لذت و لبخند گوش دادم…
همینطور ک داشتم ب این فک میکردم امروز قرار بود چیکار کنیم،
یهو صدای مینارو در گوشم شنیدم:(وای خدا خل شد رف حالا چیکار کنم منه بدبخت وای خدا نگا کن توی خواب داره میخنده…)
چشمامو باز کردم و با اخم گفتم (کی اومدی داخل؟اصن تو حالیت نیس من خوابم؟اصن چرا در نزدی؟)
مینا طلبکار نگام کرد و گف(عنتر خانوم در زدم نشنیدی معلوم نی توی رویاهات منتظر کدوم نون خشکی سوار بر الاغ بودی)
از تصور حرفش خندم گرف و گفتم (مررررررررض)
اخم کرد و گف (نیومدم واسه چرت و پررررت پااااشوووو امروز قراره بریم ویلونیااااا)
هینی گفتم و از جام پریدم.
وای خدا یادم نبود با بچه ها قرار شمال داشتیم…
چمدونم رو دیشب جمع کرده بودم سریع پریدم دستشویی…
عرض کمتر‌ از یه ربع من حاضر بودم و داشتم ارایش میکردم…
نگاهی ب قیافم انداختم…
یه دختر بور،چشمای آبی شیشه ای،دماغ کوچیک،ابروهای هاشور کوتاه و هیکل سفید و بی نقص!
عاشق خودم بودم…
موهام لخت و تا باسنم…
وقتی میخندیدم گونه هام و چال لپم از همه چی بیشتر خودنمایی میکردن توی صورتم…
یه بار دیگه از توی آینه قدی خودمو برانداز کردم.شال قرمز و رژ همرنگش،،دیگه مانتو شلوار و کتونی و کوله ام مشکی بودن…
من مینو بودم…20ساله و فوق دیپلم وکالت…دختر میلاد و شیرین زارعی…و از دار دنیا خواهر دوقلوم مینا رو داشتم.عاشقش بودم…
خواهرم بود…برعکس خیلی از دوقلو ها ما عاشق هم بودیم…شاید دعوا میکردیم اما همش از سر شوخی و دوست داشتن بود…من از لحاظ ظاهر و بور بودنم به بابام رفته بودم…اما مینا نقطه ی مقابل من یعنی مادرم بود…چشمای درشت وکشیده قهوه ای رنگش و مژه های پرپشتش سگ چشماش رو به رخ میکشید.بینی کوچکش ک ب مامان رفته بود و لبای نازک…موهای قهوه ایش ک تا وسط کمرش میرسیدن و تهشون پیچ و تاب داشت آدمو دیوونه میکرد…لاغر تر از من بود اما من به لطف باشگاه ها و ورزش هایی ک انجام میدادم هیکلم زیبا تر از مینا بود…
همونطور ک متفکر رو ب آینه بودم جیغ مینا گوشمو کر کرد(آشغااااالللل دیر شدددددد چ گهی میخوری جلو آینهههههه)سریع با هم اومدیم پایین…
مامان طبق معمول توی آشپزخونه میچرخید…بابا هم طبق معمول شرکت بود…کمتر توی خونه پیدا میشد…
ماما لقمه ی عسلی ک واسم گرفته بود و داد دستم و گف(مواظب خودتون باشین حواستون باشه سرما نخورین مشکلی پیش اومد زنگ بزنین و…)
مینا حرفشو قطع کرد و گف(قربونت برم مامانم اینارو از دیروز صدباره گفتی چشم چشم چشمممم اخه توی چله تابستون کی سرما میخوره اخه )نچ نچی کرد
بعد هم دست منو گرف و کشید…
یه بوس واسه مامان پرت کردم و گفتم(ب امید دیدار عشقم)
صدای مامان خنده روی لبم اورد(کوووووفتتتتتتت)…
نمیخواستم انکار کنم ولی مشهود بود ک بابا ماما منو بیشتر از مینو میخواستن دلیلشم نمیدونسم…!
سریع سوار شاسی بلند من شدیم و راه افتادیم…
اوایل تابستون بود و هوا عالی…
مینا توی ماشین همش میگف(مینو خدا ورت داره مبینا همش اس میدع میگه کجا مردین…مینو اینا برن من تورو میکشم…مینو تیکه تیکت میکنم و …)
منم همش میگفتم( اه کم زر بزن دیگه الان میرسیم)

#پارت_یک
حین رانندگی گوشیم زنگ خورد…
مینا گف (بیا حالا تونسی جوابشونو بده)
بعد هم با اخم روشو برگردوند…
راست میگف…قرارمون ساعت7صب بود و متاسفانه ما یه ساعت دیر کرده بودیم…
قرار بود بریم شمال با دوستان…
بار اولمون نبود ولی شمال کلا خیلی خوش میگذش…
دستمو روی صفحه ب گوشی کشیدم و گذاشتم و دم گوشم(ساعت خواب)
با شنیدن صداش لبخندی روی لبم اومد…
خنده ای کردم و گفتم(درد داریم میایم خو چی کنم دیر شد)
کیان گف(اشکال نداره عادیه)
معترضانه گفتم (کیان)
گف(جووووونم بخورمت…ببخشید خانومی در خونه مبینا منتظرتونیم…یه ربع دیگه اینجا نباشین رفتیما)
باشه ای گفتم و قطع کردم…
مینا گف(بفرما اینم از دلدادت وااای خدا داد اینم از دست تو در اومده ذلمون کردی)
خنده ای کردم،وقت دعوا نبود…گفتم(خو توام ا…میرسیم الان)
اروم زیر لب”جون عمت”ی گف و روشو برگردوند سمت پنجره…
کمتر از ده دیقه رسیدیم…
اووووف آدم بود ک علاف شده بود…
مینا دو دستی زد تو سرش و گف(بخدا من جوابشونو نمیدم)
غش کرده بودم خنده و این حرصشو در اورده بود…
ماشینو پارک کردم و سریع پیاده شدیم…
با دیدن رفقا انرژی زیادی گرفتم…
پوریا و ژینوش “بی اف جی اف های هم”
دانیال و لیلا “خواهر برادر”
کیان “بی اف بنده”
مبینا “رفیق فاب منو مینا”
این وسط یه غریبه واسم جلب توجه کرد ک داشت با لیلا خوش و بش میکرد…لامصب عجب چیزی بود…
با مینا رفتیم جلو و سلام و علیک کردیم…
معلوم بود میخواسن خفمون کنن…
اما کیان زود دستمو کشید و برای جلوگیری از دعواهای احتمالی گف (بدویین بریم ک خعلی دیر شد)
خنده ای کردم و باهاش رفتم…
موقع سوار شدن توی ماشینا قرار شد ک دخترا سوار ماشین من بشن و پسرا سوار ماشین اون یارو جیگره بشن…بقیه ماشیناهم پارک شدن توی حیاط خونه مبینا…
مینا سریع پرید توی ماشین منم پشت فرمون…لیلا و ژینوش و مبینا هم عقب نشستن…
توی اون ماشین یاروهه هم دانیال و کیان و پوریا نشسته بودن…
تا رسیدن به شمال لایی کشیدیم و مسابقه دادیم…
لامصب ماشین پسره هم هیوندا کوپه بود…
از مینا پرسیدم پسره کیه ک گف(خره داداش مبیناس تازه از ترکیه اومده)
دهنم وا مونده بود…یعنی مبین مبینی ک مبینا میگف این بود؟؟؟؟خدایی لنگه نداااااش…
نگاش میکردم یاد مرحوم ساسی مانکن می افتادم… ته ریشش فوق العاده جذابش کرده بود…مخصوصا هیکلش!
#پارت_دوم
مبینا هم همش با خنده میگف(های من رو داداشم غیرت دارما…)
و باعث خنده ی ما میشد…
خدایی تا رسیدیم با مسخره بازی پسرا از خنده روده بر شدیم…
ویلا مال مبینا اینا بود،،
البته مبینا میگف مال داداششه…متاسفانه پدرو مادرشون رو از دست داده بودن
موقع پیاده شدن مبین اومد طرفم و دست دادو با لبخند مرموزی گف(مینویی ک مبینا همش تعریف میکنه شمایین)

دلم یطوری شد…صداش خیلی گیرا بود…لبخندی زدم و دستشو فشردم و گفتم(بله اقا مبین البته مبینا ب من لطف داره)
دستمو ول کردو گف(خوشبخت شدم از ملاقاتتون)
بعد هم منتظر جوابی از جانب من نشد…
کیان با خنده اومد بغلم و کردو گف(شیطون مسابقه رو ک بردین،،،نهار رو هم مهمون شدین،،،البته خدایی نکرده نمیگم با تقلب بودا)
خندیدم…حواسم بود ک موقع کورس گذاشتن کیان حواس مبین رو پرت میکرد…
بوسه ای ب گونش زدم و وارد ویلا شدیم…
#پارت_سوم
ساعت نزدیکای 1یا2 بود ک همه حاضر شدن و رفتیم رستوران داخل شهر…
جای قشنگی بود و از همه قشنگتر این بود ک دخترا تا میتونسن غذا و مخلفات سفارش دادن و خرج روی دست پسرا گذاشتن…

خیلی خوش میگذش…همیشه همینطور بود…
ساعت نزدیکای پنج بود ک برگشته بودیم و همه لباس عوض کرده سر مبلا نشسته بودیم…
منکه تاب سفید با شلوار کتان مشکی سفیدی بدنمو ب نمایش گذاشته بود…
لیلا هم تاب و شلوارک قهوه ای رنگی تنش بود…
مبینا ب خاطر مبین،به یه بلیز طوسی یقه اسکی و شلوار قواصی بسنده کرده بود…
ژینوشم ک بدتر از همه…ولی دوستش داشتم دختر مهربونی بود…
بغل کیان لم دادم و به بقیه نگا کردم…
مبین و مینا باهم داشتن حرف میزدن…
مبین شلوار مشکی ورزشی و تیشرت مشکی تنش بود…
دانیال هم ک معتقد بودم آدم هیز تر از خودش نیس،با پیرهن سفید و شلوار مشکی سرش توی گوشیش بود و نیشش باز…
پوریا هم با ژینوش داشتن بغل هم لاو میترکوندن…
لیلا ومبینا هم داشتن سر بحث ولنتاین صحبت میکردن…
اخه کو تا ولنتاین…
رو کردم سمت کیان و گفتم(ایشالا ک شام هم مهمون شماییم؟؟؟)
با حالت نمایشی از جا پرید و گف (نه توروخدا شما دخترا دهن مارو صاف کردین من ظرفیتشو ندارم)
با حرفاش همه زدن زیر خنده…
شب خیلی خوبی بود و با نیمرو مبینا همه شکماشونو سیر کردن…
قرار شد بعد شام بریم دریا…
پسرا زودتر رفتن چون نزدیک هم بود و بندو بساط آتیش و مشروب رو راه انداختن…
خیلی خوش گذش…
دانیال ک اینقد خورده بود نمیتونس رو پاش وایسته و همش رو هوا خوابش میبرد…
البته مبین بلندش کردو بردش داخل ویلا تا مشکلی پیش نیاد…
هرکسی سهم خودشو خورده بود…
پوریا وکیان بندو بساطو جمع کردن و رفتیم خونه…
ساعت1شب بود…
طبقه بالای ویلا شش تا اتاق داش…
یکیشو دانی تک پر کرد…
کیان هم یه اتاق برداش…
مبین هم همینطور…
ژینوش و پوریاهم ک کلا یه اتاق برداشتن و رفتن…
یه اتاق رو منو مینا برداشتیم اون یکیم ک مبینا و لیلا…
مینا ک کلا از موقع برگشتن ب ویلا غیب شده بود…
واس گوشیم پی اومد…
دیدم کیانه…نوشته(عشقم بیا اتاقم)
خنده ای کردم و بلند شدم…دیوونه بود…
لباسم یه تاپ دو بنده سفید تا روی زانو بود…در اصل لباس خواب بچگونم بود ک روش عکس یه قلب قرمز داشت ک دورش خارهای مشکی بود…
از اتاقم زدم بیرون…
ب خاطر اثرات مشروب و ویسکی کامل حضور ذهن نداشتم و نمیدونسم کدوم اتاق کیانه…
یکی یکی اتاقارو نگا کردم…
اولین اتاق و ک باز کردم دهنم وا موند…
مینا سر پای مبین نشسته بود و خندشون رو هوا…
اخم غلیظی صورتمو گرف…
نمیدونم چرا…
سریع سراغ یه در رفتم و شانسی بازش کردم…
کسی داخل اتاق نبود…
اروم صدا زدم (کیان؟)
کامل رفتم داخل…
چراغ ها خاموش بود .اومدم روشنش کنم ک صدایی گف(نــــه روشن نکن)
دستمو گرفتم قلبم…
چن تا نفس عمیق کشیدم قلبم تند تند میزد…
با عصبانیت گفتم (چته؟نزدیک بود سکته کنم)
دانیال با صدایی ک ته خنده توش موج میزد گف (حالا ک نمردی.بیا اینجا)
سر تخت دراز کشیده بود.و فقط یه حوله بسته بود کمرش…معلوم بود از حموم اومدع…
رفتم کنارش نشستم و گفتم(رو ب موت بودی)
گف(به کووووووری چشم حسود الان خوبم)
جوابشو ندادم و اومدم پاشم برم ک نیم خیز شد و دستمو کشید و افتادم روش…
سریع گفتم(هوی وحشی چته)
سرشو کرد داخل موهام و گف(کاریت ندارم ک…)
#پارت_چهارم
تقلا زدم…
بوسه ای ب گردنم زدو ولم کرد و گف(نخواستیم بابا)
بعد هم پشتشو کرد بم…
با عصبانیت رفتم بیرون…
پسره ی خر…
کیان رو دیدم ک توی چارچوب در اتاقی وایساده بود و با اخم بهم نگا میکرد…
آب دهنمو قورت دادم .اومدم چیزی بگم ک دستمو کشید و پرتم کرد داخل اتاق…
درشو بست و اومد طرفم…
فقط مهتابی روشن بود…و نور کمی توی فضا بود…
گفتم:(چیزی شده)
با اخم گف(اونجا چیکار میکردی؟)
گفتم(خب اتاقتو بلد نبودم چرا همچین میکنی)
چشم غره ای رفتم و سر تختش دراز کشیدم…
اومد پیشم دراز کشید…
دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو برد توی گودی گردنم…
بار اول نبود توی بغلش خوابم میبرد ولی امشب رفتاراش متفاوت بود…
البته معلوم بود ک کمی مسته…
کمی خودمو کشیدم عقب و گفتم(نکن حالت خوب نیس)
اومد روم …ارنجاشو دوطرف شونه هام قرار داده بود و با دستاش صورتمو قاب گرفته بود…
قلبم تند تند میزد…ب لبام زل زده بود…
چشمای قهوه ای داشت و بینی کوچیک…
لباشم متناسب…
پسر خوش قیافه ای بود…همیشه شش تیغ میکرد…
لباش ک روی لبام اومد تازه متوجه موقعیتم شدم…
جز یه شلوار چیزی تنش نبود…
لبامو میمکید و بوسه میزد روشون…
نفس کم اورده بودم…خیلی!
با هر زوری بود سرشو از صورتم فاصله دادم و نفس عمیق کشیدم…
در گوشم زمزمه کرد(مینو خرابم کمکم کن)
میدونسم مسته و درک زیادی از اطرافش نداره…اروم گفتم(ولم کن عزیزم چشم کمکتم میکنم)
از روم پاشد و با یه حرکت منو کشید روی خودش…
پاهامو با پاهاش قفل کرد موهامو توی دستش گرفت…موهای طلاییم دورم ریخته بود…
بلند و دست و پا گیر بود…
کیان یه لحظه لبامو ول نمیکرد…
وقتی دستش رو زیر لباسم و روی سینم حس کردم عمق فاجعه رو فهمیدم…
چیکار میتونسم بکنم ؟؟
نکنه بدبختم میکرد؟
با یه حرکت لباسمو از تنم در اورد …
حالا من با لباس زیر ست کنارش بودم…
زورش زیاد شدع بود …دنبال یه فرصت بودم واسه جیغ زدن…
یه لحظه ک لبامو ول کرد بره سراغ گردنم جیغ بلندی کشیدم و زدم زیر گریه و با التماس گفتم(کیان توروخدا ولم کن)
یهو در اتاق باز شد …مبین و مینا توی چارچوب در بودن…
مبین خشکش زده بود…
سریع اومد طرفم و کیان رو ازم جدا کرد…
مینا خیلی زود لباسمو تنم کرد و از اتاق بیرون بردم اما تمام وقت حواسم ب مبین بود ک زیرچشمی بدنمو میپایید…
مبین کیان رو برد زیر دوش آب سرد…
ساعت از دو گذشته بود…
مینا بی حرف پیشم دراز کشید…
با حال خرابم خوابیدم…
#پارت_پنجم
یک هفته شمال موندیم…
کیان وقتی هوشیاریشو کامل بدست اورد و فهمید چ غلطی میخواست بکنه در سریع ترین زمان ممکن خودش با اتوبوس برگشت تهران…
توی این یه هفته اصلا کمبودش رو حس نکردم…
درعوض بیشتر موقع ها با مبین یا دانیال هم صحبت میشدم…
حتی یه روز مبین برد منو بیرون واسه گردش…
میدونسم مث بابا شرکت داره و وضعش توپ…
اونروز خیلی بهم خوش گذش…
مبین 25سالش بود و اصلا سبک بازی در نمیورد…
از این اخلاقش خوشم میومد…
ن زیادی با نمک بود ن زیادی خشک…
مث یه مرد…
بعضی وقتا متوجه میشدم ک به بدنم زل زدع…
میدونسم معنیش چی بود…اونم یه مرد بود…بدنمو دیده بود…
احساس میکردم از مبین خیلی خوشم میاد…
بنابراین سعی میکردم بیشتر بشناسمش…
هرچند از همون بار اولم ک دیدمش محوش شدم…
بعد از یه هفته برگشتیم تهران…
هفته ای ک سرهم اگه حساب میکردیم واقعا عالی بود…
به مبینا گفتم ک از مبین خوشم میاد و میخوام بیشتر باهاش آشنا شم…
گف(پس کیان؟)
کمی فکر کردم…راست میگفت پس کیان چی؟؟؟ولی احساس میکردم مبین مهمتره…
نمیدونم حسم هوس بود یا عشق…ولی حس سرکشی بود…
تعداد ملاقات با مبین رو زیاد کردم…
در اصل بیشتر موقع ها یا شرکتش بودم یا باهم بیرون میرفتیم…
پیشش اروم بودم…
حس خیلی قشنگی بود…
یبارم که با دعوت من اومد کافی شاپ …
هردومون قهوه و شکلات سفارش دادیم…
گفتم(مرسی ک اومدی)
لبخند مردونه ای زد و گف(خواهش میکنم)
نمیدونسم چجور سر حرفو باز کنم…
اصن نمیدونسم چی بگم!
سعی کردم کلماتو کنار هم بچینم…
کمی ب مغزم فشار اوردم،چرا دعوتش کردم؟؟؟
اروم گفتم(نمیدونم متوجه شدی یا نه ولی من کنار تو احساس خوبی دارم…خب،،راستش…میدونی…)
سریع گف(از کیان چخبر؟)
خیلی خیلی واضح بحثو پیچوند…
بدهم پیچوند…
لبخند مصنوعی زدم و گفتم(نمیدونم خیلی وقته ازش خبری ندارم)
آهایی گفت و وقتی سفارش هارو اوردن دیگه حرفی نزد…
از سکوت خسته شده بودم…
تا اومدم حرفی بزنم گوشیش زنگ خورد…
لعنتی به شانسم فرستادم…
با اجازه ای گفت و پاشد رفت کمی اونورتر…
صداشو میشنیدم ک میگف(عزیزم میام…خیلی خب…باشه باشه…)
صدای پسرهای میز بغلی روی اعصابم بود(جوووون چشاشو…بخورمت …سفید برفی کی بودی تووووو)
اومدم برگردم جوابشونو بدم ک مبین رف سر میزشون و گف(با خواهرم کاری داشتین؟)
موهای تنم سیخ شد…چرا گف خواهر؟؟؟بغض کردم…خودمم نمیدونم چرا…
خب چرا به اون پشت خطیش میگف عزیزم ولی من شدم خواهر؟؟؟
صدای پسره رو شنیدم ک گف(خیر سوال پرسیدیم)
مبین با اخم گف(چ سوالی؟)
ناراحت از سر میز پاشدم و گفتم (من دارم میرم)
مبین گف(کجا؟)
گفتم(کار دارم فعلا)
و از کافی شاپ زدم بیرون…
مبین چرا بهم گفت خواهر…؟
#پارت_ششم
چند روزی از قضیه کافی شاپ گذشته بود…
رفته بودم پیش مبینا…
گف:(مینو به نظر من بهتره از مبین کناره گیری کنی)
بعد هم نگران و یه جوری نگام کرد
با ناراحتی گفتم(چرا؟من…من…)
کمی فکر کردم…
واسه گفتن حرفم مصمم شدم و گفتم(خب من دوستش دارم)
سکوت بینمون برقرار شد…
نفسشو بعد از چند ثانیه داد بیرون و گف(خیلی خب باهاش صحبت میکنم)
لبخند غمگینی زدم…
من واقعا مبین رو دوس داشتم…
اصلا اولین بار ک دیدمش باورم نمیشد این داداش مبینا باشه…
رفته بودم تو فکر…
داشتم میسنجیدم ک چقد مبین رو دوست دارم…
خب پسر خوش قیافه ای بود…تحصیل کرده و خوش اخلاق…
اصلا دست خودم نبود دوست داشتم خودمو بندازم توی بغلش و اون همه ماهیچه رو گاز بگیرم…به افکارم خندیدم…
چقد پرو!

توی اتاقم نشسته بودم و در حالی ک داشتم از گرمای تابستون مینالیدم مینا اومد داخل اتاق…

سر تختم نشست و گف (چته باز کشتیات غرق شده؟)
گفتم(ن بابا دیدی چ هوا گرمه)
گف(وای اره بخدا منکه پختم…)
گفتم(سیاه بودی سیاه ترم میشی)
با جیغ گف(آشغاااال سیاه عمتتتته)
از خنده روده بر شده بودم…یه ساعتی بود سر ب سر مینا میذاشتم…
اخه طفلکی سیاهم نبودا سبزه بود تقریبا ولی به پای من نمیرسید…
مامان واسه شام صدامون زد…
با خوشحالی رفتم طرف بابا و بوسه ای سر گونش کاشتم و گفتم(سلااامممم)
با لبخند گف(سلام گل بابا)
مینا از پشت سرم وارد آشپزخونه شد و گف(بله دیگه ماهم بوقیم)
بابا گف( ا ا مینا تویی؟حواسم نبود توهم گل منی)
با این حرف هممون زدیم زیر خنده…
مامان قرمه سبزی معروفش رو اورد و به به و چه چه ها شروع شد…
بعد از شام کمک مامان دادم و با میوه اومدیم پذیرایی…
مینا ک نبود…
منو بابا و مام نشستیم دور هم…
عاشق مامان بابام بودم…بابا هم عاشق منو مینا…
ولی مامان یکم پسر دوست بود ک البته ب علاقه ش احترام میذاشتم خب چیکار میکردم مامانم بود دیگه…
کلی با مامان و بابا شوخی کردیم و خندیدیم…حتی کار به جایی رسید ک مامانو بزور مجبورش کردیم پاشه یکم برقصه …روده بر شده بودیم طفلی قشنگ هم میرقصیدا ولی خب دیگه به سنش نمیخورد…
در همین حین مینا صدام کرد…
رفتم بالا و گفتم (چیه؟)
درحالی ک داشت میرفت سمت اتاقش گف(گوشیت زنگ میخوره قشنگ،کیانه)

بعد هم رف اتاقش…
رفتم سمت اتاقم…
کیان واسه بار دوم داشت زنگ میزد ک گوشی رو گذاشتم دم گوشم…
اروم سلامی گفتم…
صداش اومد(سلام مینو خوبی)
اروم تر از همیشه گفتم(ممنون)
گف(چقد سرد)
خودمم متوجه سردی کلامم شده بودم…
خنده ی مصلحتی کردم و گفتم (خب چی بگم)
گف(هیچی بی معرفت خانوم خبر نمیگیری؟)

گفتم:(خب منتظر بودم تو زنگ بزنی)
اهایی و گفت و سکوت کرد…
بعد از یه مکث ن چندان طولانی گفت:(هنوزم از دستم دلخوری)
اروم گفتم(چرا باید دلخور باشم؟بهرحال اون یه اتفاق بود)
گفت(ولی لحنت اینو نمیگه…)
سکوت کردم…خب چی باید میگفتم؟؟؟
به خودم ک اومدم دیدم قطع کرده…
#پارت_هفتم
پوفی کشیدم…
عجبا!
فردای اون روز باز به دیدار مبین رفتم…
اصلا نمیدونم چ سری بود منو همش ب طرف خودش میکشوند…
اونروزم یه ساعتی پیشش رفتم و همه حرکاتشو زیر نظر گرفتم ک اخرش اعتراضش در اومد و با خنده گف(چته دختر خوردی منو)
عاشق حرف زدنش بودم…لوس بود؟نه اصلا…
جذبه ی خاصی داشت…
اصلا تنها چیزی ک میتونسم بگم این بود ک این مرد واااقعا دوست داشتنی بود!

مبینا با اعتراض گفت(دهه مینو چرا هرچی میگم حرف خودتو میزنی؟؟)
گفتم(مبینااااا هیچ عذر و بهانه ای قبوووول نیییییس من دوسش دارمممممم)
زیر لب چیزی گف ک نفهمیدم و بعد گف(خدا مرگت بده چرا گوش نمیدی اخه…من میگم مبین ب درد تو،ن،می،خو،رهههههه)
دیگه داشت شورشو در می اورد با عصبانیت گفتم(میشه بگی چرا؟)
یه مکثی کردو گف(خب…خب چون نمیخوره دیگه اصلا چرا دوسش داری مینو؟)
گفتم(بحثو نپیچون…دوسش دارم چون دوسش دارم…اصلا مگه بهش نگفتی؟جوابش چی بود؟)
احساس کردم هول شد گف(خب نگفتم چون من اصلا مبین رو نمیبینم و وقت این حرفارو نداریم)
گفتم(دروغگوی خوبی نیسی)
بعد هم گوشی و قطع کردم…اه
این چه بدبختی ای بوووود؟؟؟
اخه اصن ب تو چه؟
پوفی کردم و موهامو چنگ زدم…

یه ماه گذشت…
اواسط تابستون بود.
چند وقتی بود ک میرفتم شرکت مبین نبود یا اجازه ورود نمیداد…
ناراحت میشدم ولی چیزی نمیگفتم…
احساس میکردم بیشتر از همیشه دوستش دارم و اینو هم مطمعن بودم ک این هوس نیس…شاید عشق هم نبود…من اسمشو میذاشتم دوست داشتن عاشقانه!
اره من عاشقانه مبین رو دوست داشتم…
با مبینا چند باری حرفم شده بود…سر اینکه میگف مبین رو فراموش کن…
دیگه اخراش کار ب جایی رسید ک دیگه جوابشم نمیدادم…
خب دوست داشتنم دست خودم ک نبود اون حق نداش مانع من بشه!

یه ماه به سادگی رف و من ناراحت تر از هروقتی…حتی مامان هم اینو حس کرده بود و بیشتر وقتا میومد تا باهام حرف بزنه…

توی اتاق نشسته بودم و اهنگ گوش میدادم؛
باور کن همه جا شده با تو بهشت/یه چیزایی رو نمیشه نوشت/یه چیزایی مث همین عشق/یه چیزایی مث همین عشق
این روزا همه هوش و حواس منی/تو ک میدونی واسه منی…
داشتم گوش میدادم ک رشته ی اهنگ با باز شدن در توسط مینا پاره شد…
مینا با گریه اومد خودشو انداخت بغلم…خشکم زده بود…با بهت شونه هاشو گرفتم و تکون دادم و گفتم :(مینا چی شده؟چرا گریه میکنی)
گریه ش شدت گرف.با عصبانیت گفتم(میگی چی شده یا ن؟ جون به لب شدم.اتفاقی برای کسی افتاده؟؟)
به نشونه ی منفی سرشو تکون داد.دیگه نگرانی داشت همه وجودمو میگرف.محکم تکونش دادم و گفتم(د بگو چته)
ک بریده بریده گف(میـ…مینو…باورت نمیشه)
گفتم(چی؟بگو چی؟)
یه لحظه حس کردم صورتش خندان شد…با همون اشک محکم بغلم کردو گف(مبین ازم خاستگاری کرده)
#پارت_هشتم
یه لحظه فقط یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نمیزنه…
مینا چی گف؟؟
با بهت گفتم(چـ…چی گفتی؟)
با خنده گفت(خوااااااستگااااری…وای مینو توهم مث من شوک زده شدی؟منم باورم نمیشد…)
حس کردم راه تنفسیم بسته شده…
داشت دروغ میگفت…
داشت شوخی میکرد…
مینا از اتاق بیرون رفت و من همونطور مبهوت مونده بودم…
دروغ میگفت!
صدای اهنگو میشنیدم ک میگف:
کاشکی برگرده /اونی ک عاشقم کرده/اونی ک این دلو /میبره با حتی یه کلمه
گلوم بغض داشت…رفتم جلو إینه و به خودم نگاه کردم…
چشمای آبیم بارونی شده بودن…با بغض انگار ک مبین روبروم وایستاده گفتم:
(مگه…مگه من…چی کم داشتم؟)

نمیدونم چجور زنگ زدم به مبینا و توی پارک سر کوچه مون و باهاش قرار گذاشتم…

اصلا هم نمیدونم چی پوشیدم!

فقط وقتی ب خودم اومدم دیدم پیش مبینا نشستم…
با بغض بهش گفتم:(تو میدونسی؟)
به شدت رنگش پریده و نگران بود.
آروم گف(چیــ…چیو میدونسم؟)
برگشتم طرفش و نگاش کردم تا حساب کار دستش بیاد…
سرشو انداخت پایین و گفت(خب…خب بهت گفتم…خب…گفتم فراموشش کن)
با بغض و مظلوم و اروم سرمو تکون دادم و گفتم(ولی تو میدونسی و بهم نگفتی،درسته؟؟)
صدام از ته چاه میومد…
دو قطره
اشک افتاد روی صورتم…
#پارت_نهم
سرمو انداختم پایین…
چیکار میتونسم بکنم؟قلبم فشرده شد…ینی تموم مدتی ک پیش مبین بودم به مینا فکر میکرد؟؟؟
ینی مینا رو دوست داشت؟؟؟
بی اختیار دستام مشت شد و ناخنم به کف دستم فرو رفتن…از مینا متنفررر بودم…!
مبینا بهم گف:(مینو آروم باش…چیزی نشده ک…چیزی ک زیادع پسر…)
مبین برای من فرق داشت…اون هر پسری نبود…بود؟ نه اصلااااااا…
مبین من فرق داشت…آره مبین من…مال من…همه چیز من…من دوستش داشتم…اون مال من بود!

توی اتاق نشسته بودم و به یه نقطه زل زده بودم…امشب خواستگاری مینا بود…
“امشب به دو عروسی دعوتم…عشقم و بهترین دوستم…مانده ام کدام را بروم…فقط نمیدانم چرا آدرس هردو یکی است!”
در اتاق باز شد و مینا اومد داخل…قسمت جلویی موهای خرماییشو ول کرده بود و فرق باز کرده بود و بقیشو بسته بود و این ورو اون ورش ریخته بود…
یه پیرهن سفید با دامن مشکی روی زانو و ساپورت زیرش…صورتشو نگاه کردم…خوشگل شده بود…
اومد و بغلم کردو با خوشحالی گف:(به به آبجی خوووشگلممم )
وقتی سکوتمو دید گف(اه چت شده تو خیر سرت نامزدی اجیته ها مگه چند تا اجی داری ک اینطور ابغوره گرفتی…پاشو پاشو حاضر شو دیگه نیم ساعت دیگه مهمونا میانا…)
اروم سری تکون دادم و سرمو انداختم پایین…چرا دلم میخواست خفش کنم؟

مینا هم همونطور جلو آینه اتاق من خودشو نگاه میکرد و غر میزدو ایراد میگرف…
اخرشم اعصابمو خرد کردو گفتم(یه نامزدیه دیگه چرا اینقد اینورو اون ور میکنی خودتو…گمشو بیرون دیگه اه)
با بهت نگام کرد…اوف گند زدم…
سعی کردم لحنم یکم اروم باشه گفتم:(میخام حاضر شم دیگه برو بیرون)
بدون هیچ حرفی دلخور رفت بیرون…
آهی کشیدم…
یه دوش سریع گرفتم و اومدم بیرون…موهامو با سشوار خشک کردم و همونطور ک حوله دورم بود نشستم و شروع کردم موهامو بابلیس کشیدن…
موهای طلایی و پرم بیش از حد قشنگ شده بودن…فر درشت تا باسنم…
خیلی کارم طول کشید چون موهام بلند بود…حتی صدای اومدن مهمونارو هم شنیدم…!
یه بلیز استین سه ربع سورمه ای ک یقه ش خیلی شل بود و سه بار روی هم تا میشد و یه نگین دوزی و گل بزرگ سمت چپش بود پوشیدم…
یه دامن مشکی ساتن ک تا زیر باسنمم بود با ساپورت پوشیدم…
صورتم قشنگ بود…ولی خط چشم مشکی چشمامو درشت و کشیده میکرد با رژ قرمز جیغ و رژگونه اجری و مداد ابرو با مداد چشم طوسی ک چشمای آبیمو زیبا تر نشون میداد آرایشمو کامل کرد…
عطر مخصوص خودمو زدم…گرم و شیرین…لبخندی زدم و یه بار دیگه خودمو توی آینه نگا کردم…من عالی بودم…هیچ نقصی نداشتم…!
از پله ها پایین رفتم…
#پارت_دهم

ادامه…

نوشته: آدمک

دکمه بازگشت به بالا