عفریته

چند قدمی مانده بود تا درب منزل، تا آن خانه وحوش، خانه ایی که صبح ها ازش فراری بودم و شب با کلنجار هایی که با خودم می رفتم راضی به برگشت میشدم.
همسایه های بی مراعات که بوی پیاز داغشون حتی جمعه ها هم بلند بود، صدای ناله جوزف، سگ همسایه رو برویی رو میگم.
البته مشکل اصلی آپارتمان خود ما بودیم، یعنی من و اون عفریته، روزی صد بار از خدا می خواهم که بمیره، نمی دانم اما ترجیح میدهم سرطان حنجره بگیره، تا دیگه صداش در نیاد.
نزدیک در شدم، کلید رو در قفل چرخاندم، چند قدمی تا آسانسور راه بود.
گام های خسته و بی حالی که داشتم نشان از کار روزانه بود ، اما این چیزی بود که در ظاهر بنظر می رسید، گرچه که اون ساعت شب کسی در لابی ول نمی گرده که بخواهد حال من رو ببیند.
مهم این بود که خودم دردهایم رو میشناختم، درد تنهایی، دغدغه های اجتماعی، مشکلات محل کارم، درد…
درد ، درد دیگه
چه فرقی می کنه، وقتی درمان نشه میشه تومور سرطانی ، همچین برا خودش جا باز می کنه که کسی جرات نمی کنه اسمش رو بیاره، دیگه همه فقط تلاش می کنند که باهاش بسازند، نه که درمانش کنند. منم مثل بقیه شدم یه آدم اهل مدارا، دیگه سعی می کنم وقتی تو خیابون میبینم کسی هجوم میبره به سمت کسی سریع به خودم تذکر بدم «آها آدم ها رو زود قضاوت نکن» یا وقتی میبینم کسی به زور مال و اموالی رو به چنگ میاره بگم« تو که جای اون نیستی ، حتما کارش به جایی رسیده که مجبوره» ای آقا شدم سراسر توجیه و تذکر، گاهی به خودم میگم مرد، تو هنوز زنده ایی باید فکر زندگیت باشی اما…
اما وقتی یادم میاد اون روزی رو که حکم به بر باد رفتن اموالم رو دادن، دیگه انگیزه هایم کاملا فروکش می کنند، آخه نتیجه اعتمادی همیشه تلخه، اول که اون عفریته، بعدش اون بی همه چیز پفیوز که به اسم شراکت اومد جلو و بعد تو فرصت های مختلف اموال من رو بالا کشید، اصلا نفهمیدم از کجا خوردم، فقط فهمیدم من اوراقی رو امضا کردم که هرگز ندیده بودمشون، لاکردار کپ خودم امضا کرده بود، اموالم رو که گرفت هیچ چندتا سفته و چک سفید ازم داشت با همون امضای جعلی که دستش مونده بود، چند باری هم تهدید که اگه پی دادگاه رو بگیری بیچاره ات می کنم، منم بعد از مشورت با چندتا وکیل دیدم اصلا دستم به جایی بند نیست، اون هم پارتیش کلفت تره، هم شواهد علیه من زیاد داره.
عجب…
سرعت سیره خاطره چقدر بالاست، هنوز به طبقه سوم نرسیدیم و من انقدر راحت مرور کردم.
دوران دانشگاه رو یادم میاد، همه من رو پسر اخلاقی میدونستند، حتی به قول وحید ترکاشوند که می گفت«تو اگه یه چشمک به یه دختر بزنی جواب میگیری، از بس که پاک و زلالی» ، الان که فکر می کنم پاکی من از روی قدرت من نبود، من عرضه بد بودن رو نداشتم، همش می ترسیدم جایی دستم رو بشه و آبروم بره، ولی حالا با جرٱت کامل میگم که من خیلی جسور شدم در بد بودن، چون فهمیدم اون کس که قوی تره احتمال زنده بودنش بیشتره، با همین فلسفه بافی ها چند نفر رو اجیر کردم فرستادم سراغ اون حروم لقمه ، توی اون شب سرد زمستون انقدر زده بودنش که یکیشون می گفت خون بالا می آورده، خلاصه کشون کشون بردن و سفته و چک رو ازش گرفته بودن، منم دیگه پی عریضه رو گرفتم و به خاک سیاه نشوندمش، لیاقتش همین بود، تازه بعد ها که خبرش طلاقش به گوشم رسید خوشحال شدم که زنشم ازش جدا شده و مهریه اش رو گذاشت اجرا، بدبخت از همه طرف خورد، یکی نبود بهش بگه مال حروم خوردن نداره.
آسانسور در طبقه پنجم ایستاد، منم سعی می کردم آروم در رو باز کنم که صدایی از جایی بلند نشه، لاکردار جوزف یهو ناله می کرد، سعی کردم پاورچین ، پاورچین برم سر کشوی و لباس های خواب رو بردارم و شب رو روی کاناپه صبح کنم، تنها مونس من شده بود این گوشی مادر مرده، که میدیدم گاهی عفریته یواشکی توش سرک میکشه، حیف که چیزی دستگیرش نمیشد، کاش اون هم درک می کرد که گوشی یک حریم شخصیه، منم با توجه به درک اون باهاش برخورد می کردم که به قول قدیمی ها”خود کرده را تدبیر نیست”
من موندم تو این دانشگاه ها چی یاد دانشجو ها میدند، فقط میخونند که حریم شخصی قابل احترام و نباید از خط قرمز آدم ها رد شد و یا حقوق شهروندی حق مسلم یک انسان است!؟
همش محدود میشه در کتاب ها، نمیدونم چرا چهار تا کارگاه آموزشی براشون نمی گذارند.
آره، عفریته جامعه شناسی خونده بود، از این حرف ها اون اوایل زیاد میزد، اما جامعه شناسی که نتونه زندگیش رو جمع کنه چطور میخواد نظریه سازنده برای حفظ ارزش های جامعه بده؟

صبح که بیدار شدم اولین صحنه هایی که دیدم بهم ریختگی خونه بود، نمیدونم عفریته چطور تو این کثافت خونه داشت زندگی میکرد.
البته میدونم از لج من زده بود به بیخیالی همه چی، اما برا من که مهم نبود چون تقریبا هیچ وقت خونه نبودم، نه اینجا غذا می خوردم، نه کاری به اون داشتم، تنها مصرف خونه برام شده بود جای خواب و حمام.
نمیدونم چی شد که رابطه مون به اینجا رسید، اوایل همه چی خوب بود، هم اون مهربون با حوصله بود هم من، انگار جادو شدیم هنوز ازدواجمون به سه سال نرسیده بهونه گیری ها شروع شد، بیشتر حرفش این بود من فکر می کردم روی تو می تونم حساب کنم، دائما مردونگی من رو زیر سوال می برد و این من رو خیلی عصبی می کرد سر همین چند باری کار به ضرب و شتم رسید، من از همون اولش بهش گفتم که حرمت بین زن و مرد باید حفظ بشه اما نتونستیم این رو مدیریت کنیم و گند خورد به همه اون رویاهایی که ساخته بودیم.
همش به خودم میگم بیا طلاق بگیر و خلاص شو، اما یاد مهریه که میوفتم همچین تنم میلرزه، نمیدونم این بزرگترا برای چی میایند تو این مراسم خاستگاری ها؟ خب من جوانی کردم شما چرا تذکر ندادید؟
پدر و مادرم آدم های خوبی بودند، نمونه بارز آدم های خاکی ، که همیشه آرزو خوشبختی بچه هاشون رو داشتند اما جز سادگی آموزه بیشتری برای ما نداشتند، و همین باعث شد که من گرفتار گرگ هایی شدم که هرگز فکر نمی کردم میتونند آدم های بدی باشند.
بعد ها روزگار معلمی کرد برای من، معلمی که راه های غلط رو بهم نشون میداد، بهم یاد داد که اگه میخوای رشد کنی باید رشوه بدی، اگه میخوای زودتر به پول برسی در کنار افرادی باش که راه های درآمد پول رو دور می زنند، منم که از پول بدم نمیومد افتاد کنارشون اما ترس های من جلودار من شده بود، و همین باعث طرد شدن من از این گروه ها شد، کسایی که جنس قاچاق وارد مملکت می کردند و پول های هنگفتی به جیب میزدند.
شاید تنها باری که تو زندگیم عاقلانه رفتار کردم همون زمان بود که میخواستند من رو جلو بندازند اما من ترسیدم، حالا یا عاقلانه یا باز از روی بی عرضگی، در هر حال ترس من بود که نجاتم داد.
خب بهم ریختگی خونه تاثیر روی دوش گرفتن اول صبحم نداشت چون حداقل داخل حمام چیز قابل به ریختگی وجود نداشت، پس دوشم رو گرفتم و زدم بیرون.
و اولین جمله ای که با خودم گفتم”روز از نو روزی نو”
پایان

گرچه سکسی نبود اما اگه استقبال بشه با همین سبک قلم متفاوت خواهم نوشت 🙂

نوشته: مشتاق

دکمه بازگشت به بالا