علیرضا (۴)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

(این یک داستان طولانی با جزئیات و توضیحات زیاد و درون مایه “گی” است و همگام با خط داستان دنباله دار “راهروها” با روایت هومن و “گالری چهره نو” با روایت باراد، نوشته شده است.
اصولاً این داستان ها نوشته شده تا با پرداختن به جزئیات زیاد در داستان ترافیک ذهنیم رو کم کنم. سبک نگارش من، پرداختن فوق العاده زیاد (تاکید میکنم: فوق العاده زیاد) به جزئیات و نگارش طولانی هست. حالا اگر دوست دارید بخونید. ضمنا علامت”+” متعلق به راوی داستان، علیرضا، است.)

کنار لاله گوشم گرم شد. هُرم نفس و بوسه هایی صورتم رو نوازش میکرد.
به محض باز کردن چشمام، نجوای صدای مهربون و آشنایی اومد: علیرضا؟
هومن بود.
دستش رو روی گردنم حرکت میداد و خیلی ملایم گوشم رو لیس میزد. انقدر حرکت زبونش روی لاله گوشم آروم بود که بیشتر به یه نوازش خیس شباهت داشت.
هومن: قبل از اینکه بخوای هر حرفی رو بزنی باید بهت بگم فقط خودم و خودت اینجاییم.
+بذار بلند شم.
هومن: نمیذارم. اینجا لخت و تو بغلمی! بتاب یه ماساژ جانانه بهت بدم.

روی تخت نشستم و سرم رو گرفتم. بغلم کرد.
+بهت دروغ گفتم.
هومن: تو عشق منی. کلی حرف هست که باید بزنیم.
+نمیتونم. اگه حرف بزنم ولم میکنی.
صورتم رو به سمت خودش برگردوند. مهربون لبخند زد: با باراد خوابیدی. میدونم. این، هیچی رو بین من و تو عوض نمیکنه.
+اون باراد کثافت بهت گفت؟
هومن: آره.
+دیگه چی گفت؟
هومن: والا… گفت کلیه هات رو با هم قسمت کنیم، یکی من، یکی اون!

خندم گرفت!
+هومن میشه جدی باشی؟ من ناراحت شکافیم که بینمون پیش اومده و تو داری شوخی میکنی؟
هومن سرم رو محکم بین بازو و قفسه سینش گرفت و خندید:
هومن: شکاف؟ کدوم شکاف؟ انقدر فکر میکنی آقای فیلسوف میشی! شکاف فقط اون موقعی پیش میاد که تو نخوای من بخورمت! الآنم بخند.
+خندم نمیاد!
هومن : باشه عزیزم خودت خواستی!

سرم رو ول کرد و شروع به قلقلک دادنم کرد، دردم میومد!
هومن: وا! چرا عین بز منو نگاه میکنی؟
+آخه من قلقلکی نیستم!

ولم کرد و توی تخت نشست و سرش رو خاروند. خیلی جدی گفت:
هومن: جدی میگی؟ اَیی!
+آره. تو هستی؟
هومن: چجورم!
+پس بگیر که اومد!

هولش دادم و افتادم روش و شروع کردم به قلقلک دادنش… یه جوری میخندید و توی تخت وول میخورد که خودمم خندم گرفت! یه لحظه به شکم افتاد و صدای خندش قطع شد، دیگه قلقلکش ندادم و برش گردوندم، دیدم از چشماش اشک اومده و نفسی براش نمونده که بخواد با صدای بلند بخنده! مغزم صورت خندونش رو تبدیل به یه عکس کرد، یه عکس زنده که تا ابد توی خاطرم میمونه. ابروهای کشیدش، چشمای درشتش که بسته بود، لبای قشنگ خندون و دندونای ردیفش… میگه براش مهم نیست… میدونه زیر باراد خوابیدم و اصلاً براش مهم نیست… حالا جزئیات رو نمیدونه ولی جزئیات که بدتر از خود ماجرا نیستن…
چشماش رو باز کرد، نفس نفس میزد: علیرضا تو رو خدا بسه! باشه عزیزم تو همون گریه کن! اصلاً میخوام صد سال سیاه نخندی!
با صدای بلند زدم زیر خنده! همونطور که روش خم بودم به لباش نزدیک شدم:
+هومن؟
-جانم؟
+تولدت مبارک!
لباش رو بوسیدم. نرم، بدون عجله و… از همه مهمتر… بدون ترس…
بالاخره بدون ترس از دست دادنش بوسیدمش… دیگه باهام میمونه…
-میدونی چیه؟
+چیه؟
-از وقتی دیدمت، این اولین باره که انقدر دلم میخواد توی خودت حسم کنی، توی خودم حست کنم…

ها؟ میخواد سکس کنیم؟ میذاره منم بکنمش؟ من فکر میکردم اونی که تا آخر عمرش قراره نقش بات رو داشته باشه منم! ولی… سکس؟ من میترسم… یادم به تلمبه های باراد افتاد…
+هومن… من از سکس میترسم.
-چرا؟

از روش بلند شدم و نشستم. خودشم نشست و از پشت بغلم کرد: به من فکر کن… با من تجربش کن… مجبور نیستی قبول کنی، ولی بیا… بیا پیش من، بذار من ببوسمت، بذار من اولین تجربه خوشایند تو بعد از ناراحتیت باشم. تو نمیدونی ولی من خیلی میخوامت علیرضا…

بالاخره که چی… میدونستم دیر یا زود اتفاق می افته… اصلاً قرار بود همین دیشب اتفاق بیفته که من ترسیدم… عذاب وجدان داشتم به خاطر اینکه نمیدونست چیکار کردم، اما الآن داره عشقش رو بهم میده… الآن که جریان رو میدونه بازم میگه دوستم داره… دستاش دورمه، نفسش به پشت گردنم میخوره، دیوونشم، دوستش دارم… به قول دکترم باید بیام توی دنیای واقعی…

+بهم سخت نگیر… باشه؟
-سخت؟ مگه قراره شکنجت کنم؟ پسر پاشو یه چیزی در حد ته بندی بخور، دوش بگیر سرحال شی، بعدم بیا پیش من… دوتایی، خودم و خودت! امروز میخوام به عنوان شیرینی تولدم خودتو بخورم!
.
.
حتی توی نیمرو درست کردن هم این بشر باید خودزنی کنه! دستشو نشونم داد، روی دستش رو سوزونده بود و تاول زده بود!

زیر دوش بودم. آب گرم روی صورت و بدنم میخورد. حالا چی میشه؟ بالاخره وقت اتفاق افتادنشه… هومن زمین تا آسمون با باراد فرق داره، چهره خندونش موقعی که داشتم قلقلکش میدادم توی ذهنم اومد، پُقی زدم زیر خنده!

-یا خدا! باز چرا داری میخندی؟
+چیزی نیست، یاد اون موقع افتادم که داشتم قلقلکت میدادم!
-آها، خب باشه حله! بیا بیرون دیگه!
دوش رو بستم و حولم رو پوشیدم و اومدم بیرون. نگام کرد و خندید.
+حیض!
-جون!
+بیشعور!
-جون!
+ناراحت نمیشی نه؟
-نه! الآنم برو سشوار کن سرما نخوری!

روی تخت نشسته بود و با لبخند شیطونش داشت بهم نگاه میکرد. پشتم رو بهش کردم که اذیتش کنم. تا سشوار رو خاموش کردم و برگشتم طرفش، دیدم لباساش رو درآورده و با شورت نشسته لبه تخت. دستاشو باز کرد.
-بیا اینجا…

حالا چی میشه؟ میترسم… دکتر بهم گفته بود اگر چیزی رو نمیخوام باید به هومن “نه” بگم. من اصلاً مطمئن نیستم که الآن سکس میخوام… میدونم… این هومنه. امروزم تولدشه. ولی نمـ…یـ…
-دوباره رفتی تو فکر؟

کِی از جاش بلند شد؟ نفسش توی گوشم میخورد… دستم رو روی کمر لختش کشیدم و بغلش کردم. چقدر بدنش سفته! شروع کرد به بوسیدنم. هنوز حوله تنم بود، گیر کردم… میخوام؟ نمیخوام؟ بگم نه و برم؟ تا کِی میتونم بدون سکس نگهش دارم؟
لباش روی لبام نشست. به جهنم… هرچه بادا باد!
لبام رو میخورد، صورتم رو نوازش میکرد و به سمت تخت آروم هولم میداد. بالاخره روی تخت خوابیدم، لبام رو ول کرد و پیشونیم رو بوسید و از روم بلند شد. گره حولم که هنوز تنم بود رو باز کرد و حوله رو کنار زد. به بدنم نگاه میکرد.
-موهای بدنت رو چیکار کردی؟
+از اولش کم مو بودم.
-یعنی اورجینال انقدر خوردنی هستی؟
خندم گرفت: نه، اون پایینا رو لیزر کردم.
-ای جانم!

دوباره روم خوابید، کیرشو از روی شورتش حس میکردم، کاملاً بیدار بود! زیر لاله گوشم رو لیس میزد، می بوسید… به گردنم که رسید بوسیدنش بیشتر تبدیل به حرکت لباش روی پوستم شد. یه حس قلقلک شیرینی داشتم.
پایین رفت، زبونش رو روی قفسه سینم میکشید و پایین میرفت. حتی از دیشب هم بهتر بود! دیشب عذاب وجدان بودنِ باهاش رو داشتم و الآن لذت خالصِ بودنِ باهاش رو…
روی مثانم رو بوسید: خوبی عزیزم؟
+خیلی زیاد!
خندید، وای… کلاهکم رو توی دهنش کرد، چقدر توی دهنش گرمه، زبونش رو دور کیرم میچرخوند و هر از گاهی مک میزد. کم کم بالا میومد، بیشتر و بیشتر توی دهنش میداد، نصف بیشتر کیرم رو توی دهنش کرد و آروم ساک میزد.
چقدر دلم میخواد کیرش رو ببینم! یک ماهه توی ذهن خودم تجسمش کردم!
+هو…من…
کیرم رو ول کرده بود و تخمام رو میلیسید، وای که چه حس خوبی بود! سرش رو هول دادم عقب.
-چیشد؟
بلند شدم و جامو باهاش عوض کردم و خوابوندمش. حوله حمومم رو کامل درآوردم، روش خوابیدم، حالا وقت انجام دادن همه ی کارهاییه که در طول این یک ماه تو تخیلاتم با هومن انجام میدادم!
لباش رو بوسیدم، صورتش رو به طرف راست چرخوندم و روی شقیقش بوسه زدم. بوسه ها رو تا چونش ادامه دادم؛ رگ گردنش، همونی که همیشه برجستگیش روی گردنش خودنمایی میکرد رو بوسیدم. صورتشو صاف کردم و لباش رو بوسیدم. حالا وقتشه کیرش رو ببینم! رفتم پایین و شورتش رو درآوردم، چقدر شکل مال خودمه! البته از مال من کلفت تره. رنگشم قهوه ای روشنه!
سعی کردم مثل خودش اول کلاهک رو مک بزنم و کم کم بالا برم که یهو صدای آخش دراومد!
-آی علی! دردم میاد!
+برا چی؟
-چرا گاز میگیری!

خندم گرفت!
+بلد نیستم ساک بزنم!
-بار اولته؟
+راستش… نه.

نه نبود. بار اولم نبود… برای اون کثافتا زدم. فرهود پس گردنی میزد و میگفت دندون نزن، زانیار توی سرم میزد و میگفت دندون نزن… دوباره سرم بین بازوهای هومن جا شد.
+چرا هی منو عین کلاسور میزنی زیر بغلت؟
-چون میخوام انقدر فکر نکنی! به خدا خل میشیا!

سرم رو از بغلش درآورد و لبام رو بوسید.
-عزیزم اگه بلد نیستی خب کم کم یاد میگیری! تمرین کن فرزندم! تمرین و مُمارِست!
+تمرین و چی؟
-مُمارِست!
+چی هست؟ خوردنیه؟
-نخیر مالیدنیه!

جفتمون با هم زدیم زیر خنده!
-عزیزم علیرضا، برام لیس بزن همون بسه، اگر خواستی بخوری دهنت رو از حالت معمولی باید بیشتر باز کنی و لبات رو بین دندونات و آقا هومن کوچولوی بینوا حائل کنی، و موقعی هم که میخوای مک بزنی یا تو دهنت عقب و جلو کنی باید با زبونت دندونات رو کنترل کنی!
+ببخشید اذیت شدی! بخواب امتحان کنم!
خندید: اشکال نداره. راستی دیگه بوی توت فرنگی نمیدی!

زدم زیر خنده! دراز کشید، رفتم بین پاهاش و شروع به لیسیدن کیرش کردم، همش رو توی دهنم نمیکردم چون نمیتونستم و میترسیدم بازم دندون بزنم. فقط کلاهک رو اونطوری که گفته بود مک زدم. صدای آه های پر از لذتش در اومده بود، کلاهک رو از دهنم بیرون میاوردم و روی بقیه ی کیرش لیس میزدم، دوباره کلاهک و …
-علیرضا بتاب. 69 شو.

لذت شنیدن “اوم” گفتنای هومن، همزمان با لذت ساک زدنش برام و مالیدن تخمام و حرکت دستاش روی کونم، انقدر زیاد بود که حتی در تخیلاتم هم بهش فکر نکرده بودم چه برسه بخوام تجربش کرده باشم! راستش کل تعریفم از سکس، به وحشی گری های باراد و فرهود و زانیار خلاصه میشد… هومن پر از مهربونی بود. حتی در حد چند لحظه هم نمیذاشت توی فکر برم. مطمئنم که وقتی موقع ساک زدن ازم پرسید “بار اولته؟” و گفتم “نه!” حتما فهمیده که توی فکر تجربم با اون حرومزاده ها رفتم…
-علی بیا اینجا!
از حالت 69 دراومدیم و رفتم کنارش دراز کشیدم. روم خم شد و گردنم و بعدش لبام رو بوسید.
-میخوام شروع کنم. تو اول میکنی یا من؟
+من تا حالا کسی رو نکردم. میترسم مثل ساک زدن اذیتت کنم.
-نکردی؟ یعنی هیچیِ هیچی؟
+آره! هیچیِ هیچی! در حقیقت فکر میکردم توی رابطمون اونی که قراره همیشه بده منم!
-اینکه اسمش گی نیست!
+پس چیه؟
+سواستفاده! چون گی یه رابطه دو طرفس، هر دو نفر باید از بودن با هم به یه اندازه لذت ببرن… مگه اینکه یکی از طرفین، خودش تمایل به بات داشته باشه که البته حتی توی همون رابطه هم باید شرایط برای اون لحظه ای که یارو هوس بات بودنش میپیره مهیا باشه.

کنارم دوباره دراز کشید و ادامه داد:
-البته من اون موقعا که توی پرورشگاه بودم به کسی نمیدادم. هرگز! علت هم داشت. اونجا به کسی انقدر علاقه نداشتم که بخوام در این حد براش مایه بذارم، اوناییم که میکردمشون در 95 درصد مواقع خودشون سراغم میومدن و میدادن!
+اون 5 درصد مواقع دیگه رو چیکار میکردی؟
خندید: به اون 95 درصد اولیه فکر میکردم!

جفتمون با هم زدیم زیر خنده!
+یعنی بار اولته و صفری؟
-نه.
+پس بالاخره دادی!
-آره ولی نه توی پرورشگاه.
+تو که گفتی یک ماهه از پرورشگاه بیرون اومدی! یه ذره سریع وارد عمل نشدی؟
-منم مثل تو مجبور بودم.
+من حسابم فرق میکنه چون بابام چک داشت و میخواست ساغر رو جای 100 میلیون به یه ساقی شوهر بده. اون شب منم بار اولم بود و مجبور شدم به هر سه تاشون بدم.

کل زندگیم رو براش گفتم! ورشکستگی بابا، قمار کردنش، باختن ساغر توی قمار، یاوری و شرطش برای پس دادن چک و … اون شب لعنتی… سرم رو گرفتم وگریه امونم رو برید. دستشو زیر گردنم انداخت و به سمتم تابید و منو توی بغلش گرفت. چقدر بغلش گرمه… چقدر بدنش سفت و محکمه… کاش زودتر دیده بودمش…
+باراد عین اسب توی من تلمبه میزد… نتونستم دووم بیارم… از حال رفتم… هومن، حتی نمیتونی تصور کنی چه دردی داشت…
-می دونم.
+نمیدونی.
هومن: میدونم. چون توی منم زد.

سرم رو بالا آوردم. داره اینو میگه که حس عذاب وجدان منو کم کنه… امکان نداره…
هومن:باورت نمیشه؟ خودت گفتی یاوری همون اول کار قبل اینکه بهت پیشنهاد بده برای یه شب بری پیش اونا، بهت گفته “تو چهرت شبیه یه نفره که برای من مهمه” حالا خودت بگو چهره تو شبیه من هست یا نه؟ من نقاش مهمان گالری هستم یا نه؟

نفسم گرفت: چرا باید باراد با تو همچین کاری رو بکنه؟
-جریانش طولانیه.

لبام رو بوسید و هولم داد و روم خوابید. عاشق بوسیدنشم. انگار تمام محبتی که از هومن میشناسم رو توی بوسیدنش میریزه و به من تزریق میکنه.
-باراد من رو رقیب خودش میدونه. میخواست از من زهرچشم بگیره تا من بذارم برم. هر سه تاشون عین همین بلا رو سر من هم آوردن.
+یعنی توام بخیه داری؟
-نه! وضعیت من با تو این تفاوت رو داشت که بین من و زانیار یه علاقه ای شکل گرفت و به همین خاطر، شب قبل از اینکه باراد زهرچشمش رو ازم بگیره زانیار بود که صفر من رو باز کرد. به خاطر همین کمک زانیار بود که من بخیه نخوردم و حتی از حال هم نرفتم. در حقیقت زانیار یکی از دلایلی بود که من میخواستم توی گالری بمونم. من به شدت زانیار رو دوست داشتم.

خواستم از توی بغلش بیرون بیام. نذاشت.
+یـ…یعنی…تو عااشق زانیاری؟
-من عاشق توام. زانیار خیلی واضح به من گفت من رو دوست داره ولی اولویتش باراده و نمیتونه زندگی بدون باراد رو تحمل کنه و فقط وقتایی میتونه با من باشه که باراد بهش اجازه بده. آخرین باری که زانیار با من بود، بهم گفت روی بودنش با خودم حساب نکنم و انتخابش باراده حتی با وجود اینکه من رو دوست داره. بعدش من دقیقاً وقتی داشتم خودم رو از فکر زانیار بیرون میکشیدم تو رو توی رستوران دیدم.
+یعنی رابطتت با من رو شروع کردی که زانیار رو فراموش کنی.
-فراموش؟ هیچ فراموش کردنی در کار نیست. من یک روز در میون دارم زانیار رو توی کلاسای نقاشیِ گالری میبینم! با هم حرف میزنیم و حتی میخندیم. هنوزم موقعی که میخوام نقاشی بکشم رد تقارن معرکه زانیار تو نقاشیام هست. یکی در میون از زانیار نقاشی میکشم. ببین.

از روم بلند شد و رفت از توی سالن آیپدش رو آورد و طرفم گرفت. یه عالمه نقاشی از زانیار توی آیپد هومن بود.
-اما میدونی… چیزی که حتی خود زانیار هم باورش نمیشه اینه که برای من تموم شده. اگر من با زانیار رابطه ای داشتم هرگز با تو شروعی نداشتم.
توی تخت نشستم.
+اینا رو میگی که منو تحقیر کنی؟
-نه عزیزم. اینها رو میگم که حرف نزده ای بینمون نباشه. من تا آخر عمرم به زانیار مدیونم. زانیار نحوه برخورد با بندهایی از قرارداد رو بهم گفت که من هرگز نمیدونستم! زانیار برای من به عنوان یک عشق تموم شده چون خودش خیلی واضح بهم گفت “من باراد رو انتخاب میکنم” و برای همینم من از ذهنم بیرون گذاشتمش. گرچه زانیار همیشه در قسمتی از فکر من تا آخر عمرم باقی میمونه. من منکر تاثیری که توی ذهن من داشته نمیشم.
+امکان نداره که یه نفر انقدر راحت بتونه قید احساسش رو بزنه.

اومد طرفم و آیپدش رو ازم گرفت و گذاشت کنار تخت. توی صورتش نگاه کردم. همون هومنیه که شناختم… همونه… همونطور که نشسته بودیم محکم بغلم کرد و شونم رو بوسید. توی گردنش نفس عمیق کشیدم. زانیار؟ اون شب این زانیار بود که اولین نفر منو کرد. مثل وحشیا انگشتم میکرد و بعدم کیرش رو هول داد توی سوراخم، سرم رو هول داد، جوری که خوردم روی سرامیکا…

-امکان داره. وقتی توی پرورشگاه بزرگ شده باشی و مجبور بوده باشی که قید احساست به پدر و مادرت رو بزنی تا بتونی روی پاهات بایستی وادامه بدی؛ خیلی راحت میتونی کنار گذاشتن آدما رو یاد بگیری. من بهت دروغ نمیگم. زانیار اونقدری برای من مهم بود که وقتی از پیشم رفت، من، بعد از سالها همون هومنی رو حس کردم که برای اولین بار گذاشته بودنش پرورشگاه… اما چاره نداشتم… (دستشو روی پهلوم و کمرم میکشید) عین همون موقعا که چاره ای نداشتم. باید میپذیرفتم که زانیار رفته و توی ذهنم کنارش میذاشتم. پذیرفتم که باید از نو به زندگیم بچسبم. بعد تو رو دیدم. واقعا دلم رو بردی و علاقه ای که به تو پیدا کردم به کنار اومدنم با حس جدیدم به زانیار کمک کرد.
+با این حساب باید منتظر باشم من رو هم یه روز به همین راحتی کنار بذاری!
خندید و سرش رو تکون داد و خیلی ملایم گفت: نه.
+باور نمیکنم.
-ببین علیرضا، من وقتی زانیار رو کنار گذاشتم که خیلی رُک بهم گفت باراد انتخاب و اولویت اولشه و وقتی اون رو نداشته باشه من رو میخواد. پس این وسط کی اول کی رو کنار گذاشت؟ زانیار من رو!
+منظورت اینه که تا وقـ…
حرفمو قطع کرد: تا وقتی کنارم باشی کنارتم. چه باور بکنی چه نکنی، من خیلی خیلی تو رو دوست دارم ولی بهت این حق رو هم میدم که اینا رو در موردم بدونی.
+من اصلاً نمیدونم چی بگم.
-اتفاقاً چیزی نگو! فکر نکن! من اینا رو بهت گفتم چون نمیخوام رازی بینمون باشه. تو رو خیلی دوست دارم، حتی جنس علاقه ای که بهت دارم برام غریبه… دلم میخواد ببوسمت، نوازشت کنم و سربه سرت بذارم. این اولین تجربه سکسی منه که پشتش زور و یا اجبار نیست.
+اگر هنوز صفر بودی بازم حاضر بودی بذاری من بکنمت؟
-بله. تو همونی هستی که انگار من به دنیا اومدم تا عاشقش باشم. زانیار رو دوست داشتم، هنوزم ته قلبم دوستش دارم ولی تو رو به عنوان بخشی از هر روز و هر دقیقم دوست دارم. زانیار و کمکش بهم، بخشی از گذشتست. اون انتخابش رو کرده و منم خیلی خوشحالم که این کار رو کرده، چون الآن تو رو دارم.

از بغلش جدام کرد.
-حالا ازت میخوام به هیچی فکر نکنی. دراز بکش و بذار با هم، اولین تجربه واقعیمونو بسازیم.
+فعلاً که مال جفتمون خوابید!
-69 بشیم؟
+باشه ولی ایندفعه تو روی من باش. راستش وقتی وزنت رو روم میندازی خوشم میاد!
خندید: باشه!

69 شدیم. دوباره ساک میزد، جوری محکم مک میزد که اصلاً نمیتونستم به چیزی به جز لذت اون لحظه فکر کنم. هومن نمیدونست که داشتنش برام انقدر مهمه که حاضرم با کمال میل بگم: گور بابای زانیار!
کیرش بزرگ شد، خودمم شق کرده بودم. از روم پایین اومد و رفت طرف کمد دیواری.
-شرط اول: کاندوم!
+دمت گرم! نگران بودم که الآن کاندوم نداریم.
-تازه ژل هم داریم! تازه خریدم!

اومد روی تخت: نیم خیز شو توی بغلم.
جفتمون پهلو به پهلو تو بغل هم بودیم، داشت لبام رو میبوسید. شروع کرد به ماساژ دادن سوراخم و بازی کردن با لمبرام. یه کم که گذشت گفت دمر شم و بالش زیرم بذارم.
لمبرام رو باز کرد و با نوک زبونش به سوراخم میکشید… خیلی حس خوبی بود! روی ابرا بودم! بار اولی بود که کسی سوراخم رو میلیسید! لیساش رو از سوراخم ادامه میداد و تا پشت تخمام پایین میومد. نفسام جوری به شماره افتاده بود که یهو گفت: خوبی؟
+عا…لی!
خندید و روی سوراخم ژل ریخت. دوباره پرت شدم به اون شب… اون موقع مرحله بعدش درد بود و داد و خون… وای نه ولش کن… دیگه قبول کردم که الآن رو با هومن باشم… بذار ببینم چیکار میکنه… انگشتش رو دور سوراخم میکشید و هی فشارهای خفیفی می آورد تا وارد سوراخم بکنه، انقدر اینکار رو کرد که بی اغراق، میتونم بگم بدون حس درد، سر انگشتش اومد تو…
همزمان، همونطور که آروم با انگشتش داخل سوراخم رو میمالید با انگشت دیگرش، بیرون سوراخم رو میمالید. دومی که اومد تو یه سوزش اولیه کوچیک داشتم. ولی هومن ژل میریخت و انگشتاش به نرمی داخل و بیرون سوراخم رو میمالید. دیگه انگشت سوم درد داشت! ولی جداً قابل تحمل بود. بیشتر یه درد خوشایند بود. قربون صدقم میرفت و لمبرام رو میبوسید و سوراخم رو ماساژ میداد.
احساس کردم یه کم انگشتاش رو داخل سوراخم از هم فاصله میده و ژل رو بین انگشتاش میریزه و داخل سوراخم میکنه چون مدام داخل سوراخم یه حس وارد شدن مایع سردی رو داشتم.
بالاخره ولم کرد و کیرش رو روی سوراخم گذاشت. کلاهک رو حس کردم، آروم و بازی بازی، کلاهک رو داخل داد. درد داشت ولی برای من قابل تحمل بود چون برام یه حس خوشایند داشت! آخه هیچ وحشیگری ای توی کارش نبود! بلافاصله روم خوابید و گردنم رو بوسید.
-خوبی عزیزم؟ خیلی دردت اومد؟
+قابل تحمله.
-یه لب نصفه نیمه بهم بده!

همونطور سر کلاهک رو توی من نگه داشته بود و تکون نمیداد، سوراخم نبض میزد. درد کم کم از بین رفت. لباش رو جدا کرد.
-سرتو بذار روی تخت. خودتو شل بگیر، یواش یواش میدمش تو!

دقیقا هم همین کار رو کرد. خیلی کم کم داخل میداد، نگه میداشت، پشت گردنم رو میبوسید و نیم خیز میشد و دوباره ژل میریخت. دردم میومد اما جنس این درد با دردی که توی ذهنم از سکس بود، تفاوت خیلی خیلی بزرگی داشت. این درد لحظه ای و موقتی بود، یعنی درد میگرفت، ولی بعدش چنان حواسم به بوسه های هومن روی گردنم و صدای نفساش پرت میشد که دیگه اون درد رو حس نمیکردم!
-تموم شد!
+ها؟ کی تموم شد؟
-عزیزم این که دسته بیل نیست! 17 سانته ناقابل!
+منم 17 تام!
-خیلی خوب تحمل کردی!
+چون تو خیلی خوب کردی.
خندید: میخوام توی سوراخت نگهش دارم. بذار یکم جا باز کنه، بهم لب میدی؟ خیلی لبات خوشمزس!
گردنم رو به سمتش تابوندم. تا اومد ازم لب بگیره یهو چشماش گرد شد!
-چرا رنگت پریده؟ درش بیارم؟
+نه نه! به خدا خوبم. فقط از دردش ترسیده بودم! الآن خوبم.
-مطمئنی؟
+آره، اصلاً درش نیار.

شروع کرد به لب گرفتن، با زبونم بازی میکرد و دستش رو توی موهام میکشید و مدام نوازشم میکرد. همونطور که لب میگرفت آروم آروم تلمبه زدن رو شروع کرد. درد خفیفی داشتم، بیشتر حس سوزش داشتم.
لبام رو ول کرد، روم نیم خیز شد و تلمبه ها رو با کنترل بیشتری میزد. نمیدونم از تلمبه چهارم به بعد بود یا از پنجمی به بعد، فقط میدونم که در لذت عجیبی غرق بودم!
مرتب پشت گردنم رو میبوسید و تلمبه هاش رو یواش یواش تندتر میکرد. نمیدونم چقدر طول کشید چون به طرز عجیبی حال خوبی داشتم!
-علیرضا؟ خوبی؟
+وای… من عالیم!
خندید: عزیزم باید تندش کنم. دارم میام.
+توی من میریزی؟

یهو نگه داشت و محکم زد زیر خنده! سرم رو تکون داد:
+خنگ منی به خدا! خب وقتی کاندوم دارم چجوری توی تو بریزمش؟

دوباره تندش کرد، گرچه چهارتای آخری رو محکم زد ولی چنان آه میکشید و گوشم رو مک میزد که نتونستم تحمل کنم… بدنم انگار ول شد و اومدم! چند لحظه بعدش هومن هم یهو روم ول شد. بلند نفس نفس میزد. چند لحظه که گذشت از روم بلند شد. میترسیدم بلند شم! اگه سوراخم دوباره خونی باشه چی؟ احساس خیسی دارم… نکنه خونه؟ بالاخره دلم رو به دریا زدم و سوراخم رو جمع کردم، درد خفیفی داشت ولی اصلاً مثل اون شب با اون سه تا وحشی نبود. دستمو به سوراخم کشیدم و نگاه کردم، ژل بود! از بس هومن توی من ژل ریخت!
-پس چرا ارضا شدی؟
+والا دست خودم نبود!
-بیا برات بخورم تا منو بکنی.
+نه میتونم و نه میخوام!
-چرا؟
+چون واقعا برای امشب بسمه!
خندید: دفعه بعد اول تو منو بکن.

کاندومش رو درآورد و دستمال برداشت خودش و خودم رو پاک کرد. بعدش منو توی بغلش گرفت و کمرم رو نوازش میکرد.
-یکی به من گفت حیض!
+زر زد!
-یکی به من گفت بیشعور!
+زر زد!

دوباره خندید و بوسم کرد. یکم که گذشت صدای شکمم دراومد!
-اتفاقاً منم گرسنمه. پاشو یه چیزی بخوریم.

توی آشپزخونه رو به روی هم نشسته بودیم. چایی درست کردنش خدایی عالیه!
+خوشحالم که با چایی درست کردن، بلایی سر خودت نیاوردی!
خندید: من برم یه دوش بگیرم و بیام. تو برو تو کار ماکارونی ای که قولش رو دادی!

رفت حموم… به مواد ماکارونی نگاه کردم. یاد شعر معین افتادم!
“کنارم هستی و بازم دلم تنگ میشه هر لحظه…”
مواد ماکارونی رو به حال خودشون توی آشپزخونه ول کردم. به طرف حموم رفتم، با هر قدمی که به حموم نزدیک میشدم، صدای آب دوش بیشتر میومد. بدون در زدن، آروم در رو باز کردم و رفتم تو. پشتش به من بود و داشت سرش رو میشست.
یه تقه آروم به در زدم تا متوجه حضورم بشه. برگشت. لخت و خیس… بهم نگاه کرد. حتی نپرسید چرا اومدم توی حموم! فقط به سر تا پام نگاه میکرد. دست انداختم تیشرتمو درآوردم. بهش نگاه کردم. لبخند روی لبش آروم آروم بزرگتر میشد. همونطور که تو چشماش نگاه میکردم شلوار و شورتم رو درآوردم. دستاش رو باز کرد.
رفتم توی بغلش. خیس ولی پر از مهربونی و آرامش…
قدم تقریباً یه پیشونی ازش کوتاه تر بود. روی پنجه پاهاش ایستادم، دستام رو پشت گردنش گذاشتم و لباش رو بوسیدم. آب دوش روی صورت جفتمون میخورد. پشت کمرم رو نوازش میکرد و دستاش رو روی کونم میکشید. شونش رو گاز گرفتم، خندید.
-بهت بد که نگذشت؟
+نه اصلاً.

خودم رو توی بغلش جمع کردم و سرم رو روی قفسه سینش گذاشتم. مست صدای آب دوش و گرمای بدن هومن و آرامشی بودم که همه وجودم رو میگرفت…

خودمون رو خشک کردیم و رفتیم بیرون. با حوله روی مبل نشسته بود، لباسام رو که پوشیدم رفتم روبه روش نشستم.
+ببخشید که توی ذهنم با باراد مقایست میکردم.
خندید و سرش رو تکون داد: علیرضا تو به باراد علاقه ای داری؟
+من اصلاً حتی نمیخوام دیگه با باراد روبه رو بشم.
-این دست تو نیست.
+هست.
-بهم گوش کن. اتفاقاً باید با باراد رودر رو بشی و باهاش حرف بزنی.
+من هیچ حرفی با باراد ندارم.
-علیرضا وسط حرفم نپر. بهم گوش کن… باراد ولت نمیکنه. طبق چیزی که فهمیدم باراد چند ساله نتونسته نقاشی بکشه و نقاشیایی هم میکشیده تکراری بودن، تا اینکه تو رو اون شب دیده. حالات و واکنشای تو به شدت به اون ایده داده و ایده هایی که ازت گرفته دقیقاً مثل وقتیه که توی اوج بوده.
+باور نمیکنم. احمقانه ترین چیزیه که تا حالا شنیدم.
هومن: نیست. خود من چند تا نقاشی رو با ایده گرفتن از تقارن های زانیار کشیدم و هنوزم میکشم! کلاً نقاشی همینه… گاهی از چیزهایی ایده به ذهن آدم میرسه که اصلاً خود اون نقاش هم باورش نمیشه.
+اگه تو میگی باشه قبول. ولی من الآن چه غلطی بکنم؟
هومن: یه دو دو تا چهارتای ساده بکن تا بفهمی چقدر شرایط به نفع تو داره پیش میره.
+به نفع من؟ اینکه من برم زیر باراد بخوابم به نفعمه؟

هومن بلند شد و اومد کنارم نشست و دستم رو گرفت.
هومن: عزیزم… علیرضا جانم… اشتباهت همین جاست. به سوالای من جواب بده. کی الآن به کی احتیاج داره؟ تو به باراد یا باراد به تو؟
+خب… اینجور که تو میگی، باراد به من.
هومن: کی قدرتش توی این قضیه بیشتره؟ تو یا باراد؟
+باراد.
هومن: باراد تو رو میخواد و گیرت هم میاره. من بهت قول میدم.
+تو نمیدونی… هومن، باراد منو شکنجه کرد… خیلی وحشی تر از اونه که من بخوام ببینمش.
هومن: باراد هرگز دیگه تو رو شکنجه نمیکنه چون تو گره ی ایده پردازیاش رو براش باز میکنی. اگه تو نباشی نمیتونه نقاشی کنه و بعد از یه مدتی باید قید گالری رو هم بزنه. برای همینه که دنبالته.
+امکان نداره. اگه مجبورم کنه ببینمش میرم پیش پلیس.

هومن با صدای بلند خندید و دستش رو توی موهام کشید و سرم رو تکون داد.
+چرا میخندی؟
همونطور که میخندید گفت: به خدا یه روزی میخورمت!
+چی؟
-هیچی عزیزم. علیرضا جان… من برات دو تا پیشنهاد دارم.
+چه پیشنهادایی؟
-پیشنهاد اولم اینه که همین الآن از هم خداحافظی کنیم و تو راه خودت رو بری و منم راه خودمو.
+و پیشنهاد دومت چیه؟
لبخند زد و ابروش رو بالا انداخت: با من بمونی تا با هم دهن باراد رو صاف کنیم.
+چجوری؟

تا اومد حرف بزنه، یه مسیج براش اومد، محل نداد. چند دقیقه بعد یه مسیج دیگه اومد. بلند شد و گوشیش رو برداشت.

-فعلاً دارم روی نقشه ای که توی ذهنم دارم فکر میکنم. تو به پیشنهادای من فکر کن. اگر انتخابت پیشنهاد اولم باشه، اصلاً دیگه نیازی نیست بدونی!
پردازش جملات هومن برام خیلی سخت بود. چشمام رو مالیدم: چقدر وقت دارم تا جواب بدم؟
-فردا شب. این کلید خونس، یه دونه از روش برات زدم، میخواستم بهت پیشنهاد بدم بیای پیش من زندگی کنی.
+جدی میگی؟
لبخند زد: کاملاً جدی! من وقتایی که تو پیشمی از ته قلبم میخندم.

اصلا مغزم هنگ کرد!
-تا فردا فکرات رو خوب بکن. انتخابت هر کدوم از پیشنهادای من باشه، میخوام خودت در رو باز کنی و بیای تو!
+هومن، دلم میخواد بایستم و تولدت رو باهات جشن بگیرم. برات ماکارونی ای که دوست داری رو بپزم ولی واقعیتش الآن نیاز دارم تنها باشم. میخوام برم یکم فکر کنم.
-اتفاقاً بایدم بری! چون زانیار بهم پیام داده گفته تا یک ساعت دیگه میاد اینجا! الآن که ساعت 3 هست دیگه احتمالاً 4 و اینا برسه!
+یه سوال خیلی مهم ازت دارم. روی صداقتت حساب میکنم هومن… چقدر از عشق زانیار توی قلبت مونده؟
هومن: فقط یک لبخند… من هر وقت زانیار رو میبینم یه لبخند روی لبم میاد بدون اینکه بخوام. ولی به جز این مورد، دیگه این تویی که قسمتی از همه ی فکرهای قشنگ منی.

دستم رو گرفت و بلندم کرد و به سمت یکی از اتاقها رفتیم. در رو باز کرد. توی اتاق تابلوی بزرگی قرار داشت. توی اون تابلو، یه بچه با دفتر نقاشیش روی زمینِ خاکی نشسته بود و یک شخص با چهره زانیار در حالی که یه شاخه گل توی دستش داشت، دستاش رو برای در آغوش کشیدن اون بچه باز کرده بود، در حالی که سایه ی اون شخص داشت از اون بچه خداحافظی میکرد و دور میشد.
-علیرضا، زانیار اولین کسی بود که نگران من شد. وقتی از پیشم رفت نمیدونستم چیکار کنم. همون روز، این نقاشی رو کشیدم و بعدش به شدت آروم شدم. گرچه زانیار اولین کسی بود که فکر کردم عاشقشم و اولین کسی که محبتش رو باور کردم، ولی این یه تابلوی خداحافظیه.
+میخوای با این تابلو چیکار کنی؟
-تا آخر عمرم نگهش میدارم تا یادم بمونه، زانیار برام تموم شده. لطفاً اینو بپذیر و بدون که گرچه زانیار اولین نفر برای من بود ولی الآن تو رو دارم و از داشتنت هم خوشحالم.

بغلش کردم. چقدر دوستش دارم…
.
.
به دکترم زنگ زدم و خلاصه ای از جریان رو بهش گفتم. وقتی فهمید دو بار از حال رفتم، بهم گفت منشیش مطب نیست چون این ساعت تعطیلن ولی تا دو ساعت دیگه خودش میاد مطب و حتماً برم پیشش.
مسیریابم رو روشن کردم که دوباره سر از جلوی خونه باراد درنیارم و هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم. مورد علاقه ترین آهنگم رو روی تکرار گذاشتم: شوپن
Nocturne No.2 In E Flat, Op.9 No.2
باراد…
دوباره اومد، دوباره دیدمش، دوباره منو بین بازوهاش گرفت و دوباره بوی قفسه سینش توی مشامم پیچید… همون بلا رو سر هومن آورده؟ کثافت… واقعا که یه حرومزادس… حالا من باید چیکار کنم؟ هومن به خیال خودش دو تا پیشنهاد به من داد ولی من فقط یکیش رو شنیدم! من تحت هیچ شرایطی از هومن دل نمیکنم…
زانیار… فکر نمیکردم ذره ی انسانیت در وجود زانیار باشه! ولی برای هومن اینجوری مایه گذاشته اونم در حالی که عاشق باراده؟ با خودش اصلاً چند چنده؟ واقعاً که دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید! بایدم انتخاب یه وحشی ای مثل زانیار یه حرومزاده ای مثل باراد باشه!
با همین افکار و با موزیک شوپن، اون دو ساعت گذشت. وقتی به مطب دکترم رسیدم یه احساس آرامش خاصی گرفتم. این دکتر به طرز عجیبی در من تاثیر داره…
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم. از پیشرفت رابطم با هومن و یکی بودن گرایش جنسی هر دوتامون تا دیدن یاوری و پیشنهاداش و بالاخره دیدن باراد و پیشنهادهای هومن…
وقتی حرفام تموم شد دکتر تا چند دقیقه با خودکار روی میزش بازی کرد و به شدت تو فکر بود.
-ببین علیرضا جان، به حرف هومن گوش کن. درست گفته. باراد رو ببین و از احساست و شرایطتت براش بگو و اگر قبول نکرد اون وقت از طریق قانونی اقدام کن. بله درسته. تو میتونی بری پیش پلیس و با یه شکایت و البته دوندگی، حکمی بگیری که دیگه آقای یاوری یا باراد نزدیکت نشن.
+آقای دکتر من امروز بعد از دیدن باراد دو بار از حال رفتم! من به خودم قول داده بودم که دیگه باراد رو نمیبنم! چجوری باهاش حرف بزنم؟
-علیرضا جان تو برای ندیدن باراد برنامه ریخته بودی و بعد درگیر شرایطی شدی که کاملاً در تضاد با برنامه ریزی های تو بوده! این علت از حال رفتن توئه.
+ولی من نمیخوام باراد رو ببینم. اون یه حرومزادس. ازش متنفرم.
-علیرضا جان به عنوان یک آدم بالغ با شرایطت برخورد بهتری داشت باش. با چیزایی که من شنیدم کاملاً بعیده که اونا به راحتی تو رو رها کنن.
+من دلم میخواد باراد رو تیکه تیکه کنم!
-باراد رو ببین تا خشم سرکوب شده ی توی وجودت رها بشه.
+رها نمیشه! چون من درجا از حال میرم!
-از حال میری چون از باراد میترسی.
+نترسم؟ میزنه منو تیکه پاره میکنه!
-روی چیزهایی که تعریف کردی دوباره فکر کن. باراد الآن به تو نیازی به جز امور جنسی داره، پس قطعاً در مورد تو خشونت رفتاریش رو مجبوره کنار بذاره. این رو از پیشنهادایی که آقای یاوری بهت داده هم میتونی بفهمی.

طبق معمول داره درست میگه… اگه حرفای هومن درست باشه، باراد دیگه نمیتونه منو اذیت کنه… اگه بخواد کنارش باشم تا ازم ایده پردازی کنه و بخواد منو کنار خودش نگه داره دیگه نمیتونه منو شکنجه کنه… هومن چقدر سریع این موضوع رو فهمید…

+هومن چی میشه…
-والا با این چیزایی که من شنیدم، این آقا هومنِ شما، یه آدم به شدت زیرکه. آدمی که از دل پرورشگاه خودش رو بذاره توی دل یه گالری طراز اول تهرانی و موقعیتش رو حتی به قیمت اینکه چنین بلایی سرش بیارن از دست نده، آدمیه که به شدت میتونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه.
+راستش من نمیدونم. احساس میکنم به خاطر فراموش کردن زانیار میخواد با من باشه.
-هومن در نهایت صداقت با تو حرف زده و همه چیز رو برات گفته. وقتی چنین چیزهایی رو گفته یعنی احتمال میداده تو بری و ولش کنی ولی بازم احساسش رو از عقل جدا کرده و به تو حقیقت رو گفته.
+ولی گفت با دیدن زانیار لبخند میزنه. پس هنوز دوستش داره.
-بعید میدونم. طبق تعریفات تو، برداشت من از شخصیت هومن، یک آدم واقعگراست. بنابراین به احتمال زیاد، اون به زانیار لبخند نمیزنه، به خاطره خوبی که از زانیار داره، لبخند میزنه.
+من چیکار کنم…
-روی دیدن باراد تمرکز کن.
+فکر دیدن باراد بهم دلشوره عجیبی میده.
-یه قرار توی یه محیط عمومی بذار و اینکه خودت رو از لحاظ فکری آماده کن. اینو بدون که دست بالا رو داری.
+اگه بازم غش کنم چی؟
-نمیکنی. چون برای اون شرایط با آمادگی و پذیرش فکری میری. به خودت، نیازی که باراد بهت داره رو یادآوری کن. اینجوری میفهمی که نه تنها دیگه دلیلی برای ترسیدن وجود نداره بلکه با خیال راحت میتونی تمام ناراحتی ای هم که از باراد داری رو توی روش بگی. اینجوری به راحتی از احساس “ترس” احساست رو به “خشم” تبدیل میکنی و با خالی کردن اون خشم، حس ترست هم از ضمیر ناخودآگاهت پاک میشه.
+باید بازم فکر کنم.
-کار خوبی میکنی. در ضمن، علیرضا جان، میشه ازت خواهش کنم شماره تماس هومن رو به من بدی؟
.
.
از مطب دکتر بیرون اومدم، دوباره مسیریاب رو روشن کردم، دوباره شوپن گذاشتم، دوباره راه رفتم…
باراد؟ دیدن دوباره باراد؟ با پای خودم برم ببینمش؟ از من ایده پردازی میکنه؟ نفعش توی بودن منه… برای همینم کوتاه نمیاد. امروز موقعی که سرم رو از روی زمین بلند کرد، حالت چشماش در مقایسه اون شب لعنتی تغییر کرده بود.
پس… اون شبی که تو بغلش بودم راست بود…
راستی هومن چجوری اصلاً با اینا آشنا شده… چجوری این دیونه ها رو تحمل میکنه؟ یعنی هومن الآن داره چیکار میکنه؟ پیشنهاد یک و دو؟ کدوم یک و دو؟ هومن مال منه… نمیتونم تنهاش بذارم. گفت خانواده نداره… من خانوادش میشم. والا خیلی خودمو نگه داشتم که همون موقع که بهم این پیشنهادها رو گفت نگفتم البته که شماره دو!
احساس کردم خسته شدم. اسنپ گرفتم و رفتم خونه افشین.

-به به… آقای آشپز! چیه کیکت وا رفته که خودت اینجوری وا رفتی؟
وای کیک… تولد هومن… ای لعنت بهت باراد… یه نگاه به ساعتم انداختم. نه و نیم؟ کی شد نه و نیم شب؟ امروز قرار بود تولد هومن رو باهاش جشن بگیرم…
+وای… افشین… من باید برم!
-پس چرا اومدی؟
+ببخشید بعداً برات توضیح میدم!

دوباره اسنپ گرفتم و رفتم خونه هومن. توی ماشین به کلیدها و جاکلیدی نگاه کردم. جاکلیدی یه طرح چوبی پیانو بود که زیرش یه مداد حک شده… پشتش نوشته بود : برای چایکوفسکی من.
خندم گرفت!
از بعد از دیدن اون فیلمِ “پرنده آتشین”، با آثار چایکوفسکی آشنا شده بود. خیلی گوش میداد و خیلیم دوست داشت. چقدر تمرین کرده بودم که امروز براش دریاچه قو رو بزنم…
رسیدم و رفتم بالا. از بیرون در واحد گوشم رو به در چسبوندم. هیچ صدایی نمیومد. حتما زانیار دیگه اینجا نیست… ظهر قرار بوده بیاد… حتما تا حالا رفته!
کلید رو انداختم و رفتم تو.
صدا زدم: هومن؟ کجایی عزیزم؟

برای چند لحظه صدایی نیومد، اما بعدش صدای قدم هایی از سمت اتاق هومن اومد. به سمت اتاق رفتم.
قلبم اومد تو دهنم…
سینه به سینه فرهود شدم!
فرهود: به به… سوگلی کوچولو! مشتاق دیدار!
به پشت سر فرهود نگاه کردم. هومن وسط تخت خوابیده بود، لخت بود، روی سینه و شکمش و روناش پر از بریدگی بود، مثل یه خط… سرتاسری… زانیار روی صندلی کنار تخت نشسته بود و توی دستش یه مداد بود و انگار داشت از هومن نقاشی میکشید. روی تخت، دور هومن پر از نقاشی هایی بود که از هومن و بریدگیهاش کشیده شده بود، در حالات مختلف…
+هومن؟ عزیزم هومن؟

فرهود تو صورتم پوزخند زد. چیکار کنم؟ فکر کن… علیرضا فکر کن… اگر هومن بود الآن چیکار میکرد؟
فرهود رو زدم کنار و به سمت هومن رفتم. هومن خونی و کاملاً بیهوش بود، تا خواستم روی صورتش خم شم، زانیار از روی صندلیش بلند شد و محکم زد توی سرم و عصبانی فریاد کشید: آخه توی کونی یهو از کجا پیدات شد؟
ترسیدم… نه به خاطر خودم، به خاطر هومن…
+آقا زانیار، هومن چش شده؟ تو رو خدا بگین چش شده…
دیدم که زانیار به پشت سرم نگاه کرد، برگشتم، به فرهود گفتم: تو رو خدا… آقا فرهود… باید برسونیمش بیمارستان… نکنه چیزیش شده…
دوباره به طرف زانیار برگشتم. نگاهش رو ازم گرفت، به سمت صورت هومن برگشتم و اینبار تونستم توی صورتش نگاه کنم. رنگش به زردی میزد، گوشش و سمت چپ صورتش قرمز بود، گوشم رو گذاشتم روی قلبش، خدایا شکرت… قلبش میزنه، نفس میکشه… تمام شجاعتم رو جمع کردم و زانیار رو هول دادم کنار و هومن رو بغل کردم. گریم گرفت… خط خون بریدگی روی روناش و قفسه سینش عمیق به نظر نمیومد ولی یادآور یه شکل بود، انگار روی بدنش یه طرح کشیده بودن…
+هومن؟ عزیزم؟ خوابیدی؟

زانیار کنارم نشست و چونم رو بالا گرفت.
زانیار: بهش میگی “عزیزم؟” فکر میکنی دوستت داره؟ احمق! داره بازیت میده. من رو هم بازی داد، اما من مثل تو نیستم. من بازی نمیخورم.
+بازی؟ چرا خونیه؟ چیکارش کردین؟
زانیار: تاوان. هومن تاوان دروغهایی که بهم گفت رو داد. به خاطر اینکه برای “مقابل باراد ایستادن”، کمکش کنم کاری کرد که یه سوتفاهم بزرگ احساسی برای من پیش بیاد. همش دروغ…
+دروغ؟ اشتباه میکنی!
-آخه تو چی میدونی؟ اصلاً میدونستی با من رابطه داشته؟
+بله.
با تعجب گفت: بله؟
+هومن همین امروز صبح بهم گفت چه رابطه ای با شما داشته!
زانیار متعجب بهم نگاه کرد: هومن بهت درباره من گفت؟
+بله… اینم بهم گفت که خودتون نخواستین تو زندگیش باشین ولی تا آخر عمرش قسمتی از فکرش مال شماست. پس تو رو خدا بگین چیشده…
فرهود به طرف زانیار اومد و دستش رو گرفت و از تخت کشیدش بیرون. هومن رو تکون میدادم. جوابی نمیداد.
به طرف در اتاق برگشتم، فرهود با عصبانیت و زانیار با ناراحتی بهم نگاه میکردن…
+تو رو خدا… یه چیزی بگین… من چیکار کنم؟ چه بلایی سرش آوردین؟ آقا زانیار، لااقل شما بگو چیشده…
زانیار چشماش رو بست و پیشونیش رو گرفت و یه قدم رفت عقب… فرهود به سمتم اومد، هومن رو محکم توی بغلم گرفتم… اگه بخواد بهش دست بزنه نمیذارم… فرهود اومد روی تخت و سمت دیگه هومن رفت، بعد هومن رو به پهلو تابوند و دیلدو بزرگی رو از پشت هومن بیرون کشید… دیلدوئه خونی بود…
فرهود: تا یکی دو ساعت دیگه به هوش میاد. چیزیش نیست. یه تسویه حساب شخصی بود. خود هومن در جریانه. زانیار؟ بریم.

زانیار: نه. نمیام. فرهود لطفاً تو برو.

دکمه بازگشت به بالا