علی و زن همسایه

سلام
داستانی که براتون تعریف می کنم داستان یکی از دوستامه که چون خودم در جریانش بودم مطمئن هستم واقعیته :
تو محل ما علی توی زدن مخ زنای بیوه و مطلقه تک بود قیافه ی خوبی نداشت قدشم کوتاه بود ولی هیکلش تو پر بود ولی زبون چرب و نرمی داشت که خیلی راحت مخ هر دختری رو می زد ولی هیچ وقت با دخترای باکره دوست نمی شد . می گفت وقتی نتونی از جلو بکنی فایده ای نداره و وقت تلف کردنه و خلاصه همش تو فکر زنای بیوه بود خداییش هم به زنای شوهر دار کاری نداشت و مرامش اینجوری بود و گناه می دونست .
یک هفته ای بود که علی برای کارش رفته بود شهرستان و توی همون هفته یه مستاجر جدید برای خونه روبرویی شون اومده بود ظاهرا یه زن تنها بود با یه بچه تقریبا 3 ساله خانوم خوشگلی بود البته چادری و خیلی محجبه چند روز بعد از اومدنش منو تو کوچه دید ازم پرسید که این خانومه که تازو اومدرو می شناسی ؟ گفتم نه ولی فکر کنم تنهاست . گفت آره دیروز خانومهای همسایه تو خونمون داشتن پشت سرش حرف می زدن که با اینکه تنهاست خیلی موقر می گرده . خلاصه علی براش حسابی تیز کرده بود و من هم با اون سابقه درخشانش مطمئن بودم که دیر یا زود مخشو می زنه که همینم شد . یه روز با خوشحالی اومد پیشم که بالاخره مخش زدم و دیروز باهم رفتیم دربند و خلاصه خیلی حال داد می دونستم که داره نقشه ی کردنشو می کشه ولی اینطور که می گفت خانومه بزور اجازه داده دستشو بگیره خلاصه بعد از دو هفته موفق شد و یه روز ساعت 11 که رفتم در خونشون مادر علی گفت خوابه تعجب کردم چون علی پسر سحر خیزی بود خلاصه به اصرار من مادرش بیدارش کرد اومد بیرون اولش یکم دربری گفت چرا بیدارم کردی بعد با خنده موزیانه گفت می دونی دیشب کجا بودم گفتم نه با اشاره به خونه روبرویی اشاره کرد گفتم کس نگو این زنه رو به زور چشاشو از زیر چادر میشه دید اونوقت تو… گفت باور نمی کنی امشب ساعت یک بیا لب پنجره . بعدشم شروع کرد از سینه ها و کس و کون خانومه تعریف کردن و اینکه چه جوری ساک می زنه منم حسابی راست کرده بودم ولی چه فایده علی تک پر بود و مطمئن بودم نمی ذاره منم باهاش برم خلاصه اون شب لب پنجره کوچه رو کشیک کشیدیم دیدم بله علی با یه رکابی و یه زیر شلوار انگار که می خواد بره خونه و زن خودشو بکنه خیلی راحت از خونه خودشون اومد بیرون رفت سمت در روبرو که قبلا باز شده بود و رفت تو . راستی یادم رفت بگم خانومه که اسمش شیدا بود به علی گفته بود که شوهرش تو ی تصادف کشته شده و الان خیلی تو کف سکسه برای همین هر شب که علی می رفت خونشون پیر علی رو در می اورد .
خلاصه این قضیه یه یک ماهی ادامه داشت تا اینکه علی یه دفعه غیبش زد هیچکس از خبر نداشت تا دو ماه که یه روز صبح زود اتفاقی دیدم داره خیلی یواشکی می ره خونشون صداش کردم با اشاره دست گفت که بهت زنگ می زنم خلاصه بعد از یکی دو ساعت زنگ زد خیلی آشفته و ناراحت بود برام تعریف کرد که :
روزای آخری که با شیدا بوده یه روز می بینه که یه مرده تو خونه شیدا رفت و آمد می کنه به زور شیدا رو گیر می ندازه که این کیه شیدا هم میگه برادر شوهرم از شهرستان اومده یه سر بزنه چند روز دیگه میره علی هم که شک کرده بوده قانع نمی شه بالاخره پسر شیدا رو گیر می یاره میگه عومت اومده خونتون بچه بیچاره هم میگه عموم که نیست بابامه کلی هم اسباب بازی خریده برام نگو شوهر شیدا پیمانکاره تو عسلویه و و هر یک ماه 45 روز چند روز میاد خونشون سر می زنه و بر می گرده خلاصه علی حسابی عذاب وجدان گرفته و داره دیونه می شه شاید باورتون نشه ولی خداییش بدجوری حالش خرابه الان هم از شرکتشون انتقالی گرفته برای شهرستان وقتی هم که میاد تهران صبح زود میره خونه و آخر شب بر می گرده اصلا تو محل آفتابی نمی شه خلاصه کلا کسخول شد رفت .

نوشته: علی

دکمه بازگشت به بالا