غارتگر (۱)
من هميشه عاشق فيلم غارتگر 1 هستم و خود را مديون آرنولد ميدانم
داستان من را بخوانيد تا بفهميد چرا؟
برادر و پدرم به خاطر سرمايه گذاري كه تو بابلسر انجام داده بودند هفته اي 2يا 3روز به شمال ميرفتند و برادرم همان جا با دختري ازدواج كرد كه البته 12سال از خودش كوچكتر است و همسن من ميباشد
معمولا مادرم نيز با آنان به شمال ميرفت
خونه داداشم فقط 10 خانه با ما فاصله داشت و زنداداشم به همراه دختر8ساله شان بخاطر تنهايي و غريبي 24 ساعت خونه ما بودوشام و نهار مارا در نبود پدر ومادر تدارك ميديد
و بالعكس من 24 ساعت خونه آنها بودم بخاطر مكان خالي و كشيدن ترياك!
ترياك كشيدن من را فقط زنداداشم ميدانست و بس!
تا اينكه يكشب كه زنداداشم خونه ما خوابيده بود، نصفه شب بلند شدم بروم دستشوئی كه زنداداشم را كه خواب بود ديدم
شب با دامن خوابيده بود و در هنگام خواب دامنش تا بالاي شرتش رفته بود و تمامي ران و شرتش كاملا معلوم بود
يك نيم ساعتي فقط و فقط مشغول تماشا كردن بودم
بعدش تو رختخواب تا صبح هزار فكرو خيال و نقشه براي زنداداشم بودم
دخترشان مدرسه ميرفت
هميشه وقتي زنداداش ميآمد خونه ما كليدشان را ميگرفتم و ميرفتم اونجا
اما از فرداي آن شب قبل از اينكه زنداداش بياد خونه مون رفتم خونه شون و در نبود دخترشان كه مدرسه بود شروع به خوش و بش كردن و اين حرفها كه خيلي سرتري و خيلي خوشگلي …
دو سه دفعه سي دي فيلم گرفتم و دو تايي تماشا كرديم ( معمولا زنداداش موقع تماشاي تلوبزیون دراز ميكشيد و از مبل استفاده نميكرد)
روز سوم نقشه وقتي سي دي را گذاشتم براي خودم عمدا متكا براي زير سر گذاشتن نياوردم
زنداداش چند بار هي گفت براي خودت متكا بيار ولي گفتم نميخواد راحتم
ولي در وسط فيلم و هنگام هيجان فيلم ، غلتي روي زمين زدم و سرم را روي متكاي زنداداش گذاشتم
(فيلم غارتگر1)
تو يك صحنه مثلا ترسناك فيلم ناگهان مثلا خيلي ترسيده بودم يكهو چرخيدم و مثلا از ترس زنداداش را سفت بغل كردم، بيچاره اون هم ترسيده بود و سفت منو بغل كرد
در حاليكه بقيه فيلم را بغل كرده ميديديم، شروع كردم با نيم تنه پايين بدنم باهاش ور رفتن
زنداداش اولش خودش را به اون راه زد اما يواش يواش من را جدي تر ديد و بخصوص كه سفتي و فشار معامله را بر روي ران هاش حس ميكرد
هي شروع كرد به گفتن برو عقب، اه كنه نشو …
تا اينكه دستم را كه پشت شانه اش بود، آهسته آهسته پايين آوردم و ابتدا روي كمر و سپس روي كونش گذاشتم و با تمام قوا بدنش را به سمت كيرم فشار دادم
چشم غره اي كرد و يك سيلي الكي بهم زد
بجاي اينكه بترسم كاملا خودم را روش انداختم و زير گردن و گوشش را شروع به خوردن كردم
با اينكه آخ و اوخش را به زور كنترل ميكرد الكي هي ميگفت پاشو. … نكن … بسه
يواش شلوارش را خودم پايين كشيدم و سرش را گذاشتم توش كه يهو گفت:آبت را توش نريزي
من كه اين جمله را چراغ سبز دانستم
آرام شروع به تلمبه زدن كردم
اولش صورتش را با دست پوشانده بود ولي هي آمپرش بالاتر ميرفت كه يهو ازم پرسيد: چرا آبت نمياد؟
گفتم ارضا شدي؟ آبم بياد؟
گفت: نه نه بكن فقط چرا آبت نمياد؟
گفتم : چطور مگه؟
گفت: آخه داداشت 10 ثانيه اي آبش مياد
فهميدم نميداند بخاطر نشئگي آبم دير مياد
همش ميگفت آبت نياد آبت زود نياد، تمامش نكني!
آقا خلاصه بعد از يك ساعت تلمبه زدن، گفتم :سميرا آبم دارد مياد و الان دخترت هم تعطیل ميشود و بايد تمامش كنيم
قبول كرد
من هميشه سكس كون را به كس ترجيح ميدم
گفتم برميگردي؟
گفت براي چي برگردم؟
گفتم مگر نگفتي آب توش نريزم ، خب برگرد بريزم تو كونت ديگه
گفت: يكبار به داداشت كون دادم براي هفت پشتم بسه
گفتم: اوستا نبوده ، اگر اذيت شدي نميكنم
سوراخ كونش را با روغن مارگارين چرب كردم و خيلي آرام سرش را گذاشتم تو كون داغش و حدود نيم ساعت طول كشيد تا كاملا دخول كنم و روي كمرش دراز بكشم كه ديدم كل بدنش غرق در عرق بسيار سردي است!
نگاهي به صورتش انداختم ديدم لحاف را گاز گرفته!
باديدن اين صحنه آبم درجا آمد
و اين سكس طولانی مدت شديدا زير زبان زنداداش مزه داد و هفته اي دو الي سه بار تا هفت سال به همين حالت كس و كون تداوم پيدا كند و باعث عملي ماندن من شود!
هيچ وقت هم برايم قبول نكرد كه ساك بزند
تا اينكه دو سه سال آخر چون ازدواج كردم رفت و آمدم كمتر شد و از طرفي داداش هم ديگه شمال نرفت و دو دختر داداش هم بزرگ شده بودند و هميشه يكيشون تو خونه بود و باعث شد يواش يواش رابطه مون كمرنگ تر و نهايتا كلا تمام بشود
هميشه وقتي دري بسته شود در ديگري باز ميشود
بهمين خاطر متوجه كيس جديد و استثنايي و دست نخورده اي شدم كه بايد روش كار ميكردم
كه در غارتگر2 برايتان خواهم گفت كي بود و چطور رابطه را برقرار كردم و چطور رابطه تمام شد
نوشته: هادی