فاخته! (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
این قسمت از داستان توسط نارین روایت میشود.
افکار ضد و نقیضی ذهنم رو محاصره کرده بودن. هرچی به تهران نزدیکتر میشدم ترسم بیشتر و بیشتر میشد. حرفای صنم مدام تو ذهنم تکرار میشد و از خودم میپرسیدم: “اگه رضا اونی که فکر میکنم نباشه چی؟”
تو همین افکار غرق بودم که رضا بهم پیام داد.
-نارین کجایی؟
+نمیدونم. راننده میگه یک ساعت دیگه میرسیم.
-خوبه، من همین الان راه میفتم که تو ترمینال معطل نشی.
+رضا قلبم داره میاد تو دهنم، خیلی استرس دارم…
-منم.
+فکر نکنم اصلا بتونم تو چشمات نگاه کنم و باهات حرف بزنم. ممکنه تا یخم باز بشه خشک و خجالتزده رفتار کنم، لطفا ازم به دل نگیر.
کلی استیکر خنده فرستاد و نوشت: “پس تا وقتی که یخمون باز نشده نه به هم نگاه میکنیم و نه حرف میزنیم! خوبه؟”
+موافقم.
یه ساعت بعد به تهران رسیدم. دل تو دلم نبود و دلهره داشتم. از ماشین پیاده شدم و به رضا زنگ زدم.
+کجایی رضا؟ من رسیدم.
-دیدمت، پشت سرتم.
+وای… نمیتونم به پشت سرم نگاه کنم.
خندید و گفت: “خب نگاه نکن، از پشت بغلت میکنم!”
گوشی رو قطع کردم و آروم برگشتم. رضا با یه شلوار جین روشن و یه تیشرت سرمهای داشت به سمتم میاومد. دچار هیجان خاصی شده بودم و بدجور نفس نفس میزدم. حس کردم خون به صورتم دویده و سرخ شدم. چند لحظه بعد به یک قدمیم رسید. بدون اینکه چیزی بگه به چشمهام خیره شد. نتونستم بهش نگاه کنم و از شدت خجالت سرم رو پایین انداختم. صدای خندهش رو شنیدم و حس کردم که بهم نزدیکتر شده. ساکم رو برداشت، دستم رو گرفت و گفت: “قدم زدن استرس رو کم میکنه.”
دستش رو گرفتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم کنارش قدم زدم. چند دقیقه بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه قدم زدیم. گرفتن دستهاش باعث شده بود استرسم کمتر بشه و آروم بشم. بدون اینکه متوجه بشه با گوشهی چشمم بهش نگاه کردم. لبخند رو لبش بود و جلو رو نگاه میکرد. یهو لبخندش عمیقتر شد، دستم رو فشار داد و گفت: “نترس بهت نگاه نمیکنم، راحت بهم نگاه کن…”
بعد زیر لب و به طوری که منم بشنوم گفت: “خانوم تو چَت از سر و کولم بالا میرفت حالا برای من خجالتی شده!”
نتونستم جلوی خندهم رو بگیرم و ریز خندیدم. نگاه کردن به صورتی که تا اون موقع فقط عکسهاش رو دیده بودم حسِ خیلی خوبی داشت. در حال قدم زدن بهش خیره شده بودم و اون بهم نگاه نمیکرد که معذب نشم. چند دقیقه به همین شکل گذشت. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: “حالا نوبت منه!” و خیلی سریع سرش رو به سمتم چرخوند و بهم خیره شد. دوباره نگاههامون به هم گره خورد؛ اما اینبار چشمهام رو نبستم و تو دنیای مشکی چشمهاش غرق شدم…
رفتار گرم و بامزهی رضا باعث شد که استرسم به کمترین حد خودش برسه. نزدیک به یه ساعت تو خیابونها قدم زدیم و حرف زدیم. اونقدر حس و حال خوبی داشتم که تموم دلهرهها و ترسها و مشکلاتم رو فراموش کرده بودم. رضا برام حرف میزد و منم از ته دل قهقهه میزدم.
به یه ساندویچی رسیدیم و رضا ایستاد. به ساندویچی اشاره کرد و گفت: “یه ساندویچ کثیف بزنیم؟!”
با خودم گفتم: “ساندویچ کثیف؟!”
انگار رضا ذهنم رو خوند. خندید و گفت: “حالا اونقدرام کثیف نیست نترس؛ قول میدم که خوشت بیاد.”
رفتیم داخل ساندویچی و رو به روی هم نشستیم. رضا گفت: “اینجا بندریهاش حرف نداره، بندری میخوری؟”
با ترید گفتم: “اوهوم.”
رضا خطاب به صاحب ساندویچی گفت: “آق جلال دوتا بندری لطفا.”
بعد به نوشتهی بزرگ روی دیوار که نوشته بود: “کالباس نداریم” اشاره کرد و گفت: “اینجا هیچوقت ساندویچ کالباس نداره!”
با تعجب پرسیدم: “چرا؟”
گفت: “این آق جلال رو میبینی؟ این تو جوونی یه دل نه صد دل عاشق یه دختر میشه. برای اینکه بتونه بره خواستگاریش، این مغازه رو اجاره میکنه و این ساندویچی رو میزنه. صبح تا شب کار میکنه که بتونه پول پس انداز کنه و به وقتش بره خواستگاری دختره. ولی یه مدت بعد، همون دختره با نامزدش میان اینجا و ساندویچ کالباس میخورن… بعد از اون روز تا همین الان هیچ ساندویچ کالباسی اینجا فروخته نشده! سی سال از اون ماجرا میگذره و آق جلال هنوزم که هنوزه مجرده…”
به آق جلال نگاه کردم و خطاب به رضا گفتم: “چه عاشق پیشه! دختره میدونست که جلال عاشقشه؟”
رضا گفت: “نه… جلال هیچوقت هیچی به دختره نگفت! شاید اگه احساساتش رو بروز میداد، الان ما داشتیم ساندویچ کالباس میخوردیم.”
با حرفش خندهم گرفت. تو همین حین آق جلال ساندویچهارو رو میز گذاشت و رفت. رضا یکی از ساندویچهارو برداشت، بهم داد و گفت: “خواستم بگم ممنون که مثل آق جلال نیستی و بخاطر عشقی که بهم داشتی اینجا اومدی. مطمئنم که پشیمون نمیشی!”
گفتم: “از چی؟”
به ساندویچ اشاره کرد و گفت: “از اینکه قبول کردی بندری بخوری!”
دوباره خندهم گرفت و زیر لب گفتم: “مسخره.”
اونم خندید و زیر لب گفت: “خندههاتو قربون… حالا بخور ببینم دوست داری یا نه؟”
بعد با دقت بهم خیره شد. یه کم از ساندویچ رو که خوردم فهمیدم که رضا بیراه نمیگه و مزهش حرف نداره. با تعجب به رضا خیره شدم و گفتم: “خیلی خوشمزهست رضا.”
لبخند رضایت رو لبش نشست و بلند گفت: “آق جلال، دوتا بندریِ دیگه لطفا.”
و بعد دوباره خندیدیم.
بعد از غذا از مغازه بیرون اومدیم و یهو رضا گفت: “موتور سواری دوست داری؟”
گفتم: “نمیدونم… تا حالا سوار موتور نشدم.”
گفت: “بهتر، با خودم تجربهش میکنی!”
چند خیابون اونور تر به یه تعمیرگاه موتور رسیدیم. رضا رفت داخل و با صاحب مغازه خوش و بش کرد و چند دقیقه بعد با یه موتور برگشت. بهم لبخند زد و گفت: “بشین بریم.”
سوار شدم و رضا گفت: “محکم پهلوم رو بگیر و هر وقت ترسیدی پهلوم رو فشار بده!”
دستم رو دور شکمش حلقه کردم و محکم بهش چسبیدم. صورتم رو به پشتش چسبوندم و تنش رو بو کشیدم. عطر مردونهش به همراه بوی سیگار ملایمی بینیم رو نوازش کرد. آروم پهلوش رو فشار دادم و گفتم: “مگه قرار نبود ترک کنی؟!”
خندید و گفت: “از درد دوری تو میکشیدم؛ الان که تو اومدی، هرچی به غیر از تورو ترک میکنم…”
پهلوش رو محکمتر فشار دادم و گفتم: “چرا فکر میکنی با چهارتا حرفِ قلمبه سلمبهی عاشقانه گول میخورم؟”
گفت: “گول که نمیخوری، ولی اگه همینجوری پهلوم رو فشار بدی قطعا زمین میخوریم!”
فشار دستمو رو پهلوش کم کردم، پشت بازوش رو بوسیدم و گفتم: “طنازِ زبون باز…”
تا نزدیکهای غروب تو خیابونها و پس کوچههای تهرون گشتیم و گفتیم و خندیدیم. تو تموم اون مدت از پشت بغلش کرده بودم و عطرش رو بو میکشیدم. اونقدر حالم خوب بود که انگار یه بار دیگه متولد شده بودم و اینبار میتونستم طعم خوشبختی رو بچشم.
بعد از کلی دور دور موتور رو به رفیقش پس داد و یه دربست گرفت. پرسیدم: “میریم خونه؟”
گفت: “خستهای؟”
گفتم: “چطور؟”
گفت: “میخوام بریم بام ولنجک، غروب آفتاب رو ببینیم و دو نفری خلوت کنیم. بریم؟”
لبخند رضایت رو لبم نشست و گفتم: “بریم.”
وقتی از ماشین پیاده شدیم، وارد یه سری کوچه پس کوچه شدیم. از کوچهها و خونهها معلوم بود که بالاشهره. رضا دستم رو تو دستش گرفت و شروع کردیم به قدم زدن. کوچهها سر بالایی بودن و چند دقیقه بعد خسته شدم و به نفس نفس افتادم. رضا متوجه شد و ایستاد. یه کم بهم نگاه کرد و با تعجب پرسید: “بلدی بدویی؟!”
چشمهامو تنگ کرد و گفتم: “چی؟”
یهو دستش رو گذاشت رو زنگ یکی از خونهها و چند ثانیه فشار داد و بعد گفت: “بدو!”
دستم رو گرفت و مثل دیوونهها تو کوچهها میدویدیم و میخندیدم. چند لحظه بعد به بام رسیدیم. در حالی که نفس نفس میزدم با مشت زدم رو بازوی رضا و گفتم: “دیوونه.”
لبخند زد و گفت: “خسته شدیم، ولی عوضش میتونیم غروب آفتاب رو ببینیم.”
روی یه نیمکت نشستیم و دو نفری به آسمون خیره شدیم. چقدر غروب قشنگی بود، اولین باری بود که با دقت غروب آفتاب رو میدیدم. چند دقیقه بعد کم کم هوا به سمت تاریکی رفت. با تاریک شدن هوا، نورانی شدن شهر چشم انداز قشنگی داشت و حس خوب و آرامشبخشی بهم میداد.
برای چندمین بار نگاهم به خودزنی های روی دست رضا افتاد. برجستگیهای روی ساعدش رو لمس کردم و گفتم: “قبلا عاشق شدی؟”
گفت: “نه… قبل از تو کسی نبوده و بعد از تویی هم وجود نداره.”
+پس این خودزنیا…
-سن بلوغ و مشکلات خانوادگی!
+میشه از خانوادهت بهم بگی؟
-من خانوادهای ندارم… منم مثل تو، بجز تو کسی رو ندارم!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: “پس خانوادهت؟”
گفت: “فرض کن مُردن…”
گفتم: “ببخشید واقعا نمیخواستم ناراحتت کنم.”
لبخند زد و گفت: “ناراحت نشدم…”
چند دقیقه بدون اینکه حرفی بزنیم گذشت. با دیدن عظمت تهران از خودم پرسیدم: “چرا بین این همه آدم من؟”
به رضا نگاه کردم و گفتم: “چیشد که بین این همه آدم عاشق من شدی؟!”
گفت: “چون تو فرق داری!”
گفتم: “چه فرقی؟”
یه کم فکر کرد و گفت: “تو مثل یک معجزهای، علتِ ایمانِ منی… همه هان و بله هستند، شما جانِ منی…”
لبخند زدم و گفت: “دوستت دارم…”
یهو به سمتم چرخید و خیلی غافلگیرانه لبهام رو بوسید! دستم رو گذاشتم رو دهنم و با تعجب بهش خیره شدم. لبخند زد و با یه لحن بامزه گفت: “نذر کردم هر بار که میگی دوستت دارم، ببوسمت!”
یه لبخند شیطنت آمیز زدم و دلبرانه گفتم: “دوباره دوستت دارم!”
و دوباره لبهام رو بوسید. اینبار عمیقتر و طولانیتر از قبلی. آروم لبهاشو از لبهام جدا کرد و به چشمهام خیره شد. بعد لبخند زد و گفت: “میدونی تُرکها وقتی میخوان قربون صدقهیِ چشمهایِ خوشگلِ دلبرشون برن، چی میگن؟”
+چی میگن؟
-میگن: “گوزلَرینین گیلهسینین قاداسین آلیم”
+یعنی چی؟
-یعنی: درد و بلایِ مردمکِ چشمات به جونم…
لبخند زدم و گفتم: “میدونی کُردها وقتی میخوان قربون صدقهی چشمهای قشنگ دلبرشون برن چی میگن؟”
-چی میگن؟
+میگن: “چاوهکانِت له دین دَرمی کِرد…”
-یعنی چی؟
+یعنی: “چشمهات اونقدر قشنگ بود، که منو از دین و ایمانم دور کرد…!”
-چه قشنگ…
مسافت بام تا رستورانی که اون نزدیکی بود رو قدم زدیم. جفتمون خسته و گرسنه بودیم و دیگه نایی برای حرف زدن و مسخرهبازی نداشتیم. چند دقیقه بعد به رستوران رسیدیم. رستوران با کلاسی بود و با دیدنش ذوق کردم. نشستیم و رضا گفت: “چی میخوری؟”
به مِنو نگاه کردم، ولی به جز جوجه و کباب بقیهی غذاها رو نمیشناختم. انگار رضا متوجه تعللم شد، لبخند زد و گفت: “من به جات سفارش بدم؟”
اهومی گفتم و مِنو رو کنار گذاشتم. رضا برای جفتمون شیشلیک سفارش داد. با تعجب و خجالت از رضا پرسیدم: “شیشلیک چیه؟!”
رضا لبخند زد و گفت: “گوشتِ دندهی گوسفنده، خیلی هم خوشمزهست، مطمئنم خوشت میاد.”
گفتم: “میدونستی این اولین باریه که میام رستوران؟!”
با تعجب گفت: “واقعا؟! چطور ممکنه همچین چیزی؟”
یه لبخند تلخ زدم و گفتم: “پدرم میگه گوشتِ حیوونی که قبل از ذبحش بسم ا… گفته نشه حرومه! ما از بیرون مرغ و گوشت نمیخریدیم. پدرم خودش مرغِ زنده میخرید و سرش رو میبرید. گوشت رو هم فقط از یه قصابی که مال یه سَلَفی بود میخرید. رستوران نمیرفتیم چون مطمئن نبودیم گوشتی که میخوریم حلاله یا حرومه…”
رضا با نگاهی که پر از ترحم و تعجب بود بهم خیره شده بود. خندهم گرفت و گفتم: “چهرهی متعجبت چه بامزهست.”
یه لبخند تلخ زد و گفت: “میبخشیشون؟”
یه کم فکر کردم و چیزی نگفتم. در همین حین گارسون شیشلیکها رو آورد. ظاهر خوشمزهای داشتن. قاشق و چنگالم رو برداشتم که رضا گفت: “لذت شیشلیک به اینه که با دست بخوری و وقتی تموم شد یکی یکی انگشتهات رو بمکی!”
فکر کردم شوخی میکنه، ولی خیلی جدی بدون قاشق و چنگال شروع کرد به خوردن. اونقدر با ولع میخورد که دهنم آب افتاد و به تبعیت ازش بدون قاشق و چنگال شروع کردم به خوردن. حتی از بندری آق جلال هم خوشمزهتر بود. هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی غذا خوردن اینقدر برام لذتبخش باشه…!
وقتی تموم شد، رضا انگشتهاش رو بلند کرد و بهم نشون داد. بعد با ولع شروع کرد به مکیدنشون. تو اون حالت چهرهش اونقدر بامزه بود که دلم میخواست سفت بغلش کنم و از سر ذوق فشارش بدم. از سر خجالت لبم رو گزیدم و گفتم: “زشته دیوونه مردم دارن نگاهت میکنن.”
خندید و گفت: “مهم نیست. مهم این لبخندِ قشنگه که رو لبت سبز شده…”
بعد از غذا یه دربست گرفتیم و به سمت خونه برگشتیم. خونهی رضا یه واحد نقلی جمع و جور تو یه آپارتمان چهار طبقه بود. وقتی وارد خونه شدیم، رضا گفت: “به خونهی جدیدت خوش اومدی.”
حس خوبی بهش داشتم و تصور اینکه قراره من خانوم این خونه بشم برام رویایی بود. با دقت به آشپزخونه و اتاقها نگاه میکردم و تو ذهنم اونجوری که دلم میخواست وسایل خونه رو میچیدم. نا سلامتی اونجا دیگهی خونهی خودم بود و باید همه چیش به سلیقهی خودم میبود. رضا حموم رو بهم نشون داد و گفت: “اگه دلت میخواد میتونی دوش بگیری.”
با اینکه خسته بودم ولی سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون. لباسهام رو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم که موهام رو شونه کنم. رضا اومد تو اتاق و پشت سرم ایستاد. تو آینه بهم نگاه کرد و گفت: “میشه من موهاتو شونه بکشم؟”
شونه رو بهش دادم و بهش نزدیکتر شدم. موهامو شونه میکشید و هر چند لحظه یه بار موهامو بو میکشید. چند دقیقه بعد شونه رو کنار گذاشت و شروع کرد به بوسیدن پشت گردنم. چشمهام رو بستم و خودم رو به دستش سپردم. در حالیکه پشت گردنم رو میبوسید انگشتهاشو کنار گردنم بازی میداد. با حرکت دستش بهم فهموند که به سمتش برگردم. به سمتش برگشتم و به چشمهای پر از شهوتش خیره شدم. آروم بهم نزدیک شد، لبهاش رو روی لبهام فشار داد و با شور و اشتیاق شروع کرد به بوسیدن. هر چقدر که میگذشت استرسم کمتر و نیازم بیشتر میشد. حین بوسه شروع کرد به باز کردن دکمههای پیرهنم و اون رو از تنم در آورد. دستم رو گذاشتم پشت گردنش و سرش رو نزدیکتر آوردم و این بار با آرامش بیشتری عشق بازیمون رو از سر گرفتیم. رضا دستاش رو از پشت به بند سوتینم رسوند و قفلش رو باز کرد. تصور این که قرار بود تا چند لحظهی دیگه بدن لختم رو ببینه باعث میشد نوک سینههام سفتتر بشن. سوتینم رو در آورد و پرتش کرد کنار پیرهنم. سینههای کوچیک و سفتم رو نوازش کرد و نوکشون رو به نوبت بوسید. احساس میکردم گرمای بدنم بالا رفته و کسم هر لحظه بیشتر از قبل خیس میشه.
همزمان دستش رو به کش ساپورتم رسوند و از پام درش آورد. هوای خنکی که به پاهای لختم و فاق خیس شورتم برخورد کرد، باعث شد تنم کمی بلرزه. منی که جوری تربیت شده بودم که از دیدن بدن لخت خودم خجالت بکشم، الان فقط با یه شورت جلوی رضا بودم.
رضا همون طور که روی دو زانو جلوی پای من نشسته بود، بوسهای روی شورتم زد و به آرومی درش آورد و شروع کرد به بوسیدن و بالا پایین کردن انگشتش روی درز کسم. دستام رو روی سینههام آوردم و شروع کردم به مالیدنشون. حرکت زبونش و بازی انگشتهاش من رو به اوج رسونده بود و به خودم پيچيده بودم و صدام از قبل بلندتر شده بود. ناخودآگاه یک دستم رو از روی سینم برداشتم و سرش رو بیشتر به خودم فشار دادم. لحظه آخر سرعت انگشتهاش رو بیشتر کرد و با دهنش چند مک محکم زد که باعث شد ارضا بشم.
زانوهام سست شده بود و رضا برای جلوگیری از افتادنم، مجبور شد بلند بشه و بغلم کنه. من رو بغلش گرفت و به آرومی روی تخت رها کرد.
بیحال شده بودم و چشمام رو بسته بودم، اما صداهایی که میشنیدم نشون میداد رضا داره لباس هاش رو داره در میاره. با پایین رفتن تخت متوجه شدم کنارم دراز کشیده.
بعد از این که نفسم به حالت عادی برگشت چشمام رو باز کردم و دیدم یک دستش رو زیر سرش گذاشته و با لبخند داره بهم نگاه میکنه.
یه کمی استرس گرفتم، چون نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته؛ اما این رو میدونستم که از بودن کنارش راضیم و انتخاب خودم بوده.
چونهام رو گرفت و من رو وادار کرد تا به چشماش نگاه کنم؛ لبخند زدم و به مژههای بلندِ مشکیش خیره شدم. دوباره عمیق لبهام رو بوسید و کنار گوشم گفت: “قراره به زودی مال خودم بشی.”
رفت پایین و بین پاهام نشست؛ با دستش روی کسم رو کمی مالید و سرش رو برد پایین و کمی اطرافش رو لیس زد تا دوباره تحریک بشم. پاهام رو از هم باز کرد و سر کیرش رو گذاشت جلوی کسم و آروم آروم وارد کرد. یهو خودم رو سفت کردم که رضا گفت : “نترس عزیزم، آروم پیش میریم.”
با یه دستش دستم رو گرفت تا از ترسم کمتر بشه و دوباره کارش رو شروع کرد. مجبور بود به خاطر تنگی واژنم فشار بیشتری بیاره که باعث میشد درد بیشتری داشته باشم.
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و لبهام رو گاز گرفتم تا یه دفعه جیغ نکشم. کیرش رو برد جلوتر و یک درد نسبتا شدید تو پایین تنم پیچید، ولی انقدر سریع انجامش داد که فقط تونستم یه جیغ کوتاه بکشم. نفسم رو که تو سینم حبس کرده بودم با فشار دادم بیرون و چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم. برق خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم. تو همون حالت خم شد و پیشونیم رو بوسید.
زیر گردنش رو بوسیدم و آروم گفتم: “رضا ادامه بده.”
با شّک گفت: “مجبور نیستیم، اگه درد داری میتونیم بعدا امتحان کنیم.”
گفتم: “حالم خوبه، دوست دارم ادامه بدیم…”
لبخند رضایت رو لبش نشست و شروع کرد به جلو و عقب کردن. منم دردم کمتر شده بود و کم کم داشتم لذت میبردم. سرعتش رو بیشتر کرد، پاهام رو آورد بالاتر و کف پام رو چند بار بوسید. جفتمون با صدای بلند آه و ناله میکردیم و تو حال خودمون نبودیم. این دفعه عمیقتر از دفعه قبل ارضا شدم و بدنم کاملا سست شد. چند لحظه بعد رضا هم ارضا شد، کیرش رو بیرون کشید و تموم آبشو رو شکمم خالی کرد…
نفس نفس میزد و قطرههای عرقش یکی یکی رو بدنم میافتاد. آب دهنش رو قورت داد و پیشونیم رو بوسید. با دستمال کنار تخت خون و منیِ روی بدنمون رو تمیز کرد، کنارم دراز کشید و شروع کرد به بازی کردن با موهام. چرخیدم و پشت بهش خوابیدم. سرمو روی بازوش گذاشتم و خودم رو بهش چسبوندم. دستش رو دور شکمم حلقه کرد و پتو رو کشید رومون. برخورد نفسهای گرمش کنار گوشم و بازیِ انگشتهاش روی شکمم مثل لالایی بود و باعث شد آروم تو بغلش خوابم ببره…
یک سال گذشت…
تو این یکسال کم و بیش با صنم در ارتباط بودم. بعد از رفتن من، تو شمال موندگار شده بود و با پول پدرش یه مغازهی پوشاک زنونه راه انداخته بود. به جز دلتنگِ من بودن مشکل دیگهای نداشت و از زندگیش و تنهاییش راضی بود.
اما من… اون یک سال بهترین سال زندگیم بود. رضا بهتر از اون چیزی بود که فکر میکردم، از زندگیم راضی بودم و کنارش احساس خوشبختی میکردم. همه چی خوب و خوش و خرم پیش میرفت تا اینکه پایِ سامان به زندگیمون باز شد!
سامان رفیق فاب دوران دبیرستان رضا بود. بعد از چند سال همدیگه رو پیدا کرده بودن و رفاقتشون رو دوباره از سر گرفته بودن. اون اوایل، رفاقتشون فقط خارج از خونه بود و من فقط اسم سامان رو شنیده بودم. اما یه مدت بعد پای سامان به خونهمون باز شد و یه شب شام رضا دعوتش کرد. اون اوایل حس خوبی به سامان نداشتم و یه جورایی حس میکردم بودنش به رابطهی من و رضا لطمه میزنه. بعد از اون شب رفت و آمد های سامان به خونهی ما بیشتر شد. سامان پسر خوشتیپ، خونگرم و خوش سر و زبونی بود. همین خاصیتش باعث شده بود حسم نسبت بهش تغییر کنه و تا حدودی جذبش بشم.
یه مدت بعد اون رفاقت دو نفره، شکل سه نفره به خودش گرفت و صمیمیت عجیبی بین ما و سامان شکل گرفت. بیرون رفتنهامون و خوشگذرونیهامون از اون حالت دو نفره خارج شده بود و هرجا که میرفتیم سامان هم باهامون میاومد.
به مرور زمان جنس نگاه سامان به من تغییر کرد و متوجه نگاه سنگینش رو خودم میشدم. به بهونههای مختلف دست و بدنم رو لمس میکرد و شوخیهای بیپرده براش عادی شده بود. رضا هم یا متوجه این چیزها نمیشد، یا اگه هم متوجه میشد واکنشی نشون نمیداد. همیشه میگفت که مثل چشمهام به جفتتون اعتماد دارم و خیالم بابت این صمیمیت راحته.
یه مدت بعد ناخواسته وارد بازی سامان شدم. نگاههاش و توجههاش حس خوبی بهم میداد. دیده شدن رو دوست داشتم. اینکه میتونستم یه مرد رو جذب کنم هیجان تازهای برام داشت و قبلا هیچوقت همچین هیجانی رو تجربه نکرده بودم. عقدهها و کمبودهای گذشتهم کم کم داشتن خودشون رو نشون میدادن…
کار به جایی رسیده بود که دور از چشم رضا، نگاه هامون به هم گره میخورد و چشم بازی میکردیم. سامان متوجه نخ دادنمهام شده بود و بیشتر از قبل سعی میکرد بهم نزدیک بشه. منم وا داده بودم و پا به پاش باهاش راه میاومدم.
چند ماه به همین روال گذشت. یه شب که سامان خونهمون بود و رضا رفته بود سوپری که یه سری وسیله بخره، برای اولین بار من و سامان برای مدت کوتاهی تو خونه تنها شدیم. من تو آشپزخونه بودم و سامان هم تو پذیرایی داشت فیلم میدید. ولی نگاه من به پذیرایی بود و نگاه سامان به آشپزخونه. جفتمون منتظر بودیم که اون یکی یه حرکتی بزنه. چند لحظه بعد سامان بلند شد و به سمت آشپزخونه اومد. نفسم تو سینهم حبس شد و قلبم تند تند میزد. سامان از تو یخچال آب خورد و بعد با لیوان به سمتم اومد. به بهونهی گذاشتن لیوان رو ظرفشویی از پشت خودش رو بهم چسبوند. نفس عمیقی کشیدم، واکنشی نشون ندادم و منتظر حرکت بعدیش شدم. وقتی دید واکنشی نشون نمیدم، سرش رو به سمت گردنم خم کرد. با حس کردن گرمای نفسهاش روی گردنم فهمیدم که میخواد گردنم رو ببوسه. لباشو روی گردنم گذاشت و آروم گردنم رو بوسید. چشمهام ناخودآگاه بسته شد و خیس شدن لای پاهام رو حس کردم. نمیتونستم جلو سامان مقاومتی نشون بدم، یا شاید هم نمیخواستم. دستهاش رو دو طرف بازوم گذاشت و من رو به سمت خودش چرخوند. دست راستشو رو کمرم گذاشت و تنم رو به تنش چسبوند. با چشمهای پر از شهوتش به لبهام خیره شد، لبهاش رو آروم به لبهام نزدیک کرد و لبهام رو بوسید. چشمهام رو بستم و بوسه رو ادامه دادم. با ولع لبهام رو میبوسید و با دستش کونم رو لمس میکرد. هر لحظه ممکن بود رضا برگرده، به همین دلیل دستمو رویِ سینهش گذاشتم و پسش زدم. نگاهم رو ازش دزدیدم و آروم گفتم: “الان وقت مناسبی نیست و ممکنه رضا برگرده.”
بدون اینکه چیزی بگه، رفت تو اتاق و با یه کارت برگشت. کارت رو بهم داد و گفت: “رضا این شمارهی من رو نداره. میتونی به اسم صنم تو گوشیت ذخیرهش کنی…”
با تردید شماره رو ازش گرفتم و تو سوتینم گذاشتم…
میدونستم دارم کار بدی میکنم، میدونستم دارم به رضا خیانت میکنم، میدونستم دارم وارد بد بازی میشم، اما با این حال دلم میخواست تجربهش کنم! شمارهی سامان رو تو گوشیم ذخیره کردم و بعد از اون روز تماس ها و پیام بازیهامون شروع شد.
تنها چند روز کافی بود تا کارمون به سکسچت و حرفهای سکسی برسه. سامان با حرفهاش هر روز بیشتر از قبل من رو تشنهی رابطه و خیانت جنسی میکرد. از طرفی دلم میخواست این رابطهی ممنوعه رو تجربه کنم، از طرف دیگه نمیخواستم رابطهم با رضا بهم بخوره. رضایی که تموم زندگیم بود و یه تار موش رو به صد تا مثل سامان نمیدادم. نمیدونم چِم شده بود و تکلیفم با خودم روشن نبود. دلم سکس با سامان رو میخواست ولی عقلم نه… با خودم میگفتم فقط یه باره و قرار نیست رضا بفهمه! بعد از اون یه بار دیگه رابطه رو قطع میکنم و به زندگیم میچسبم…
یه روز صبح بعد از سرکار رفتن رضا، طبق برنامهی قبلی قرار شد سامان بیاد پیشم و خلوت کنیم. قبلش آرایش کرده بودم و سکسیترین لباسی رو که داشتم پوشیدم. هیجان داشتم و دل تو دلم نبود. از شدت استرس نمیتونستم بشینم و تو خونه راه میرفتم. نیم ساعت بعد از رفتن رضا، سامان اومد. در رو براش باز کردم و اومد داخل. بلافاصله بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدنم. محکم من رو به دیوار چسبوند و با ولع زیر گردنم و روی سینههام رو میبوسید. عطر تنم رو بو کشید و گفت: “چقدر سکسیای تو دختر…”
بغلم کرد و به سمت اتاق خواب رفتیم. سریع از بغلش جدا شدم و گفت: “نه… اتاق خواب نه! همینجا انجامش بدیم.”
اونقدر شهوتی بود که حتی نپرسید چرا. همونجا منو رو زمین خوابوند و اومد روم. چشمام رو بستم و سامان دوباره با ولع شروع کرد به بوسیدن لبام و گردنم. همون جوری که با لباش داشت لبام رو میبوسید، دستش رفت رو سینهم و شروع کرد به فشار دادن. کم کم دستشو برد پایین تا رسید به لای پاهام و شروع کرد به مالیدن کسم از رو لباس. کسم رو تو مشتش گرفت و حشری گفت: “اووووف چه کُسی داری…”
بلند شد و بین پاهام نشست. دستش رو برد رو کش ساپورتم و خواست ساپورتم رو در بیاره. تو کسری از ثانیه تموم لحظههای خوبی که با رضا داشتم تو ذهنم مرور شد و یاد حرف رضا افتادم که همیشه میگفت: “تعهد یعنی وقتی حتی مطمئنی قرار نیست بفهمه پات نلغزه…!” سریع دستهای سامان رو گرفتم و مانع شدم. تازه فهمیدم دارم چه گهی میخورم و نمیخواستم بیشتر از این بلغزم. با یکی از دستهام کش ساپورتم رو گرفته بودم و با دست دیگهم سامان رو پس زدم. ولی سامان توجهی نکرد و با تموم زورش تلاش کرد که ساپورتم رو در بیاره.
بعد از دیدن مقاومتم عصبی شد و گفت: “چه مرگته؟ چرا یهو جنی شدی؟”
با بغض گفتم: “لطفا ولم کن، پشیمون شدم نمیخوام انجامش بدیم!”
بدون اینکه به حرفم توجه کنه با یکی از دستهاش دو دستم رو از مچ گرفت و با دست دیگهش ساپورتم رو تا روی زانوهام پایین کشید. بعد از دیدن رونهای لختم چشمهاش برق زد و سریع دستش رو به سمت شورتم برد، که یهو با صدای باز شدن در جفتمون خیره به در، میخکوب شدیم!
رضا بود! با دیدن ما تو اون وضعیت شوکه شد و حالت چهرهش تغییر کرد. سامان هم با دیدن رضا شوکه شد و سریع از روم بلند شد. صورت رضا از خشم قرمز شده بود و دستهاش رو مشت کرده بود. از شدت ترس دست و پام میلرزید و نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته. رضا با صدایی که داشت میلرزید خطاب به سامان گفت: “از خونهی من برو بیرون!”
سامان بدون اینکه چیزی بگه هاج و واج به رضا خیره شده بود. رضا عصبی شد و اینبار فریاد زد: “میگم گورتو از خونهی من گم کن.”
سامان سریع از خونه زد بیرون. رضا بدون اینکه به من نگاه کنه، به دیوار تکیه داد و نشست رو زمین. سرش رو بین دستهاش گرفت و محکم سرش رو به دیوار میکوبید. با دیدن رضا تو اون وضعیت، گریهم گرفت و با خجالت بهش نزدیک شدم. با بغض گفتم: “بخدا اونجوری نیست که تو فکر میکنی، بذار برات توضیح…”
حرفم رو قطع کرد و گفت: “هیسسسس… فقط خفه شو!”
بعد بلند شد و از خونه زد بیرون. پشت سرشم در خونه رو قفل کرد که نتونم بیرون برم. حس و حال بدی داشتم و گریهم و لرزش دست و پام بند نمیاومد. همهچی خیلی سریع اتفاق افتاد و نمیدونستم رضا میخواد چیکار کنه…
چند ساعت گذشت و رضا برنگشت. هرچی هم زنگ میزدم گوشیش رو جواب نمیداد. دیگه داشتم نگران میشدم و میترسیدم که یه بلایی سر خودش یا سامان بیاره.
چند ساعت دیگه گذشت و هوا تاریک شد. زانوهام رو بغل کرده بودم و به در خیره شده بودم. تو اون لحظه تنها آرزوم این بود که یه بار دیگه ببینمش و بهش بگم که از هر چیزی تو این دنیا برام قشنگتره. بهش بگم که چقدر دوسش دارم و بدون اون نمیتونم. با خودم میگفتم نکنه دیگه نیاد و هیچوقت نبینمش. بعد با فکر کردن به نبودنش دوباره گریهم میگرفت…
تو همین افکار بودم که یهو در خونه باز شد. رضا بود، صحیح و سالم. بعد از دیدنش سریع بلند شدم و بهش خیره شدم. آروم آروم به سمتم اومد. چشمهام رو بستم و منتظر بودم که بزنه. ولی در عین ناباوری بغلم کردم و پیشونیم رو بوسید!
چند دقیقه تو بغلش بودم و بعد آروم ازش جدا شدم. اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش کاسهی خون شده بود. خواستم حرف بزنم، که نذاشت و گفت: “هیسسس… فراموشش میکنیم! از این لحظه به بعد نمیخوام حرفی در مورد امروز زده بشه و همین الان هرچی که بوده رو دفن میکنیم…”
انتظار هرچی رو داشتم بجز این! رفتار رضا عجیب و غیر قابل پیشبینی بود. گیج شده بودم و انتظار همچین برخوردی رو نداشتم…
اون شب به درخواست رضا شام رو بیرون خوردیم و تا آخر شب تو خیابونها قدم زدیم. آخر شب هم مثل همیشه تو بغل همدیگه خوابیدیم! رضا سعی میکرد عادی برخورد کنه و ناراحتیش رو نشون نده. ولی کار سختی بود و اون شب خیلی سخت و تلخ گذشت…
بعد از اون شب دیگه خبری از سامان نشد و ما هم سعی میکردیم رابطهمون رو مثل قبل کنیم. ولی زهی خیال باطل! فقط داشتیم سعی میکردیم و حالمون اصلا خوب نبود. رابطهمون روز به روز سردتر و سردتر میشد. لباسهای رضا بوی سیگار گرفته بود و خودزنیهاش دوباره شروع شده بود. غم عجیبی تو نگاهش بود و با چشمهای خودم ذره ذره داغون شدنش رو میدیدم. کماشتها و لاغر شده بود. مثل قبل به چشمهام نگاه نمیکرد و نگاهش رو ازم میدزدید. لحظاتمون به طرز وحشتناکی دلگیر و تلخ سپری میشد تا اینکه…
یه شب رضا گفت وقتشه که حرف بزنیم. سوار موتور شدیم و زدیم به دل خیابونا. مثل اولین دیدارمون تموم کوچهها و خیابون های تهرون رو دور زدیم. بعد رفتیم بام ولنجک. رو همون نیمکتی که اولین بار همدیگه رو بوسیدیم نشستیم. رضا سیگارش رو روشن کرد و خاطرات اون روز رو با حسرت مرور کرد. بعد سیگارشو روی ساعدش خاموش کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: “امشب میخوام یه رازی رو بهت بگم. رازی که بعد از شنیدنش ممکنه ازم متنفر بشی و ترکم کنی. راز که نه، درد! دردی که چند ساله تو سینمه و داره عذابم میده. دردی که هیچوقت جرئت نداشتم در موردش با هیچکس حرف بزنم. ولی امشب بهت میگم و امیدوارم که منو ببخشی…”
رضا اون شب حرفهای عجیبی زد و باورشون برام سخت بود. بعد از شنیدن حرفهاش چشمهام سیاهی رفت و قلبم تیکه تیکه شد. اون شب رضا برام تموم شد و با تموم وجودم ازش متنفر شدم…
دیگه امیدی به موندن نداشتم و عشقی تو دلم نمونده بود. صنم راست میگفت، رضا اونی نبود که من فکر میکردم! فردای اون شب بیخبر رضا رو ترک کردم و پیش صنم برگشتم…
ادامه…
نوشته: سفید دندون