فانتزی های جواد (۲)
…قسمت قبل
سلامی دوباره جوادم…بقیه ماجرا…
درد استخوانهای قفسه سینه اش یا همون دنده هاش دیده میشد.سوتین مشکی معمولی از این ارزونها تنش بود.دوباره گریه کرد.رفتم طرفش.گفتم چته مگه میخوام بخورمت. آروم باش.گفت من تا حالا از این غلطها نکردم.میترسم.گفتم پیش منی.نترس تا تو نخوای کاری باهات ندارم.چشماش پر اشک بود.بی پدر چقدر چشمای خوشگلی داشت.نمیدونم چی رنگیه اینقدر قشنگه چشماش.گفتم در بیار شلوارتو میخوام تمام هیکل خوشگلتو ببینم…آروم درآورد شلوارشو.نشستم روی مبل.گفتم بیا بغلم.اومد نشست توی بغلم.کون نرم و قشنگی داشت.شورتش سفید بود.برعکس سوتینش…موهای قشنگش توی دستام بود.گفتم صبحونه خوردی.گفت نه.فقط یک کوچولو شام خوردم.گفتم چته چرا میلرزی،؟خودشو توی بغلم کوچولو کرد.گریه کرد.اشکاش گردنمو خیس کرد.همون حین شلوارم خیس شد.گفتم چت شد.فک کردم شاشیده…طفلکی پریود شد.زودی بلند شد.خیلی بلند گریه کرد. دویید طرف دستشویی…گفتم طوری نیست طبیعیه… رفتم از توی کشوی اتاقی که باران اونجا وسایلش رو گذاشته بود براش پد آوردم با یک شورت از لباس های باران.هنوز داشت گریه میکرد.گفتم فروغ خانوم گریه نکن دیگه خب بیا برات پد آوردم… فعلا یک شورت تمیز مال باران هست تنت کن بعد برو شورت دیگه بخر.بیا عزیزم.معذرت میخوام اذیت شدی…فهمیدم تو دختر خوبی هستی…آروم در رو باز کرد…برداشت گفت جواد آقا شلوارمو بهم میدی.بزار خوب شم یک روز دیگه میام پیشت قول میدم…گفتم باشه بیا…شلوارشو دادم صدای آب اومد.دست و صورت شسته بود…با سوتین بود.خجالتی بود.گفتم بلدی چایی بزاری دیگه.میدونم خوب بلدی…یک صبحونه مشدی بیار بخوریم.گفت تاب بپوشم.گفتم بخیل نشو دیگه دختر به این خوشگلی…موهای لخت و طلایی کمیاب و زیبا…چشمای عسلی خوشگل.بزار ببینمت دیگه…گفت باشه…با سوتین شلوارش پاش بود.مشغول کار شد…داشت از توی یخچال نون پنیر و عسل و کره در میآورد… رفتم پشتش از پشت بغلش کردم.خیلی ظریف بود.بدنش میلرزید.گفتم میترسی ازم.گفت نمیدونم چی بگم.گفتم چقدر سردت شده.برای همون میلرزی.گفت ولی تو چقدر داغی.گفتم مرد باید داغ باشه تا جفتش از گرمای بدنش لذت ببره.دستامو بردم طرف سینه های کوچولوش آرنج هاشو توی قفسه سینه جمع کرد.برش گردوندم طرف خودم.سرش یا دستام از چونه قشنگش گرفتم بالا.لباشو بوس کوچولو کردم.گفتم خیلی خوشگلی…گفت چی فایده بدبختم.گفتم اگه با من باشی خوشبختت میکنم.خیلی نازی…ولی دیگه اصلا خلاف نکن هرچی باشه…گفت چشم…گفتم چشمت بی بلا.یک بوس خوشگل بهم میدی.خودش لبامو آروم بوسید.گفتم ای والله منشی خوشگل خودم.پریود شدی؟گفت آره وقتش نبود اما انقدر ترسیدم دلم هری ریخت پایین…گفتم بیا صبحونه بخور جون بگیری.دیگه ازم نترس.دوستت دارم.کلا من دخترای خوشگل و دوست دارم ولی اصلا ازت انتظار نداشتم که ازم دزدی کنی…گفت میشه پایین و ببینم گفتم ببین چی شده…گفت صددرصد فرخنده اومده چیزی بدم ببره.برای بابام…گفتم بگو بیاد بالا صبحونه بخوره گناه داره.گفت بد نباشه…گفتم چی بدی…بگو بیاد.گفتم بیا قبلش گفت چیه…گفتم میخوام یک بوس خوشگل از ته دلت بهم بدی…چون گفتی دوستم داری و عکسمو بوسیدی.خب من که چهره ام توی عکس مشخص نبود از کجا فهمیدی من هستم…گفت ساعت و انگشتر دستت معلوم بود خودتی.گفتم خیلی زرنگی.خندید.یک بوس ناز داد…از بالا نگاه کرد…دید خواهرش هست…آیفون رو برداشت گفت فرخنده بیا بالا صبحونه بخور…اومد بالا چقدر تپل بود.این بچه واقعا گاییدنی بود…پرسیدم فرخنده بابات کجاست…گفت داره خونه نعشه میکنه…گفتم فروغ ادرستو بده بهم…گفت جوادآقا اذیتش نکنند…گفتم مگه دوستش نداری مگه نمیخای خوب بشه…میفرستمش کمپ خصوصی جای درست درمون خوبش کنند.چندماه طول میکشه اما درست میشه…آدرس داد.زنگ زدم حاج رضا جریان رو گفتم که مجبور کرده دخترها چکار کنند.ولی توی اتاق دیگه که فرخنده نفهمه…این حاج رضا بله دیگه…خودتون میدونید دیگه.دستش همه جا بند بود. گفتم اگه ترک نکنه دختر کوچیکه رو برای پول مواد میفروشه…گفت اشکال نداره الان میفرستم بچه ها برند بگیرن ببرندش.که بنده خدا همین کار رو هم کرده بود…گفتم فروغ جون گفت بله جواد آقا…گفتم عصری برو برای خودت وفرخنده لباس شیک خرید کن.به حساب من.از همین فروشگاه بزرگه سر نبش…من به مجید سیاه زنگ میزنم رفیقم شده…ببین همه چی بگیر خب.سر تا پا.زیر و رو. میخوام منشیم همیشه تمیز و خوشگل باشه…الان صبحونه بخورید بعدش بریم فروشگاه…اینقدر خوشگل خندید.دل آدم ضعف میرفت… لعنتی یک زیبایی قشنگی توی چشماش هست نمیشه ازش به راحتی گذشت…بدبختی اینقدری تن صداش هم قشنگه که کیف میکنی باهاش صحبت کنی.کم کم توی مغازه بامن دوست خوب شده بود.شوخی لمسی میکردیم.بیشتر مواقع باران نبود چون درس میخوند من و این و خواهرش تنها ناهار میخوردیم… بهش گفتم اگه بلدی غذای خونگی بسازی برو بالا آشپزخونه درست کن که هم بیشتر بسازی برای شام خودت و آبجیت هم اینکه مختلف بسازی چون فست فود زیاد،دل آدم رو میزنه وبعدشم چاقی و بیماری میاره.اولاش میترسید… گفتم فروغ تو از من میترسی؟نگران شد…مگه نگفتی دوستت دارم.اگه آدم کسی رو دوست داشته باشه که نباید ازش بترسه…من دلم میخواست پاش توی خونه ام باز بشه…چون از اون روز به بعد احتیاط میکرد… نمیومد بالا…گفتم قرار بود خوب شدی باهم باشیم دیگه…گفت آخه.گفتم آخه نداره.بهم قول دادی.با من باشی ضرر نمیکنی…خودت باید الان منو شناخته باشی دیگه…گفت نمیدونم چی بگم…به بهانه ناهار درست کردن میفرستادمش بالا…۵شنبه بود.بهش گفتم فروغ فردا بیا پیشم.میخام ناهار بریم بیرون.خب…میخام بریم گردش.دوست دارم با هم باشیم…گفت جوادآقا.میشه نیام.گفتم چرا…گفت آخه من دخترم.گفتم دیوونه مگه میخام چکارت کنم.تو بیا نترس طوریت نمیشه.بهم اعتماد کن…همینجور که من کردم…گفت چشم باشه.گفتم ۱۰صبح حتما اینجا باش.گفت باشه میام…شبش خونه خواهرم بودم.به آبجیم گفتم فردا باید برم جایی ملکی رو ببینم امشب زود میخام برم خونه.معذرت خواهی کردم و رفتم خونه…سریع دوش گرفتم صفا دادم همه جا رو…صبح ساعت۹پاشدم…دمشگرم راس۱۰اومد.گفتم بیا بالا تا حاضر بشم…اومد بالا.لباس شیک و قشنگی پوشیده بود…گفتم بشین…رفتم اتاقم.الکی لباس برمیداشتم و مثلا جلوی آینه تست میکردم.با شورت و رکابی بودم…صداش زدم.فروغ گفت بله…گفتم عزیزم بیا…اومد گفت بله جواد آقا…گفتم به نظرت کدوم قشنگه…من لخت بودم کیرم از زیر شورت معلوم بود…آروم زیر چشمی نگاه میکرد… گفت کت شلوار مشکیه قشنگتره ست رنگ ماشینتون هم هست.قدت بلنده لباس تیره بیشتر بهت میاد.گفتم تو هم خوشگلی…رفت توی پذیرایی…گفتم بیا توی اتاق خواب…اومد پیشم…گفتم هنوزم ازم میترسی… هیچچی نگفت…پرسیدم ترس یا خجالت.گفت ترس کمه.ولی خجالت میکشم. گفتم نشد دیگه…بیا پیشم…رسید گفتم لباستو در بیار میخام لخته رو ببینم.گفت شما که گفتی کارم نداری.گفتم هنوزم میگم.نترس لعنتی بهم اعتماد کن.دوستت دارم.تا تو نخوای کاریت نمیکنم.ولی میتونم ببینمت که نمیخورم لامصب…میتونم ببوسمت که…چقدر تو لزجی…گفت جواد آقا من بی کس هستم.اگه آبروم بره بدبخت میشم…گرفتمش توی بغلم گفتم بخدا نترس من ازون آدما نیستم با زور با کسی وارد رابطه بشم…آروم اول شال و بعدش مانتوش رو درآورد…یک شلوار کتان ۶جیب خوشگل تنش بود.خودش بدون اینکه من بگم…درش آورد…یک تیشرت شیک تنش بود…درش آوردم…ست شورت و سوتین سبز پوشیده بود…رفتم روی تخت…گفتم بیا بغل خودم آهوی فراری خودم…قربون اون چشات…بازم گریه کرد. گفتم فروغ جون بخدا کاریت ندارم فقط بغلم باش…از باهم بودنمون لذت ببر…گفت نمیتونم بلد نیستم من ازین کارها نکردم.گفتم عزیزم…بهت یاد میدم…خوابوندمش روی تخت…آروم گوشه سوتینش رو دادم بالا سینه های ناز و سفت و کوچولوش زد بیرون…نوک میمی هاش رو بوسیدم آروم میک زدم.با دستش سرم رو هول میداد عقب.رفتم بالاتر الان قشنگ روش سوار بودم.لبهاش رو آروم بوسیدم…گردن ناز وکشیده ای داشت.چندتا بوسش کردم.همش منو هولم میداد…نگاهش کردم دنیای استرس بود.خیلی باحیا بود.چقدر چشم وابروی قشنگی داشت.فروغ نترس.اسیبی بهت نمیزنم.اروم باش.زد زیر گریه.گفتم پاشو لباستو بپوش ببخشید اذیت شدی.نشست زانوهاش رو گرفت توی بغلش.گریه کرد.گفتم پاشو بخدا کاریت ندارم…گفت دیگه اخراجم؟گفتم نه چرا اخراج؟چی ربطی داره.کار میکنی پولتو میگیری.اون به این ربطی نداره…پاشو لباس بپوشیم بریم گردش.گفت آخه.گفتم دوست نداری نیا…زوری نیست.گفت خیلی دوست دارم.اما خب من که با شما…گفت چی.گفت خب الان که اذیت شدین…گفتم خانوم خوشگله.عشق و حال که یکطرفه لذت نداره باید طرف مقابلت هم پایه باشه.وقتی تو دلت بامن نیست.حتی اگه من به زورم به وصالت برسم باز هم لذتی برام نداره…دلم میخاد باهم کیف کنیم.نه که تو با استرس باشی و من هم در حال ستم کردن به تو…پاشو بریم طرقبه شاندیز…گفت وای مرسی…بپوشم…گفتم بپوش.خودش بلندشد بوسم کرد…خندیدم…گفتم تو با دست پس میزنی.ولی با پا پیش میکشی…آخه من نفهمیدم جریانت چیه…گفت فقط بدون که خیلی دوستت دارم.اما.الان…گفتم چی…گفت. من دیر اعتماد میکنم…هنوز شلوارشو نپوشیده بود.محکم با دست از زیر باسنش گرفتم کشیدمش توی بغلم.لبامو گذاشتم روی لباش…بوسیدمش.گفتم عشقی.من هم دوستت دارم.خندید…لباس پوشیدیم و رفتیم.اینبار هم ناکام موندم…رفتیم رستوران ارگ شاندیز.دوستان هرکی رفت مشهد حتما این رستوران یکبار بره ضرر نداره.تبلیغ نیست کارش خوبه…توی طرقبه شاندیز بردمش گردوندم… نزدیک۴بعد از ظهر بود…رفتم طرف ویلای خودم…گفت کجا داری منو میبری…گفتم بازم ترسیدی که…دیوانه دارم میرم ویلا بشینم دوتا پیک مشروب بخورم.یک قلیون بکشم…تنی یه آب بزنیم استخر داره…بعدش برگردیم خونه…ساکت بود.حرفی نمیزد…ریموت رو زدم در باز شد.گفت کسی نیست که؟گفتم احمق فک کردی من میخوام تو رو با چند نفر خفتت کنم،مشنگ من توی اروپا برای خودم کسی هستم.اینجا صاحب کلی ملک واملاکم.بودن با دختر برای من مثل آب خوردنه…من تورو دوستت دارم.آوردمت پیش خودم.چرا باید چند نفره دیگه رو بیارم ملک شخصی خودم منشی و فروشنده زیبای مغازه ام رو بدم که خدایی نکرده بهش تجاوز کنند.فروغ چقدر دلت چرکینه…رفتیم داخل. گفتم صددرصد بلدی قلیون چاق کنی…گفت آره.گفتم چاقش کن…بعدشم خودم رفتم دو سه پیک سنگین مشروب خوردم. خیلی دیگه ازش عصبی بودم.خیلی مشکوک بود…لباس کندم و زدم توی آب.گفتم با میوه و چایی بیار دم استخر داخل سالن…گفت باشه…نیم ساعتی توی آب بودم که بساط رسید.کله من هم داغ بود…وقتی اومد.فقط بلوز شلوار داشت…سر لخت بود…نگاهش نکردم…قلیون رو آورد دم استخر.گفتم دود داره یا باید خودم دودش بیارم…گفت میخوای دودش بیارم گفتم آره دیگه.میخوام وقتی میکشم طعم لبات و رژ لبت روش باشه…خندید.گفتم آره این شد…یک شکلات تلخ گذاشت دهنم.گفتم مرسی.گفتم نمیای توی آب.گفت خب اگه بیام حوله نیست چطوری خودمو خشک کنم…گفتم ببین اون کمد دیواری رو.داخلش پر حوله و رب دوشامبره…کسایی که دوستشون دارم اینجا حوله مخصوص جدا دارند…اولی دومی.مال نامزدم و خواهر زادمه.سومی و چهارمین خواهرام. اون پایین ۱پک پلمپه. صورتی دخترونه است مال تو.برو زیر دوش زود بیا توی آب گرمه سرما نمیخوری…گفت باشه. میخوام دیگه خجالتو بزارم کنار…گفتم آها ایوالله.رفت و زودی دوش گرفت…چون چندباری پیشم لخت شده بود مایو نداشت اما بدون سوتین با شورت اومد بغلم.گفتم بیا پیشم پری دریایی تو رو خدا نترس از من.توی آب مث ماهی لیز میخورد.سفید بود عین بلور.مث صدف.موهای قشنگش توی آب پخش پلا میشد اینقدر قشنگ بودن حرف نداشت.لب استخر نشستم شنا کردنش و میدیدم قلیون میکشیدم.گفتم میکشیکه؟گفت گاه گداری خیلی کم وقتی با دوستام بیرون میریم.گفتم زیاد دور وبر دود نباش…ولی گاه گداری مشروب بخور کم.فقط گرمت کنه.نه بیشتر…گفت اون که بدتره…گفتم عزیزم کم نه زیاد…از بالا پریدم توی آب پیشش…رفتم زیر آب از زیر گذاشتمش روی شونه هام…جیغ کشید.تو رو خدا جواد آقا.گفتم فروغ رسمیش نکن…جواد آقا چیه.خود جواد رو بگی بهتره تا جواد آقا… جواد جونی چیزی.گفت دلم میخواد بهت بگم عشقم.آخه خیلی خیلی دوستت دارم نمیتونم بگم چقدر…گفتم بهتر هرچی دوست داری بگو.اروم گفت جواد جان…گفتم جانم.گفت میشه ازت خواهش کنم هیچ کس حتی باران از رابطه ما خبر دار نشه…گفتم صددرصد خیالت راحت باشه.خودتم پیش اونها بیشتر حواستو جمع کن.اگه چیزی هم گفتن به خودت نگیر.تو با من باش خیالت از زندگی راحت…در ضمن حال پدرت هم خوبه نگرانش نباش…اومدم بیرون از آب.رفتم زیر دوش.گفت بیا.اومد پیش من…دیگه راحت بود خودش لباش کار میکرد… شورت تنش بود.نشستم زیر پاش که شورتشو درش بیارم.گفت وای.گفتم جانم نترس قربونت فقط میبوسمش…گفتم بچرخ…فدات شم.چرخید از پشت کشیدم پایین…لخته لخت بود.برگشت پایین منو نگاهم کرد.کمرشو گرفتم.قوس دادم کمرش.از لای اون کون تنگ و کوچولوش زبون انداختم تا رسوندم به کوسش…این هم چنان شیو کرده بود.آماده دادن بود.گفتم چکارش کردی خوشگل خانوم مورچه روی پوستت بوکس وباد میکنه…چی صاف شده…گفت فقط برای تو کردم.فقط برای تو…میدونستم بی کار نمیمونی امروز بلاخره کار خودتو میکنی.ولی با معرفتی زور تو کارت نیست…گفتم قنبل ترش کن خوشگله من…کون وکوسشو ناز بوسیدم وخوردم.برش گردوندم چرخید.برعکس لاغریش کوس خوشگل و درشتی داشت…یک کوچولو لبه کوسش تیره بود…کوس اینو فقط میمکیدم مث جارو برقی میکشیدم توی دهنم…گفت وای جواد جون نکن…دردم اومد…گناه دارم.ولی بادستش محکم سرمو روی کوسش فشار میداد…بلند شدم خودم شورتمو در آوردم.دستش رو گرفتم گذاشتم روی کیرم.منو نگاهم کرد. گفتم بگیرش.گفت جواد این خیلی بزرگه…گفتم از کجا میدونی بزرگه.گفت چرا پرسیدی،؟بهم شک داری؟گفتم چون از اولش شوکه نشدی و نترسیدی…هر کی دیده حتی بار اول پسر هم بوده ترسیده…گفت یکبار رفتم برای بابام مواد بگیرم…دوتا نامرد باهم خفتم کردن.فقط شانسی که آوردم مجبورم کردن کیراشون رو بخورم بخدا هیچ جامو نکردن…گفتم اشکال نداره قسم نخور.پس بلدی بخوریش.گفت آره فیلم سکس زیاد دیدم.گفتم پس شروع کن…ولی بلد نبود دندون میزد…بلندش کردم…ازپشت گذاشتم لای کون وکوسش…گفتم نترس توش نمیکنم.فقط لای پاهات…گفت باشه.چقدر داغه…گفتم کلفت و داغه…گفت آره. بمال به مال من…برگشت خودش لب داد بهم…چقدر عاشقونه من اینو کردمش.گفتم تو چرا اینقدر خوشگلی مامانت قشنگه یا بابات…گفت پدرم یک زمان به موسی پلنگ زرد معروف بود.تا اینو گفت…گفتم چی تو دختر موسی هستی.گفت آره.میشناسیش.گفتم شب جشن دندونی تو من خونه شما بودم… فقط مردها بودن.مادرت ناراحت بود میگفت جشن دندونی مال زنهاست نه مردها.چی شبی بودچقدر خوش گذشت.برگردوندمش نگاهش کردم واقعا چقدر شبیه موسی بود.خیلی ناراحت شدم.نشستم،کنارش گفت چی شد…جواد جان…گفتم عزیزم ذهنم بهم ریخت.گفتم مادرت الان کجاست.گفت بخدا نمیدونم بهم گفت قم کار گیر آورده… منو وفرخنده رو گذاشته پیش بابام…پدرم هم که شما بردینش کمپ…گفتم خوب میشه درست میشه…گفت بیا دیگه داشتم حال میکردم…حالا که من دلم میخاد تو ناز میکنی.بلاخره که لختم کردی و منو مال خودت کردی چی فرقی داره من دختر کدوم بدبختی هستم…خودش اومد نشست رو پاهام…لبای قشنگش رو آورد جلو…بخدا نه که من نادیده باشم یا بخوام داستان رو جوری دیگه جلوه بدم…ولی خدا میدونه همون موقع من با خواهرزاده خودم بودم که توی خوشگلی نظیر نداره.که داداش کوسخولش با وجود متاهل بودن چشمش دنبال اونه…یا که سارارخانوم مهندس خوش تیپ وپولدار که بدنش رو دست نداشت…توی اروپا هم که از ترک و آلمانی و آلبانی گرفته تا هلندی بچه و کوچیک و بزرگ…تا دلتون بخواد من کوس وکون کردم…ولی این لامصب خوشگلی خاصی داشت…تازه این هنوز حتی صورتش رو هم آرایش نکرده بود واصلاح نکرده بود.فقط الکی رژ زده بود…بی صاحاب توی چشماش یک غم قشنگی بود…روان آدم رو پاک میکرد.لاغر جمع و جور ظریف و زیبا.خواستنی و لطیف.تن صداش اینقدر قشنگ بود حد نداشت..گفت چته به چی فک میکنی.گفتم به این همه زیبایی که خدا خلق کرده…گفت کاش خدا بهم شانس میداد…گفتم نازنین جون.فروغ عزیزم شانست من هستم دیگه…ببین چقدر دوستت دارم…ديگه چی میخای.گفت راستش ناراحت نشی…تو هم چند روز که باهام ور بری ازم سیر میشی.گفتم نه اصلا…من میترسم عاشقت بشم…تو پاکتر و خوبتر از چیزی هستی که فقط تو رو برای چیز دیگه بخامت.گفت نمیدونم.فقط میدونم بغیر زیبایی چیز دیگه ای ندارم…اون خانم رحیمی هم منو برای همین زیباییم استخدامم کرد…روزی که ازش پول گرفتم.گفت من که رفتم ولی این جواده پسر حاجی تا تورو نکنه ول کنت نیست…مواظب خودت باش…گفتم برای همینه اینقدر بهم حساس بودی…گفت آره دیگه دیدی راست میگفت…گفتم بگه تو دختری و من هم مرد هستم و کردنت جزوه واجبات اسلامه…خندیدم…گفت کوفت…چرا میخندی.گفتم جان…دوست دارم باهام خودمونی باشی…جواد.من که دیگه بغیر بکارتم چیزی برام نمونده ولی تو رو خدا آبروی منو حفظ کن.خب گناه دارم…گفتم باشه…عزیز دلم…از فردا صبح زود بیا سر صبح نون تازه بگیر بیا صبحونه باهم بخوریم…بعد بیاییم در مغازه…فردا برو برای خودت یک گوشی ناب با تمام امکانات بخر که همیشه توی تمام اپلیکیشنها در دسترس من باشی…گفت با کدوم پول…گفتم لعنتی مهمون منی…حقوقت هم ده تومن کردم.ولی صبحها فراموشت نشه…میخوام خودت بیدارم کنی.کلید خونه بهت میدم…نترسی بیایی ها.گفت دیگه از چی بترسم…گفتم آخ قربون تو دختر…همینجوری لخت بغلش کردمش بردمش توی اتاقم روی تخت خوابوندمش…چقدر من کوس وکون اینو خوردم…چقدر آب کوسش میریخت… گفت بس کن دیگه.خسته شدم…بغلش کردم گفتم باشه عزیز دلم…تو هم بخور بزار ارضا بشم…گفت باشه…چقدر ناز میخورد… توی دهنش جا نمیشد…خیلی خورد تا آبم اومد ریختم توی دهنش…خوشگل از کنار لبش زد بیرون…گفت بخدا توی فیلمها دیده بودم مردها آبشون میاد دوست ندارند از دهن دخترها در بیارن بیرون…من هم گفتم بزار بریزه توی دهنم…آخه چند بار خودم آبم ریخت توی دهنت تو بدت نیومد…یککم دیگه نشستیم پیش همدیگه بعدش گفت خواهرم تنهاست کوچه ما آدم بد زیاده بریم تنهاست گفتم چشم فدات شم…دیدی طور نشد…گفت مرسی که اذیتم نکردی…گفتم فروغ من بهت اطمینان میکنم کلید خونه زندگیمو بهت میدم…تو رو خدا دیگه هر مشکلی داشتی به خودم بگو کار بدی نکن…گفت جواد جون بخدا ازت خجالت میکشم دیگه نگو خب…خندیدم…راه افتادیم…گفتم تو از امروز دربست عشق و منشی و فروشنده شخصی خودمی.شیک میگردی شیک می پوشی هر جا رفتم کنارمی…گوش میدی چی میگم…گفت حرف مردم چی…گفتم باید حواسمون باشه دیگه…ولی دیگه خوش زندگی کن.نگران نباش…گفت من مشکلم خواهرمه اگه نه بخدا حتی شبا توی مغازه میخوابیدم…گفتم دیوونه خونه من هست چرا توی مغازه بخوابی…تازه اینو بگم یکی از آپارتمانهای کوچیک تک خوابم تا دوماه دیگه تخلیه میشه میفرستمت برو اونجا دیگه نمیخواد کرایه هم بدی…توی ماشین توی ترافیک محکم بوسم کرد و خندید…گفت تو که بهم حال دادی میایی بریم باهم یک آبمیوه ای معجونی چیزی بخوریم…اینقدر آب کمرمو کشیدی بخدا انرژی ندارم.من مث اون دوست دخترهای دیگه ات نیستم ها.ضعیفم…گفتم چشم قربونت بشم…رفتیم نشستیم یک کافی شاپ ناب.دوتا دختره دیگه هم بودن و داشتن ما رو میدیدن میخندیدن…چیزی نگفتم…بلند شدم رفتم حساب کنم…گفتم نخند دختر خوب محتویات معده ات ناهار ظهرت معلوم شد چیه؟رفیقش زد زیر خنده…گفت ببخشید شما جواد آقا هستین دایی باران…گفتم ای وای تو منو از کجا میشناسی…گفت والا باران اینقدر دوستت داره دایی دایی میکنه همه بچه های دبیرستان دیگه میشناسنت. گفتم آره بارانه دیگه عشق داییشه…رفیقش گفت خبر داره با عشق جدیدتون اومدین هواخوری.گفتم تو چقدر فضولی دختر.چیزی نگی بهش.خندید…گفت راست میگه اون مغازه نقره و اکسسوری. مال اونه…گفتم شک نکن…گفت خدا شانس بده…گفتم میتونی فردا بیایی ببینی پروانه کسبش بنام کیه.گفت آهان برای همونه که فروشنده اش رو اوردین خستگی در کنه.گفتم لامصب دهنتو ببند.چقدر فضولی.رفتم حساب کردم مال اون دوتا فضول رو هم حساب کردم…برگشتم گفتم حساب کردم فضول خانوم…نگی بهش…حسودیش میشه.گفت ممنونم که حساب کردی ولی دیر حساب کردی…گفتم چرا…وای توی اینستا برای باران عکس منو فروغ رو پست کرده بود برای باران…گفتم وای چیکار کردی…میتونم الان ازت شکایت کنم ازم عکس گرفتی فرستادی.صبر کن الان زنگ میزنم۱۱۰.گفت نه تو رو خدا بخدا غلط کردیم…رفیقش گفت به من چه تو فرستادی تو عکس گرفتی گوشی توست…منو قاطی نکن.گفتم بمن ربطی نداره الان پلیس بیاد معلوم میشه…بخدا هر دو زدن زیر گریه…فروشنده گفت چی شده داداش…گفتم این دوتا فضول خانوم از من و فروشنده مغازه ام عکس گرفتن فرستادن برای دیگران آبروی منو بردن…چشمک زدم بهش.گفتم من هم زنگ زدم ۱۱۰بیان تکلیف ما رو معلوم کنند…چی گریه ای میکردن.فروشنده هم نفت ریخت روی آتیش دلشون.گفت حق اینهاست همینا هستن که همیشه آبروی ما مردها رو میبرند… خوبه خوب کاری کردین…الان هرجا باشن میان دست بسته می برند شون…آقا ادعای شرف کن .گفتم من اومدم نوشیدنی اینها رو حساب کردم میگم دوستای خواهرزاده من هستن نوجوون هستن مهمون من باشن…این داره آبروی منو میبره.فروغ اولش ترسیده بودولی بعدش که گریه اینها رو دید خنده اش گرفته بود…دختره رفته بود جای فروغ خایمالی میکرد ومعذرت خواهی میکرد… اون یکی زنگ زده بود.باران…اونم تند تند بهم زنگ میزد…من هم جواب نمیدادم. دختره زرنگ بود.زنگ زده بود باران اومد گوشیو داد بهم.گفتم بله گفت بخدا دایی ببینمت میکشمت…رفتی زمین بخری یا فروغ رو زمین بزنی.گفتم هیس ساکت دختره بی ادب این حرفها چیه میزنی…امروز جمعه بود رفته بودیم نماز جمعه…بقران دایی ببینمت میکشمت…مخصوصا اون فروغ چشم دریده رو.میدونستم این دیگه کار دستم میده…گفتم الان چی میگی.گفت چرا دوستامو اذیت میکنی…اول رفتی مهمونشون کردی آبرومو حفظ کردی حالا زنگ زدی ۱۱۰…گفتم دیوونه دروغ گفتم بترسونم شدن…پلیس کجا بود…گفت دایی گناه دارن اذیتشون نکن…گفتم باشه دیگه اینها باشن فضولی کنند…خندید…گوشی و دادم دختره…دختره خندید.به رفیقش گفت گریه نکن خنگه الکی گفته ما رو بترسونه…دختره گفت خیلی بدی یک شیر موز مجانی خوردیم از دماغمون اومد…گفتم نوش جونت اما تو رو خدا دیگه فضولی نکنید بده بخدا زشته زندگی مردم بهم میریزه.الان من باید جواب تمام خانواده رو بدم…گفت حقته…همش دو دره بازی در میکنی…گفتم لامصبا اون خواهر زاده منه دوست دخترم که نیست من براش لایی بکشم…اون رفیقش گفت خب راست میگه دیگه.چه ربطی به باران داره. اینکه نمیتونه با باران ازدواج کنه…پاشو بریم اینقدر حرف نزن…گفت راستی آقا دایی بیا و مردانگی کن.یکروز کلیدهای ویلا تو بده ما با همکلاسیها و معلمها بریم اونجا شنا…چی میشه…گفتم مگه استخرشهرداریه یا عمومیه…مگه چند نفر توی اونجا جا میشه که یک مدرسه همه برن اونجا…گفت نه ما۲۰نفر نیستیم.گفتم کلیدش دست همون کدخداست ازش بگیرین برین…این جریان مهم بود که گفتم…بعدا میفهمید… پول توی ایران توی زندگی مردم خیلی خیلی نقش داره…مخصوصا جوونها ونوجوونها خیلی بخاطر کمبود پول وامکانات مشکل دارند…من وفروغ رفتیم دنبال زندگیمون…رسوندمش خونه…برگشتم هنوز کلید ننداخته بودم در رو باز کنم.باران رسید.تا دیدمش پریدم توی خونه در رو بستم.در زد گفت بخدا باز نکنی من که نمیرم خونه.میشینم که تا بیایی.شبه همه میگن پسر حاجی در رو برای خواهر زاده اش باز نمیکنه…گفتم بیا بالا.تگرگ برف بوران…همهچی هستی غیر باران…خندید…اومد تو.گفت باز چی هستم…مانتو رو در آورد…بایک تاب بود ذلیل مرگ شده سوتین لایه دار بسته بود…گفتم جان عشقی خوشگلی…کو بیا بغل دایی ببینمت…چند وقته سایز باسنت رو نگرفتم نمیدونم چندشده…خندید…بلندش کردم بردمش روی تخت…گفت شرمندتم گفتم چرا عزیزم.گفت پریودم.گفتم پس خاک توسرت.گفت دایی یعنی فقط منو برای اون چیزها میخای…گفتم عوضی پس چرا میایی اولش چراغ سبز نشون میدی.مریضی؟خندید گفت وای چقدر تو شهوتی هستی.یعنی با یک دیدن زودی میلت کشید بکنی…گفتم لعنتی خوشگلی خوشگلتر هم میکنی خودتو..تو که با فروغ جونت بودی؟میخواست اونو بکنی.گفتم لامصب توی قرار اول که نمیشه…گفت یعنی نکردیش؟گفتم توش نکردم لاش کردم…نامزد مهندسه خوشگلت خبر داره یا نه؟البته اون لزبینه کیف هم میکنه…ببری بمالتش.گفتم باران بی ادب نشو دیگه…هر کس فانتزی و ذهنیت خاص خودشو داره…ببین عزیزم من اگه هزار تا دختر و زن زیرم وکنارم باشند تو عزیز دل منی.باهمه فرق داری…ولی نباید کاری کنی آبرومون بره…عزیزم من وتو دایی خواهر زاده ایم اگه کسی از رابطه جنسی منو تو خبر دار بشه بدبخت میشیم…مواظب باش به دوستات هم چیزی نگو…این راز بزرگیه بین من وتو…گفت چشم ولی خب سارا میدونه…گفتم من از سارا نقطه ضعف دارم آتو دارم ازش.اون به کسی نمیگه…گفت تو رو خدا بگو چیه من بدونم.گفتم اینو اولا بهش قول دادم نمیگم…دوما به هرکی بگم به تو که با این خانواده دشمنی اصلا نمیگم…هیچ اصرار نکن…بهم اعتماد کرده…پکر ودمق شد…گفتم پاشو تو که به درد نمیخوری اقلا شامی چیزی آماده کن…گفت بگو منشی جونت بیاد بسازه…گفتم باشه ببخشید…رفتم توی پذیرایی لباس بیرونم رو درش آوردم شلوارکمو پوشیدم…صدام زد دایی بیا.گفتم چیه…گفت یک دقیقه بیا…رفتم پیشش.لعنت بهش بیاد روی تخت پشت به در داگی کرده بود لخت بود.تازه هم شیو کرده بود…سوراخ نازش معلوم بود…گفتم لامصب منو سر کار میزاری…محکم لپ کونش رو گاز گرفتم. جیغ بدی کشید…همون موقع زنگ زدن…رفتم از مانیتور اف اف نگاه کردم وای خواهرم بود…گفتم لعنت بهت لباس بپوش مامانت اینها هستن…اگه گفتن صدای جیغ چی بود بگو توی آشپزخونه دایی سوسک بود…گفت باشه…در رو باز کردم.الکی مثلا دارم دنبال سوسک میگردم…اومدن داخل باباش رسید نرسید گذاشت زیر گوشش.باران خیلی خجالت کشید.گریه کرد…گفتم عه حاج رضا.بچه سوسک دید ترسید.میخواست چایی بزاره…ترسید جیغ زد…گفت جواد بخدا تا سر چهارراه صدای جیغشو همه فهمیدن…گفتم دختره دیگه…تو رو خدا دیگه ازین کارا نکن…دوستش داشته باش…اگه نه ازت دلخور میشه ها…گفت بخدا نمیدونم چی بگم…حتی آبجیم هم گفت حقش بود…بیشعور.صد بار گفتم جیغ نزن…تا گربه میبینه.سوسک میبینه…هر چی میبینه جیغ میزنه…گفتم ای بابا.ولش کن تموم شد رفت…گفتم امسال سال آخرشه اذیتش نکنید تا دانشگاه خوب رشته خوب قبول بشه…بره پی زندگیش…باباش گفت اولین نفری که بیاد خواستگاریش میدم بره حوصله این یکی رو ندارم.گفتم رضا دیوانه ای مگه…من تا اینو ازش دکتر بیرون نکشم…نمیزارم شوهرش بدی…اصلا بدش به من…من پدرش برو پی کارت همه چی خودم بهش میدم…زندگی خونه ماشین همه چی.حیف این نیست…گفت مگه میشه…گفتم چرا نشه…چکارش داری…گفت نه نمیشه…همون لحظه باران اومد بیرون گفت بخدا بابا بهت بگم من اگه شوهر کنم.به جون همین دایی که هیچکی رو توی این دنیا اندازه این دوستش ندارم…همون شب اول خودمو میکشم…تا ازم راحت بشی.من هم از دست تو و این مامان بد وبیرحم راحت بشم…دایی خوب شد اومدی اگه نه من چندماه قبل از دست اینا خودمو میکشتم…خودشو انداخت بغلم و های حالا گریه نکن کی بکن…مادرش همینجوری مات بود.گفت چی میگی باران…گفت دروغ میگم مگه…همش بهم گیر میدین…چرا به اپن بچه های دیگه گیر نمیدین…گفت چون اونها خوبند…گفت دایی بگم بهشون…گفتم نه ساکت باش.حرف مفت نزن…باباش گفت چی بگه…گفتم ولش کن بچه است ناراحته…رضا اذیتش نکن.بزار پیش من باشه.من که اینو از خودمم بیشتر دوستش دارم…گفت آقا باشه مال تو…ولی باید همه جوره مواظبش باشی…دیدی که خوب خسارت میزنه…گفتم ببین اگه منظورت ماشینه…بخدا گواهینامه بگیره…میخام برای خودم لاماری بخرم…این جک رو نمینمیفروشم میدمش به این…این عشق منه…بزار بزنه داغونش کنه…این ننه منه.عشق منه.دختر منه.خواهر زاده منه…همدم منه.چی بگم ازش…خواهرم گفت تحفه برای تو من که خسته شدم.ازش…بخدا از روزی گوشی رو براش خریدی…هر وقت رفتم اتاقش با این مشغوله…نمیدونم با کی مشغوله…گفتم دیوونه این داره شبها با من بازی آنلاین میکنه…گفت دیدی مامان خانوم همش بهم شک دارین…بازم گریه کرد…گفتم دیگه گریه نکن اونها هم خیرت رو میخوان.گفت ها خیلی خیرم رو میخوان…این بابای مثلا مهربون میخواست منو بده به یکی ازین طلبه های تازه آخوند شده که مثل قارچ سمی رو سرشون مندیل میزارند…گفتم رضا این چی میگه…گفت بابا بنده خدا اومد خواستگاری وضع مالیش خوب بود کم سن بود گفتم نظرت چیه از اون روز ترش کرده…خندیدم بد خندیدم…گفتم باران توی خیابون چادر ملی سرت مث پنگوئن های ماداگاسکار کنار قارچ سمی میری خیابون من میبینمت چقدر بخندم…دستمو دندون کند بدجور گفت حالا بخند…چقدر خندیدم…خواهرم گفت خاک تو سرت کنند…حالا تو بیا این وحشی رو نگهش دار…گفتم نگهداری این همین چیزاش قشنگه…کاریش نداشته باشید…گفتم آبجی شام چی میخوری…بگم پیتزا بیارند یا کوبیده…گفت خودم درست میکنم چرا پول بیرون بدی…گفتم برای این دخترمه جشن گرفتم…خندید…گفت هرچی دوست داری…گفت دایی بگو پیتزا بیارند…گفتم چشم باباش گفت پیتزا چیه…جواد جون بگو کوبیده بیارند…زنگ زدم برای باران پیتزا گفتم برای خودمون کوبیده…باباش گفت بقران تو خیلی اینو لوس کردی…گفتم قرار بود توی کار هم دخالت نکنیم دیگه…گفت ولی این شبها باید هرشب خونه خودمون بخوابه ها.ما آبرو داریم.فامیل،میگن اینها دخترشون رو انداختن بیرون…گفتم اون اشکالی نداره ولی بقیه اش با من…ولی بزارید بعضی شبها به داییش سر بزنه…این بهانه خوبی شد برام که شبها بغلم خالی نباشه…اونشب باران نرفت خونه خودشون و مثلا با پدر مادرش قهر بود…شب پیشم موند…وقت خواب لخته لخت مادر زاد بغلم خوابید…از کوس قشنگش شروع کردم.گفتم بخورش دایی خوشگلم…کوسمو بخور فقط مال خودته…شوهر خر کیه…کوس گنده قشنگش رو لیسش میزدم.زبونم و توش میکردم…کیف میکرد… گفت خوب بکن و بخورش…من بعد همیشه شبها پیشتم…تو هم ازدواج نکن هرچی کوس و کون بخوای خودم بهت میدم…حتی اون دوستمو هم میارمش بکنش…خیلی کیر کلفت دوست داره…بهش گفتم کیرت کلفته…نگفتم منو کردی ها.گفتم توی استخر دیدم…گفتم جان پس بیارش.اون موقع فک کردم کله اش داغه چرت و پرت میگه…تا دونصف شب دوبار کون اینو من خوب گاییدم…فقط آخ و واخ میکرد… ولی خیلی کون دادن و دوست داشت وداره…فقط هم میگه بریز کونم توش پر بشه…خارشش تموم بشه…گفت دایی فروغ رو چقدر دوست داری گفتم زیاد ولی نه اندازه تو…من تو رو از همه چیز وهمه کس بیشتر دوست دارم…بوسم کرد.گفت خوب بکنش…بزار عادت خودت بشه مث من…که فقط به خودت کون بده…خیلی خوشگله لامصب…مث فرشته ها میمونه…دوستام میگفتن داییت بایکی اومده کافی شاپ مث پریزاده…هم گفتن فهمیدم فروغه…این لامصب خیلی سفت بود چطوری رامش کردی…گفتم طفلکی اجبار زمونه مجبورش کرد.اولش راضی نبود اما وقتی دید اذیتش نمیکنم خودش راضی شد…لخت خوابیدیم…صبح زود بلند شد بوسم کرد.گفت عشقم من باید برم مدرسه…شب میبینمت…گفتم برو مواظب خودت باش…دوباره خوابیدم…۸بود زنگ خونه خورد.دیدم فروغه نون سنگک دستشه…گفتم بیا بالا عزیزم…اومد بالا.گفت جواد فک کنم آبجیم دنبالم اومده.گفتم گناه داره بگو بیاد بالا صبحونه بخوره بعد بره مدرسه…گفت امروز تعطیله…کلاس نداره…گفتم مگه میشه…گفت آره… دیگه کلاس هفتمه…گفتم بهش بیشتر میخوره…گفت نه هفتمه.ولی درس نمیخونه…ولگرد شده…خب حق داره کسی بالاسرش نیست…از پنجره نگاه کرد دید آره دنبالش بوده.داد زد فرخنده بیا بالاصبحونه…زود اومد بالا…یک لباس تمیز تر تنش بود…چقدر کونش گنده بود…گفتم این برعکس تو تپلی ها…گفت آره این مث مامانمه.من مث بابامم…گفتم هر دو خوشگلین…بعد صبحونه فرخنده زود رفت…گفتم برو مدرسه دروغ نگو مدرسه تعطیل نیست…گفت مگه فروغ رفت الان چکاره شده…پادوی مغازه است…گفتم تو برو من خرجت رو میدم.دختر خوبی باش…گفت من از درس خوندن بدم میاد…نمیرم…اصلا امسال نرفتم دروغ گفتم…فروغ گفت ای وای فرخنده چرا نرفتی…گفت کجا برم.برای چی برم.مامان نیست تو نیستی خونه تنهام.فقط میرم توی کوچه بازی میکنم… بابا هم اگه باشه منو میبره آشغال جمع کردن…بخدا دلم میخواست آتیش بگیره…گفتم فرخنده جان عمو برو مدرسه درس بخون دختر خوب باش…بخدا من مواظبتم…حقوق آبجی رو هم زیاد کردم…میخام یک خونه خوب دارم فعلا بدم شماها توش زندگی کنید راهتون دور نباشه…گفت تو هم چون آبجی خوشگله هواشو داری دوستش داری…اگه نه تاالان میمینداختیش بیرون…گفتم ای وای چقدر تو عصبی هستی…قهر کرد رفت در رو محکم بست…فروغ گریه کرد دیدی چی گفت…گفتم طفلکی حق داره به کسی اعتماد نکنه.گفت جواد میتونم شیفت بعد از ظهر تا شب بیارمش پیش خودم تا جلو چشمم باشه…گفتم چرا نمیشه…گفت ممنونتم…گفتم تو عزیز دلی بیا ببوسمت…اومد بغلم…یککم باهاش ور رفتم اما کاریش نکردم…اصلا اینقدر اون باران رو کرده بودم میل کردن نداشتم.رفت در مغازه کار رو شروع کرد.من هم دوساعت بعدش رفتم.نزدیک ساعت۱۲بود گفتم میری ناهار بسازی خونگی دوست دارم خندید…گفت واقعا فک کردی زن گرفتی…گفتم فروغ اگه ناراحتی نرو…گفت نه میرم برام فرقی نداره اما کسی نفهمه فکر بد نکنه…گفتم هیچکسی کاری به ما نداره…برو…چند وقتی همین روال بود صبح ظهر و از ناهار به اون طرف فرخنده هم میومد…چند روزی بود که وقتی فروغ میرفت بالا ناهار بسازه…فرخنده به بهانه کارتون دیدن میرفت پیشش…ناهار هم بالا میخوردیم… چند روزی بعدش ساعتم رو که خیلی هم دوستش داشتم…روی میز عسلی کنار تختم خودم گذاشتمش اونجا یادم بود…چرا یادمه چون دستامو که شستم تا آرنج شستم خیس بود بدم اومد ساعت ببندم…گذاشتمش اونجا…ظهر که فروغ رو فرستادم ناهار آماده کنه…فرخنده هم رفت بالا…همون وقت باران از مدرسه اومد.گفت تنهایی؟گفتم فروغ رفته ناهار آماده کنه.نزدیک ساعت۱شده امروز هم خوب صبحونه نخوردم…گرسنه ام…تو هم نرو خونه پیشم باش…امشب بریم ویلا…فردا که جمعه است…گفت دایی فک نکنم بابام بزاره.گفتم چرا اون که گفت تو دیگه مال منی..گفت اون عمه بدترکیبم داره از روستا میاد مجبورم باشم…گفتم اشکال نداره بعضی وقتا لازم آدم با خیلی چیزا کناربیاد…گفتم پس تا غروب پیشم باش.گفت باشه…مدرسه نمیزارند گوشی ببریم…من میرم،بالا هم برم سرویس هم که زنگ بزنم مامان بگم پیش تو هستم…رفت بالا وقتی رفت همون موقع فرخنده سریع اومد پایین و سوار دوچرخه اش شد ورفت…چنددقیقه بعد باران گفت دایی مامان گفته برگردم خونه عمه الان اونجاست…میخاد منو ببینه…دایی ولی فک کنم این دختره داشت توی اتاقت کاری میکرد تا من رسیدم ترسید و زود در رفت…گفتم کی؟گفت این کوچیکه کون بزرگه…خندیدم گفتم مهم نیست بچه است برو نگران نباش…رفت.من ظهر رفتم بالا…ناهار آماده بود…گفتم فرخنده کو کجاست؟ناهار نمیخوره؟؟فروغ گفت نمدونم کدوم گوری رفته…از دستش آصی شدم…مامانم نیست بابام نیست.انگار من پدر مادر این هستم…بیزار شدم…گفتم نگران نباش درست میشه…بابات خوب شه بر گرده مواظبشه…گفت اون۵۰بار رفته کمپ نتونسته ترک کنه…گفتم اینبار جای خوب فرستادمش…حالا سفره بنداز که خیلی گرسنه ام…من از وقتی برگشتم ایران دوست دارم به یاد قدیم که مادرم روی زمین سنتی سفره مینداخت همینجوری سفره بندازم…رفتم اتاقم…ساعتمو بردارم…هر چی گشتم ساعتم نبود.گفتم فروغ جون نمیدونی ساعتم کجاست روی این میز کوچیکه گذاشتمش…گفت نه بخدا من نرفتم اون اتاق…گفتم عزیزم لازم نیست قسم بخوری…گفتم شاید برای نظافت اتاق اومدی گذاشتیش جایی…گفت نه بخدا جواد جون من نرفتم اونجا…اما صداش میلرزید…و اولین بار بود که خودمونی تر صدام زد…جون گفتنش قشنگ بود…ناهار نمیخورد… گفتم چته.غذا تو بخور خودت درستش کردی…اکه نخوری به من هم خوش نمیاد…سر سفره لقمه توی دهنش زد زیر گریه…گفتم مهم نیست بهش فک نکن.اون بچه است اشتباهی کرده…دوباره محکمتر با صدای بلند گریه کرد…گفت ببینمش بقران چشماش رو در میارم.بهش گفتم نرو اون اتاق… همینجا بشین فیلماتو ببین…یک لحظه حواسم نبود.رفت اونجا…گفتم چرا ناهار نموند و زود در رفت…گفتم حالا تو ناهارتو بخور…گفت نمیتونم چیزی بخورم…جواد دارم دیوونه میشم.خدا هم یک مرگ بهم نمیده که راحت بشم ازین زندگی…من برم سراغ این…اگه نه میبره ساعت به اون گرونی رو مفت میفروشه.گفتم بزار من هم باهات بیام…بهش بگو خونه دوربین مخفی داره توی دوربین دیده میشه…بزار بترسه…گفت باشه پس بدو بیا بریم راه دوره هنوز نفروخته کار دستم نداده…چقدر اون چشمای خوشگل رنگیش موقع گریه قشنگ و غمگین میشد…رفتیم دنبالش.وقتی رسیدیم.اتفاقا سر کوچه خودشون داشت ساعت رو معامله میکرد تا مارو دید در رفت ساعت موند دست یک پسره لاته…من ساعتو ازش گرفتم.چرت وپرت گفت…گفتم احمق ساعتو دزدیده توی دوربین هست میخای به جرم مال خری اونم از بچه بگیرن ببرنت کونت بزارن…گفت بگیرش بابا تا شر نشده…۵۰میلیون ساعت رو با۲۰۰هزارتومن معامله کرده بود.پول پسره رو دادمش…فروغ رفت خونه دنبالش…من تا حالا خانه اینها رو ندیده بود…ای وای خدایا این دلبر خوشگل کجا زندگی میکرد… هیچچی نداشتن…نه یخچالی نه تلویزیونی هیچی هیچی…فقط ۱اتاق و آشپزخونه…چی بگم.توی خونه بود…فروغ کتکش زد…گفتم فروغ نکن اینکارو…گفتم فرخنده خانوم بیا توی ماشین من…کارت دارم…توی چشماش هم اخم بود وهم غم…اومد…مغرور بود…گفتم عزیزم دختر خوب من که دوستت دارم.قربونت برم این ساعت مارکه اصل خارجیه۵۰میلیون پولشه…دادی ۲۰۰هزارتومن. تو اگه پول لازم داری.به من بگو.اصلا بیا برام کار کن بهت پول میدم.خوبه…؟؟دوست داری…ناهار و صبحونه و شام هم کنار ما بخور…چرا دختر به این خانومی دزدی بکنه…هیچچی نمیگفت. گفتم خواهرت گناه داره خیلی خجالت کشید…حتی ناهار نتونست بخوره…گفت اون خودش دزده…اون روزها که بابا هنوز بود.برای پول نعشه بابا.هر روز چیز میدزدید میداد من به همین رضاسیاه میفروختم پول دود بابا میشد…الان برای من شده حضرت مریم…گفتم اون رو خودم میدونم توی دوربین دیدم.اون هم بهم قول داده دیگه ازین کارا نکنه…گفت نه تو نمیدونستی دروغ میگی…گفتم بیا گوشیمو ببین…نگاه کن این تویی اول۵۰تومن بهت داد.بعدشم آنها رو داد…چی میگی…هر کی دختر وخانوم خوبی باشه…کار بهش میدم…نون و آبش رو هم میدم…فقط کار بد نکنه…گفت به من هم کار بده…پول ندارم هر وقت به فروغ میگم…بهم پول نمیده…میگه من پول اضافی ندارم…فک کنم میخاد منو تنها بزاره بره با دوست پسرش خونه بگیره شوهر کنه…گفتم مگه دوست پسر داره…گفت آره اسمش رسوله…لوله کش گازه..اون ته کوچه خونه داره…با ننه اش تنها زندگی میکنه…گفتم اشکال نداره من بهش نمیگم که تو اینها رو بهم گفتی…گفت قول میدی…گفتم آره… ولی تو هم قول بده.صبحها بری مدرسه عصرها هم بیا مغازه کار کنی پول در بیاری…دختر خوبی بشی…گفت باشه…مرد و قولش ها…بعدشم من که میخام غذا بخورم همش بهم میگه پر خوری نکن زشته…تو دختری.مگه دخترها نباید غذا بخورند…گفتم بخور هر چقدر دلت میخاد…اما چاق نشی زشت میشی.بیا بریم فروغ رو برداریمش بریم ناهار بخوریم…گفت باشه…رفتیم فروغ توی خونه یک گوشه کز کرده،بود…گفتم بیا بریم قول داده از شنبه بره مدرسه و غروب دوساعت پیش من کار کنه.دیگه کار بدم نکنه…ناهار شامش با ما باشه. یک حقوقی هم بگیره که بی پول نباشه…بابا این که دختر خوبیه…تو همش میگی شلوغکاره…فروغ سر گذاشت توی زانوهاش گریه کرد…گفتم فروغ جان…پاشو دیگه…نه خودتو ناراحت کن نه این بچه رو… من ازت خجالت میکشم جواد…گفتم پاشو چرت وپرت نگو…جواد من و این هرچی گند میزنیم تو روش رو میپوشونی…گفتم بیت بریم بخدا گرسنه ام روی سفره منو بلند کردی…دیگه قول داده کار بد نکنه…خانومیه برای خودش.فروغ بلند شد اومد…نشستن توی ماشین…برگشتیم فروشگاه وخونه خودم…گفتم فروغ میخام شب برم ویلا میخای بافرخنده بیایید.گفت نه نمیشه.گفتم چرا نشه…گفت آخه…گفتم چی آخه… من میخام برم شنا کنم.ب