فداکار (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
اپیزود دوم: مادر فداکار
با صدای خاله مهری گوشیام را توی جیبم گذاشتم و رفتم سمت حیاط. حیاط خانهشان پشت ساختمان بود و از سه طرف با دیوار بلند آپارتمان های مجاور خفه شده بود. درِ حیاط از داخل آشپزخانه باز میشد، در را باز کردم و رفتم داخل حیاط. از سرِ ترس نفس نفس میزد و پسرش را صدا میزد. چشمش که به من افتاد با گونه های گل انداخته و صدای لرزان گفت: ای گردن شکسته کجاس؟ چرا هرچی داد میزنم نمیاد.
دامن گل درشت بلندش گیر کرده بود به میخ نردبان چوبی و من زل زده بودم به رانهای تپل خوش تراشش که بیرون افتاده بود. همین طور که رانش را برانداز میکردم جواب دادم: با فرهادسیا و امیر رفتن بیرون، الان میان.
چشمهای هراسان زیبایش را نگاه کردم و ادامه دادم: چی شده خاله، بالا نردبون چیکار میکنی؟
خیلی شاکی و کلافه گفت:
-بابا یه قُمری گیر کرده بود تو نرده ها، رفتم اونو آزاد کردم. حالا میترسم بیام پایین،دامنمم که اینجوری!!! هرکاری میکنم آزاد نمیشه ازین وامونده…قلبم داشت از دهنم در میومد… یه ساعته اینجام دارم داد میزنم، هیشکدومتون نمیاین کمکم.
همینطور که به سمت نردبان رفتم که خاله مهری روی سومین پله اش ایستاده و سفت خودش را چسبانده بود به نردبان گفتم
-نشنیدیم والا. الان میام کمکت نگران نباش.
سهیل که یک ساله بود خانوادهی مَلِک ساکن شهر ما شده بودند، وضع مالیشان توپ بود، سه چهار ساله که بودیم همیشه سهیل را توی کوچه می دیدیم که دم خانهشان مینشست و بازی بچه ها را با حسرت نگاه میکرد، هیچ فامیلی توی شهر نداشتند و بجز دو سه نفر از جمله پدر من و فرهاد سیاه که با مهندس مَلِک مراوداتی داشتند، اساسا با کس دیگری سر و کار نداشتند، مهندس به پدر من و فرهاد سیاه سپرده بود که چون سهیل تنهاست و بچه های شما هم هم سن و سالش هستند آنها را با هم آشنا کنیم که سهیل هم از تنهایی دربیاید،همینطور هم شد، من و فرهادسیاه و امیر -دوست سوممان- که اگر سرمان را میگرفتی پامان به هم چسبیده بود حالا یک دوست چهارم پیدا کرده بودیم، شدیم رفقای صمیمیِ هم که نمیتوانستیم بی هم سر کنیم، سهیل که همیشه ساکت و تنها بود حالا سرزنده و خندان شده بود و همین هم باعث شد نگرانی های پدر و مادرش بابت سهیل برطرف شود؛ کم کم بازیهای کودکانهمان را بردیم داخل خانهی مهندس که خیلی بزرگتر و مجللتر از خانه های ما بود و شدیم مهمانهای همیشگی خاله مهری، او هم مثل بچهی خودش ما را دوست میداشت و بهمان میرسید. حماممان می برد، گاهی که کثیف کاری میکردیم مثل بچهی خودش میشستمان، بعضی شبها که خانهشان میماندیم شب را بغلمان میکرد تا خوابمان ببرد، خلاصه که سر سفرهی خانوادهی مهندس ملک بزرگ شدیم، حتی برای اینکه هر چهار نفرمان توی یک مدرسه با هم باشیم و از هم جدا نشویم هزینهی ثبت نام مدرسهی من و فرهاد سیاه را هم پرداخت میکرد چون پدر من تازه ورشکسته شده بود و پدر فرهادسیاه هم که اساسا هیچوقت آه در بساط نداشت که بتواند بچه اش را مدرسه غیردولتی ثبت نام کند، اگر مریض میشدیم بیشتر از پدر و مادر خودمان نگرانمان میشد و بهمان میرسید. توی اتاق سهیل که خیلی هم بزرگ بود برای خودمان کمد مجزا داشتیم و چند دست لباس، برای خودمان شده بودیم عضوی از خانواده، هیچوقت هم این ارتباط قطع نمیشد، کم کم که بزرگتر میشدیم و کیرمان هم استخوان میکرد دزدکی تن و بدن خوش فرم و صورت بینقص خاله مهری را دید میزدیم، یادم هست که اولین باری که میخواستم جلق بزنم دزدکی یکی از شورت های خاله را از سر بند رختشان کش رفتم و با آن خودم را ارضا کردم، از همان موقع تا الان که هفده سالم شده بود هربار فقط به عشق خاله مهری جلق میزدم، حتی وقت سکس هم اگر خاله مهری را تصور نمیکردم آبم نمیآمد.
سفیدی رانهایش درست پیش رویم بود، از پله ها بالا رفتم که با همان لحن شاکی اش گفت:کجا میای علی، کمک کن بیام پایین.
-وایسا دارم میام کمک بکنمت.
متلک توی حرفم را متوجه نشد، آرام آرام از نردبان بالا رفتم تا وقتی هر دو پایم را درست روی پله ای که او ایستاده بود گذاشتم، طوری که پاهای جفت شده اش را بین پاهام جا کردم.
-چیکار میکنی علی.
-دامنتو آزاد میکنم خاله، بذار یه لحظه.
کیرم داشت شورتم را پاره میکرد. وانمود کردم که میخواهم دامنش را آزاد کنم، دستم را کشیدم سمت میخی که پر دامنش به آن پیچیده بود و خودم را سفت چسباندم بهش، کیرم که توی شورتم سربالا شده بود صاف خودش را لای چاک کون گرد و تپلش جا کرد. کلهی کیرم از شلوارکم بیرون زده بود و کونش را میخواست. هر چه بیشتر فشار میدادم بیشتر جا میگرفت،انگار که استخوانی زیر لپ کونش نباشد، نرم نرم بود!
لرزش بدنش را احساس میکردم. با لرزشی که توی صداش بود گفت:علی جان،… نمیخواد بازش کنی، بکشش عیب نداره پاره بشه.
با دست راستم دو دستش را که کنار هم سفت به پله گرفته بود گرفتم تا راحت تر بتوانم بغلش کنم. حالا پستانهاش را هم روی دستم داشتم .گرمی نفس نفس هاش را هم حس میکردم. حالا همهی نرمی تنش را زیرم احساس میکردم . داشتم از نرمهی کونش زیر کیرم لذت میبردم که لپهای کونش را سفت کرد. با اینکه هنوز هم به حد کافی نرم بود اما این کارش کفری ام کرد. با دست چپم که هنوز وانمود میکرد میخواهد دامن را آزاد کند پر دامنش را بالاتر کشیدم که لختی کونش هم بیرون بیوفتد. سفیدی کون قلنبه اش را زیر شورت نازک سیاهش که دیدم خودم را عقب دادم که دامنش آزاد شود و بتوانم بیشتر آن را بالا بکشم، حالا دو لپ کون گرد و سفیدش با شورت سیاه خوشگلش که زیر فشار کیرم یک سمتش لای چاک کونش چپیده بود درست جلوی چشمهام بود، کیرم که حالا نصف بیشترش از شلوارکم بیرون زده بود را دوباره چپاندم لای چاک کونش و فشار دادم.
اشک از چشمهاش سرازیر شدو گریان گفت: علی جان تو رو خدا …
توی حال خودم نبودم،
-شلش کن .
با گریه و زاری گفت:خفه شو بیشرف ولم کن…
و شروع کرد به تقلا و بلند بلند گریه کردن. سفت خودم را چسباندم بهش که آرام بگیرد، دست بردار نبود.
نردبان به تکان تکان خوردن افتاده بود که گفت:ولم کن بیشرف جیغ میزنما.
-میخوای آبرو پسرت بره؟
-آبروش چرا بره؟! بفهمه پارهت میکنه نمک به حروم.
-باشه کاریت ندارم ولی آبروشو میبرم.
خودم را از تنش جدا کردم و وانمود کردم که میخواهم ولش کنم. از تقلا که دست کشید گفتم: نمیخوای بدونی چجوری آبروشو میبرم؟
-برو گمشو فقط.
یه خورده وایسا که نشونت بدم چجوری.
دست بردم گوشی ام را از جیب شلوارکم دراوردم .
-عکس میخوای ازم بگیری آشغال؟ میدم خشتکتو سرت بکشن، دستم بشکنه که نمک نداره مادر جنده.
همینطور که خودش را گرفته بود به نردبان دستش را کشید سمت گوشیام تا از دستم بقاپدش، دستم را پس کشیدم و به زحمت و تقلا توانستم دست آزادش را بگیرم و بگذارم روی دست دیگرش و با یک دست جفت دستهایش را بچسباندم به پله.
-آروم بگیر یه کم، عکس چی! اصلا دوربینش خراب شده بذار میخوام یه چیزی نشونت بدم.
از گالری دوربینم فیلمی که میخواستم را پیدا کردم و جلو چشمش گرفتم.
فرهاد سیاه بود که داشت پسری را که زیرش دراز کشیده بود آرام میکرد. -«دردت که نمیاد»
-«نه»
-این چیه گذاشتی جلو چش من بی پدر و مادر.
-دِ صبر کن دِ
فرهادسیاه همینطور داشت به آرام تلنبه زدن ادامه میداد که صدای امیر از پشت دوربین گفت:«سرتو بگیر بالا صورتت معلوم باشه، نترس برا وقتاییه که نیستی»
و پسرک مفعول صورت سرخ و سفیدش را از بین دستهاش دراورد و رو به لنز دوربین کرد و گفت:«آرومتر کمی، داره درد میگیره»
فیلم را ثابت کردم و گفتم شناختیش؟
خشکش زده بود و هیچ نمیگفت.دوباره خودم را بهش چسباندم و آرام در گوشش گفتم: دوس داری آبروش بره؟
-نمک بحرومای حرومزاده من بزرگتون کردم…
به هق هق افتاده بود و لرزش شانههاش از هق هقاش را توی بغلم احساس میکردم.
-تورو خدا ولش کنین.
اشک میریخت و التماس میکرد. گوشی را توی جیبم گذاشتم و با همان دست آرام جلوی دهانش را گرفتم و در گوشش گفتم:شششش، نترس خاله.فقط بم بگو بینم چیکار میکنی که آبروش نره؟
-علی جان تو رو خدا… ما مثل یه خونواده ایم. …پسرای منین همتون… تورو خدا … این کارو باهامون نکنین…
-شششش، معلومه که یه خونواده ایم، سهیلم رفیق فابریکمونه، رفاقتمون سر جاشه اینم سر جاش….میخوای دیگه کونش نذاریم؟
هیچ نگفت و فقط به گریه اش ادامه داد،
-چیکار حاضری بکنی براش
کمی سکوت کرد و آرام گفت:
-هرکاری تو بگی!
-آفرین به آدم چیزفهم
دوباره کیرم را که هنوز مثل ساقهی چنار سفت بود گذاشتم لای چاک کونش. این بار خودش را شل گرفته بود، کیرم راحت چپید لای شکاف کونش، آرام شروع کردم به تلنبه زدن. کمی که تلنبه زدم شلوارک و شورتم را کشیدم زیر کیرم، دامنش را که هنوز یک سمتش به پله گیر بود از روی کونش بالا کشیدم، سمت آزادش را جمع کردم، دستش دادم و گفتم:اینو بگیر.
حالا فقط شورت نازکش حائل کونش بود. یک دستم را به پله گرفتم و با دست آزادم چند بار روی لپ کونش سیلی زدم انگشتانم را آرام کشیدم لای چاک عمیق کونش و با دست کیرم را لاش جا کردم، دستم را زیر لباسش کردم و سینه ی نرم برجسته اش را توی پنجه ام چلاندم.آخی از سر درد کشید و نا خود آگاه کونش را عقب داد اما من محکم کیرم را با ضربه ای کوبیدم روی کونش تا دوباره بچسبد به پله و شروع کردم به تلنبه زدن لای چاک کونش، با دستم هم سینه اش را می مالیدم. ده دقیقه ای به همین منوال گذشت، هر از گاهی آخی میگفت و دوباره خفه میشد و اشک میریخت. کونش را زیر کیرم بر انداز کردم،چیزی از شورتش روی لپهای کونش نمانده بود، هر چه بود لای چاک کون حالا سرخ شده اش چپیده بود ، تف انداختم کف دستم و کیرم را تفی کردم، شورتش را کنار زدم ، یک هو با لحن ملتمسانه ای گفت: نکن تو… تو رو خدا.
کیرم را گذاشتم لای چاک کونش و شروع کردم به مالیدن، حالا کیرم زیر شورتش بود و کون نرم و لطیفش بی هیچ حائلی زیر کیرم مالیده میشد، صدای ملچ ملوچ کونش صد برابر حشری ام میکرد.همینطور که داشتم می مالیدمش ناگهان کیرم از لای شکاف کونش سرخورد لای ران های تپلش، کیرم درست روی کسش بود، اینطور خیلی بهتر شد. تا دسته لای رانش جا شد، حالا خیلی بهتر میشد تلنبه زد، محکم شروع به پمپ زدن لای رانش کردم، دیگر نمیشد اسمش را تلنبه گذاشت، بیشتر شبیه ضربه بود، شکمم و تخت رانم روی کونش سیلی میزد و شلپ و شلپ صدا میداد، نردبان به جیرجیر افتاد و خاله مهری یکریز آخ آخ میگفت ، به نفس نفس افتاده بود و با گریه میگفت:آی یواش…یواش علی جان یواش…آی الان میوفتم…اووووه پله رو شکستی…علی بسه مامان…خاله یواش.
بعد از نیم ساعت مالیدن و تلنبه زدن روی خوشگلترین کون شهرمان بدنم به رعشه افتاد و ارضا شدم، کیرم از آبیاری دست نمیکشید، فکر میکنم بیشتر از یک پیاله آب از کمرم خالی شد لای ران و توی شورت خاله مهری. یک سیلی محکم روی کونش زدم و گفتم: کون پسرت باید لنگ بندازه پیش تو، مرسی خاله خیلی خوب بود.
کیرم را از لای رانش بیرون کشیدم و گفتم حالا بیا بیارمت پایین.
پاهاش میلرزید و نمیتوانست سر پا بایستد، خسته شده بود. گفتم: بیا گرفتمت، آروم پاتو با من وردار بذار رو پله پایینی.
همینطور که اشک میریخت گفت: دامنم گیره هنوز…
-بذار گیر باشه خاله، الان درش میارم از تنت
بند دامنش را بالاکشیدم، به زحمت از سرش دراوردم و گذاشتم مثل پرچم از نردبان آویزان شود، دامنش شده بود پرچم فتح ناموس خانوادهی ملک. شلوارکم را پام کردم و کمکش کردم یک پله پایین بیاید. حالا روی پلهی دوم بود. خودم از نردبان پایین آمدم و بعد کمرش را گرفتم و گذاشتمش روی زمین، حالا خاله مهری با شورت و تاپ جلو رویم بود، هیچوقت موجودی به این زیبایی ندیده بودم. کون برجستهی گرد و پهن، رانهای پر و خوش تراش که با یک انحنای زیبا وصل میشد به ساق تپلش و یک تاپ سفید چسبان که برجستگی های پستانش را به بهترین شکل ممکن به نمایش میگذاشت،شکم و پهلویش شبیه کسی نبود که زایمان کرده باشد. گردن بلند خوش تراش که صورت زیبایش را با ظرافت، راست نگه داشته بود، هیچ عیب و ایرادی نمیشد روش گذاشت.
انقدر کوبیده بودمش که جای پله ها روی ران سفیدش نقش بسته بود، آب کمرم از بین رانهاش سرازیر شده بود و حالا توی دمپایی اش میریخت. مثل بره ای که به قصابش نگاه کند چشمان خیسش را به چشم هام دوخت و گفت: علی جان پیش خودمون میمونه دیگه، نه؟ تو رو خدا نذار آبروم بره خاله.
لبهای گوشتی صورتی رنگش میلرزید و حرف میزد، هیچ به التماس هاش گوش نمیدادم، فقط صورت خوش فرم سفیدش را می دیدم.یک دستم را گرفته بود و یک ریز برای آبروی خودش و پسرش عاجزانه التماس میکرد که دست بردم دو گوشه لبهاش را به هم فشار دادم تا گوشتش بیشتر بیرون بزند، لبهاش را شروع کردم به محکم مکیدن و گاز زدن.خوش طعم بود، اشک از چشمهاش میریخت و ناله میکرد. لب خونی اش را ول کردم ، محکم در کونش زدم و گفتم: برو خودتو بشور خاله، نترس اگه دختر خوبی باشی کسی نمیفهمه.
او را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم، دم در حیاط ایستاد و گفت: علی برنگشته باشن.
خنده ای کردم و گفتم : نفری دو سِت میکننش فعلا نمیان … برو تو.
-دامنمو نمیاری پایین؟
-نه، بذارش همونجا بمونه برا یادگاری.
نگاه عاجزانهای بهم انداخت و در را باز کرد، آرام توی خانه سرکشید، مطمئن که شد کسی نیست روی پنجه های پاش شروع کرد به آرام دویدن سمت توالت، از پشت زل زدم به لمبرهاش که بالا و پایین میشد و میلرزید تا رفت داخل توالت.
صداش زدم که در را پشت سرش نبندد. پشت سرش توی سرویس رفتم، در توالت را طبق حرفی که زدم نبسته بود، از لای در شاشیدنش را نگاه کردم، تمام که شد شلنگ فلزی آب را گرفت و کس و کونش را شست، شورتش را که میخواست در بیاورد در را باز کردم و گفتم بذار پات باشه. ناخود آگاه با شنیدن صدای من دستش را روی چاک کسش گذاشت و گفت: کثیفه علی بو میده آبروم میره.
-گفتم بذار پات باشه خاله!
شورت خیسش را دوباره کشید بالا، و با شلنگ آب که هنوز باز بود لای پاهاش که کاملا آغشته به آب کمرم شده بودند را از بیخ ران تا کف پا شست. کارش که تمام شد رفتم داخل توالت و گفتم یادته بچه بودیم میشستیمون؟
با ترس نگاهم کرد. کیر بزرگم را دراوردم و توی دستش گذاشتم، کثیف شده خاله تمیزش میکنی؟
بدون اینکه حرفی بزند کیرم را با دستهای نرمش گرفت و شست.
شست و شور که تمام شد گفتم:حمومتم بذار برا فردا.
باز هم چیزی نگفت، صورتش را که شست با لنگهای لخت و شورت خیس راه افتاد سمت اتاقش که خودش را خشک کند و لباس بپوشد. گفتم: خاله اون شلوار صورتیه رو بپوش که برا باشگاه میبریش.
ایستاد، سرش را برگرداند و چند ثانیه زل زد توی چشمهام و با چشمان سرخ شده و همان لحن ملتمسانه اش گفت:میخوای آبرومو ببری علی؟
اخمی کردم و گفتم : به فکر آبرو پسرت باش که آبرو خودت نره.
چیزی نگفت، سرش را پایین انداخت و دوباره راه افتاد سمت اتاقش، ایستادم و زل زدم به کون تپلش که بالا پایین میشد و تا از هال گذشت و پله ها را بالا رفت و داخل اتاقش شد چشم ازش بر نداشتم.
همه چیز محیا بود، این همه سال صبر کرده بودم که حق خودم را بگیرم، حالا میتوانستم بطور کامل برنامه ام را عملی کنم.اول پسرش و حالا هم زنش!
با لبخند پیروزمندانه ای رفتم سمت یخچال تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. یک قطعه کیک بر داشتم با لیوانی شیرموز، یخچالشان همیشه پر بود.در یخچال را که بستم بچه ها از در پارکینگ آمدند داخل. سهیل مستقیم رفت توی توالت که خودش را بشورد، امیر و فرهادسیاه هم آمدند سمت آشپزخانه، یک نگاه انداختند که مطمئن شوند خاله نیست. امیر با صدای دزدیده گفت تو چرا نیومدی؟
خاله مهری کمک میخواست کمکش کردم.
فرهاد سیاه به خنده گفت:تو ام از خدا خواستته که بشینی کس و کونشو دید بزنی.
خنده ای کردم، دست روی شانه اش انداختم و گفتم آخرش به سیخ میکشمش.
امیر یهو یه شیشکی کشید و آرام گفت: هر چی خرپول تو این شهره دنبالشن که جواب سلامشونو بده فقط، همه رو کیر کرده اونوقت تو پیزوری میخوای بکنیش؟
فرهاد سیاه خندید و گفت عشق میکنم براش، از بس خانومه.
گفتمش: اگه بده نمیکنیش ینی؟
گفت معلومه میکنمش، اینقد میگامش که نتونه رو پاش وایسه ولی سنگینتر ازین حرفاس. تو که خودت بهتر میدونی که، ما تو همین خونه بزرگ شدیم . خوب میشناسمش، پا بده نیست.
گفتم سر چی شرط میبندی که می کنمش؟
-خودت بگو، هرچی تو بگی.
-نه تو بگو
خندید و گفت هر شبی که بخوای میذارم بیای خونه ما بخوابی، میدونی که ینی چی ای حرفم!
-برو بابا، بابات کونت میذاره.
-نه بخدا، رو رسم و رسوم حساسان،
-مامانتو میگاما،
خنده ای کرد و گفت:
-گاییدنیو باس گایید.
-نامردی اگه زیرش بزنی
-برو بابا، تو حالا مهریو بگا من سر حرفم هستم.
امیر گفت منم شاهدم ولی اگه خاله مهریو نگاییدی چی؟
فرهادسیاه قبل از اینکه امیر جمله اش را تمام کند تند گفت: مامانش محیاس!
انگار آب یخ روم ریخته باشند با سرشکستگی گفتم:باشه قبوله.
فرهادسیاه گفت واسه اینکه ثابت کنم، امشب که مامانم زیرم بود ازش فیلم میگیرم میذارم تو گروه.
امیر که مسئول شرط بندیهامان بود به من نگاهی انداخت که یعنی تو هم باید کاری کنی.انگار وزنهی سنگینی روی قلبم باشد آهی کشیدم و گفتم منم از میترا فیلم میگیرم-نام مادرم میترا بود-.
با هر دومان دست داد و گفت پس حله دیگه. هر کی زیرش بزنه فیلم مامانش پخش میشه تو مدرسه.
و رو به من گفت بازم شیر هست؟کمرمون بگا رفت.
من و فرهادسیاه خندهمان گرفت.گفتم آره یه پارچ پر اون تو هست وردارین.
کیک و شیرم را دستم گرفتم و رفتم توی هال نشستم.
امیر و فرهادسیاه هم شیرشان را خوردند آمدند پای تلویزیون پلی استیشن را دوباره روشن کردند . در همین گیر و دار سهیل هم از توالت برگشت. آمد کنار من نشست، دستم را روی ران تپلش گذاشتم و گفتم: اذیتت نکردن؟
با عشوه گفت: نه، مهربون بودن باهام، تو کی میخوای بکنی؟
-نمیکنمت دیگه عزیزم، من خالیِ خالی ام.
-واقعا؟ جق زدی؟
-نه، جق چی؟! فقط نمیخوام بکنمت، همین. دوس داری بدی؟
-نه، ولی اگه خواستی در خدمتم.
-برو برا خودت پیش بچه ها بشین بازیتو کن.
-چشم.
سهیل رفت کنار دست بچه ها نشست و من منتظر ماندم تا خاله مهری را با لباسی که همیشه دوست داشتم پیش رویم تنش کند ببینم. حین دید زدن کشو لباسهاش آن شلوار را دیده بودم، میدانستم لباس باشگاهش است، استرچ بود، بدنش را توی آن شلوار تصور کرده بودم و بارها با تصورش جلق زده بودم.
یک ده دقیقهی دیگری هم گذشت تا وقتی که از اتاقش بیرون آمد.
شلوارش آنقدر تنگ بود که حتی کسش را هم به تفصیل نمایش میداد، کون تپلش بیرون زده و لرزش رانهاش زیر شلوارش کاملا مشخص بود، با کمی دقت سیاهی شورت خیسش را که حالا خشتکش را هم خیس کرده بود میشد دید. تاپ سیاه چسبانی هم تنش کرده بود که سینه هایش را خیلی خوب به نمایش میگذاشت. لبش را سرخ سرخ کرده بود تا زخم و کبودی لبش معلوم نشود.
با دیدن این صحنه لبخند فاتحانه ای زدم،بچه ها مشغول بازی بودند، به همین خاطر اولش متوجهش نشدند، اما همینکه خجالتزده از پله ها به سمت هال پایین آمد چشم هر سه نفرشان به جمال خاله مهری روشن شد.
-سلام خاله
-سسسلام خاله
امیر که گونه اش سرخ شده بود گفت:عه چرا سلام میکنیم ما که از ظهری اینجاییم!
-مامان این چیه پوشیدی؟
خاله مهری با اخم به پسرش گفت : لباسه. خریدم که بپوشم .
و از جلو چشم بچه ها رد شد و مستقیم رفت سمت آشپزخانه. هر چهار نفرمان زل زده بودیم به کون خاله مهری، کلههامان هم مثل آنتن دنبالش چرخید تا وقتی رفت توی آشپزخانه.
سهیل با تعجب گفت:وا چرا عصبانیه!
تا دم غروب کارمان زل زدن به کون خاله مهری بود که خجالت زده توی خانه راه میرفت و لپهای کونش جلو چشممان بالا و پایین میشد و توی شلوار جذبش مثل کره ی روی دوغ میلرزید.شلوارش مثل پوست چسبیده بود به تنش و همه چیز از زیرش پیدا بود. چند بار هم دزدکی انگولش کردم و خودم را بهش چسباندم، در تمام مدت نگاهش را از من میدزدید.
غروب که شد لباس پوشیدیم که برگردیم سر خانهی خودمان، خداحافظی کردیم و زدیم از خانهی مَلِک بیرون. توی راه بین فرهادسیاه و امیر بحث داغی راجع به لباس خاله مهری و کس و کون بیرون زدهاش در گرفته بود اما من تمام فکرم درگیر این بود که فردا کی از راه میرسد تا دوباره خاله مهری را به سیخ بکشم.
نوشته: وریا