فرشاد یا شروین (۱)
تا در آسانسور باز شد خودمو انداختم داخل. تندی تپش قلبم رو توی سینم حس میکردم و هنوز توی شوک بودم. کف آسانسور افتاده بودم و همینجوری که در آسانسور داشت بسته میشد به چشماش زل زده بودم. داشت لبش رو پاک میکرد و همزمان لبخند میزد. لبخندی که تنها ناشی از « رضایت » بود!
در بسته شد و هنوز خیره به در مونده بودم. انگار زمان متوقف شده بود. نمیدونم چند دقیقه گذشت که با توقف آسانسور به خودم اومدم و همزمان متوجه مزهی خاصی شدم. چند لحظه طول کشید تا فهمیدم که جز مزهی رژِ « شروین » ، مزهی چیز دیگهای نمیتونه باشه. قبلا رژ لب زده بودم و به مزهی خاصش عادت داشتم. یه کم چرب بود و مزهی آلبالو با الکل قاطی شده بود. خوش مزه بود. ناخودآگاه خندم گرفت…
قبل از این که در آسانسور باز شه بلند شدم و یه نفس عمیق کشیدم. مشغول قدم زدن توی لابی شدم و با خودم فکر میکردم. اصلا چرا فرار کردم؟ من که توقع بوسهی شروین رو داشتم و حتی چندین بار هم توی ذهنم مزهی لبش رو تصور کرده بودم. پس چی شده بود؟ چرا انقدر برام عجیب بود؟ اما از این که ادامه ندادم به خودم افتخار میکردم. امشب زمان مناسبی نبود…
تقریبا همه متوجه شده بودن که رفاقت من و شروین تنها یک رفاقت عادی نیست. چندین بار به گوشم رسیده بود که بچهها شایعه کرده بودن بردیا و شروین توی رابطه هستن. البته آنچنان هم شایعه نبود. هر دومون میدونستیم که برای هم دیگه با بقیهی آدما فرق داریم اما هنوز چیزی رسمی نشده بود. رسمی نه از اون نظر که حلقه رد و بدل کرده باشیم اما تا امشب حتی با هم دربارهی این مسائل حتی صحبت هم نکرده بودیم. تا امشب…
اسنپ رسید و سوار شدم. توی مسیر داشتم اتفاقات امشب رو مرور میکردم: الناز کل بچهها رو برای مهمونی خداحافظی دعوت کرده بود باغ پدرش. اصلا دلم نمیخواست برم اما دوست داشتم توی آخرین دورهمی که الناز هم هست حضور داشته باشم. تصورم این بود که قراره یه دور همی ساده باشه اما وقتی از در وارد شدم و صدای موسیقی رو شنیدم تازه دوزاریم افتاد. یه پارتی حسابی گرفته بود.
یواش یواش وارد شدم و داشتم به دنبال یه چهرهی آشنا میگشتم. چند نفر داشتن یه گوشه دود میکردن، چند نفر دیگه شامپاین دستشون بود و داشتن کنار هم میخندیدن، تک و توک هم بچههایی که رل داشتن با هم دیگه ور میرفتن. انگار نه انگار که توی یک باغ اطراف شیراز بودیم و پارتی کاملا یه وایب غربی و آزاد داشت.
صدای موزیک خیلی بلند بود اما متوجه شدم که یکی داره اسممو داد میزنه! بردیا، بردیا … ! صدا رو میشنیدم اما نمیتونستم بفهمم از کجا میاد تا اینکه صورت سرخ شروین رو دیدم. کاملا مشخص بود که طبق معمول زیادی خورده و گُر گرفته. معمولا توی این شرایطش بچهها منو مسئول مراقبت ازش میکردن که حواسم بهش باشه.
اومد سمتم و بدون سلام دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید. از وسط جمعیت که رد شدیم قشنگ سنگینی نگاهها رو حس میکردم اما اصلا فرصت نکردم که واکنشی نشون بدم. شروین داشت حرف میزد اما به خاطر شلوغی و صدا، فقط تکون خوردن لباش رو میدیدم و نمیفهمیدم چی میگه. حتی توی اون اوضاع هم محو لباش شده بودم. نا خودآگاه انعکاس نور روی لباش جذبم کرده بود. یکم طول کشید تا فهمیدم منو داره میبره پیش « فرشاد ». خواستم تلاش کنم که از دستش فرار کنم اما دیگه دیر شده بود. فرشاد منو دیده بود.
فرشاد خواهر الناز بود و اکس من. خیلی مسالمت آمیز از هم جدا شده بودیم اما با این وجود دیدنش برام سخت بود. فرشاد سه سال از من بزرگتر بود. ۲۸ ساله و ورزشکار با قد بلند که عضلاتش رو خیلی خوب نشون میداد. اخلاق خوب و جا افتادهای داشت. کافهدار بود و شنیده بودم که توی فکر افتتاح شعبهی دومه. اما بزرگترین مزیتش سکس بود! یعنی تصور من ازش اینجوری بود چون اول با هم خوابیدیم و بعد وارد رابطه شدیم. شایدم برای با هم خوابیدن وارد رابطه شدیم. نمیدونم اما در هر صورت شدیدا به کارش وارد بود. با محبت و با احساس تو رو آماده میکرد و وقتی شروع میکرد، تا ناله نمیکردی ولت نمیکرد. یادمه که یک بار باهاش لج کردم و جلوی خودم رو گرفتم. تا راند سوم طاقت آووردم اما مگه میشد که زیر بدن ورزیده و بوی تلخ عطرش به ناله نیفتاد؟ وای از زمانی که توی داگ استایل، گرمی پوست تنش رو روی کمرت حس میکردی و گرمای نفسش پشت گوشت میخورد. دیوونه کننده بود. یکی از بهترین عادتهاش این بود که همیشه باید اول نفر مقابل رو به ارگاسم میرسوند بعد خودش رو …
یک ماه بعد از اینکه الناز منو به عنوان باریستا بهش پیشنهاد داد و توی کافش مشغول به کار شدم، اولین سکس اتفاق افتاد. بدون مقدمه و ناگهانی. بدون این که حتی بهش فکر کرده باشم. آخر شیفت بود و درگیر تمیز کردن اسپرسو ماشین بودم. همهی پرسنل رفته بودن و فرشاد هم طبق روال هر شب داشت حساب کتاب میکرد. خبر داشتم که بای سکشوال هست اما از اونجایی که دوست دختر داشت زیاد توی فکرش نبودم.
سرم به کار خودم گرم بود که یه لحظه احساس کردم پشت سرمه. برگشتم و جا خوردم. کمتر از بیست سانت باهام فاصله داشت. به خاطر قد بلندش سرم رو بلند کردم تا صورتش رو ببینم اما فرصت نکردم. در یک لحظه منو کشید سمت دیوار و شروع کرد به لب گرفتن…
نمیدونستم چیکار باید بکنم. تقریبا شش ماه بود که با کسی رابطه نداشتم و تحت فشار بودم. به خاطر همین طعم لبش سریع پام رو شل کرد. بدون این که کلمهای بینمون رد و بدل بشه دستم رو گرفت و کشون کشون برد توی اتاق مدیریت. دست خودم نبود اما با حرکاتم بهش فهمونده بودم که راضیام. روی صندلی نشست و من رو نشوند روی پای خودش و دوباره شروع کرد به لب گرفتن. دونه دونه لباسهامون رو در آوورد. از لب رفت سمت گردن و لالهی گوشم. با برخورد زبری ته ریشش به گردنم صدای نالههام در اومد. کل تنم داغ شده بود. خیلی وقت بود که کسی اینجوری منو تحت کنترل خودش نگرفته بود. بعد از گردن رفت سراغ سینههام. دیگه رسما داشتم فریاد میزدم. اصلا برام مهم نبود که کجا و با کی هستم. فقط و فقط داشتم لذت میبردم. به هیچی فکر نمیکردم. فقط من بودم و لذت …
چند لحظه تو همین فکرا بودم که با شنیدن صداش به خودم اومدم. « ـ : سلام آقا بردیا. » خیلی رسمی و خشک. انگار که هیچی بینمون نبوده. کنارش الناز وایساده بود. بغلش کردم و سلام و روبوسی … بهش بابت پذیرشش تبریک گرفتم که یک دفعه شروین شروع کرد به حرف زدن « + : دیدی گفتم که بردیا میاد الناز؟! نمیدونم چرا هی میگفتی که منتظرش نباشم و نمیاد ولی بهت گفتم که از بردیایی که من میشناسم بعیده برای خداحافظی نیاد! » اونجا بود که من تازه متوجه شدم شروین چیزی از رابطهی من و فرشاد نمیدونه.
ـ : مگه میشه جایی که تو باشی بردیا نیاد؟
وقتی فرشاد اینو گفت به وضوح متوجه کنایهی حرفش شدم اما وقتی معصومیت چشمای مشکی شروین رو دیدم ناخودآگاه لبخند زدم. چند تا از دوستای الناز که من نمیشناختم اومدن و من از این فرصت استفاده کردم و با شروین تا جایی که میشد از فرشاد فاصله گرفتیم.
شروین یه گلس شامپاین از بار گرفت و داد بهم و رفتیم یه گوشه نشستیم. یکم رفته بودم توی این فکر که اصلا باید دربارهی خودم و فرشاد باید به شروین بگم یا نیازی نیست. از اون رابطه تعداد زیادی با خبر نبودن. الناز میدونست و یکی دو نفر دیگه از دوستای فرشاد. چون یک دفعه و ناگهانی با دوست دخترش کات کرده بود، بهش گیر دادن که چی شده، فرشادم کل قضیه رو بهشون گفته بود. به خاطر همین گفتم شاید درست نباشه بدون اطلاع فرشاد به شروین بگم.
: خب آقا بردیای ما چطوره ؟ بردیا … بردیاا !
با دستش داشت تکونم میداد که از تو فکر در اومدم…
= : جانم عزیزم؟
: پرسیدم چطوری ؟ حالت خوبه ؟ خیلی تو فکری، چیزی شده؟ از ظهر تا الان هم که جواب پیامام رو ندادی.
= : نه چیز خاصی نیست. کافه خستم کرده بود خوابیده بودم. یک ماه هست که افتتاح کردم ولی هنوز کلی کار دارم.
: درست میشه نگران نباش. چقدر خوشگل شدی امشب!
= : تو باز زیاد خوردی؟ چن بار بگم جلو غریبهها زیاده روی نکن؟
: یه شبه. مشکلی پیش نمیاد. تا تو هستی مشکلی پیش نمیاد.
این رو گفت رو سرش رو گذاشت روی شونم. کنار هم نشسته بودیم و داشتیم بقیه رو نگاه میکردیم. یکم بیشتر با هم صحبت کردیم. بیشتر داشتیم بقیه رو جاج میکردیم و دربارهی لباس پوشیدنشون یا اینکه با کی میگردن و اینجور چیزا پشت سرشون حرف میزدیم. نیم ساعتی گذشت تا این که خودش رو بهم نزدیکتر کرد. معمولا وقتی مسته خیلی حساستر میشه و زیادی فکر میکنه. ولی اینو فهمیده بودم که بغل کردن بهترین راه حلی هست که میتونه جلوی غمگین شدنش رو بگیره. به خاطر همین دستم رو انداختم دورش و کشوندمش توی بغلم. سرش رو از روی شونم بلند کرد و آروم توی گوشم گفت « + : عاشقتم. » و زد زیر گریه. توی مستی خیلی حرفای بی راه میگفت اما توقع این یکی رو دیگه نداشتم.
از خودم جداش کردم و گفتم « = : پاشو بریم. برا امشب بسه دیگه. » درست نمیتونست راه بره. الناز رو صدا کردم که به مقصد خونهی شروین یه اسنپ بگیره. وقتی وضعیت رو دید، پرسید که خودت باهاش میری؟ گفتم « = : چارهی دیگهای هم مگه هست؟ » براش آرزوی موفقیت کردم و داشتم خداحافظی میکردم که دیدم فرشاد داره میاد.
ـ : دوباره آب روغن قاطی کرده؟
= : داری میبینی دیگه.
ـ : صبر کن خودم میرسونمتون.
= : نه لازم نیست. الناز اسنپ گرفته دم دره. مزاحمت نمیشیم.
تنها چیزی که بهش نیاز نداشتم،این بود که آخر شب بعد از پارتی، با فرشاد و شروین توی یک ماشین باشم. تا خونه شروین توی بغلم خوابیده بود. بلندش کردم رفتیم سمت آسانسور. لابیمن که دیگه منو کامل میشناخت سلام کرد و پرسید حال شروین خوبه؟ گفتم که نگران نباش فقط لطفا به خونه پدرشون چیزی نگین. گفت باشه. آدم پایهای بود و اذیت نمیکرد.
با آسانسور رفتیم بالا. کلید رو انداختم و در رو باز کردم. چند ماهی بود که کلید خونش رو بهم داده بود به بهانهی این که کلیدش رو زیاد گم میکنه. فرستادمش داخل و گفتم من نمیام داخل خستم.
: بیا خستگیت رو در کن بعد برو.
= : نه عزیزم بد خواب میشم. برم خونه بهتره. تو حالت خوبه؟
آره نگران نباش. فقط یه لحظه صبر کن.
من جلو آسانسور بودم و شروین دم در خونش. لنگون لنگون اومد سمتم و بدون این که مستقیم توی چشمام نگاه کنه یک دفعه لبم رو بوسید…
ادامه دارد…
نوشته: رضا