فرشتهی من (۱)
سلام من صابر هستم سی و دو سالمه. تیپ و قیافم عادیه و اندامم هم نرمال.
سال 97 بود که به واسطه یکی از دوستانم به اسم امید توی یه شرکت واردات لوازم آرایشی و بهداشتی توی بخش حسابداری استخدام شدم. بغیر از من سه نفر دیگه توی بخش حسابداری کار میکردن. یه مرد حدودا چهل ساله به اسم بهمن، یه زن تقریبا مسن به اسم ویدا و مهمتر از همه یه فرشته به اسم فرشته. روز اول که دیدمش انگار صاعقه بهم خورد. منگ و مبهوت شده بودم و اون هم با یه لبخند عادی بهم سلام کرد و خوش آمد گفت. فرشته بدون اغراق زیباترین دختری بود که به عمرم دیده بودم. چشمهاش قهوهای بود و موهاش مشکی. گونههای سرخ و لبهای کوچک و دماغ باریک و خوش فرمی داشت. اندامش هم ایدآلترین چیزی بود که تا بحال دیده بودم. سینههای خوش فرم، کمری نسبتا باریک و پاهای خوش تراشی داشت. شبِ همون روز به امید زنگ زدم تا آمارش رو بگیرم. ظاهرا بیست و پنج سالش بود و یک سالی میشد که طلاق گرفته بود. یه دختر پنج ساله داشت که یک هفته با اون بود و یک هفته با باباش. بعد از طلاقش تنها زندگی میکرد و معمولا توی محیط کار با کسی خصوصا آقایون صمیمی نمیشد. امید گفت که خودش توی همین یکسال به هر دری زده که مخش رو برنه اما نتونسته و بهم گفت بیخیالش شو که از این دختره چیزی بهت نمیرسه. اما مگه میتونستم جلوی خودم رو بگیرم؟ یک هفته گذشت و من همش حواسم به فرشته بود و از طرفی اون با من کاملا عادی رفتار میکرد و بخاطر همین جرئت نمیکردم مستقیم برم سراغش. آخر هفته شد و من نمیتونستم از فکرش بیام بیرون و پکر بودم و متنظر بودم دوباره برم سر کار تا ببینمش. وضع من تا یکماه همین بود و توی محیط کار سعی میکردم به بهونههای مختلف توجهش رو جلب کنم اما اون انگار نه انگار. یه روز صبح ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و داشتم از پلهها میرفتم بالا که دیدم توی پلهها داره با تلفن صحبت میکنه. فهمیدم که شوهر سابقش پای تلفنه و دارن سر دخترش بحث میکنن. من هم سرم رو انداختم پایین و از کنارش رد شدم و رفتم بالا. فردای اون روز قرار بود ترازنامهها رو تحویل بدیم و چون توی شرکت وقت نبود یه سری از پروندهها رو بردیم خونه تا کاملشون کنیم. شب حول و حوش ساعت یازده بود که کارم تموم شد و فایلها رو برای فرشته توی تلگرام فرستادم. ازم تشکر کرد و من براش نوشتم:
-امروز توی راهپله دیدمتون که داشتید پای تلفن بحث میکردید. مشکلی پیش اومده؟
-نه. مهم نیست
-کاری از من برمیاد؟
-نه متشکرم. مسئله خانوادگی بود.
-راستش یه قسمتیش رو شنیدم. شوهر سابقتون بود؟
-بله. سر حضانت دخترم با هم مشکل داریم
-حرف حسابش چیه؟
-هیچی میخواد سرپرستی دخترم رو بگیره و کلی پول هم توی دادگاه خرج کرد اما نتونست. امروز دیگه زنگ زده بود و تهدید میکرد.
-چی شد که طلاق گرفتین؟
این رو که پرسیدم شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیش. که به اجبار پدرش ازدواج کرده بود و پسره اهل عیاشی بوده و بهش وفادار نبوده و سر همین طلاق گرفتن. اون شب حدود یک ساعتی باهاش صحبت کردم و سعی میکردم باهاش همدلی کنم و گاردش رو پایین بیارم. فردای اون روز که رفتم شرکت بهش سلام کردم و اون هم عادی جوابم رو داد اما یه چیزی با همیشه فرق میکرد: چشمهاش.
توی محیط کار همه چیز مثل سابق بود اما از اون شب به بعد بیشتر شبها باهاش حرف میزدم و گاهی هم تلفن میزدم بهش. از زندگیمون میگفتیم و بعضی وقتها هم درد دل میکردیم و خلاصه که صمیمی شده بودیم و تونسته بودم اعتمادش رو جلب کنم. فرشته روی یه مسئله خیلی حساس بود. اینکه توی شرکت کسی از رابطهای که بینمون بود باخبر بشه. من هم قضیه رو به هیچکس بروز ندادم و توی شرکت هم مثل باقی همکارها باهاش رفتار میکردم اما ته دلم از این موضوع شاکی بودم. یه روز که داشتم باهاش حرف میزدم گفتم:
-فرشته خودت میدونی که بین ما داره یه اتفاقاتی میوفته
-خب؟
-ما نمیتونیم تا ابد وانمود کنیم که غریبهایم
-چه اهمیتی داره مردم راجع به ارتباط من و تو چیزی بدون؟
-فقط این نیست. من حس میکنم برای تو حتی اینقدر جدی نیستم که نصف روز رو میتونی با من مثل بقیه رفتار کنی
-خودت میدونی که اینطور نیست
-ولی من حتی نمیتونم یه دل سیر نگاهت کنم مبادا که کسی شک نکنه
-اها. پس مشکلت نگاه کردنه؟
-عیبی داره؟
-نمیدونم
-فرشته من دلم میخواد ساعتها بشینم و بهت نگاه کنم. دوست دارم توی آغوشم بگیرمت و به هیچی توی این دنیا فکر نکنم
-…
تلفن رو قطع کرد و اونشب دیگه خبری ازش نبود.
فردای اون روز باز به چشمهاش که نگاه کردم انگار یه چیز جدیدی توش بود.
نزدیک ظهر بود که دیدم بهم اساماس داده که: امشب چیکارهای؟ بهش نگاه کردم و یه چشمک دلبرانه بهم زد. انگار روی ابرها بودم یه حس فراواقعی عجیبی داشتم. بالاخره بدستش آورده بودم. اونشب قرار شدم برم خونش. رفتم خونه و یکم به خودم رسیدم و شیک کردم و رفتم. سر راه از گل فروشی یه شاخه گل زر براش گرفتم. دم در که رسیدم بهش زنگ زدم. در رو باز کرد و رفتم داخل. وقتی دیدمش مثل روز اول برای چند ثانیه خشکم شد. زیباترین دختر دنیا روبروم بود و به من لبخند میزد. به من!
گل رو که بهش دادم ذوق زده شد و پرید توی بغلم. اونشب با هم گپ زدیم و شام خوردیم و اتفاق خاصی نیوفتاد. حدود نیمه شب بود که خداحافظی کردم و اومدم بیرون. بهترین حس دنیا رو داشتم و گرمای عشق حسابی توی بدنم نفوذ کرده بود. از اونروز به بعد همه چی برامون جدی شده بود و من چندبار دیگه هم رفتم پیشش. یه شب روی مبل کنارش نشسته بودم و داشتم با هم فیلم میدیدیم بهش گفتم:
-میخوام یه چیزی بهت بگم اما سخته برام
-جی شده؟
-چیزی نشده. راستش یه چیزی ازت میخوام
-چی؟
توی چشهماش نگاه کردم و گفتم: تنت رو
نگاهم کرد و بیاختیار لبهامون رفت توی همدیگه. هیچ طعمی رو بهتر از اون نچشیده بودم. کم کم به نفس زدن افتادیم. شروع کردم به مکیدن گردنش و اون هم بیاختیار ناله میکرد. با صدای نازک و ناله گفت: صابر بریم توی اتاق…
همینطور که لبهای همدیگه رو میخوردیم به سمت اتاق رفتیم. به اتاق که رسیدیم پرتش کردم روی تخت و شروع کردم به کندن لباسهاش و لباسهای خودم. فرشته جلوی من بود؛ در عریانترین حالت خودش. با لذت تمام شروع کردم به خوردن بدنش. به کسش که رسیدم حسابی خیس شده بود. شروع کردم به لیسیدن با هر بالا و پایین رفتن زبونم نالههاش شدیدتر میشد. توی چشمهاش نگاه کردم با حالت عجز بهم گفت: صابر من مال توام. با این جمله کیرم رو فرو کردم داخل. بهترین حس دنیا رو داشتم. عقب و جلو میکردم، میبوسیدمش، میلیسیدمش. از لذت بردنش لذت میبردم و جفتمون توی اوج بودیم. سینههاش بالا و پایین میشد و از لبهاش فقط ناله بیرون میومد. فرشته مال من شده بود. داشتم ارضا میشدم و همون لحظه در گوشش بهش گفتم: دوستت دارم.
توی بغل همدیگه افتاده بودیم. انگار زمان از بین رفته بود. جاودانه شده بودیم و عشقمون رو جاودانه کرده بودیم. صبح که بیدار شدم هنوز توی بغلم بود. رفتیم با هم دوش گرفتیم و رفتیم شرکت. سکس ما دو سه ماهی ادامه داشت تا اینکه یه روز بهم گفت…
ادامه دارد…
نوشته: shakeskir