فقط بِتَرس

سرد بود.بارون باعث میشد که فکر کنم.وقتی بارون میزنه بی اختیار به همه چی فکر میکنم.به اتفاقات اون روز و اتفاقات فردا هرچیزی به غیر از اون لحظه.حس عجیبیه ولی به شخصیتم قریبه.کلا زیاد فکر میکنم.چن ثانیه ای نگذشت که یه رعد و برق با صدای مهیبش بهم دستور داد که فکر بسه فقط بِتَرس.با مهدی بودم.یه پسر شل و ول و با معرفت.راستشو بخواید خیلی باهاش حال نمیکنم ولی خب یسری اخلاقای خوبی داره که نمیشه انکار کرد.این پسرو هیچ وقت نمیشه عصبانی کرد .وقتی ناراحتش میکنی فقط سرشو تکون میده.قسم میخورم هیشکی تو دنیا سرشو بیشتر از اون تکون نداده.
+مانی .میگم امسال چیکاره ای؟میری سرکار یا میمونی واس درس و کنکور و کسشر؟
=درس و کنکور و کسشر.
+پس هنوزم کسخلی؟
=آره.بهلولم.
بارون بند اومده بود مهدی باصدای خش دارش گفت:بریم بارون بند اومد.
پسر واقعا حرف زدن با این احمق خیلی لذت بخشه.الکی سوال پیچت نمیکنه.
+مانی میگم اون پسره که امسال اومده تو کلاسمون اسمش چی بود؟
=اوووووم…فکر کنم رامین بود.
+خیلی خوشتیپه و البته خوشگل.
(میدونست رو یسری مسائل حساس ام بخاطر همین نگفت عجب کونیه.یعنی خیلی جلو خودشو گرفت که نگه.)
=آره خیلی.
+ولی به تو نمیرسه.
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم.قبل اینکه حرفی بزنم گفت:دوسش داری نه؟
گفتم:زِر نزن
+بیخیال دوسش داری.
=تغذیه ات رو عوض کن گلم ضرر داره برات.
+بی مزه.جوابمو بده.
=بس کن مهدی حال ندارم.
وای پسر اون فوق العاده بود یه ماهی میشد تو مدرسمون بود.والبته تو کلاس ما.دو تا میز جلوتر از من میشست.
خیلی حیف شد که بغل دستیم نبود.تقریبا هر روز میگفتم کاش بغل دستیم بود.ولی عوضش نیاز نبود برا دیدنش به خودم زحمت بدم.چون ردیف کناریم بود راحت میشد ببینمش.
موهای بور اما نه خیلی.چشمای قهوه ای.همیشه لباساش فیت تنش بود.صدای نرم آرامش بخش.اصن این لعنتی خیلی جذاب بود.همه دوسش داشتن(به چشم برادری).لاغر بود اما نه استخونی 175 اینا هم قدش میشد.سفید بود اما نه خیلی زیاد در حد معقولش.
حالم بهم میخوره وقتی یکی بفهمه کسیو دوس دارم.خیلی مغروروم.دوس داشتم بزنم تو دهن مهدی یا خفه اش کنم.ولی حیف که مامانش همین یه پسرو داشت وگرنه کلی دلیل موجه داشتم که بُکشمش.
کم کم رسیدیم به خونه ما.و این کسخل دست از سر ما بر نمیداشت.برگشت گفت:ببین من دوست خوبِ تو ام اگه دوسش داری بهم بگو تا کمکت کنم.
دلم برا سادگیش میسوخت.گفتم:نه داوش تو میدونی که اگه چیزی باشه بهت میگم(مثل سگ داشتم چِرت میگفتم).
گفت:خیلی خب فردا میبنمت.فعلا.
یه سیکتیر تو دلم گفتم و یه فعلا داوش گلم به اون.
موقع خواب فقط به این فکر میکردم که چطور باهاش رابطه برقرار کنم.اینقدر دوسش داشتم که حتی از دیدن اینکه با بقیه میپلکه عصبی میشدم.یا باید با من میبود یا هیشکی.به شدت خودخواهم.همش تو ذهنم مکالمه بین خودمونو تصور میکردم.ولی بعد یه مدت فهمیدم که تَصوُره که داره منو میکنه.
تمرکز روی کارای عادیم به زیر 10 درصد رسیده بود.
صبح تو راه مدرسه با خودم کلی حرف زدم.اعتماد به نفس سلام کردن بهش رو نداشتم چون خیلی بهتر از من بود.همین که اون اومد همه بچه ها آنتنشون رو رو اون تنظیم کردن و بیخیال من شدن و این بعد مثبت قضیه بود.متنفر بود از جو مدرسه.یه مشت احمق تو کلاسمون بودن که واقعا بی فرهنگ بودن. باور کن هر دقیقه تو اون خراب شده تا قبل از حضور رامین برام به اندازه یه ساعت بود.
هوا خیلی سرد بود.حتی حوصله ها کردن نداشتم که دستامو گرم کنم.
رسیدم به مدرسه.
ده متری مونده بود برسم به در ورودی که رامینو دیدم از اون ور میاد.یه طوری راه رفتنمو تنظیم کردم که باهم برسیم.
باهم رسیدیم.ولی خب گفتم که من یه عَنِ مغرورم.نه سلامی نه علیکی.مث گاو سرمو انداختم پایین و رفتم.
+سلام مانی.(برای اولین بار بود که به اسم کوچیک صدام میکرد)
=اِ…ااِاِاِاِ …سسسلام رامین جان.ندیدمت ببخشید(تو نگاهش یه گوه نخور خاصی بود)
+چرا صدات میلرزه؟
=هیچی سرده.من باید برم تو وگرنه یخ میزنم تو که دوس نداری من یخ بزنم.ها؟
+باشه برو تو تا یخ نزنی.
وقتی اینو گفت قیافشو یه طوری کرد که یه جوریم شد.
پسر خیلی خراب کردم. رسما ریدم.میتونستم بیشتر باهاش بحرفم. یا حداقل بهتر.وای که چه گندی زدم.
رفتم سمت کلاس.خلوت بود هنوز خیلیا نیومده بودن.منم به خاطر دیدن رامین زود رفته بودم.باباش تو بانک بود.میرفت سر کار اونم میرسوند مدرسه.
تو کلاس تنها بودم چسبیده بودم به شوفاژ.تو فکر گندی که زده بودم.اما اون یه آدم اجتماعی بود بخاطر همین خیلی براش این چیزا مهم نبود کلا با همه راحت بود ولی رفتار من جوری بود که کلا کسی باهام حال نمیکرد مخصوصا اون.
صدا باز شدن در باعث شد برگردم سمت در.
رامین بود…
مثل رعد و برق دیشب.فقط ترسیدم.
( آدمی هستم استرسی با مجموعه وسیعی از اخلاقیات کیری و تخمی.)
تا اومد تو در رو بست.روکرد به منو گفت:
+گفتم بیام کلاس پیشت تا تنها نباشی.
=لطف کردی.
+برا امتحان آماده ای؟
=بگی نگی.
+اصن چه سوالیه حتما آماده ای.
(درسم خیلی خوب بود و هست)
مانی.ما دیشب مهمون داشتیم.
=خُب.
+نتونستم بخونم.میشه امروز بیام پیش تو موقع امتحان؟
=نمیدونم.اگه میخوای بیا.ولی منم آنچنان آماده نیستم گفته باشم.
+بهتر از صفره.پس به مهدی بگو که بره جا من.
=باشه میگم.
تو کل این مکالمه دستام داشت میلرزید.نه از سرما بلکه از استرس.
همینطور که کلاس رو متر میکرد رفت پا تخته.یه گچ برداشت.
یه چیزی نوشت.سرمو گذاشته بودم رومیز و اصن روم نمیشد بلند کنم سرمو.میگفتم خوابم میاد.یه چرتی بزنم.
یهو برگشت گفت:مانی میدونی اینی که نوشتم یعنی چی؟
سرمو آروم بلند کردم.یکم چشامو مالیدم.
وای پسر حتی تصور نوشتن اون کلمه رو هم نمیتونستم جق بزنم چه برسه بکنم.
نوشته بود:
LGBT

نوشته: چیز جان

دکمه بازگشت به بالا