قاصدک

گرمای این شهر درِ پیت واقعا پوست کرگدن لازم داشت دقیقا نقطه ی مقابل سرمای استخون سوز روسیه که خز سمور آبی می طلبید !
دو هفته ای میشد که به بهونه ی فوت یکی از اقوام برگشته بودم ، اما درواقع برگشته بودم که بمونم! تو فرودگاه مهرآباد قسم خوردم دیگه پام و از ایران بیرون نزارم ، چند روزی بود حتی با مامان و بابا هم صحبت کرده بودم ، جوابم فقط سکوت بود اما نه از اون سکوت هایی که علامت رضاست ، اما بالاتر از سیاهی رنگی نبود ، بود؟
تهش از خونه میزدم بیرون و چند روزی آفتابی نمیشدم مطمئن بودم مامان بابا طاقت قهرم و ندارن و این قائله ختم به خیر میشه …آره یکم سوءاستفاده گر بودم اما واقعا لازم بود!
وقتی از ایران میزدم بیرون اصلا فکرشم نمیکردم یه روز برسه که دلم واسه تنهایی های گوشه اتاقم تنگ بشه ، واسه میز تحریرم که منو یاد روزای پرتنش کنکور مینداخت یا حتی واسه سرو کله زدن و بالارفتن از سرو کول دوتا داداشم ، فکر میکردم قوی تر از این حرفا باشم اما گاهی گذر زمان بهت ثابت میکنه که چقدر شبیه اون چیزی که فکر میکنی نیستی !

صبحی که مهدی پسرعموم فهمیده بود برگشتم ، مدام تلفن میکرد و پیام میداد که میخواد منو ببینه ، دیگه نمیشد پیچوندش و فقط امیدوار بودم حرفای همیشگی نباشه!
به مامان گفتم با مهدی میرم بیرون ، با مهدی راحت بودم هیچکس حتی فکرشم نمیکرد علاقه ی اونجوری بین ما باشه حداقل از طرف اون!
توی ماشین نشستم ، آروم سلام کردم و آرومتر جواب داد ، مثل همیشه خوش تیپ و خوشپوش وبود ، زیرچشمی دست لرزونش و روی دنده دیدم!
دم یه کافه ایستاد و اومد پایین درو واسم باز کرد ، لبخندی بهش زدم و توی دلم یه “جنتلمن” نثارش کردم!
سفارشامونو دادیم ، داشتم زیر نگاه خیره اش کلافه میشدم که بی هوا دستش و روی دستم گذاشت دستم و کشیدم و گذاشتم روی پام ، سرم و پایین انداختم
-خوبی عشقم؟
چشمام و رو هم گذاشتم و دندونامو به هم فشار دادم، هنوز فراموشم نکرده بود و این به عذاب وجدانم دامن میزد…
+مهدی خواهش میکنم دوباره شروع نکن!
سفارش ها رو آوردن و فرصت نشد چیزی بگه. کمی از قهوه ام و خوردم
-خوب میخواستی راجب چی باهام صحبت کنی؟
+راجب خودمون!
با یه حالت مسخره پرسیدم
-خودمون؟؟!
+…
-ببین مهدی جان ، بین ما چیزی وجود نداره!
میدونستم خیلی بی رحمم ، صدای شکستن دلش واضح به گوشم می رسید ، سالها پیش من جای مهدی بودم و روبروی مردی همین حرفا رو تحویل میگرفتم ! بحث تلافی یا چیز دیگه ای نبود ،من آدم دروغ گفتن نبودم، نمیتونستم تظاهر کنم به احساسی که ندارم!
+پای کسی وسطه؟
-آره
اینو گفتم که زودتر دل بکنه،وگرنه با وجود پیشنهادهای رنگ ووارنگ از این و اون حتی نیم نگاهی به کسی ننداخته بودم!
رفته بود تو لک و من حتی سعی نمیکردم از اون حالت درش بیارم ، باید باهاش کنار میومد، ما وصله ی هم نبودیم!
سر کوچه نگه داشت ، برگشتم که تشکر کنم اما با نشستن لبهاش رو لبهام حرف توی دهنم ماسید! اونقدر غافلگیر شدم که سی ثانیه اول کاملا بی حرکت بودم ، وقتی به خودم اومدم که بوسه هاش شدت بیشتری گرفته بود ، دستم و رو سینه اش گذاشتم و هُلش دادم اما یه اینچ هم جابه جا نمیشد…
بالاخره عقب کشید ، خیلی ریلکس خیره شد تو چشمام ،گرمای نفس عمیقش توی صورتم فقط به عصبانیتم دامن میزد ،خیلی خودم و کنترل کردم که یه کشیده ی آبدار نخوابوندم تو گوشش ، اونقدر عصبی بودم که حتی نتونستم حرفی بزنم…
پیاده شدم و درو کوبیدم ، مشامم از اون کاپتان بلک مسخره اش پر شده بود، حتی توی ابتدایی ترین چیزا هم نقطه ی مشترکی نداشتیم!
با خودم عهد کردم دیگه یه کلمه هم باهاش حرف نزنم!

از وقتی اومده بودم یه پام خونه ی خاله بود یه پام خونه عمه ، یا عمو اینا میومدن دیدنم و فرصت نشده بود نظر نهایی مامان بابا رو بدونم …
توی انجمن کیر تو کس میچرخیدم که کسی در اتاق رو زد
-بله؟
مامان داخل اومد و کنارم روی تخت نشست ، عین احمقا زُل زده بودم به صفحه خاموش گوشی…
+خوبی زهره؟
سرم و بالاگرفتم اما تو چشماش نگاه نکردم ، واقعا خجالت زده بودم از اینکه این همه اذیتشون کردم
-خوبم مامان
دست گرمشو روی پام گذاشت ، من چند ماه از این گرما محروم بودم؟؟
+بابات میخواد باهات صحبت کنه … هرچند که فایده ای هم نداره انگار تصمیمتو گرفتی!
زل زدم به تابلوی خطاطی روی دیوار و چشمام و بستم ، دست گرمشو توی دستم گرفتم ، بالا بردم و بو کشیدم ، بوسیدم و حس کردم…آخ که زندگی همین جا بود!
با بغض زمزمه کردم
-مامان…دوست دارم!
بالاخره تو چشماش نگاه کردم ، مردمک چشماش میلرزید اما روش و ازم گرفت و با بغض گفت
+دوسم داری و انقدر اذیتم میکنی؟
حق داشت و نداشت ! مامان از درد من چی میدونست؟؟
-حضور من آزارت میده نه ؟؟ بگو مامان ، بگو آره تا همین الان از این خونه برم!
هُل شد و سعی کرد ماست مالیش کنه ، دست روی نقطه ضعفش گذاشته بودم
+این چه حرفیه مادر؟ کی تو رو از خونه ی خودت میرونه؟من فکر آیندتم … آره سخته ، غربت سخته ، فراق و دوری سخته ، اما تهش شیرینه…چرا انقدر کم تحمل شدی؟؟

جوابی ندادم! جوابی نداشتم که بدم ، هیچوقت با هیچ احدی درد و دل نکردم انگار آفریده شده بودم که تو خودم بریزم و جیکم درنیاد !
+میدونی که من به نظرت احترام میذارم ، اما جواب باباتو خودت میدی ، اون آدمی نیست که بی دلیل از مسئله به این مهمی رد شه ، متوجهی؟
دستم و رها کرد بلند شد و از اتاق بیرون رفت ، خوشحال بودم که بابا تا بعداز ظهر نیست ، تا اون موقه هم یه جوری میپیچوندمش!
سر شام بابا فقط با غذاش بازی میکرد اما من عین خیالم نبود و ته دلمه ی مامان پزم و درآوردم ، تشکر کردم و پا شدم برم که بابا گفت : وایسا با هم بریم یکم حرف دارم باهات!
همیشه از همصحبتی با بابا دلشوره میگرفتم ، اهل دعوا یا تحمیل خواسته هاش نبود اما صلابتی توی گفته هاش بود که آدم رو وادار میکرد تن به خواسته اش بده !
رفتم تو اتاق و منتظر شدم تا بیاد ، همه ی طول اتاق و قدم زدم و حرفامو با خودم مرور کردم ، به خودم تلقین کردم که تحت تاثیر بابا قرار نمی گیرم ، صدای در اتاق منو به خودم آورد ، روی صندلی نشستم و گفتم : بله
بابا اومد تو و روی تخت نشست ، بعد از یه مکث چند ثانیه ای نگاهی به من که سمت راست بودم انداخت و چشمش به کتاب شعر “سکوت سرمه ای” افتاد که بعد از مطالعه باز روی تخت رها کرده بودم ، برش داشت و شروع به خوندن کرد ، سعی کردم دقیقا به یاد بیارم کدوم صفحه از کتاب رو باز رها کردم ، چیزی به ذهنم نرسید که خودش بلند شروع به خوندن کرد:

“ما از اندوه خود می گذشتیم
کژدمی زهر نیش آفرینش،
از جهان های زیرین خبر داد.
گفتی از نو بخوان غربتت را
باشد اما چه تکرار تلخی
من چرا باید از نو بمیرم؟”

سرسری نگاهی به بقیه صفحه هاش انداخت و کتاب و بست .
-چی باعث میشه انسان دست از هدفش بکشه؟؟

انتظار نداشتم ، تا حالا بابا مستقیما چیزی از احساسم نپرسیده بود…منظورش و میفهمیدم اما نمیدونستم چی باید بگم ، با این ژست جدید بابا هرچی با خودم مرور کرده بودم پرید!
-چرا انقدر از خودت ضعف نشون میدی؟؟

+من ضعیف نیستم بابا فقط…
-فقط چی؟؟ اینکه خیلی راحت جا زدی و دست کشیدی از تلاشت اگه ضعف نیست چیه پس؟

خسته بودم از اینکه کسی نمیفهمیدم.
+خوب…خوب
-تو از من میترسی؟
میترسیدم؟
نه فقط حساب میبردم ، یه جور مطیع بی چون و چرا ، بخاطر شدت علاقه یا هرچیزی
+نه بابا من نمیترسم
-پس ترس و تردید و بزار کنار ، راحت حرف بزن ، چی آزارت میده؟

چیزی توی گلوم خنجر میکشید به صدام و من بیزار بودم از این بغض دخترونه.
+آره بابا دخترت ضعیفه ، نمیتونه ، نمیکشه ، طاقت غربت نداره ، طاقت آدمایی که سردی چشاشون بیشتر از آب و هواشون مو به تن آدم سیخ میکنه !

چیزی نگفت و تنها صدای فین فین من سکوت اتاق و میشکست ، ادامه دادم
+از همه مهمتر اینکه … من … من علاقه ای به پزشکی ندارم!
مثل اینکه باری رو از روی دوشم برداشته باشن ، روحم یه نفس راحت کشید!
-الان فهمیدی بابایی؟؟ سه سال تجربی خوندی ، دو سال پشت کنکور بودی ، هفت هشت ماه سنت پترزبورگ درس خوندی ، آخه الان؟
واسم خیلی زحمت کشیده بود ، از هزینه کلاسای کنکور خصوصی و غیرخصوصی و دو سال پابه پای من مدارا کردنشون تا هزینه دانشگاه و زندگی تو یه کشور دیگه ، با این وجود خیلی آروم و ملایم صحبت میکرد ، چقدر این مرد صبور بود!
سعی کردم به خودم مسلط باشم ،با صدای آروم و سربه زیر ادامه دادم:
+بابا…پای علاقه که وسط نباشه آدم نمیتونه خودش و به رنج کشیدن راضی کنه ، بابا من از پسش برنمیام !
چیزی نمیگفت و این به ادامه دادن دلگرمم میکرد.
+میدونم دیر فهمیدم اما حق بده بابا من تا قبل از دانشجوییم هیچوقت تجربه اش نکرده بودم ، نمیدونستم چه احساسی به آدم میده ، روحیه لطیف من تحمل کالبد شکافی یه غورباقه رو نداره چه برسه به انسان!! من حتی جرئت تیغ به دست گرفتن هم ندارم ، چطور میتونم پزشک موفقی بشم؟
باز چیزی نگفت
+بابا من آفریده شدم واسه نوشتن ، واسه هنر ، موسیقی ، شعر ، نقاشی … من با خوندن شعر و داستان عشق میکنم نه تشریح جسد یه مرده و دیدن دل و روده هاش!!
بی حرف خیره شد به تابلوی خطاطی روبرو ، بلند شد ، دستش و رو دستگیره در گذاشت و گفت:
-گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره ! هنر نون و آب نمیشه بچه ، حداقل تو این مملکت نمیشه، تا ابدم خونه ی بابا جونت نمیمونی که ، یکی دو صباح دیگه که رفتی و هیچ جای این خراب شده واست تره خورد نکردن به حرفم میرسی!
از اتاق بیرون زد ، نمیدونستم خوشحال باشم از اینکه موندنم قطعی شد یا ناراحت از اینکه بابا رو ناراحت میبینم!
آره حق با بابا بود ، هنر نون و آب نمیشه ولی بقول ژان پل سارتر “هنر ، اگر چه نان نمی شود اما شراب زندگی ست”
وبنظرم جای آدم همونجاست که دلش خوشه ، اونجا که آرامش داره و آدم تا عاشقانه چیزی رو نخواد به خاطرش نمیجنگه !
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم سرم و با چیزی گرم کنم چشمم به سالنامه ی آبی رنگ کوچیک توی قفسه کتابا افتاد…
سالنامه ای که توش شعر یا خاطراتم و مینوشتم ، بازش کردم و با عشق آخرین شعری که یه شب قبل از رفتنم گفتم و خوندم :

” مثل عِطر چای لب دوزی که مادر با تمام عشق
ریخته در اُستکانی باریک ، پر نقش و نگار
مثل بوی نارنجی که گل داده در بَدْوِ این پاییز زرد
همچو بوی قاصدک هایی که با من حرف ها از خانه ی بردوش خود هرشب زدند،
مثل خنده های مادرم
مثل لبخند پدر
مثل عشقی که هر شب در خانه مان آرام میگیرد هنوز…
دوستت دارم زیاد…
مثل اسپندی که همچون دل بیقرار ، آتشش دود و دمش ، همزاد مجنون من است
مثل مهتابی که در مِه تابیده بر شب های یلدایی من ،
همچو خورشیدی که خاندانش سوخت اما دم نزد،
دوستت دارم زیاد…
مثل لبخندی که خانه زادِ چشمان من است
یا به شفافی لمس احساس گلی که سالها پژمرده بود،
زنده ماندن در پس شب های دردآشوبِ عشق …
دوستت دارم زیاد…
زنده باد این عشق پاک و بی ریا…
زهره دی ماه 95″

نوشته: ZohreSE6

دکمه بازگشت به بالا