قربانی (1)
با سلام به دوستان انجمن کیر تو کس…
خاطره ای که میخوام بگم مال خودم نیست و من در حقیقت راوی ام.این خاطره رو از صمیمی ترین دوستم مینویسم.صحنه های سکسیش مناسب دوستانی که که میخوان حال کنند نیست و توصیه میشه اگه از خوندن خاطرات دردناک دیگران لذت نمیبرند و بیشتر با داستان های مزخرف نظیر”معاشقه با مادرزنم” حال میکنند،از خوندن این خاطره خودداری کنند.شخصیت داستان یه دختره 23 ساله است به اسم مریم.
هوای بهار اون سال خیلی به مزاجم خوش نمیومد.در کل در عین اینکه بهار رو دوست دارم خیلی برام خوشایند نبوده و همیشه ابریزش بینی نصیبم میشد.اون روز طبق همیشه کلاسم راس ساعت 7 بود و من که از مدرسه دیر اومده بودم بعد یه چرت 1 ساعته سریع لباس پوشیدم تیپ ساده ای زدم و کمی رژگونه چاشنی اش مالیدم و سریع از خونه بیرون زدم.طبق معمول غر غر ای مامانم رو نادیده گرفتم و به سرعت از این جهنم فرار کردم.خدا پدر خاله سمیه رو بیامرزه(توضیح:خاله ناتنی؛با مادر مریم از یک مادر خواهرند)که باعث شد مادر خشک مذهب و کوته فکر من که فکر میکرد من هدفم از کلاس زبان رفتن فاحشه گریست،راضی شه و اسم منو درکلاس زبان فرانسه بنویسه.
با سرعت سعی داشتم از کوچه مزخرفمون رد بشم.طبق معمول بازم تیکه های لات و معتادین کوچه رو تحمل کردم و به سر خیابون مولوی رسیدم.دست دراز کردم و سریع یه پیکان داغون با یه راننده پیر که ظاهرا سن زیادی نداشت اما روشن بود سختی تاکسیرانی و هرروز سرو کله زدن با مردمی که میخوان کرایه ندن(این تکیه کلامه مریمه،عاشق اهنگ هیچکس بود.)اونو هرروز پیرتر و فرسوده تر میکرد.در ماشین رو باز کردم و نشستم.خودمو به در چسبونده بودم اما یه افغانی وقیح هرچه بیشتر پاشو بهم میچسبوند و منم کلافه خودمو به در نزدیک تر میکردم.از بس خودمو به در فشار دادم رد دستگیره رو جناغ سینه ام موند.بالاخره به موسسه رسیدم.به کلاس رفتم و خوشبختانه به موقع به کلاس رسیده بودم.4 دقیقه بعد معلم به کلاس اومد.مرد موقر و ریشویی بود که لفظ قلم حرف زدن و پیپی که بعد کلاس می کشید،حکایت از زندگی او در فرانسه داشت.بگذریم.معلم ازمون یه امتحان گرفت. و منم خیلی از نتیجه مطمئن نبودم.چرا؟چون مادرم شب قبلش مولودی راه انداخته بود و صدای زجه و شیون بی دلیل زنای همسایه هوش و حواس برام نذاشته بود چون تا میومدم رو نکات تمرکز کنم صدای جیغ و یا زهرای مادرم بلند میشد!نمیدانم این چه جور اسلامی است؟مادرم گمان میکرد با چادر و ور نداشتن ابرو و نمازای طولانی بهترین بنده خدا میشود.مادرم گمان میکرد با گیر دادن و محدود کردن من و برادر کوچکم مارا مومن میکند.نمیدانست نتیجه این کاراش زده شدن برادر حافظ قرانم از دین و نمازه.و برادرم بعد این کار به مخفیانه مشروب خوردن(مشروب که نه اتانول!)و جق زدن با عکسای مستجهن روی اورد.کاری عادی که نوجونای این دوره انجام میدن…نمیدونم این چه جور دینیه که مادرم گیر دادن به دخترای مردم در گشت ارشاد رو جهاد در راه خدا میدونه…اگر بگم ذهن مادرم با ذهنای بسته و تاریک خوارج زمان امام اول(به دلیل حرمتی که اسم ایشون داره از اوردنش تو این سایت خودداری میکنم؛دلیلشم عقایدمه)هیچ فرقی نداره دروغ نگفتم.
مادرم خیلی ذهن بسته و تاریکی داشت.به قول مطهری دچار جمود فکری بود.بگذریم از موسسه بیرون اومدم.سر خیابون وایسادم که یه ماشین بیاد.ساعت تقریبا 9:30 بود.امیدی به اومدن تاکسی نداشتم.تو امتداد خیابون یه پراید سفیدی داشت میومد.جلوم ترمز کرد…تردید داشتم سوار شم.نگاهی به درون ماشین انداختم راننده یه پسر جوونی بود.سمت راست راننده هم زنی نشسته بود چادرشو به سبک مزخرف مامانم(شکلات پیج!یعنی چشاش معلوم بود)بسته بود.عقب هم 1 مرد نشسته بود.
راننده گفت خانم دربست میری؟گفتم بله و سوار شدم.کمی بعد یه پسر دیگه ای نشست.حالا دیگه رسما وسط بودم.و خیلی راضی نبودم از جام.
کمی که رفتیم دیدم راننده از مسیر پیچید.یه لحظه ای فکر کردم میخواد راه دیگه ای رو بره.با لحن اعتراض گفتم اقا من مسیرم اونوره.راننده پاسخی نداد.دوباره اومدم بگم که ناگهان سردی چیزی رو زیر گلوم احساس کردم.از ترس صدام تو گلو خفه شد.پسر بغلم سرم سریع کرد زیر ماشین و گفت:صدات در بیاد گلوتو پاره میکنم.گریه ام گرفت.با التماس گفتم اقا تو رو خدا ولم کنین.بیاین همه چیمو بگیرین اما ولم کنین… یهو زن چادری چادرشو کنار زد و با حیرت از گوشه چشم مردی با قیافه ای زشت دیدم.دوباره التماس کردم هرچی بخواین بهتون میدم تو رو خدا ولم کنین.راننده با خنده ای مشمئز کننده گفت ما خودتو میخوایم جونم…به پولت چیکار داریم…؟نفهمیدم چجوری به باغ محل زندگیشون رسیدیم…منو با کتک از ماشین بیرون اوردن.انقدر نحیف بودم که نمیتونستم حتی مقاومتی کنم.فکر کنید دختری با قد 169 و وزن 45 کیلو در برابر 4 تا مرد چیکار میتونه بکنه؟منو به زور به اتاقی بردن دوتاشون منو گرفتن…و و حشیانه لباسمو کندن…دیگه کاملا لخت زمین افتادم…با التماس گفتم:نه تو رو خدا درد داره نه ولم کنین…اما انگار کر بودن…اینقدر گریه کردم چشام تار شده بود.سرم رو میخواستم پایین بگیرم تا کیرای دراز و سیاهه حال بهم زنشون رو نبینم یه نفرشون ریخت سرم و کیرش رو به زور به دهنم فرو کرد و شروع کرد به عقب جلو کردن…حالم داشت بهم میخورد…بی شرف نصف کیرش بیرون بود میخواست بقیه اشو تا ته تو حلقم بکنه…ناگهان احساس کردم بدنم اتش گرفت…راننده کیرشو تا ته تو کس باکره ام فرو کرد… و با گریه به کس خونیم نگاه کردم و جیغ زدم و یکیشون محکم با مشت تو صورتم زد و گفت خفه شو…جیغ بزنی بدتر میکنیمت…ناچار سکوت کردم…در ان لحظه هرچی دعا بلد بودم کردم اما دریغ از یه معجزه…راننده مثه حیوون سریع تلمبه میزد یه لحظه لرزید و سریع بیرون کشید و مایع مشمئز کننده اش به شکمم پاشید…دومی سریع اومد و اونم همین رویه رو ادامه داد تا ارضا شد.دیگه نا نداشتم حتی تکون بخورم.تو اون لحظه دعا میکردم بمیرم .اما کو مرگ؟خدا هم که کر شده بود.
مردی که تو ماشین چادر پوشیده بود به سمتم اومد کیر زشتشو به سمت دهنم گرفت و مجبورم کرد براش ساک بزنم.چیزی نمونده بود بالا بیارم…برخلاف اونا من هیچ لذتی نمیبردم…بدتر میسوختم…طرف منو برگردوند و بی توجه به ناله های من از سر درد نه شهوت،تفی روی سوراخه کونم کرد. و بدون هیچ مراعاتی کیرشو تو کونم کرد.انقدر جیغ زده بودم که نایی نداشتم و فقط بدنم درد گرفت و سرم شروع به گیج رفتن کرد…خیلی حس بدی بود…سرانجام اونم ارضا شد…و ابشو تو کونم ریخت…چهارمی که همون پسری بود که چاقو زیر گلوم گذاشته بود به سمتم اومد .خوشبختانه اون ارومتر باهام رفتار کرد و پس از چند بار تلمبه زدن تو کونم،ابشو رو کمرم پاشید.وقتی کارشون تموم شد یکیشون یه دستمال به سمتم پرتاب کرد و به تندی گفت خودتو تمیز کن و گمشو برو بیرون…با گریه از جام بلند شدم.وقتی به پایین تنه ام نگاه کردم وحشت کردم.خونی و پره کثافت…خودمو با اندک جونی که برام مونده بود تمیز کردم و بعد پوشیدن لباسم بلند شدم…زدم زیر گریه حتی نمیتونستم درست راه برم…به سختی لنگان لنگان راه رفتم و از اون جهنم بیرون زدم.وقتی به سر کوچه رسیدم تازه فهمیدم کجام.من 2 خیابون از خونه دورتر بودم…به سختی خودمو به یه اژانسی رسوندم و ماشین گرفتم.وقتی به خونه رسیدم شانس اوردم مادرم مولودی بود و داداشم خونه نبود.به حموم رفتم و باز زدم زیر گریه…وقتی اب گرم رو شونه هام ریخت احساس کردم دارم اروم میشم.حوله رو ورداشتم و دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم وقتی به سر اتاقم رسیدم اونچه که میدیدم باورنکردنی بود…
نوشته: bagheyrat