لاشى ها گريه نميكنند!
روى مبل گوشه اتاق نشسته بودم و به تن لخت آهو كه زير نورى كه از لاى پرده هاى اتاق ميتابيد برق ميزد نگاه ميكردم. مثل بچه گربه خرخر ميكرد. سيگارم رو آتيش زدم و به تلفنم نگاه كردم. پانزده تماس از دست رفته از سارا. تلفنم رو روى ميز كنارم پرت كردم، از صداش آهو تكونى خورد و چشماش رو باز كرد. كش و قوصى به بدن استخونيش داد و با لبخند مثل فرشته هاش بهم نگاه كرد. با صداى گرفته گفت:
-چرا اونجا نشستى؟!
+ميخواستم سيگار بكشم.
-تو نميدونى من صبح پاميشم دلم لباتو ميخواد؟!
لبخندى زدم و رفتم سمتش، خم شدم رو بدنش و لبام رو روى لباى قلوه ايش گذاشتم. آروم شروع به مكيدن لب هام كرد. سرم رو عقب هول داد و با لبخند به چشم هام نگاه كرد.
-عاشق اين مزه گه دهنت بعد سيگارتم!
+چه رمانتيكـ!
با شيطنت آروم توى صورتم زد و دستش رو دراز كرد تا تلفنش رو از كنار تخت برداره. استرس داشتم، اما نميخواستم به روى خودم بيارم. يه نفس عميق كشيدم و سعى كردم با عادى ترين حالت حرف بزنم:
-من ميرم يه قدم بزنم، بعدش ميام بريم يجا صبحونه بخوريم.
+باشه عزيزم مراقب خودت باش…
حواسش به تلفنش بود، پيرهنم رو برداشتم و با سرعت از آپارتمانش بيرون زدم. تلفنم رو در آوردم و شماره سارا رو گرفتم، با دومين بوق جواب داد. فرياد كشيد:
-معلومه كدوم گورى هستى تووو كسكش؟!
تلفن رو از گوشم كمى فاصله دادم.
-داد نزن، پرده گوشم گاييده شد.
+حيوون صد بار از ديشب بهت زنگ زدم!
-پونزده بار زنگ زدى.
+كوهيار…اعصاب منو كيرى نكن!
-باشه…چى ميخواستى اينقد زنگ زدى؟
كمى سكوت كرد، نفس عميقى كشيد و شمرده و آروم ادامه داد:
-عزيزدلم، قربونت بشم من، شما مگه قرار نبود آهو خانومو بكنى، فيلم بگيرى، ازش بتونيم پول بتيغيم؟
-آره، خب؟
+گرفتى به اميده خدا؟!
-نه نشد فيلم بگيرم…
دوباره صداش بالا رفت.
-واى خدايا منو بكش از دست اين راحت كن! دو ماهه مارو كيره خودت كردى! چه مرگته كوهيار؟!
+چيزيم نيست، موقعيتش پيش نمياد.
-كسشعر نگو، فقط كس نگوووو!
+باشه.
قطع كردم، تلفنم رو هم خاموش كردم. كنار خيابون نشستم و سيگار ديگه اى آتيش زدم. انگارى عاشق آهو شده بودم. دو ماهى بود كه سوژش كرده بوديم براى اخاذى، معمولاً اينجور كارارو توى دو هفته تموم ميكردم. اما آهو فرق داشت. بهش كه نگاه ميكردم كلاً از يادم ميرفت كه چرا اونجام، فراموش ميكردم اون كيه، من كيم، چى ازش ميخوام. فقط دوست داشتم لبامو روى لباش بذارم و توى بغلش خودمو گم كنم.
.
رو به روى آهو توى كافه مورد علاقش نشسته بودم و به صبحونه خوردنش نگاه ميكردم. وقتى غذا ميخورد حواسش از همه جا و همه چيز پرت ميشد، مثل بقيه خانوما نبود كه بخواد باكلاس غذا بخوره. زنگ تلفنش حواسش رو از غذا پرت كرد، نگاهى به تلفن انداخت و رد تماس داد. يه نگاه به ظرف غذاى جلوم انداخت و يه نگاه به خودم، با تعجب گفت:
-چرا غذا نميخورى كوهى؟
+گرسنه نيستم خوشگل.
-وا! ينى چى؟
+فكرم مشغوله.
-مشغوله چى؟!
نگاهم رو به تلفنش انداختم، منظورم رو فهميد.
-نگران كامران نباش، فردا تازه داره ميره استراليا، بعدشم اتريش. حداقل دو هفته ديگه ايران نمياد.
+خب بعدش چى؟
-بعدش چى چى؟!
+منو تو…ما؟
-ادامه ميديم.
دوباره مشغول غذا خوردن شد، كلافه شده بودم.
-ينى چى ادامه ميديم آهو؟! مگه ميشه همچين چيزى؟!
+چرا نشه؟
-شوهرت پاشه بياد ايران ما كى ميتونيم همو ببينيم؟!
+يجور ميگى انگار ميخواد صبح تا شب بياد بشينه وره دله من.
-تو يه چيز ديگه به من گفتى…
+چى گفتم؟
-گفتى دوسش ندارى، گفتى عاشقش نيستى… گفتى منو ميخواى!
+هنوزم ميگم كوهيار. چيزى عوض نشده.
-پس چرا ازش طلاق نميگيرى؟!
نگاهى از پايين تا بالا بهم انداخت، يه قلپ آب پرتغال خورد و گفت:
-توكه احمق نبودى.
+ينى چى؟
-من الان نزديكه چهل سالمه كوهيار، نه درس خوندم، نه تا حالا كار كردم. از هيجده سالگى رفتم خونه شوهر، خوردم خوابيدم. الان اگه طلاق بگيرم، هيچى ندارم، خب؟
+مهريه كه دارى!
-تو دارى صد تا سكه رو با ثروتى كه شوهرم به پام ميريزه يكى ميكنى؟
-خودم شوهرت ميشم، خرجت ميكنم…
پوزخند زد، پوزخندش از صدتا فحش برام بدتر بود.
-من عاشقتم كوهيارم! ولى تو ميدونى و منم ميدونم كه تو جز جوونى و ظاهرت چيزى ندارى…
حرفش مثل پتكـ به سرم خورد، بقيه حرفاش رو نشنيدم. بغض داشت گلومو فشار ميداد، اما جلوى خودم رو گرفتم.
-…پس منطقى نيس كه بخوايم…
+باشه حرف نزن! زودتر غذاتو بخور ميخوام بريم خونه اون كستو جر بدم!
حرفشو قطع كرد. نگاهى شهوتناكـ بهم كرد، لبخندى زد و شروع به خوردن كرد. كل تنم از عصبانيت و حرص داغ شده بود و ميسوخت. بعد ازينكه غذاشو خورد و صورتحساب رو پرداخت كرد، دستشو محكم گرفتم و بردم سواره ماشينش كردم. خوشش اومده بود. نشستم پشت فرمون و با سرعت راه افتادم.
-وحشى شدى!
+همينى كه هست.
-جون هميشه وحشى باش…
دستمو گذاشتم رو دهنش، نميخواستم صداش رو بشنوم. دستمو از روى دهنش بردم سمت سينه هاش، محكم چنگشون زدم. با سرعت از بين ماشينا لايى ميكشيدم و سينه هاى آهو رو با آخرين قدرتم ميماليدم. ناله هاش بلند شده بود. به خونش كه رسيديم، پاركـ كردم و لبمو روى لباش گذاشتم. دستمو لاى پاش بردم و شروع كردم كسشو از روى شلوار ماليدن. دستمو پس زد، با لخند شيطانيش گفت:
-صبر كن بريم بالا بعد به كسه كوچولوم حال بده!
از ماشين پياده شديم، دستشو محكم گرفتم و با خودم به سمت آسانسور كشيدم. توى آسانسور هم دست از سرش بر نداشتم، لب توى گردنش و دستم لاى پاهاش بود تا به طبقه خونش برسيم. به سمت در آپارتمان كه ميرفتيم چند بار به كونش چنگ زدم، ريز ميخنديد و حواسش به اطراف بود كه كسى نباشه. درو كه باز كرد، هولش دادم تو خونه. لباشو گاز گرفت و نگاهم كرد. با شهوت گفت:
-نميدونى وقتى وحشى ميشى چقد جذابتر ميشى!
بدون اينكه حرفى بزنم از گردن گرفتمش و كشيدمش سمت خودم. لبامو روى لباش گذاشتم و دستم رو انداختم زير سينش و محكم فشارش دادم. لباساش مزاحم بود، نگاهش كردم و با حرص لباسش رو توى تنش جر دادم. يه لحظه با تعحب بهم نگاه كرد، اما بهش مجال ندادم حرفى بزنى. همون كنار در ورودى به سمت شكم چسبوندمش به ديوار، شلوارش و شرتش رو با خشونت تا زانوش پايين كشيدم و سيلى محكمى به لپ كونش زدم. آه و نالش بلند شده بود. كيرمو از شلوارم بيرون كشيدم و لاى كس داغ و خيسش گذاشتم و تا تخمام توى سوراخش فرو كردم. نفسش رفت. شروع كردم محكم توى كسش تلمبه زدن، با هر تلمبه كل تنش ميلرزيد و بلند ناله ميكرد. با يه دستم موهاش رو گرفتم و سرش رو به ديوار چسبوندم. با اونيكى دستم تلفنم رو از جيبم در آوردم و شروع كردم به فيلم گرفتن. گفتم:
-تو جنده منى از امروز به بعد!
+چى…
محكمتر تو كسش تلمبه زدم.
-تو جنده منى!
+آره! جون!
-بگو تو جنده منى!
+من جندتم!
-بلندتر!
+من جندتم!!!
-توى آهوى جنده منى! بگو!
+من آهوى جندم! بگا منو بابايى!
دوربين رو توى صورتش بردم تا قيافش كامل بيوفته، چشماش بسته بود، تلفن رو نديد. كيرمو تا آخر توى كسش فرو كردم و نگه داشتم، آبم با فشار پاچيد تو. نفس نفس زنان ازش فاصله گرفتم. روى كانتر آشپزخونه نشستم و يه نخ سيگار روشن كردم. هنوز به ديوار چسبيده بود و نفس نفس ميزد. از لاى پاهاش آب كيرم سرازير شدن بود، موهاش بهم ريخته بود و ممه هاش از لاى لباس پارش بيرون افتاده بودن. بالاخره به حرف اومد:
-خيلى خوب بود كوهيار! مرسى…
به سمت دستشويى رفت تا خودش رو تميز كنه. وقتى كه توى دستشويى بود، هرچى وسيله توى خونش داشتم رو جمع كردم و بيرون زدم. پاى پياده به سمت مترو به راه افتادم، اشكـ از چشمام ميومد. با همون يه جمله غرورم رو شكست، فهميدم كه من براش فقط يه پسر جوونم كه باهاش خودشو ارضا كنه، پس چرا واسه من فقط يه سوژه ديگه نباشه؟ كل مسير به فكر آهو بودم. وقتى رسيدم به باغ و رفتم داخل، سارا نگاهم كرد.
-ناموساً بگو كه دست پر اومدى!
تلفنم رو از جيبم در آوردم و لبخند زدم، جيغ كوتاهى كشيد پريد بغلم.
-چه عجب ناموساً! ببينم فيلمو!
فيلمو براش گذاشتم.
-قربون كيره جادوييت كه هر سوراخيو وا ميكنه! با اين فيلم حداقل پنجاه چوق كاسبيم از خانوم مهندس ناموساً! نغمه! نغمه بيا كوهيار دست پر اومده!
لبخند مصنوعى زدم و به انعكاس تصويرم كه توى شيشه هاى شكسته افتاده بود خيره شدم، شايد حق با آهو بود، جز بدنم چيز ارزشمند ديگه اى نداشتم…
نوشته: كوهيار