لبخند سیاه 5

از اونجایی که فریبا دو تا دختر آورده بود و خونواده منم هنوز نوه پسری نداشتند و از طرفی  عاشق این بودند که من که پسرم یه نوه پسری هم واسشون بیارم وقتی که بچه به دنیا اومد و زد و یک کاکل زری شد از خوشحالی نمی دونستن چیکار کنن . اگه بهشون می گفتم این بچه تقدیم شما باد با جون و دل قبول می کردن . مخصوصا مادرم که  اصلا یا دوست داشت خونه مون بمونه یا این که من و فتانه و فربد رو همش پیش خودش داشته باشه . روز ها از پی هم می گذشتند و زندگی روی خوش خودشو بیش از پیش بهمون نشون می داد و  کاسبی رونق بسیار داشت . خرید و فروش املاک .. زمینایی هم که خریده بودم قیمتش می رفت بالا می فروختم و به هر نحوی که بود پولمو زیاد می کردم . به اسم فتانه خونه و ماشین و آپار تمان می خریدم و یا به اسم کوچولو که خودم البته همه کاره اش بودم . روابط گرم من و همسرم  همچنان بر پایه عشقی پاک و صمیمیت و صداقت بود . عشقی که به مرور زمان اوج گرفته بود . شاید در اوایل از دواج خودشو نشون نداده بود . وقتی که می رفتم سر کارم تا شب که بر گردم فقط انتظار اینو می کشیدم که کی بر می گردم خونه و اونو ببینم . اونم انتظار منو می کشید . این هیجان رو در حرکات و رفتارش می دیدم . اگه تمایلی به  کار در بیرون از خونه داشت که سرشو گرم کنه بچه باعث شده بود که خونه نشین شه و سرشو با اینترنت و ماهواره گرم کنه که من حوصله هیشکدومشو نداشتم . گاهی وقتا که یکی دو ساعتی زود تر بر می گشتم خونه   شاید یه فیلمی می دیدم . ولی برای من بزرگترین تفریح و عشقم بگو بخند با همسرم و شیرین زبونی های فربد بود . -فتانه دفعه دیگه باید یه دختر برام بیاری . -صبر کن سفارششو به خدا بدم . چشم ! ببینم یکی کافیه ;/; … فربد تقریبا سه سال و نیمش شده بود . روز به روز خوشگل تر و شیرین زبون تر می شد . -فتانه چرا نمی ذاری بعضی وقتا شبا رو پیش مامان بابام بمونه . اونا خیلی دوستش دارن -عزیز دلم یه وقتی فکر نکنی من بی احترامی می کنم . بچه دو هوا میشه . علاقه و دوست داشتن زیادی تر بیت اونو سخت می کنه . باور کن من بد جنس نیستم . شاید اگه منم مادر بزرگ شم یه همچه حسی داشته باشم . بچه یه جوری میشه . نمیگم بی ادب میشه . چون شخصیت و فر هنگ خونواده شما خیلی بالاست ولی نمی دونم چه جوری بگم .. آخه اون دفعه که یک صبح تا غروب  اونجا مونده بود اصلا حرف منو دیگه گوش نمی کرد . -عزیزم بچه هست -همه آموزش ها از بچگی شروع میشه . حالا اگه یه خورده بزرگتر شد و جنبه و ظرفیت بعضی کارا رو داشت من حرفی ندارم .  تازه خیلی هم لذت می برم که پسرمو بی نهایت دوست دارن . هر کی فربد منو دوست داشته باشه  حس می کنم که منو دوست داره . فتانه رو درک می کردم از این که تا این حد به این مسائل اهمیت میده خیلی خوشحال بودم . ولی دلمم برای خونواده ام می سوخت . تقریبا فربد چهار سالش بود که برای یه مدتی مهمونی رفتن ها ی ما زیاد شده بود . از طرفی عروسی ها هم زیاد شده بود . هم  از طرف فامیلهای ما هم  درمیان بستگان فتانه و هم در میان دوستان خانوادگی و همکلاسیها و همکاران .. من یکی که دیگه خسته شده بودم ولی هر چی حساب می کردم می گفتم اگه این یکی رو نرم بده اون یکی رو نرم بده . بعدا چش تو چش میفته . با این حساب دیگه بیشتر مهمونی ها و دعوتی ها رو می رفتیم . و در این مراسم بود که فتانه خلاف خواسته قلبی خودش فربد رو می سپرد خونه پدرم . دخترعمه هاش هر کدوم سه چهار سالی رو ازش بزرگ تر بودند . هر وقت  فربد رو می دیدنش ولش نمی کردن .. فتانه در مهمونی ها خیلی فانتزی می پوشید اینو من از اون خواسته بودم . وقتی  یک مراسم از دواجی می شد و حالا در تالار یا  زیر پار کینگ و خونه فرقی نمی کرد اگه مجلس , زنونه مردونه اش جدا بود اون در محفل زنا خیلی راحت و سکسی می گشت   و در رقصیدن و گرم نگه داشتن مجلس سنگ تموم می ذاشت .. همین که چند تا مرد وارد مجلس می شدن روسری سرش می کرد و سعی می کرد از اون حالت سکسی در آد و معمولا یه شال مینداخت رو خودش ..و اگرم اوضاع خیلی آشفته بود مانتو تنش می کرد و سعی می کرد جنب و جوشی نداشته باشه ..  از این بابت خیلی به خودش زحمت می داد . -عزیزم چرا این قدر به خودت سخت می گیری . من که شوهرتم آزادت گذاشتم . تو چرا نمی خوای راحت باشی ..; -درسته تو بهم اعتماد داری و منم به خودم اطمینان دارم ولی فکر این که این که یکی دیگه بخواد  فکر دیگه ای در مورد من داشته باشه اذیتم می کنه … ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا