لبخند سیاه 62

حالا بقیه چی فکر می کنن  ; حتما باورشون نمیشه . اون چیکار می خواد بکنه .. اگه خیلی رحم کنه  اینه که بدون شکایت از من جدا شه . اون می تونه نابودم کنه . منو به کشتن بده . دیگه مدرک از این بالاتر چی می تونه باشه .. و اگه اون ازم شکایت کنه من خودم به همه چی اعتراف می کنم . خودم به آغوش مرگ میرم . شاید این جوری اون  به آرامش برسه .. یه روزی پسرم بزرگ میشه .. حتما حالا بهش میگن مامانت رفته پیش خدا ولی اگه یه روزی بزرگ شه و بهش بگن مامانت رفته پیش شیطون اون وقت چی ; .. من دیگه زنده نیستم که اینا رو ببینم ولی می تونم همه اینا رو حسش کنم . این درد و این عذاب رو . چه تلخه آدم ندونه برای چی و برای کی داره زندگی می کنه . چه تلخه خدا در کنار آدم باشه و بازم احساس تنهایی کنه . حس کنه که ازش  دور شده . حس کنه که اون غضب کرده . اشک از چشام جاری بود .. درددل من ..  حالا دیگه فقط از آهنگ کلام فرزاد حس می کردم که چی داره میگه .  . سرمو از خجالت پایین انداخته بودم .. سر  اونم پایین بود و همچنان حرف می زد .. یهو فریاد زد گمشو برو بیرون .. ولی بازم داشت حرف می زد . غرق احساسات و هیجان خود بود . خیلی آروم ازش دور شدم و اون متوجه نشد . وقتی پامو از در اتاق گذاشتم بیرون شروع کردم به دویدن .. در آخرین لحظه صدای فریاد اونو شنیدم که می گفت کجا دارم در میرم ..من داشتم از همه فرار می کردم . حتی از خودم از سایه سیاه خودم . ولی نمی تونستم از خودم فرار کنم . چه قصه تلخی بود ! قصه عشق نافرجام ..  عشقی که به هوس بیشتر می خورد .. یعنی واقعا من قصد داشتم با این پسر در پیتی خیانتکار فرار کنم برم امریکا ;  پسرمو به خاطر اون ول کنم ; به خونه مادرم رفتم . نتونستم چیزی بگم . نتونستم حرفی بزنم . شاید اونا خودشون همه چی رو می فهمیدن . بذار تا وقتی که فرزاد چیزی نگفته من همچنان خاموش بشینم . هرچند من  اون غمدیده ای بوده که از اندوه دیروز به سایه های درد فردا پناه برده بودم سایه های سیاهی که هیچ امیدی بهشون نبود . حالا در گوشه تنهایی نشسته به دیروز و فردا فکر می کنم . حس می کنم امروز رو وقتی میشه بهش فکر کرد که به دیروز رسیده باشه . حالا دو سه روزی مبشه که از این جریان تلخ می گذره . نمی دونم مهران به کجا فرار کرده . سراغی ازم نمی گیره و منم بهش فکر نمی کنم . به فرزاد و این که ببینمش فکر نمی کنم چون  نمی تونم تو روش نگاه کنم . ولی پسر من هیچی از اینا نمی دونه . چرا باید فراموشش می کردم . نه اون هنوز نمی دونه که می خواستم تنهاش بذارم و برم . ولی من که این کارو نکردم . اون  هنوزم می تونه دوستم داشته باشه .  اون نمی دونست  وقتی که منو می خواست و صدام می کرد من در آغوش مرد دیگه ای بودم . خودمو به لذت گناه سپرده بودم .. هنوز فرزاد به بقیه نگفته چی شده .. بهم گفته بود مردی که توسط زنش تحقیر میشه خیلی سخته که سرشو بالا بگیره . مردن برای این مرد یه نوع زندگیه . نمی تونم این انتظارو ازش داشته باشم که بتونم کمکش کنم . من خودم بیش از هر کس دیگه ای نیاز به کمک دارم . حالا پسرم چی میشه . من بدون اون می میرم و اون بدون من عقده ای میشه . شاید فرزاد بره زن بگیره .. اونو بده به دست نا مادری .. چرا فرزاد چرا نمیری به بقیه نمیگی . برو بگو که زنت چقدر پست و بی شرمه . بگو که با تو چیکار کرده . با تو که مهربون ترین و با گذشت ترین مرد دنیایی …………………..تا اینجای خاطرات زنمو خوندم . چیز خاص دیگه ای نداشت . معلوم نبود از چی می ناله . اگه من این جریانو نمی فهمیدم اون تا به کی می خواست به این کارش ادامه بده ; خونواده فکر می کردند که من و فتانه  یه اختلاف ساده زن و شوهری داریم که چند روز دیگه  با هم آشتی می کنیم . .. نمی دونستم تا به کی می تونم به این وضع ادامه بدم . فربد مادرشو ازم می خواست . دیگه ازبس لج می کرد و اشک می ریخت اونو  گذاشتم خونه پدر بزرگش و گفتم بهتره تا چند روز نبینمش . نمی دونم چی شد که بیتا تلفنی ازم خبر فتانه رو گرفت و بهش گفتم که خونه مامانشه .. روز بعد وقتی که نمایشگاه بودم اومد پیش من و گفت ببینم دعواتون شده ; -به نظر تو اون حقی داره که باهام دعوا بیفته ;براش همه چی رو تعریف کردم .. برای دقایقی بین ما سکوت سنگینی حکمفرما شده بود .. -ببینم دیروز پیشش بودی ; -آره ولی چیزی از این اتفاقات اخیر نگفت و خب معلوم بود که نمیگه چون ما پس از سالها همدیگه رو می دیدیم و آدم هر چیزی رو که به هر کسی نمیگه .. ولی یه حالتی داشت .. یه جوری بود . یه افسردگی و بیزاری و انزوا جویی عجیبی که از همه چی بیزاره . حالا می خوای چیکار کنی آفا فرهاد .. -نمی دونم شاید اونو ببخشم .. -اونو ببخشیش ; جدی می شنوم ; آخه …-چیه مگه گناهکاران لیاقت بخشیده شدنو ندارن ; وقتی خدا می بخشه چرا من نبخشم .-آخه اون ….-می دونم چی می خوای بگی .. شایدم منم یه حسی مث حس تو رو دارم . من در مقابل خدا وند ذره ای بیش نیستم . فکر کردی وقتی خداوند بنده شو می بخشه نمی دونه که اون بنده توبه شو می شکنه یا نه ; با همه اینا اونو می بخشه تا دیگه بهونه ای واسش نمونه . من اگه ببخشم اون طرف قضیه رو نمی دونم ولی شاید اونو ببخشم تا اگه بازم گناه کرد از این آخرین مایه عذاب وجدان که چرا فرصتی دوباره بهش ندادم رهایی پیدا کنم . تازه پای فربد هم درمیونه .. در این مدتی که با بیتا آشنا شده بودم هیچوقت اونو تا این حد در هم و آشفته ندیده بودم . برای لحظاتی نگاهمون به هم تلاقی کرد .. نمی دونم انگاری یه چیزی می خواست بهم بگه .. ولی ترجیح می داد که حالا نگه .. -اگه در مورد فتانه  چیزی می دونی بهم بگو .. -نه ..من هیچی نمی دونم ولی نمی دونم چرا حس خوبی ندارم . فکر نمی کردم در این دنیای آلوده ای که پیدا کردن یه گوشه پاک به قیمت جون آدمیزاده آدمای پاک وبا شخصیت و با گذشتی هم مث تو پیدا شن . به خاطر تو می ترسم . می ترسم که ضربه بخوری . یه چینی وقتی می شکنه شاید بشه بندش زد ولی وقتی خرد و خاکشیر شه اون وقت چی ;…. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا