لز در زندان زنان 49
–
من و نفیسه یک بار دیگه وارد دنیای خوشیهای خودمون شده بودیم . دنیایی که نمی گفتیم من باید حتما بیشتر خوشم بیاد . دنیایی که در اون من و اون ما بودیم . وقتی بغلش می زدم احساس آرامش و زندگی می کردم . احساس امید به زندگی . کسی که روی خوش زندگی رو یه بار دیگه به من نشون داده بود . اصلا خود زندگی رو نشونم داده بودو منوبه سوی اون بر گردوند . اصلا اونوبه سمت من کشوند . وقتی مالش سوراخ کس و کونمو به جای انگشتاش با زبونش انجام می داد دلم می خواست تا صبح و تا لنگ ظهر فردا در آغوش هم یکسره بخوابیم . دو دستی تمام بدنمو می مالوند .. منم همین کارو براش انجام می دادم . اون روز من ونفیسه مثل هر وقت دیگه ای که با هم بودیم از هم لذت بردیم . چند روز بعدش نفیسه هم من و هم افسانه رو خواست. با هم ..
-من می دونم شما دو تا دوستان خوب و جدا نشدنی هستید …
نمی دونم چرا رنگم پریده بود ولی افسانه کاملا بر خودش مسلط بود . این که نفیسه اونو احضار کرده و می خواست مطالبی رو با هر دومون در میون بذاره واسش تازگی نداشت . حداقل اینو از حالت نگاه و حرکاتش فهمیده بودم . دلم می خواست زود تر به چند دقیقه بعد می رسیدم و اون چیزی رو که نفیسه می خواست بهمون بگه متوجهش می شدم.
-خانوم نفیسی کاربدی ازمون سر زده ; مرتکب اشتباهی شدیم ;
-یادتونه چند وقت پیش قرار بود یه جاسوسی از مرکز بیاد و بدون اینکه بگه من کارم چیه یه تحقیقاتی از وضع زندان به عمل بیاره ; البته من این موضوع رو با مهتاب خانوم در میون گذاشته بودم ولی یکی دو نفر دیگه هم فهمیدند و همه جا پخش شد . هر چند برای من مهم نیست چون به خاطر این که ما کارمون صاف و شسته و رفته هست ولی اونایی که حرف وعملشون یکی نبوده باید حساب کار خودشونوبکنن .
داشتم گیج می شدم از این که می خواد چی بگه .
نفیسه : همون جاسوسی که ماهها ازش حرف می زدیم و احتمالا وابسته به رژیم سوریه و ایرانه داره چهره سوزان ما رو می سوزونه .ولی این یه تیکه رو واسه ما مایه نیومده . مهتاب ! می خوام یه چیزی رو بهت بگم این اطمینانو دارم که شادیش بیشتر از غمشه . ولی نمی دونم با چه توانی اینو بهت بگم .یک خبر خوب و یک خبر بد ..
-افسانه در جریانه ;
-قاعدتا باید باشه . چرا دروغ بگم هست . شایدم خود اون بخواد این موضوع رو با تو در میون بذاره ..
-افسانه به من بگو چی شده .. من می خوام اعدام شم ; از ابد رسیدم به اعدام ; چرا چیزی نمیگی ;
افسانه : خانوم نفیسی اگه میشه منو از بیان این خبر معافم کن .
نفیسه ازمون دور شد و رفت به یک قسمت دیگه در همون اتاق تقریبا وسیعی که مخصوص خودش بود . من حالا فقط افسانه رو می دیدم ..
افسانه : اون خبر بد روکه می دونی . من دارم آزاد میشم . نمی دونم دلشون واسه چی به حال من سوخت .من واسه یکی دوسال بخشوده شدم .
-برات آرزوی موفقیت می کنم . پس تو هم می خوای بری و تنهام بذاری ; چقدر دلم گرفته .. به خاطر تو خوشحالم و به خاطر این که دیگه تو رو به این سادگی و نون و ماست ها نمی بینم ناراحتم .
-بهت سر می زنم . فدات شم مهتاب .. واسه چی گریه می کنی ;
راستش بیشتر واسه خودم اشک می ریختم . این که جز خدا که فراموشم کرده کسی نیست که به داد من برسه .
-افسانه .. اصلا فکرشو نمی کردم که با کسی یار جون جونی شدم که یه وقتایی در مدرسه از دستش فرار می کردم . دلم واسه بغل زدنت تنگ میشه .
نمی تونستم بر خودم مسلط باشم . عیبی نداره ..
-و اما اون خبر خوب رو با این که خانوم نفیسی گفته که من بهت بدم ولی دوست دارم که خود خانوم نفیسی این کارو بکنه . ..
آخ آخ آخ آخ .. دیگه اصلا به این فکر نمی کردم که اون خبر خوب چی می تونه باشه . حتما بهنام اومده بود که یک ساعت با من باشه . شایدم یکی دو تا از بر و بچه های دوران دبستان پاشون به این جا باز شده باشه . نفیسه اومد جلو ..
-مهتاب خودت رو برای شنیدنش آماده کن ..
–کسی ازفک و فامیلام مرده ;
نفیسه ساکت مونده بود و برای لحظاتی چیزی نمی گفت .
– بگو بهم چی شذه ; ..
-من موندم که چه جوری این خبرو بهت بدم . آخه یه خبر چه بد و چه خوب هر دو تاش می تونن شوک آور باشن
. -تو ازبس که خوبی و مهربونی مهتاب همه دوستت دارن .
-خوبی و مهربونی از خودتونه .
-حالا تعارف رو بذار کنار . ..
-مهتاب خانوم تو خیلی خوبی .. یه نامه برات اومده .. در مورد مدت زمانیه که باید در زندان بمونی اونا یه چند سالی بخشیدنت .
-چی ;مگه حبس ابد هم نصف میشه ;.. .ادامه دارد … نویسنده …ایرانی