لز یا دختر خجالتی 10

نمی دونم چرا از این حرکات زلیخا خوشم نمیومد . انگار هر چیزی رو می خواد که به زور داشته باشه . من به این سادگیها باج بده نبودم . نمی خواستم خودمو راحت تسلیم اون کنم . کور خونده بود . هر چی که می خواستند به زور باهام رفتار کنند من بیشتر زده می شدم .  اون سه تا دختر رفتند یه کلاس دیگه و منم با دانشجویان پزشکی در یه کلاس دیگه مثلا خیر سرمون داشتیم درس می خوندیم . اصلا هیچی حالیم نبود . یا خوابم میومد یا این که به وقایع شب قبل فکر می کردم . دستم بی اراده گاهی می رفت روی کسم . اصلا توجهی نداشتم که ممکنه یکی در این حال و هوا منو ببینه . تمام بدنم یه جوری بود . دلم می خواست دراز می کشیدم . یکی باهام ور می رفت . یا خودم با خودم ور می رفتم . چقدر احساس نیاز می کردم . این دیگه چه حسی بود که با مالیدنهای زهیدا و ور رفتنش بامن در من به وجود اومده بود . اصلا حالیم نمی شد استادا چی دارن میگن . اونجایی که نیاز به جزوه بر داری بود جزوه رو می نوشتم . ساعت تفریح هم , دخترای هم خونه رو دیدم .. حوصله بهاره و زلیخا رو نداشتم . ولی سه تایی شون با هم بودند . هر سه تا خندون و بشاش بودند . می دونستم نگاهم خیلی افسرده و در هم نشون می داد . نمی دونستم که باید چه جوری باهاشون حرف بزنم . زهیدا منو صدام کرد و گفت که باهام کار داره .. -زیبا چته اصلا حالت خوب نیست . خیلی بی حوصله نشون میدی -دیشب  نتونستم خوب بخوابم . واسه جریان شب گذشته خیلی ناراحتم . فکر می کنم خیلی تحقیر شدم . اون کاری که شما با من کردین . -این قدر سخت نگیر زیبا جون این مسائل قابل حله . نگاه کن در جامعه ای که هیشکی از فردای خودش خبر نداره و نمی دونه چه جوری باید زندگی کنه آدم که واسه این چیزا نباید این قدر به خودش عذاب بده . از هزاران سال پیش تا به حال آدما همین حس و هوس رو داشتند . حس شهوت این که یکی باهاشون ور بره یا با یکی ور برن . اینو که نمیشه عوض کرد .. -زهیدا جون حرفای قشنگی می زنی و همه منطقیه ولی حالا حسشو ندارم . -می دونم چته . مشکل تو رو می دونم . -چیه -تو بد جوری حشری شدی . یه حس سنگینی خاصی درت وجود داره . -نه این طورا هم نیست . اگه فکر می کنی منم دوست دارم مثل شما باشم نه . اصلا به این چیزا فکر نمی کنم . -زیبا تو دختر  دوست داشتنی و خوبی هستی . نمیگم مغروری .. اتفاقا غرور هم نداری و خیلی بی شیله پیله ای . اگه به یه چیزی  یا یه کسی دل ببندی حاضری همه چیزت رو فدای اون کنی . ولی شرم و حیای خاصی داری که نمی خوای واقعیتها رو قبول کنی . من می دونم چه جوری مشکلت رفع میشه -نه زهیدا اشتباه فکر نکن .. ازش فاصله گرفتم ولی می دونستم هرچی که میگه درسته . راست می گفت . می تونستم خودم با خودم ور برم ولی دوست داشتم یکی دیگه باهام این کارو انجام می داد . یکی مثل زهیدا . ولی از زلیخا و بهاره بدم میومد . اونا فکر می کردند که مالک من هستند . اصلا از طرز حرف زدنشون خوشم نمیومد . وقت ناهار دوست داشتم ازشون فاصله بگیرم و در عالم خودم باشم . حتی حوصله دو سه تا از همکلاسیهامو که خیلی دوست داشتند باهام گرم بگیرند رو نداشتم . ولی اون سه تفنگدار خودشونو به من رسوندند . نفهمیدم ناهارو چه جوری خوردم . اون روز کلاس اونا زود تر تموم شد و قبل از من رفتند خونه . دوساعت بعد از اونا که به خونه رفتم زلیخا و بهاره رو ندیدم . -کجان دوستان ;/; -رفتند بیرون خرید . این زلیخا که می خواد یه مانتو واسه خودش بگیره باید تمام شهررو زیر و رو کنه . ارزون ترین و بهترین رو می خواد کم کمش دو سه ساعت رو باید  از این مغازه به اون مغازه ول معطل باشن . من دوست نداشتم باهاشون برم . .. پس با این حساب یه دو سه ساعتی رو از شرشون خلاص می بودم .. حس کردم بدنم بوی بد گرفته . وسایلمو ردیف کرده رفتم یه دوشی بگیرم .. طوری شده بودم که حتی از تماشای بدن خودمم لذت می بردم . این حس حتی در کلاس درس هم ولم نمی کرد . دخترای خوشگل تر و اونایی رو که فانتزی تر بودند یه جوری نگاهشون می کردم . تازه می خواستم شورتمم در بیارم که دیدم یکی داره درمی زنه .. -زیبا جون بیام پشتتو لیف بزنم ;/; -ممنونم زهیدا جون من خودم این کارو انجام میدم . راضی به زحمت شما نیستم . -زیبا هنوزم واسه دیشب ازم ناراحتی ;/; بهت قول میدم که فکرای بد نکنم . باور کن . نمی دونستم چرا اون داره غصه اینو می خوره که من نتونم خوب خودمو لیف مالی کنم . ولی اگه می خواد فکرای بد کنه یکی میذارم زیر گوشش . باید بهش نشون بدم که من از اون دخترایی که فکر کرده نیستم . درو باز کردم . انگاری آماده بود . چون با یه شورت و سوتین همون کنار در وایساده بود  و منتظر دستور من بود . -بیا تو .. اون دو تا که نمیان ;/; اصلا خوشم نمیاد که فکرای بد بکنن . -نه .. تا دو ساعت دیگه آفتابی نمیشن . این زلیخایی که من می شناسم .. .. زهیدا سوتین خودشم در آورد . حالا با دقت بیشتری می تونستم اندام لختشو که فقط یه شورت نازک پاش بود ببینم . بازم از اون حس ها در من به وجود اومده راحتم نمیذاشت رو مو بر گردوندم . رفتم زیر دوش .. عادت به کیسه کشیدن نداشتم . -زهیدا جون زحمتت زیاد میشه . -خواهش می کنم . ما اینجا باید هوای هموداشته باشیم …. ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا