انجمن سکسی کیر تو کس ابر نوزده
–
به تو هرگز نگفته بودم که دوستت دارم و تو از جدایی گفتی . چون گمشده ای درباد درجستجوی توام . به دنبال یک خیال . بر فراز ابرهای لرزان .. به توهرگز نگفته بودم که دوستت دارم . شاید در نگاهت بیهوده خوانده بودم که دوستم می داری . وتو هرگز راز نگاهم را ندانستی . به تو هرگز نگفته بودم که با توآرام می گیرم . به تو هرگز نگفته بودم که در جستجوی کلام توام . تو در ساحل بدرقه ام نکردی و من اسیر طوفان دریا به آفتاب ساحل می اندیشم . دوست دارم تنها یک بار دیگر ببینمت .. فقط یکبار .. دستهایت را در دستانم خواهم گرفت .آن قدر به چشمانت خواهم نگریست تا به چشمانم بنگری .. تاراز نگاهم را بخوانی .. تا بخوانی که با تمام وجودم دوستت می دارم .. می ترسم از من بپرسی برای چه دوستت می دارم . می ترسم به من بگویی که نباید دوستت بدارم … دریا دیگر طوفانی نیست .. به سوی ساحل می آیم . آنجا که همیشه منتظرم می ماندی .. آنجا که درمیان ساحلیان هرگز نتوانستم به تو بگویم که دوستت می دارم . تو در آسمان بهاری پرواز می کردی و من بر بامهای تابستان پرمی کشیدم .. .نمی دانم تورا مهربان سنگدل بخوانم یا سنگدل مهربان ;/; پاسخش را می دانم ولی نمی گویم . می خواهم که تو اندیشه ام را بخوانی . بدانی که چقدر دوستت می دارم . چه سخت است وقتی که در انتظار کسی باشی ولی او انتظار تو را نکشد . این بار در ساحل تو را نمی بینم . به جای خالی تو می نگرم . به لبخند تو می اندیشم . با خاطره خیال تو می خندم . شاید که توسرابی بودی که از من گریختی . نخواستی که مرا غرق در این سراب سازی . آن زمان که در کنارم بودی نتوانستم و شاید نخواستم به تو بگویم که دوستت دارم . درساحل کسی نیست همه از طوفان گریخته اند . به من بگو تو از کدامین طوفان گریخته ای ;/; به تو هر گز نگفته بودم که دوستت دارم . چون تنهایت ندیده بودم . چون می ترسیدم که به من بخندی . تو با چشمانی باز می گریزی و من با چشمانی بسته به دنبال توام . به دنبال تو تا آن چه را که از شنیدنش می ترسم و از گفتنش می ترسی بگویی و بشنوم . تا باز هم احساس کنم که بالاتر از خورشید هم حرارتی هست . تا باز هم احساس کنم که بی تو نمی توانم مهتاب را ببینم . باستارگان می خندیدم اما نگاهم به خورشید بود . خورشیدی که غروب کرده تا از خواب گران روشنایی بیدارم نماید . با ستارگان چگونه بخندم وقتی که خورشیدم رفته است ;/; نمی دانم بار دیگر در کجا خواهمت دید . شاید تورا بر فراز ابرها ببینم . درمیان شکوفه ها همراه با گلها .. شاید تو را بادیگری ببینم . شاید آن گاه دیگر سرابی نبینم . … بازهم درساحل بمان .. بازهم درساحل بمان . شاید که من عاشق سراب عشق شده باشم . چه سخت است می خوانی و نمی توانی که بنویسی .. می شنوی و نمی توانی که بگویی . دلم نمی خواهد که دیگر با کشتی به دریا بروم وقتی که تو را در ساحل نبینم . شاید تو از آن دنیایی دیگر باشی . دنیای گذشته ها .. دنیایی که برایم رویایی شده .. رویایی که از آن گذشته ام . دختر ساحل ! کاش می توانستم به تو بگویم که دوستت دارم ولی می دانم که به من خواهی خندید . آری شاید عشق سرابی باشد که سرانجامش جداییست . دختر ساحل ! اگر با من نمی مانی بگذار احساس کنم که برای من مانده ای . تو را به آن سوی دریاها خواهم برد . تو را به سر زمین خدا خواهم برد .. تو را به دنیای آرزوها خواهم برد . با من بیا .. با من بمان ..نترس .. با تو از عشق نخواهم گفت .. تو را دوست خواهم داشت اما با تو از دوست داشتن نخواهم گفت .. چون که می دانم دنیای تو دنیای دیگریست . تو دختر ساحلی و من مرد دریا . سایه ات را در ساحل می بینم . بوی تو را احساس می کنم . بگو چشمانت کجا هستند .. می دانم که مرا می بینی .. شاید که دختر ساحل به مرد دریا می خندد .. به اندیشه های طوفانی او .. دختر ساحل از طوفان می گریزد .. به من بگو کجایی ; /;چرا بی آن که از ماندن بگویی و از دوست داشتن بخوانی تنها یک بار از جدایی گفتی ;/; بی نگاه تو ساحل را دوست نمی دارم آن چنان که دریا را دوست نمی دارم . هرچند می دانم که مرا می بینی و من در سراب عشق درجستجوی توام . می دانم که می دانی دوست داشتن گناه نیست .. پس به کدامین گناه زجرم می دهی ;/; دختر ساحل ! کجایی دلم گرفته . از پشت تخته سنگهای زندگی بیرون بیا .. دیگر توان رفتن ندارم.. به تو نخواهم گفت که دوستت می دارم چون که می دانم تو با چشمان قلبت راز دلم را خواهی خواند و شاید که خوانده باشی . دوست ندارم با کسی سخن بگویم . پای رفتن و نای ماندن ندارم …. ناگهان اورا می بینم که به سوی من می آید مهربان سنگدل من مهربانانه می آید . نمی توانم لبخندم راپنهان کنم . بگذار بداند که دوستش می دارم . دختر تنهای ساحل با من از دریا می گوید .. این بار می خواهد که همسفر من گردد .. ….این بار به خاطر تو زودتر به دریا بر می گردم .. نمی دانم چرا تنهاست . به من بگو چرا تنها به افق می نگری .. و به دریا و آسمان آبی .. بگو از سکوت چه می خواهی .. احساس می کنم که قلبت راشکسته اند و تو به جای آن قلبی از سنگ نهاده ای تا دیگر کسی آن را نشکند .. اما آنچنان درد کشیده ای که سنگ هم بر قلب از دست رفته ات مرثیه می خواند . بین من و تو فاصله هاست . اما آرامم از این که تو را نزدیک خود می بینم . به سمتی دیگر می نگرم از این هراسانم که تو را برنجانم . تو با من خواهی آمد .. خدا نگه دار دختر ساحل تا هفته دیگر که با من به دریا بیایی .. دلم می خواهد به غروب خورشید بنگرم . خورشیدی که می رود غرق آبهای نیلگون دریا گردد و اورا برای یک شب عزادار خود سازد .. سرم را بر می گردانم . کاش چنین نمی کردم تا هفته ای در رویاهای خوش خویش می ماندم . اورا با دیگری می بینم . در کنار هم . بر روی تخته سنگی بلند . پشت به من .. به سوی مغرب و غروب خورشید . دیگر سراب عشقی نیست . تنها ماسه های ساحل هست و صدای امواج دریا و مرغهای دریایی بر فراز آسمان دریا .. درپشت تخته سنگی دیگر پنهان می شوم . چه غروب غم گرفته ای .. درسوگ خورشید نالان است ومن بر ماسه های خشک اشک می ریزم . می دانم که حتی اگر اشکهایم را ببیند بر من دل نمی سوزاند . من از فرداهای دیروز گذشته ام تا به امروزرسیده ام اما او با همسفر خود از امروز به فرداهای خود خواهد رسید . اشکهایم بر ماسه های خشک روان است . تخته سنگ را با قلب سنگی اش در آغوش کشیده ام با او سخن می گویم . کاش هرگز اورا نمی دیدم . او بی سلام آشنایی با من از جدایی گفته بود . سرم را به سویش بر می گردانم . بیهوده می پنداشتم که شاید دوستم بدارد . همچنان در آغوش محبوب خود به غروب خورشید می نگرد . دلم می خواهد که شب سیاه زودتر از راه برسد تا آن دو را با هم نبینم ولی لحظه ای به خود می آیم . مرد دریا ! مگر دختر ساحل را دوست نمی داری ;/; خود خواه نباش . او نمی خواهد دوست تو باشد و دوستت بدارد .اگردوستش می داری خواسته هایش رادوست بدار. برای خوشبختی او شاد باش . با تبسم او بخند . بگذار برود آن چنان که تو بی او رفته ای .. بگذار بخندد آنچنان که تو بی او خندیده ای ..دختر ساحل ! هرچند که غرورم را شکسته ای اما تا ابد مرا دوست خودبدان .. دختر ساحل از آن دنیای دیگریست .. دیگر غروبی نمی بینم . شب سیاه با ستارگان سپیدش از راه رسیده اند . دیگر دختر ساحل و معشوقش را نمی بینم . من هستم و سنگ صبوربیچاره تر از منی که نمی داند درد و راز دلش را به که و چگونه بگوید . … پایان … نویسنده … ایرانی