لیلای من

-آه آه…واااای خیلی خوبه اوف!
به شدت داشتم تلمبه می‌زدم. اون شب هم مثل شب‌های دیگه بود. یه پول می‌انداختم کف دست یکی‌شون و حال می‌کردم. نمی‌دونم از کی این رفتارم شروع شد! فقط یادمه وقتی برا اولین بار با کامیار یه زن رو اوردیم خونه و کردیمش، معتاد همین کار شدم. هر وقت محل کار دعوام می شد یا ذهنم مشغول بود، به «سکس» با یکی از اینها فکر می‌کردم. با ولع تمام به ناله‌هاش گوش می‌کردم و اونقدر به شهوتم اضافه می‌کرد تا بیشتر تخمامو بکوبونم به کصش و غرق بشم توی لیز بودن داخلش. با انگشتام ممه‌های هفتاد و پنجش رو چنگ زدم و نفس نفس زدم.
-آه آه آااااه
اونم آه و ناله می‌کرد و ربع ساعتی میشد همین‌طوری داشتیم می‌گذروندیم. خم شدم کامل رو بدنش و ریتم تلمبه زدنام رو تند کردم. بیشتر از همه وقتی انگشتای ظریفشو می‌مالوند روی کصش حشریم می‌کرد…جوری که دوست داشتم تا صبح یکی دو تا زن دیگه بیارم رو تخت هتل. نمی‌دونم چرا ولی هیچ وقت به این زن‌ها به چشم «جنده‌ی پولی» نگاه نمی‌کردم. همیشه اینکه طرف مقابلم لذت ببره هم برام مهم بود. زبونمو محکم کشیدم روی گردنش و درحالی که با صدای اغواگرانه و نازکش زیر گوشم ناله می‌کرد، تلمبه‌های آخرمو زدم و کیرمو کشیدم بیرون. با نفس‌های بلند آبمو خالی کردم روی سینه‌های تپلش و از لبای گنده‌ش یه گاز گرفتم. بی‌حال کنارش ول شدم ولی چون همیشه توی رابطه برام ارضا شدن طرف مقابلم خیلی مهم بود، دو تا انگشت وسطیم رو کردم توی کصش و لیز شد انگشتام. یه انگشت از اون یکی دستمم گذاشتم توی دهنش و شروع کردم با انگشتام تلمبه زدن تو کصش. ناله می‌کرد و من محکم‌تر تلمبه می‌زدم.
تا اینکه انگشتام رو در اوردم و با جیغ بلند آبش با فشار از کصش ریخت بیرون. آروم زیر گوشش گفتم:
-خوب بود عزیزم؟
شروع کردم لب گرفتن. همیشه‌ی خدا همین بود! وقتی سکس تموم میشد همه‌شون رو به چشم لیلا می‌دیدم و شروع می‌کردم از تک‌تکشون لب گرفتن. دلم می‌خواست اون عشقی که همیشه به لیلا می‌ورزیدم و اولین و آخرین سکسمون و بارها و بارها تجربه کنم. فاصله گرفتم و با چشمای بسته گفتم:
-دوست دارم لیلا. خیلی دوست دارم خانومیم.
چشمام رو که باز کردم، با دو جفت چشم غریبه رو‌به‌رو شدم. اخم کردم و به چشم‌های مشکیش خیره شدم. نه! چشمای لیلا فرق داشت! هیچ‌کدومشون لیلا نمی‌شدن! بی‌حال روی تخت لم دادم و بی‌توجه به حرکات سکسی‌ای که انجام می داد و انگشتایی که هنوز روی شیار کصش جلو عقب میشد و حرفش «یه راند دیگه چه‌طوره» گفتم:
-پولت روی دِراوره.
بی‌حرف از روی تخت بلند شد و لباساش رو پوشید. از میز کوچیک کنار تختم پاکت سیگارو برداشتم. یه نخ کشیدم بیرون و گذاشتم کنج لبم. فندک زدم و عمیق یه پوک قشنگ. چشم‌هامو بستم و زیر لب زمزمه کردم:
-لیلای من…
از جیب شلوارم گوشیم رو کشیدم بیرون و بی‌مقدمه روی شماره‌ی خانم «خادمی» ضربه زدم. گذاشتم کنار گوشم و در حالی که دود عمیقو با ولع بیرون می‌دادم، با شنیدن صداش روی تخت نشستم:
-الو جناب؟
نفسم رو بیرون دادم و سیگار رو پایین اوردم. خیلی خسته گفتم:
-حالش چه‌طوره؟
-والا آقا…مثل همیشه هستن. شامشون رو دادم بخورن تازه هم می‌خوان بخوابن. اتفاقی افتاده؟
نیم‌چه لبخندی زدم. قلبم آروم شد. از این حرفی که می‌خواستم بزنم تردید داشتم. نگاهم به سر سوخته‌ی سیگار گره خورد؛ زندگیم شده بود مثل همین سیگار. همینقدر سوخته بودم و خسته. بی‌گدار گفتم:
-نخوابونش ربع ساعت دیگه میام ببینمش.
با خوشحالی گفت:
-آقا راست می‌گید؟! جدی؟! وای اگه بدونید چقدر خانوم اسمتون رو میاره! به خدا که خیلی خوش‌حال میشه! هروقت عکستون رو روی دیوار…
حرفش رو قطع کردم و با جدیت گفتم:
-مراقبش باش.
تماس رو قطع کردم. نفسم رو بیرون دادم و به سمت پنجره رفتم. پرده رو کشیدم و دریچه رو باز کردم. چشمم به چشم ماه خورد و با پوزخند گفتم:
-خیلی خوشحالی جای لیلای منو گرفتی نه؟
نفسم رو بیرون دادم. کدوم لیلا؟ کدوم عشق به لیلا داشتن؟ چه‌طور آدم عاشقی می‌تونه به عشقش خیانت کنه؟ چه‌طور به خودت جرات میدی اسم لیلا رو به زبون بیاری؟! لیلا پاک و معصومه…لیلا عاشقته و تو لیاقتشو نداری! تو تموم کاری که بلدی بکنی اینه چند شب یه بار یکیو ببری بکنیش فقط چون دلت برای سکس با لیلا تنگ شده! فقط چون فک می‌کنی ته‌چهره‌ی لیلا رو دارن! تو احمقی…تو بی‌شرفی…
-بســــه!
نفس نفس زدم و سیگار لعنتی رو از پنجره به بیرون پرتاب کردم. کتم رو برداشتم از اتاق هتل زدم بیرون. بعد از تحویل دادن کلید به اتاق‌دار، سوار ماشین شدم و به سمت خونه‌ی لیلا رانندگی کردم. دو هفته بود ندیده بودمش و همه‌ش به‌خاطر خودش بود. هنوز اون روز رو یادم نرفته که برگشتم با داد بهش گفتم با چند تا دختر هرزه هر روز سکس می‌کنم. اینکه برگشتم دلشو شکوندم و اون فقط با لبخند بهم گفت: «حق داری» لعنت بهت! لعنت به این همه مهربونیت لیلا! لعنتتتت!
محکم پام رو روی پدال فشار می‌دادم و می‌روندم. اونقدر توی فکر و خیال غرق بودم که نفهمیدم کی ماشینم رو جلوی خونه پارک کردم. خونه‌ای که یه روز تموم عشق و علاقه‌م رو توش سپری می‌کردم و الآن ازش متنفرم! متنفرم چون باعث و بانی خراب شدن همه‌شون خودمم. با تردید زنگ رو به صدا درآوردم و به ثانیه نکشید در باز شد؛ انگار چند دقیقه پیش کنار آیفون خیمه زده بود.
نفسم رو دادم بیرون و حیاط رو طی کردم. به در که رسیدم، دستم روی دست‌گیره‌ی در خشک شد. صدایی توی سرم گفت: «تو که تصمیم گرفته بودی اونو از خودت متنفر کنی. چته دیگه؟! برای چی برگشتی؟!» شاید چون هنوز با گندایی که به بار آورده بودم مثل سگ عاشقش بودم.
-خیلی خوش اومدید آقا!
سرم رو بالا اوردم و خانم خادمی رو دیدم. خیلی خشک از کنارش رد شدم و وارد سالن شدم. آخ! چقدر این خونه بوی لیلا رو می‌داد.
-خانوم داخل اتاق تشریف دارن. خیلی خوش‌حال شدن وقتی گفتم تشریف میارین.
بی‌حرف به سمت در اتاق رفتم. تردید داشتم و از درون ناراحت و از بیرون توی قالب یه مرد مغرور. در رو که باز کردم، با دیدنش قلبم ریخت. قلبم ریخت و باز عذاب وجدان و بغض به سراغم اومدن. مثل همه‌ی این روزهایی که توی یه سال سپری شد، خیلی آروم روی ویلچرش نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. لعنت بهم! لعنت به منی که این بلا رو سرت اوردم!
با شنیدن باز شدن در، ویلچرش رو حرکت داد و سرش رو به سمتم برگردوند. همون لبخند! همون لبخند لعنتی و آزاردهنده. همون چشمای مشکی و درشتی که مثالش توی دنیا پیدا نمیشه! همون لبای خوشگل و ناز، همون صورت معصوم و…همون پاهای فلجی که یه سال افتاد روی ویلچر. همون چیزی که باعث و بانیش من بودم! من باعث تصادفش شدم که الآن خودش رو انداخته روی ویلچر.
-خیلی منتظرت بودم عزیزم.
بی‌صدا توی چشماش زل زدم. همین صدای لعنتیش که منو تا مرگ جنون می‌بره. لیلای من! لیلای قشنگی که باعث شدم پاهاشو از دست بده رو‌به‌روی من بود. بی صدا جلو رفتم و زانو زدم. توی چشماش نگاه کردم و دستامو قاب صورتش کردم. با صدای قشنگ و دل‌رباش گفت:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود.
حرفش مثل تیری بود که رفت توی قلبم. سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم:
-منو ببخش.
-هیس!
به آرومی و محبت دستام رو نوازش کرد:
-هرکاری کنی بهت حق میدم. هیچکس دوست نداره با یه زن فلج زندگی کنه. من بهت حق میدم سامان.
سرم رو با ناراحتی بالا اوردم و توی چشمای مهربونش زل زدم. هیچ اثری از کینه و ناراحتی توی چشماش نبود. با بغض گفتم:
-لعنتی من باعث شدم پاهاتو از دست بدی. من با این حال بازم ولت کردم! چرا اینقدر باهام مهربونی؟! چرا نمی‌خوای ازم متنفر بشی؟ باهام اینکارو نکن التماست میکنم.
بغضم شکسته شد و چشمام رو بستم. قطره اشک مسخره‌ای گوشه‌ی گونه‌م جا خوش کرد. نوازش‌وار گفت:
-تقصیر تو نیست دیگه اینا رو نگو. تو هرکاری کنی من کامل بهت حق میدم. حالا سرتو بگیر بالا.
سرمو آروم اوردم بالا که توی یه ثانیه لب‌هاش رو روی لب‌هام گذاشت. آخ خدا! باز حس خوبی که لباش داشت! باز اون عشقی که توی بوسیدنش نصیبم میشد گریبان‌گیر شد. با عشق لب‌بازی می‌کردیم. لب‌هاش خدا بودن و اون حس عشقی که بهم می‌داد عالی بود. نمی‌دونم چیشد که دست بردم و لباسش رو در اوردم. عشق و جنون و شهوت هر سه تا بهم حمله‌ور شدن و سینه‌هاش رو چنگ زدم. قفل لبامون از هم باز نمیشد! سوتینش رو یه گوشه پرت کردم و بدون اینکه نگران نیم‌تنه‌ی پایینش باشم و غصه بخورم، چنگ زدم به سینه‌هاش و لب‌هام رو روی نوک قهوه‌ای خوشگلش گذاشتم.
-آه…سامان خیلی منتظر این لحظه بودم.
صدای ناله‌هاش بلند شد و من دیوونه‌تر از همیشه با ولع سینه‌هاشو می‌خوردم. هیچ موقع پیش نیومده بود اینقدر شهوتی بشم و با عشق بخوام شروع کنم.
-آخ…کیرتو بده بخورم.
هیچی حالیم نبود! عشق‌بازی با لیلا منو تا مرز جنون می‌برد. تو یک لحظه ایستادم و بعد از بوسیدنش کیرم رو از شلوارم کشیدم بیرون. بین شهوت و عشقی که بهش داشتم، اشک از چشم‌هام می‌بارید و پشت سر هم مثل دیوونه‌ها زمزمه می‌کردم:
-دوست دارم لیلا…عاشقتم.
کیرمو گرفت و بدون مقدمه شروع به خوردنش کرد. نفس‌نفس میزدم و حس خوبی که داشتم داشت روانیم می‌کرد. بعد از سیخ شدن کاملش، لای سینه‌هاش تلمبه زدم و با آه و ناله‌های نازش آبم روی صورتش فوران کرد. اونقدر آب ازم اومد که کسی تا حالا اینطوری ارضام نکرده بود. سکسمون درسته یه سکس نبود ولی می‌ارزید به تموم سکس با بهترین جنده‌های شهر.
دستمال اوردم و صورت نازنینشو پاک کردم. زانو زدم و توی چشماش نگاه کردم:
-فردا شام بریم بیرون؟
لبخند زد. همیشه و همیشه مهربون بود و لبخند از لبش پاک نمیشد:
-بریم عزیزم.
بوسه‌ای روی پیشونیش نشوندم و گفتم:
-نمیرم دیگه لیلا…هیچ جا دیگه نمیرم. قولت میدم.
سرش رو پایین انداخت و قطره‌ای اشک از چشمش روون شد. قلبمو به آتیش می‌کشید اشکش. با صدای لرزونش گفت:
-ببخشید که اونطوری که خواستی…
انگشتم رو روی لباش گذاشتم و با بغض گفتم:
-ببخش منو…ببخش لیلای من

پایان.

نوشته: ویدا

دکمه بازگشت به بالا