ماجرای سولماز
چشمامو که باز کردم دیدم سولماز رومه. من فقط شرت پامه اون لخت لخته. شرت هم پاش نیست.
سولماز؟
من سولماز نیستم. بهتر از اونم.
راست میگفت. سولماز سینههایی به این خوش فرمی نداشت. انقد همه چیش عالی نبود . قدش کوتاهتر بود سولماز. فقط شبیه بود بهش.
خب کیای؟
قبل از زلزله داشتی به چی فکر میکردی؟
داشتم تریاک میکشیدم. قبل از زلزله داشتم به سولماز فکر میکردم. قبل از هر چیزی داشتم به سولماز فکر میکردم. که چرا یهویی بیخیال همه چی شد. چی شده که حتی حالا که چار سال میگذره از دیگه با هم نبودنمون بازم جواب تلفنامو نمیده. چرا از تلفنعمومی که بهش زنگ میزنم، تا میفهمه منم قطع میکنه. چرا از اون موقع هشت تا دوسپسر عوض کرده ولی حاضر نشده یه بار زنگ بزنه با هم بریم یکی از اون صد تا جایی که خاطره داریم؛ که فقط حرف بزنیم. یا فقط حرف نزنیم.
بهم بگو سولماز . یا هر اسمی که دوس داری.
بعد از معاشقه شکمش شروع کرد به قلمبه شدن. همهی اتفاقایی که تو نُه ماه میفتاد، در عرض سی چل ثانیه افتاد. بچّه دنیا اومد و بعد از یکی دو دقیقه شد یه دختربچّهی پنج ساله.
همیشه دلم دختربچهی پنج ساله میخواس. گذشته باشه از نوزادیش، گذشته باشه از بیزبونیش، گذشته باشه از کمفهمیش. نرسیده باشه به بچّه نبودنش اما. اما کسی رو پیدا نکرده بودم تا مادرش باشه. سولماز بود که اونم گذاشت رفت بی هیچ دلیلی. نه حتی دلیلی که منو قانع کنه که چرا دو ساعت بعد از نود و دومین سکسمون، بعد از هشتاد و هشتمین رضایتمون، بیخیالم شده؛ دلیلی که بتونه به من بگه. دلیلی که بگه حتی. بگه اصلا. بگه فقط.
نمیدونم چند تا پسر تو دنیا وجود داشتن که واسه حفظ رابطه با دختری تلاش کنن که از کون دادنش به مردای قبل از اون به نیکی یاد میکنه. نمیدونم، ولی میدونم که همیشه فاکر موفقتر از عاشقه. حداقل تو اون دنیا.
اینجا خیلی باحاله.
خودت خیلی باحالی.
نه. جدّی . من فکر میکردم یه دلخوشیِ کیریه .
عطر گردنش نشئهکننده بود. کنار گوشام زمزمه کرد هیش…
اینجام بیادبی تلقّی میشه این حرفا؟
نه. اشتباه تلقّی میشه. منظورت دلخوشیِ الکی بود. کیر الکی نیست.
تیرماه نود
از مجموعه داستان «آن دراز (و چند داستان کوتاهتر)»
نوشته: سینگاف