ماجرای من با بتول خانم و بزش

سلام دوستان اسمم حمیده.خاطره ای که تعریف میکنم مربوط به چند سال پیشه که من برای تعطیلات رفته بودم به روستا منزل داییم…

حدودا یه هفته ای میشد که اونجا بودم و حسابی هم خوش میگذروندم فقط یه چیز کم بود اونم نبود سکس بود.از یه ماه قبلش سکس نداشتم و خیلی اهل جق زدنم نبودم خلاصه بد تو کف بودم.تو همسایگی داییم یه خانم بود به اسم بتول که بهش میگفتن بتول خانم.بتول خانم یه زن حدودا ۶۰ ساله بود که تنها زندگی میکرد و شوهر نداشت.فقط چندتا بز و گوسفند داشت که باهاشون گذران زندگی میکرد…

یه روز که من رفته بودم بالا پشت بوم توجهم جلب شد به یکی از بزای بتول خانم که انگار بدجور حشری بود و مدام یکی ازون بز نرا هی می‌پرید بهش و میگایدش.ماهم ناخواسته سیخ کردیم واسش و رفتم تو نخش که انصافا کص خوبیم داشت.تصمیم گرفتم بکنمش و فرداش بعد ظهر که همه خواب بودن پریدم تو خونه بتول خانم که بزشو بکنم…

از دیوار خیلی آروم پریدم پایین و رفتم تو طویله لامپشو روشن کردم و دیدم بزه خوابیده و داره نوشخار می‌کنه.چشماش برق عجیبی داشت و اون لحظه انگار آلتا اوشن روبه روم وایساده بود.بدون معطلی کیرمو درآوردم و تف زدم و رفتم پشتش کصشو مالوندم که بزه سریع پاشد وایساد و هی تقلا میکرد و می‌خواست در بره با زحمت کیرمو فرستادم داخل که دیگه وایساد و تکون نخورد و شروع کردم تلمبه زدن.کصش داغ بود و تنگ یه چند دقیقه گذشت منم چشمامو بسته بودم داشتم تلمبه میزدم که احساس کردم صدای پا میاد و یه نفر میخواد بیاد تو طویله کیرم خوابید و درجا خشکم زد.

مونده بودم چه گهی بخورم که در طویله باز شد و بتول خانم وارد شد و منو دید یه نگا بهم انداخت و گفت حمید جان اینجا چیکار داری که من من کنان گفتم اومده بودم پیش حیوونا و که گفت من که می‌دونم واسه چی اومدی اگر پسر خوبی باشی به دایی جانت نمی‌گم و گفت که جوونی و من می‌دونم دست خودت نیست و این حرفا.بعد اومد طرفم و دستشو مالید به سینه هام و کیرم منم بهت زده نگا میکردم که گفت خیلی دوس داره یه حالی بکنه و چندین ساله که کیر ندیده و منم از خیلی وقت پیش دوست داشته.منم بدم نمیومد خیلی تو کف بودم با اینکه بتول خانم پیر شده بود اما انصافا هیکل خوبی داشت با یه کون نسبتا بزرگ.یکم با کیرم ور رفت و دوباره سیخ شد خودشم شلوارشو کشید پایین و د و تکیشو زد به دیوار و گفت حمید جان شروع کن طاقت ندارم.منم لا کونشو باز کردم و کیرمو کردم تو کسش که مثل کوره آجر پزی بود.یه نگاه به بزش انداختم که داشت با با نگاه مظلومانش در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود نگامون میکرد.یکم که کردم حس کردم ابم داره میاد که گفت بریز داخل منم ریختم داخلش و بی رمق افتادم رو زمین که بتول خانم گفت من ارضا نشدم باید ارضام کنی سریع شلوارشو پوشید و گفت من میرم تو خونه دنبالم بیا که گفتم باشه.وقتی داشت می‌رفت توجهم به سمت کونش جلب شد که از چادر بهش چسبیده بود و لمبراش حسابی اینور اونور میشد

بتول خانم رفت بالا منم به دنبالش رفتم که دیدم لخت شده و داره کسشو میماله کیرم دوباره سیخ شد بتول خانم منو گرفت از و با یه دستش کیرمو فرستاد داخل کسش شروع کردم تلمبه زدن اما فکرم پیش کونش بود.مدام قربون صدقم میرفت و میگفت حیف نیس بزمو بکنی با این کیر تا خودم هستم .یه ده مین تو اون حالت کردمش که محکم با دستو پاهاش منو گرفت و با یه اهو اوه بلند و لرزش شدیدی ارضا شد منم چیزی نمونده بود ارضا بشم .بهش گفتم دمر بخواب خوابید دوباره کردم تو کوسش و کونشو انگشت میکردم و کشیدم بیرون و گزاشتم رو سوراخ کون سیاهش که مانع نشد و منم تا گزاشتم درش تا دسته رفت داخل و شروع کردم تلمبه زدن.یه چند مین گذشت و ابم با شدت زیادتری اومد و همرو خالی کردم تو کونش و کیرمو کشیدم بیرون که یکمم گوهی شده بود سرش که با شرتش پاک کردم.بتول خانم خرسند و خندان ازم تشکر کردو گفت دیگه ازین به بعد خودمو بکن نه بزمو که منم گفتم چشم و پا شدم لباسامو پوشیدم اومدم خونه.بعد اون چندین بار دیگه کردمش که دیگه الان دوسه سالی هست نرفتم روستا و ازش خبری ندارم اما دلم واسه خودش و بزش تنگ شده…‌

پایان

نوشته: حمید

دکمه بازگشت به بالا