مادیان دشتهای وحشی (۱)
سرزمین گالیا (فرانسهٔ امروزی) 55 قبل از میلاد
جنگ جمهوری رُم و گالیا.
غروب، غروبی زیبا.
دشتهای گالیا چشمانداز زیبایی در پرتو آفتاب غروبگاهی به خود میگیرد، سرزمینی بکر و دور از هیاهو که اکنون زیر چکمهٔ رومی ما، فغان سر میدهد. شگفتا، خدایان چگونه سرزمینی چنین نیکو را بر مردمی بربر ارزانی داشتهاند؟ اگر نه این بود که در جنگی سخت هستیم، سوگند به ژوپیتر مقدس که هرآینه همسر خود «لیدیا» را به این سرزمین میآوردم؛ همسری جوان، زیبا و مهربان، با مویهایی بلوند، پستانهایی همچو دو بچهآهو پنهان زیر جامهای فاخر، گونههایی سرخ و دماغی کوچک، باسنی همچون پهنهٔ کشتیهای ارتش، و نافی بمانند جام زرین شراب! پس از پیروزی در نبرد سختِ کارتاژ و نشان دادن لیاقت خود، سناتور فلیکس دختر جوان خویش «لیدیا» را به همسری من در آورد و پس از دو سال، خدایان دختری زیبا بر این بندهٔ خود ارزانی داشتند که اکنون نزد عالیجناب فلیکس به سر میبرند. آه که لیدیا در این سرزمین زیبا چنان مادیانی برهنه و آزاد، در دستان من، دلربا خواهد بود. براستی که اگر نبرد گالیا با مدد خدایان به پیروزی جمهوریِ پایندهٔ ما [رُم] ختم گردد، از پروکنسول ژولیوس سزار قطعه زمینی در این نواحی درخواست خواهم نمود تا همسر و دختر خویش را بدینجا آورده، باقی عمر را ضمن خدمت به جمهوری، در آزادی سپری نمایم. میدانم که اکنون لیدیا نیز در نبود من بیتاب است! او همواره در نبود من بیمار میگردد، اما نه بیماری جسم، بلکه در روح. اندرون گرمابه شده، در استخری پر از عطریات و گلبرگ رز و سوسن خوابیده، پستانهایش را فشرده و لبانش را گاز گرفته، خود را در بازوان مردانهٔ همسرش تجسم مینماید! آری این حال اوست چنانچه در نامهای مکتوب این احوال را بگفته است. در این غروب زیبای پائیزی گالیا، دیگر نه در سنگری میان سربازان، بلکه عریان همراه با لیدیا در دشتهای آزاد میخرامم و چنانکه شخص بر اسب تازی نشیند، بر او نشسته، پستانهای سفتش را فشرده و آلت خود را که به مدد خدایان چنین بزرگ است در او نهاده، چنان بردهای زرخرید به وی در خواهم آمد. غرق در این افکارم که ناگهان صدایی سررشتهٔ افکارم را درید:
-سنتوریون ولانیوس؟
به سرعت بازگشته تا بنگرم که مگر کدام سرباز بی سر و پایی مرا از همسرم در دشتهای آزاد جدا ساخته، که اینک نه یک سرباز، بلکه لِگاتوس [ژنرال] «تایتوس» میباشد!
-سنتوریون ولانیوس؟ مگر با شما نیستم؟
-پوزش میخواهم، در خدمتگزاری حاضرم.
-امشب شما مسئول دروازهٔ شرقی خواهید بود، اخبار مؤثق رسیده که دشمن در نیمههای شب قصد شبیخون دارد. با تمام لژیونرهای خود از دروازه محافظت کنید.
-پاینده جمهوری [چشم] اما مگر پروکنسول مرا مسئول دروازهٔ شمالی نکرده بودند؟
-حملهٔ ژرمنها قطعی است، من شخصاً مسئولیت دروازهٔ شمالی را با لژیون دهم بر عهده دارم، شما تنها مراقب شبیخون از درون شهر باشید، حال قدری استراحت کنید، شب سختی در پیش است.
این را گفته، برفت و مرا که دیگر تمنای لیدیا در خاطرم نیست به حال خود وانهاد تا در چادر خویش قدری بیارامم. نیتم بر آن است که تنها چشم بر هم نهم، کاملاً هوشیار و اگر خدایان مدد فرمایند، لیدیای وحشی را همچنان در ذهن خود حاضر سازم، اما پس از لحظاتی چند، گرمای چادر و جرعهای شیر گرم، لحافی نرم و صدای سوختن چوب در آتش، هوشیاریام را درربود و تا پاس اول از شب که صدای سوت آمادهباش به گوش رسید، هیچ ندانستم…!
صدای سوتی ممتد پردهٔ رؤیاهایم را درید که اینک سراسیمه چکمههایم را بر پای کرده، شمشیر بر کمر بسته، کلاهخود بر سر و کاملاً مبهوت از آنچه در حال وقوع است، بسوی محوطهٔ سربازان شتافتم. احوال دیگران بر من برتری ندارد، جز اینکه لِگاتوس تایتوس با لبخندی تمسخرآمیز از بالای منبری چوبین بر ما مینگرد که نشان از امنیت دارد:
-بشتابید، لژیون دهم بسوی دروازهٔ شمالی، سنتوریونها با سنتوراهای [افراد] خود بسوی دروازههای شرقی و غربی، و خدایان بر ما نظر لطف داشته باشند اگر تا سپیدهدم مقاومت در هم بشکند! بشتابید!
با گامهایی بلند، اما بی آنکه بدوم، بسوی دروازهٔ شرقی رفته، لژیونرهای خود را سان دیدم، اینک همگی حاضر و آماده گرد آتشی ایستادهاند. با دیدن من هیچیک از جای خود تکان نخورد، زیرا در تمام این دو سال سعی بر ایجاد دوستی و صمیمیت میان افراد تحت رهبری خود داشته و با یکدیگر به سان برادر رفتار مینماییم. تاسیتوس که مردی است اهل اسپانیا تکهای نان گرم و پنیرِ اسب به دستم داد که در این قحطی از بهترین غذاهای موجود در لشکر میباشد. با شرمندگی و دزدیدن نگاه از سربازان، نان و پنیر را در دهان نهادم، چه نیک میدانم آنها جز نان بیات هیچ نخورده و پنیر را از برای من نگاه داشتهاند. پس نیمی از آن را به تاسیتوس باز گردانده و گفتم:
-هرکه زودتر خود را به بالای دیوار رساند و در جای خود قرار گیرد، این تکه پنیر را به او بده.
سربازان چنان کودکانی که از چنگ آموزگاران خویش بگریزند، از پلههای دیوار بالا جسته و بر سر تکهٔ پنیر به نزاع پرداختند. دیوار محوطهای است دو جداره که به دستور پروکنسول سزار ساخته شده تا پایتخت گالیا از دریافت کمکهای ژرمنها عاجز مانده، سر تسلیم فرود آورد. ایشان پیش از رسیدن ارتش جمهوری، مزارع خود را آتش زده، به این امید که گرسنگی و کمبود غذا ما را از پای در خواهد آورد، خود را درون شهر محبوس نمودند، لیکن دیری نپایید که قحطی شدیدی بر ایشان عارض گشت، چندان که گوشت فرزندان خود و فضلهٔ اسبان خویش را خوردند. در این بین، ژرمنها و هیتوکیها و بلژها به رهبری سرداری «آکو» نام از پشت سر حمله آورده، ما را نیز به قحطی دچار نمودند، چندان که از پیش و از پس در محاصره به سر میبریم. دروازهٔ شرقی که هماینک مسئولیت آن با من است، مشرف به شهر میباشد و ما بایستی با شصت و پنج لژیونر [سرباز] از حملهٔ اهالی شهر که جملگی پانصد مرد میباشند، دفاع نماییم. کار سختی است، اما ارتش جمهوری چنین نبردهایی بسیار به خود دیده است.
شب سردی است و رفته رفته زمستان سر میرسد، برد با آن کسی است که زمستان را با وجود قحطی دوام آورد. پس از قدری ایستاده ادرار کردن پای دیوار، خود را به برج فرماندهی رسانده، در کنار تاسیتوس و پلیتن و سایر افسران ایستادم. تا پاس سوم از شب هیچ جز صدای وزش بادی ملایم از این سوی دیوار نمیآید، چندان که سربازان دیگر تاب نگاهبانی ندارند؛ از سویی، اخبار خوبی از دروازهٔ شمالی رسیده مبنی بر اینکه لگاتوس تایتوس موفق به عقب راندن مهاجمان گشته و دیگر خطری وجود ندارد. این دو سبب گردیده که سربازان چندان دل در گروی نگاهبانی نداده و بساط قمار را بر پا کرده، جفت جفت بر سر جیرهٔ فردا قمار مینمایند!! در پیشگاه خدایان دروغ چرا؟ خود من نیز دیگر توجهی به آن سوی دیوار نداشته و غرق در آمیزش با همسرم لیدیا، دستان خود را بر زغالهای افروخته گرم کرده و ناسزاهای تاسیتوس به پلیتن را نادیده میگیرم؛ برخلاف تصور شبی آسان و زیباست، گویی خدایان بر ما نظر لطف افکندهاند… غرق در همآغوشی با لیدیا، در بستری گرم، او را که همچون جان خویش دوست میدارم با بوسههایی از لبان شیرینش در آغوش کشیده، میخواهم پستانهای سفت و انارگونهٔ وی را بیافشارم که ناگاه صدای سوت آمادهباش از برجی دیگر برخواست! لشکری در سیاهی شب، پستانهای سپید و سفت لیدیا را از دستانم ربود و چنانچه تعلل نماییم، جانمان را نیز خواهند ستاند. نفرین ژوپیتر عظیمالشأن بر این مردم وحشی که نه روز میشناسند و نه شب!
خطوط ناهمگونی از سایههای متحرک که با سکوتی مرگبار بسوی دیوار میآیند، چنان لرزه بر اندام لژیونرها انداخته که مردی یهودی فیلیپس نام، نیزه در دست، بر زانوان خود خدای خویش را میخواند.
چیزی در خصوص این لشکر مهاجم صحیح نیست!
فریاد سر داده، گفتم:
-کمانداران، آماده!
با شنیدن این فرمان ردیف سربازان کمان بدست تیرهای خود را در کمان نهاده، نوک پیکان آن را بر مشعل، آتش زدند.
هوا کاملاً تاریک است، چه اگر مهتاب میبود میتوانستیم آنها را بنگریم. لشکر سایهها جلو و جلوتر آمده، تا فاصلهٔ یک پرتاب تیر [50متر] متوقف گردید. سایهها برخی بلند و برخی کوتاهترند و هیچ بوی نظم و انضباط نمیدهند، این میزان ناهماهنگی حتی برای لشکر گالیایی نیز قابل پذیرش نیست. دست خود را به علامت آمادگی برای پرتاب بالا برده، فریاد زدم:
-آماده
چند لحظهای بیش نگذشت که سایههای درون تاریکی دوان دوان اما بیفریاد، بسوی دیوار حمله آوردند. با پایین آمدن دست من تیرهای آتشین همچو آذرخش زئوس بر سر دشمن فرود آمدند و سایهها یکی پس از دیگری بر زمین افتاده، با زجههایی زنانه سوختند… نه فقط با زجههای زنانه، که اینک میتوانم مویهای بلند و جامههای زنانهٔ برخی را نیز مشاهده کنم. زمانی دانستم این سایههای مسکوت سرباز نیستند که اکنون سومین باری است که تیرهای آتشین بر ایشان فرو میریزد! صدای زجه و نالهٔ زنان و کودکان سکوت دشت را بشکسته و اجساد در حال سوختن در گوشه گوشهٔ اطراف دیوار بریختهاند. هرچند بسیار دیر، لیکن از ناچاری با لرز و خشم فریاد سر دادم:
-دست نگاه دارید!
و خود پلههای دیوار را بی توجه به خطر سقوط، دو به یک طی کرده، بی آنکه منتظر اسکورت سربازان بمانم دستور گشودن دربها را دادم. سربازی نادان، کلودا نام مخالفت کرد که با پیشانی خود به صورت او ضربه زده، زنجیرها را گشوده و اهرم را به پایین کشیده، خود را به بیرون از دیوار، (به جانب شهر) رساندم.
بوی نفرتانگیز سوختن اجساد، خون و زجهٔ زنان زخمی، کودکانی که برخی در آستانهٔ جان کندن هستند و شیون، چنان مرا دگرگون ساخته که بیاختیار زانو زده، با صدای بلند گریستم. لژیونرها نیز به من رسیده و متحیر از دیدن این صحنه، هیچ نگفتند. با کمک تاسیتوس از زمین برخواسته، بر سرشان فریاد کشیدم:
-زخمیها را به دیوار ببرید!
-اما کوئن [نام کوچک من] این کار درستی نیست.
گریبان زرهٔ تاسیتوس را گرفته و فریاد سر دادم:
-همه را ببرید وگرنه به تمام خدایان سوگند که هیچیک به دیوار باز نمیگردید.
تاس مبهوت از این حال جنونآمیز من، به همراه تنی چند از سربازان، برخی از زنان و کودکان که زنده مانده اما زخم برداشتهاند را به درون دیوار بردند. من نیز دختر کوچکی را که با پای لنگ راه میپیمود در آغوش گرفته بسوی دیوار روانه شدم. فرمان من چنان واضح بود که هیچکدام از لژیونرها بیآنکه کسی را با خود بیاورد به دیوار بازنگشت! در حال بستن دربها بودند که زنی فریاد زنان بسوی دروازه آمده، گریان با مشت بر دربها کوبید و با التماس اجازهٔ ورود بخواست. کلودا که اکنون میدانست چه کند با نگاهی بسوی من اجازه خواست که پس از تأیید، دربها را بر زن بینوا بگشود: زنی بی زخمی بر تن، با جامهای پاره، گریان وارد شده و بسوی سایر زخمیان و باقیماندگان رفته، بر زمین بنشست. دیگر کسی شیون نمیکند، گویا آرام و قرار خود را در میان سربازان دشمن یافتهاند!
این چگونه شبی خواهد بود؟
نیک میدانم که از بابت این تصمیم بشدت موآخذه خواهم گردید، ولیکن بدلیل نسبتی که با عالیجناب فلیکس بواسطهٔ لیدیا برخوردارم، بر من سخت نخواهند گرفت، هه!
سربازان هر یک در گوشهای، نشسته یا ایستاده، زخمیان را برانداز مینمایند. حدود بیست زن در چشم سربازانی که دو سال میشود که با زنان آمیزش نداشتهاند، همچو گوسفندانی پرواری نزد گرسنگان هستند!
چه میتوانم کرد؟
شب طولانی است و من نمیدانم با این زنان چه باید کرد. الحال فرمان موقتی داده، گفتم:
-زنان و کودکان را به چادر خویش برده و خود نزد من بازگردید.
قصد من این است که زنان را از ایشان دور سازم تا صبح بتوانم فکری کرده این ماجرا را فیصله دهم. برخی زنان و کودکان همراه با سربازان به خیمهها رفتند، اما تنی چند از آنها همچنان بر زمین نشستهاند. قدمزنان نزد ایشان رفته، بی کلامی میانشان راه برفتم. پس از لحظاتی چند، خطاب به آنها که پنج زن و یک کودک هستند، گفتم:
-مترسید، این برای امنیت شماست، به خیمهها بروید و استراحت کرده تا در مجالی مناسب دربارهٔ شما تصمیم بگیریم.
با شنیدن این سخن، چهار زن و آن کودک برخواسته بسوی چادرها روانه شدند، اما زنی تنها در میانهٔ محوطه نشسته، سر خود را بر زانوان نهاده و آهسته میگرید. بر وی خم گردیده و دست بر شانهاش نهادم، که سر بلند کرد. آه این همان زنی است که گریان و با التماس وارد دیوار گردید!
با ترحم و آهسته گفتم:
-تو نیز به چادرها برو، نگران مباش.
اما تنها سری تکان داد که نشان از امتناع دارد. خدایان، با این زن چه کنم؟ باز به او گفتم:
-آیا میترسی؟
اینک باز هم سر تکان داد، لکن به نشانهٔ تأیید. آهی کشیده و از روی درماندگی به وی گفتم:
-میخواهی به چادر من بیایی؟
با لبخندی توأم با اشک گفت «آری». چه میتوانم کرد؟ خودکرده را تدبیر نیست! دست او را گرفته و پس از برخواستن، بسوی خیمهٔ خویش ببردم تا مگر این زن بینوا را از مهلکهٔ شهوات سربازان برهانم. تن خسته و کبود زن، درون خیمهام چنان واژگون گردید که گویی از هوش برفته باشد. در تکیه دادن بر نشیمنگاه وی را کمک کرده و با لحنی که مضطرب نگردد پرسیدم:
-نامت چیست؟
با نگاهی مهربانانه و پر از اندوه پاسخم داد:
-آراشید دختر اوبریکس.
-اوبریکس؟ همان سردار گالیایی که سال پیش در جنگ کشته شد؟
-آری سرورم، و نیز همسر ورسی هستم.
-همان ورسینگتوریکس؟ آیا تو همسر ورسیِ مخوف هستی؟
-آری سرورم، هستم.
موضوع پیچیدهتر از آن شد که انتظار میداشتم، همسر رهبر گالیاییها در چادر من، خسته و فراری چه میکند؟ لحظاتی درون چادر راه رفته، و با خود اندیشیدم که چه باید کرد، تا اینکه متوجه گشتم او گرسنه است. پس گفتم:
-آیا گرسنهای آراشید؟
-بسیار سرورم، چند روزی است هیچ نخوردهام.
به شتاب تکهای نان بیات از درون بقچهام درآورده و با پیالهای شیرِ اسب درون ظرفی نهاده و آن را پیش پای آراشید قرار داده و خود نیز کمی عقبتر رفته، تا زن بینوا احساس امنیت نماید. چنان با حرص و ولع نان کپکزده را در شیر اسب فرو برده و بخورد که با خود افسوس خوردم از اینکه چیزی بیش از این نزد من نیست تا به وی دهم. اما اکنون وقت مناسبی است تا پرده از راز این واقعه برگیرم، پس با کنجکاوی پرسیدم:
-شما چرا به دیوار آمدید؟ چرا خطر مرگ را به جان خریدید؟ بر من آشکار ساز این چه حکمتی دارد؟
-میگریختیم سرورم.
-از چه سبب میگریختید؟
دهان خود را با دست پاک نموده، همچنان مانند قبل بغض کرده و بگفت:
-در شهر چیزی برای خوردن یافت نمیگردید، ماههاست چیزی برای خوردن نداشتیم، تا اینکه ورسی فرمان داد که کودکان را برای سیر نمودن سربازان بکشند! ابتدا نیمی از کودکان را خوردند، اما چون قحطی فشار میآورد، تصمیم گرفتند همهٔ کودکان و زنان را بکشند. من پیش از انجام این کار برخی از زنان و کودکان را توانستم از شهر خارج کرده و در گورستان پنهان سازم. سه روز بی آب و غذا پنهان ماندیم، تا اینکه به ایشان گفتم برخیزید تا بسوی رومیان برویم، یا ما را میکشند و یا زنده نگاه میدارند. پس شبانه بسوی دیوار آمدیم، که در میانهٔ راه سربازان شهر ما را دیدند. از ترس گرفتار آمدن به چنگ ایشان به دیوار حمله آوردیم سرورم.
با شرمندگی گفتم:
-ما تصور میکردیم لشکری بسویمان میآید، پوزش میخواهم از برای این کشتار.
-میدانم سرورم، کیست که اندوه و گریستن شما را برای این کشتار از یاد برد؟
برخواستم تا بیرون رفته و آراشید را بجهت خفتن تنها گذارم، که با لحنی آرامبخش گفت:
-نامتان چیست سرورم؟
-کوئنتوس ولانیوس سنتوریون ارتش جمهوری رم.
-نامی است به غایت دشوار، آیا اجازت میدهید که آن را کوتاهتر بر زبان آورم؟
-کوئن. مرا بدین نام بخوان.
و باز بسوی درب خیمه پیش رفتم که آراشید برخواست و نزد من شتافته، دست راستم را بگرفت و با نگاهی ملتمسانه گفت:
-کوئن، لطفاً بمان.
-نمیشود بانو، این درست نیست، مترسید من در نزدیکی چادر هستم، گزندی به شما نمیرسد.
-تمنای مرا به جای آور، نزد من بمان تا قدری در آرامش چشم بر هم نهم.
تمام قوای نظامی ارتشمان را نیز برای منصرف نمودن آراشید به کار میبستم، در برابر اشکها و تمنای این زن بینوا کارساز نمیآمد، پس تسلیم خواستهٔ وی گشته، گوشهٔ چادر بنشستم. خود نیز دل در گروی خفتن دارم، پس دراز کشیده، سر بر بالشتکی نهاده و پشت خود را بسوی آراشید نموده، روی به جانب چادر خفتم.
قدری چشمانم گرم شده، بر پلی بسوی مرزهای رؤیا میشتافتم، که اینک گرمای تن دیگری که از پس، خود را به من میفشارد، مرا به عالم امکان بازگردانید. سراسیمه بسویش چرخیده و در تیرگی درون چادر نهیب زدم:
-چه میکنید بانو؟
آراشید مات و حیران از نهیبی که بر وی سر داده بودم، و در حالی که بر یک دست خویش تکیه میزد پاسخ داد:
-زنان گالیایی را رسم بر آن است که در سپاسگزاری و جبران کاری نیک، تن خود را به شخص تقدیم نمایند، آیا زنان رُمی چنین رسمی ندارند؟
مرا گویی، چنان آبی که از مشک بر زمین ریزد، به دل زمین فرو رفتم ز شرمندگی! با رویی سرخ ز شرم و حیرت، پاسخ دادم:
-خیر بانو، پناه بر خدایان، این چگونه رسمی است؟
-زنان گالیایی شب هنگام بر بستر مردی که در حقشان لطف نموده رفته، با وی در میآمیزند، این کاری است بس معمول در میان ما.
-اما این درست نباشد، از من فاصله بگیر، ای زن.
-آیا تحقیر نمودن کنیزتان را میپسندید؟ آیا شرم را بر من فرو میریزید؟
-خیر، این دیگر چه سخنی است؟
-رد معاشقهٔ یک زن گالیایی به منزلهٔ تحقیر اوست، چندان که برخی زنان از شرم چنین واقعهای، جان خویش میستانند؛ سرورم، بر کنیز خود نظر لطف بیاندازید و تحقیرم مکنید، به من درآیید، من از آن شما هستم.
تمام تلاش خود را برای منصرف نمودنش به کار بستم:
-بانو، من همسری دارم، این صحیح نباشد. شما نیز همسر دارید.
-همسری کودکخوار؟ نه، بلکه او دیگر از برایم بمرده است، شما نیز تنها حقارت را از کنیزتان برمیگیرید، این خیانت نباشد.
اندکی اندیشیده، گفتم:
-من لطفی در حقتان نکردهام، پس دینی به من ندارید.
-به دستور شما بود که کشتار زنان خاتمه یافت، و به فرمان شما بود که زخمیان را بدینجا آوردند، نیز به اجازهٔ شماست که اکنون در امنیت هستم. خدایانِ پدرانم مرا سخت مجازات کنند اگر سه شب به من درنیایید!
این را بگفت و خنجری کوچک از آستین بلند جامهاش بیرون کشیده، بر گلوی سپیدش نهاد و گفت:
-نیک بنگرید، آیا ننگ از من برمیگیرید یا با خدایان خویش ملاقات نمایم؟
چون جدّیت و عزم آراشید بر بریدن گلوی خویش را نگریستم، بیاختیار دل بر وی سوزانده، بیکلامی، خنجر از گلویش برداشته و بر وی خم گشتم. چون بدانست تسلیم او گشته و اینک به وی در خواهم آمد، لبخندی زده، دستان خود را گرداگرد گردنم حلقه ساخت. دهانش را ببوسیدم که لبان خود را بر لبانم قفل نمود؛ زنی است بالطافت همچون سایر زنان، برخلاف تصور ما رومیان از این وحشیها. دندانهای نیش تیزی دارد، لیکن زبانی شیرین و به غایت خوش طعم. دیگر چنان بر من مسلط گردید که گویی هیچگاه لیدیایی از مادر زاده نشده باشد. چنان وی را در آغوش بگرفته، با زبانم آب دهانش بخوردم که همچو دشتی در سالی بیباران خشک گردید. در تیرگی درون چادر، میان بوسههایم، جز «آه» گفتنِ آراشید و نالهای توأم به شهوت، هیچ صدایی به گوش نمیرسد. چنان در آغوشم فتنهگری کرده دمی از آه گفتن بازنمیایستد، که با لبان خود گلوی سپید و زیبایش را بمکیدم. گویی گرگی به جان غزال افتاده باشد، همچنان گلوی سپید و نرم آراشید در دهانم و پنجه در پنجهٔ او افکنده، پایهایم را بر پای وی قفل بکردم. زنی وحشی که با زیرکی خاص خود، حس مردانگی و قدرت را در من بیدار نموده و اکنون نامم را به «آه» گفتن بیافزوده است:
-کوئن، آهههه، کوئن به من درآی، همسر ورسی را بچاک [بگا] آه کوئن تازیانهٔ رُمیات [کیرت] را بر من بنواز. کنیز توام، به من درآی… و از این قِسم گفتار، فراوان.
آنقدر خویشتن را «کنیز» بخواند که ناگاه گریبان جامهاش را دریده، از بالا تا به انتها به دو نیم کرده، و با زبان خویش پستانهای وی را لیسیده، تا به نافش پیشروی نمودم. رخنهٔ [کص] وی چنان مرطوب گشته که گویی شانهٔ عسلی را به نیزه سوراخ کرده باشند. بیدرنگ جامه از تن خود برکنده، زیرپوش و عورتپوش [شورت] را به سویی افکنده، بر وی جسته و کنیزِ گالیایی خویش را در آغوش کشیدم.
خدایان مرا ببخشایند، نفسهای زن وحشی چنان شعلهای در تنم بیافکنده که جز به ریختن آب مردانه خاموش نگردد.
پیش از این تنها لیدیا از آلت بزرگ من خبر بداشت و نیز سربازانی که ایستاده ادرار کردنم را تماشا نمودهاند، و حال زنی گالیایی، همسر ورسی (!).
سر آلتم را بر دهانهٔ رخنگی [کص] وی نهاده، دستانم را پیرامون کمرش حلقه کرده، نرمهٔ گوشش را به دندان گرفته و با اندک فشاری به وی درآمدم. رخنگیاش چنان مرطوب است که گویی آلتم را درون روغن بچربیده باشم! آراشید با هر بار دخول کامل، آهی بلند کشیده، به ناخنهایش کمرم را چنگ انداخته و ملتمسانه میگوید:
-آه کوئن، سردارِ خشن، همسر ورسی را بچاک [بکن] همسر ورسی بردهٔ توست، خود وی نیز چون زنش زیر تو خواهد خوابید، آههههه تمام مردم گالیا، مرد و زن در برابرت همچو من زن هستند، ما را و دروازههای شهرمان را یکجا بچاک [بگا]
به نیروی افسونگر سخنانش مرا همچو سگی هار، بیمهار و بی قید و بند به جان خویش افکنده است. پس از قدری چاکیدن [گاییدن] وی، پایهایش را بالا برده بر شانههایم نهادم. مبهوت از این حالتی که بر وی واقع گردیده، نفسنفس زده، در حالی که مانند خدایان آلت خود را پیش و پس میکنم، نامم را فریاد میزند «کوئـــن»!!!
شنیدن نامم از دهان همسر ورسی چنان مرا خشنود و هار ساخته، که از ناچاری وی را بر شکم خوابانده، دستانش را به پشت سر کشیده و در میان زمین و آسمان میچاکاااااانمممممم [میکنم]. هر دو دستش را گرفته، با هر بار دخول آلتم در رخنگیاش، قدری به جلو خم گشته، آه کشیده و میگوید:
-کوئن مرا به رم ببر، بردگی تو از آزادگی ارزشمندتر است، همسر ورسی را به کنیزی برگیر. آه کوئن آههه.
کمر به بالا، پستانها به پیش و سر بر زمین خم کرده، مویهای خاکستری رنگ وی بر صورتش ریخته و دستانش در آستانهٔ شکستن میباشند، لیکن از شدت لذت اشک از دیدگانش جاری است! چنان با گریستن نامم را بر زبان میآورد که جانی در من نمانده. یکی، دو الی سه مرتبه آلتم را در رخنگیاش پیش و پس کرده که ناگاه آنچه بر مردان حادث میگردد بر من واقع شده، آبی جهنده و حیاتبخش از وجودم جاری گشته به تمامی در رخنگی آراشید بریخت. صورت خود را بر کمر وی نهاده، قدری نفس تازه نمودم. آراشید در حال، نفسنفس زنان بگفت:
-خوشا آن زن که از آن شماست سردار.
با تمنایی که دیگر بویی ز شرم و حیا در آن نباشد، پاسخ دادم:
-آیا با من به رُم میآیی همسر ورسی؟
و هر دو بخندیدیم، چندان که کاملاً سست گشته، بر خاک بیافتادم. آراشید که سر بر بازوی من نهاده، چنان خود را غرق آغوشم نموده که لبان وی دمی از بوسیدن لبانم و دماغش از بوییدن نفسهایم بازنمیایستد. با چشمانی خمار، لیکن مصمم و جدی، با لرزشی ز شهوت زنانه و تمنا بگفت:
-کوئن، مرا با خود به رُم میبری؟
با «آری» گفتن، وی را در آغوش خود فشردم، لیکن در این اندیشه که چگونه این زن را با خود به خانه برده، و به همسر خویش بگویم:
«اینک سوغات گالیا»
ادامه دارد…
چنانچه از این داستان خرسند گشتهاید، با نظرات خود این کنیز خویش را خشنود نمایید، با بوسههای جاودانی، کنیزتان مارتا.
نوشته: مارتا