مارال (۱)

مارال

قسمت اول

با صدای زنگ‌‌ گوشی از خواب بلند شدم…
هوا گرم بود…احساس خفگی می داد به آدم…
اسپلیتو روشن کردم…به سقف خیره موندم…
با عصبانیت گوشی رو جواب دادم و گفتم: بله…!
یکی از مشتری ها بود،داشت از واحدی که تازه بهش تحویل داده بودیم شکایت می کرد.
یه آدم نچسبی بود که نمونه نداشت…
از روزی که باهاش آشنا شدیم غرغر می کرد تا روزی که سندو زدیم به نامش.
وقتی واحد رو فروختیم برای اولین بار گفتم: بچه ها رویال استار مهمون من…
دیدم نیش همه باز شد.دوتا از همکارا بودن که با بابام خیلی رفت و آمد داشتن.یکیشون آقا ناصری بود،اون یکی هم خانم بهرنگی.
اون شب رفتیم رستوران و حسابی خوش گذشت.
خانم بهرنگی مدام بهم تیکه مینداخت و می‌گفت:
آقا میلاد،بالاخره آستین همتو میدن بالا خانواده یا خودم آستینو بدم بالا…مانتشو تا آرنج زد بالا و دست سفید و خوشگلش افتاد بیرون.دست بندای طلاش داشت دور دستش می رقصید.چشاش برق عجیبی می زد.عاشق عروسی بود.
آقا ناصری هم که چشمش دنبالش بود زیر لب آروم گفت:جون بابا…آستینتو بکش پایین! اون دست تپلیتو بپوشون،کاسکوی من… خانم بهرنگی که از تیکه آقا ناصری چشاش چهار تا شده بود مکثی کرد و یهویی میزمون منفجر شد از خنده.
آقا ناصری یه پیرمرد ۶۵ ساله بود که به خاطر مشکلات و بیماری اومده بود جزیره…همیشه با یه لحن خشن و سکسی می گفت:جنده خانم،هواش به آدم‌ می سازه.
منم تا این جمله رو می گفت،با صدای بلند جواب می دادم:بابا چرا میگی جنده!
اونم‌ می خندید و ادامه می داد: کیش زنه خب‌…اونم تنها نگینِ کصِ خاورمیانه…
چی خیال کردی جوجه!..
تو چه می دونی خلیج فارس چه خاریه تو چشه این کشورهای عربی…
این جاکشا همشون توی حسرت مان…
الانو نبینا…یه زمانی اینجا پادو بودن، بعدشم فک نکنی با کشتی میومدن اینجا،سوار کلک میشدن دیوثا…
الان آدم شدن کون گشادای بی بخار و با صدای بلند اینقدر می خندید که سرفه های شدیدش امونشو می برید و تا از اسپری استفاده نمی کرد آروم‌ نمی شد.

خیلی با آقا ناصری گرم گرفته بودم و یه جورایی وقتی بابام نبود یه حس عجیبی داشتم کنارش.همه چی برام امن بود.این ترس لعنتی کنارم نبود.استرس نداشتم.
به قول معروف می دونستم کی ام و هدفم‌ چیه…
هنوز گوشی توی دستم بود و مشتری داشت غرغر می کرد.
آقا میلاد اینجا هیچکس توی واحدها نیست!.لااقل تا فروش برن یه نگهبان…
نذاشتم حرفش تموم شه گوشی رو قطع کردم و سرمو کردم زیربالشت.
از زندگیم بدم میومد.انگار یه حسی داشت مثل خوره جونمو می خورد.همش یه صدایی توی گوشم می پیچید و می گفت:میلاد داره سنت میره بالا…چرا نمی خوای اونطوری که دوست داری زندگی کنی…دلو بزن دریا…هیچی نمیشه…والله چیزی نمیشه…یکم مرد باش…دلت چی می خاد؟هان!
چی می خوای‌ مگه! یه شاه کص می خوای باهاش ازدواج کنی،بعدشم اون شاهد بیغی…

هنوز جمله ش تموم نشده بود که با ترس از زیر بالشت خودمو کشیدم بیرون.بغض بیخ گلومو گرفته بود.آخه این چه حس تخمی بود که هر روز و هر هفته داشت بیشتر می شد.با پشت دست چشمامو مالیدم، لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش.داشتم دیونه می شدم که با مالیدن سینه هام و شکمم یاد سکسی که با سپهر کرده بودم افتادم.
با سپهر توی باشگاه بدن سازی آشنا شدم.من خیلی کم تهران می رفتم،اما یه زمستون مجبور شدم برای کارای شرکت و یه سری مشکلات شخصی برم تهران بمونم.
از روی بیکاری و بی حوصلگی،یه باشگاه اطراف خونه پیدا کردم و ثبت نام کردم.
اوایل دی ماه بود که سرگرم گیم بودم و اصلا حواسم به ساعت نبود،یه مرتبه دیدم ساعت نزدیک ۹ شبه و باشگاه نرفتم.لباسامو پوشیدم و راه افتادم.
داشت نم نمک بارون می زد و کم کم داشت به برف مایل می شد.تنها چیزی که از بدن سازی دوست داشتم همون آستانه دردی بود که زیر وزنه ها احساس می کردم.
برخلاف دیگران دنبال هیکل خوب نبودم بیشتر احساس درد توی بدنم آرومم‌‌‌ می‌کرد .شاید به خاطر این بود که اون حس لعنتی رو از وجودم می‌کشید بیرون نمیدونم!
صدای آهنگ ملایمی توی باشگاه پخش می شد و برخلاف بقیه شب ها انگار کسی داخل باشگاه نبود.بعد رخکن وارد سالن شدم و شروع کردم خودمو گرم کنم.
صدای وزنه که محکم خورد به زمین نگاهمو به اونطرف کشوند.اولین بار نبود سپهر رو می دیدم.
یه پسر نسبتا قد بلند با پوست سفید،موهای سیاه و ابروهای پهن و کشیده بود.صورت نسبتا گردی داشت.بدنش بیشتر حجیم بود تا عضله و کات…
ولی چیزی که خیلی توی چشم میومد پاهای عضله ای و حجیم ترش بود.
نزدیک آینه شد و شلوارشو داد پایین و داشت به روناش نگاه می کرد و حسابی سفتشون کرده بود.
من هیچوقت علاقه ای به مردها نداشتم و اصلا نمی دونستم چه احساسی رو تجربه می کنم.
فقط خیره شده بودم به پاهای گوشتی و حجیمش.
یه شورت بنفش تنگ و جذب پوشیده بود.
آروم شلوارشو داد پایین و کامل درش آورد و رفت زیر هالتر.
بعد چندتا حرکت شروع کرد به زیاد کردن وزنه های هالتر و عرق از سر و روش آویزون شده بود.کم کم پیراهنشو هم درآورد و حسابی مشغول بود.
من خیره شده بودم به عضلات روناش و باسنش.شورتش کم کم داشت می رفت لای کونش و یکم خیس شده بود.لتای پشتش و پهنیش یه حس خوبی بهم می داد.
از دور وقتی بهش نگاه می کردم بالاتنه ی نسبتا کوچیکی داشت برخلاف پاهاش و باسنش.
اکثر آدما وقتی میرن باشگاه فقط دنبال بازوی کلفت و حجیم تر شدن سینه هستن ولی سپهر فقط روی پاهاش کار کرده بود.همین دلیلو بهونه کردم و نزدیکش شدم.
از آینه بهش نگاه کردم،اونم بدون اینکه نگاهی کنه گفت:داداش پشتم وایسا…حواست باشه.اصلا نزاشت ازش سوال کنم چرا روی پاهاش اینقدر کار کرده…
من اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم،فقط چون چند باری دیده بودم پشت آدما وایمیسدن موقع اسکات رفتن،خودمو چسبوندم بهش و همراهیش کردم.
از پشت وقتی خودمو بهش چسبوندم.انگار داشت قلبم تند تند می زد.ناخودآگاه گرمای تنش، وارد بدنم شد.
یه حس آرامش عجیب داشتم.حتی بوی عرقش اذیتم‌ نمی کرد! داشتم دیونه می شدم با خودم می گفتم: این چه کاریه آخه کسخل! بکش بیرون از طرف!
مگه تو کونی هستی آخه!
ولی واقعا دست خودم نبود.توی آینه بهش خیره شدم.ته ریش داشت.لبای گوشتیش هربار که بالا و پایین می رفتیم یکم می لرزیدن.بینی نسبتا کوچیک و زیبایی داشت.کم کم توی آینه بهش بیشتر خیره شدم.خیلی اخمو و جدی بود.انگار توی زندگیش یه بارم لبخند نزده بود.مدل موهاشو دوست داشتم.موهاش حالت دار بود و دورشو سایه انداخته بود.کم کم و به زور آخرین حرکتو زد و منم تا جا داشت خودمو بهش جسبوندم.
سپهر در حالیکه نفس نفس می زد یه گوشه نشست و گفت:تو دوره ای؟ با خنده گفتم نه بابا… در حالیکه داشت قلپ قلپ آب میخورد گفت: باس بری توی دوره اگه میخوای زود جواب بگیری حاجی…
سرمو تکون دادم و نگاهم به شورتش بود.نمی تونستم خودمو کنترل کنم.انگار اون شب یه نیروی سیاه مرموزی رفته بود توی بدنم.میلاد چند ساعت پیش نبودم! نمی دونم‌ چم شده بود!.
کار به جایی کشیده بود که داشتم توی دلم فحش ناموسی می دادم به خودم.
چشمام قفل شده بود به پایین تنه سپهر.اونم حالیش نبود و فقط وزنه می زد و هرازگاهی به منم کمک می کرد.بدنم آروم آروم دیگه قابل کنترل نبود.شبیه یه آدمی شده بودم که انگار چیزخورش کردن.دستام شل شده بود.دوست داشتم داد بزنم سرش و بگم میشه تو بری بیرون سپهر! اینجا نباشی فقط…
ولی زبونم قفل شده بود.توی همین حس و حال بودم که دیدم صاحب باشگاه یه صوت زد و گفت: داش سپهر حواست باشه،درو قفل کردم،تمرینت تموم شد یه ندا بده مشتی…
سپهرم زیر لب گفت: باشه و مشغول تمرین شد.
دیگه فقط ما داخل باشگاه بودیم،البته یه آقای مسن هم بود که اصلا نفهمیدم چطور رفته و ما تنها شده بودیم.
سپهر برگشت بهم گفت:میدونی رفت کجا؟
درحالیکه به خودم میومدم و اون حس لعنتی کمرنگ تر شده بود گفتم: کی؟! کجا رفت!
گفت:داداشمونو میگم، مدیر باشگاه…خودمونیما، ملت کسکشی داریم.بلانسبتت.اینجارو با یه خانم مربی اجاره کردن.خانمه میخاره یکم.ولی آخه ضایس ببرش توی بوفه…یهو کلانی چیزی بپیچه داخل،مارو هم بگای سگ میده…
نمی دونستم‌ چی باید بگم.گیج و منگ بودم.
چون اون حس لعنتی دوباره بیخ گلومو گرفته بود و سپهر خم شده بود جولوم و داشت دمبل می زد.
رونای پاهاش از پشت دیونم می کرد،موهای پاهاش نسبتا کم بود.اما کل بدنش پشم داشت.با خودم که مقایسه می کردم، اصلا مویی نداشتم یه جورایی حس بدی بهم دست می داد.
یه ندایی از درونم مدام زمزمه می کرد بهش نزدیک شم.دلهره داشتم،آب دهنمو به سختی قورت می دادم.چند باری از پشت دستمو خواستم نزدیک کون سپهر کنم،دوست داشتم با دستم تخماشو می مالیدم.می خواستم ببینم سایز کیرش چقدره! تمرینش کم کم داشت تموم می شد که دیگه اینقد داغ کرده بودم منم شلوارمو در آوردم،سپهر یه نگاه تلخ و عجیبی به رونام انداخت و گفت:اپیلاسیون میری؟ اینقد داغ بودم که من من کنان گفتم:نه بدنم همینطوریه.بزار لباسمو کامل در بیارم یه نگاه بهم بکن شاید برنامه تمرینی چیزی بهم بدی.سپهر دست به سینه کنارم وایساد و گفت:داش من مربی نیستما.با شصتش داشت پشتو نشون میداد و با اخم‌ ادامه داد آقای مربی تلمبه زدنشون باید تموم شه به اون بگو و آروم رفت سمت رختکن.
از پشت سر یه دل سیر نگاش کردم.روناش دم کرده بود و حسابی بهم مالیده می شد.شورتش اینقد لای کونش رفته بود که کلن ناپدید شده بود.یه نگاه به خودم توی آینه قدی انداختم.بدنم سفید بود و بدون مو.عضله ای نبودم ولی رونام مثل دخترا کشیده و سایز کف پاهام خیلی کوچیک بود.نمی دونستم چیکار باید بکنم! پشت سپهر راه افتادم.نزدیک رخکن که شدیم،صدای ناله های یه زن میومد.اینقد آه و ناله ی از ته دل و نازی داشت که دوتایی خشکمون زد.
خانمه میگفت:جونم عزیزم،بگا منو… جندتو بگا…میدونی چقد هوس کرده بودم بدم بهت…آخ مهرداد بگا منو…محکم تر… آخ مامانی…وای کصم…

سپهر آب دهنشو قورت داد و با خنده گفت:الله اکبر به این همه شکوه،الله اکبر به این همه جلال… رفت سمت کمد لباسش…
صدای مهرداد هم میومد که بلند آه می کشید و می گفت: شوهرت بکن نیستا جندم،کس تنگتو اینقد میگام نتونی راه بری.بعدشم صدای تلبمه هاشون کل باشگاهو برداشته بود‌. خانمه با صدای بلند میگفت:فدای کلفتت شم،اون با دولش‌ میخاد گشادم کنه! آخ… گشادم کن عشقم…
نمی دونم دقیقا همون حسی که داشتم و سالها بود دنبالش بودم جلوم بود.شاید در نزدیک ترین شکل ممکن در چند قدمی من،یه زن بود که شوهرش نمی تونست پارش کنه و یه مرد هیکلی داشت زنشو چنان می گایید که صدای تخماش وقتی میخورد به کسش، انگار یکی از درون وجودم داشت چنگ میزد برای آزادیش بیاد بیرون…
داغ کرده بودم،بدنم‌‌‌ مور مور داشت می شد. یه حس عالی و هیجانی بهم دست داده بود،به سپهر نگاه کردم و لحظه ای اونم بهم خیره شد.
چشای سپهر رو دنبال کردم و دیدم وای کیرم چنان شق شده که شورتم تا جایی که جا داشت برجسته شده بود.نمی دونم چطوری جرات کردم بهش نزدیک شم چون اصلا توی زندگیم ازین کارا نکرده بودم و از همه‌ مهم تر اصلا نمی دونستم اون چه حسی داره و آیا اصلا علاقه به گی داره یا نه!..
روی زانو نشستم و سرمو از رو شورتش چسبوندن به کیرش،یکم خودشو داد عقب و انگار ترسیده بود دستاشو به کمد لباسا گرفت.
دیگه اختیار خودمو نداشتم،روناشو می مالیدم و بوس می کردم.انگار حس ستایش کردن درونم بود.گوشتای پاهاشو اینقدر مالیدم که گرماشونو حس می کردم،با عجله شورتشو کشیدم‌ پایین،اصلا باورم نمی شد یه کیر بزرگ و سیاه کلفت به حالت نیمه خواب افتاد بیرون…
چند باری خورد به صورتم،توی ذهنم یه لحظه سایز کیر خودمو وقتی باهاش مقایسه کردم باورنکردنی و خجالت آور بود.
بدون اینکه چیزی بگه،شروع کردم خوردن و مالیدن تخماش.صدای خانمه هم بلند و بلند تر می شد.نمی دونم مهرداد چیکارش داشت می کرد که ناله هاش بد طور می‌پیچید.
سپهر کم کم داغ کرد و کیر کلفت سیاهش شق شد.دیگه توی دهنم به زور می رفت.ولی با دستاش سرمو گرفته بود و با فشار می کرد توی حلقم.دستامو رسونده بودم به کپل هاش و سوراخ کونش…
دیگه راه برگشتی نبود،چندباری خواستم هلش بدم و از باشگاه فرار کنم،اصلا نمی دونستم باید چی کار کنم.
همش به این فکر می کردم،وقتی شورتمو در بیارم چی! سایز من خیلی کوچیک و مسخره بود.
کیر سپهر اینقد کلفت شده بود که داشت خفه ام می کرد،محکم بلندم کرد و روی نیمکت زیر کمد خمم کرد.
احساس ترس داشت دیونم می کرد،می خواستم بگم به خدا اشتباه شده.من این کاره نیستم،اما تا اومدم به خودم بیام،شورتمو داد پایین،کیرم خوابیده بود و افتاد لای پاهام.
با دستم سریع روشو گرفتم که از پشتم حتی دیده نشه.سپهر چندین بار روی سوراخم تف کرد و داشت با صدای آروم می گفت:چه کونی داری دیوث.سوراختو میگام.
روی صدای اون خانم تمرکز کردم و یه درد عجیب و بدی رو تجربه کردم که تمام ناخن هام روی روکش نیمکت فرو شد.حس می کردم دارم پاره می شم،وقتی سر کیرشو فرو کرد توم جیغم بلند شد ولی اون اصلا اهمیتی نمی داد و فشار می داد، اینقد فشار داد تا اشکم در اومد و بالاخره نصف کیرشو کرد توی کونم و آروم آروم داشت تلمبه می زد.نفسم در نمی اومد،به هق هق افتادم،خودشو خم کرد و موهامو محکم گرفت و گفت:خودتو شل کن کونی وگرنه تا صبح باید بکنم تا آبم بیاد.
محکم کوبید رو کپلام،وای انگار تمام تنم لرزید و پاهامو یکم باز کرد.دستاش خیلی سنگین و پر از رگ بود.دیگه درد رو حس و لمس نمی کردم،فقط دوست داشتم ارضا شه.
هنوز صدای خانمه میومد،انگار اونم خیلی وقت پیش ارضا شده بود و می خواست فرار کنه ولی نمی تونست.
دقیقه ها نمیگذشتن،حس می کردم ساعتهاس دارم جون میدم زیر اون کیر کلفت.
سپهر دو دستی سر سینه هامو فشار می داد و وقتی محکم می کوبید روی کپلام اینقد دردم می گرفت که فقط ناله می کردم.کم کم احساس کردم یکم گشاد شدم و کیر سیاه کلفتش توی کونم لیز می خورد ولی تا یه حدی بیشتر نمی رفت و تا کیرش به اون حد می رسید دادم در میومد.
دوست داشتم همون نصفه رو بازی بازی بده توی سوراخم ولی نمی تونستم باهاش حرف بزنم.حسم طوری بود که اونم حس خوبی نداشت ولی مجبور بود بکنه.
کم کم صدای خانمه طوری شد که انگار داشت جر می خورد،حرفایی می زد که سپهر محکم تر می کرد منو.با صدای ناز و سکسیش شروع کرد به گفتن: می خوای جولوی دختر کوچولوم بکنیم مهردادم…؟
آخ فدای کیرت شم…جونِ من…جونمی تو…کیرت دهن شوهرم…بکن…محکم…اینقد محکم پاره شم…آیی…آیی…آخ مامانی پاره شد…آییییییی…کلفتت توی حلقم…آخ فدات شم…

توی همون لحظه ها بود که سپهر محکم کیرشو توی کونم فشار داد و یه داغی عجیبی رو حس کردم.بدنم شل شده بود.انگار نا نداشتم بلند شم.توی گوشم گفت:کیرم دهنت،کیرم کثیف شد و از روم بلند شد و رفت.
سوراخ کونم یه سردی عجیبی گرفت.اصلا نفهمیدم منظورش چی بود! کیرش کثیف شده بود یعنی چی! احساس کردم چون کون پسر گذاشته اینو گفت.
بوی سپهر رو تنم مونده بود.آروم و با ترس سوراخمو دست مالی کردم و در حالیکه داشتم سکته می کردم نگاه کردم به دستم،انگار دنیارو داده بودن بهم وقتی دیدم خونی نشدم و یکم‌ آب منی بوده…
خودمو جمع و جور کردم موهام بهم‌ ریخته بود،شونه هام درد میکردن،مخصوصا زانوهانم و کمرم…
کمدمو باز کردم و با دستمال کاغذی حسابی خودمو تمیز کردم.لباسامو تند تند پوشیدم…
در کمد سپهر نیمه باز بود و شورتش روی زمین افتاده بود.
جای انگشتام و زانوهام روی نیمکت یه لحظه نگاهمو دزدید.سریع یکی از کارتهای مشاوره املاک خصوصی خودمو انداختم داخل کمدش و خواستم از در برم بیرون که صدای مشاجره سپهر و مهرداد میومد.
پاورچین پاورچین با اینکه سوراخ کونم درد می کرد و انگار باز مونده بود خودمو نزدیک دیوار کردم،دیدم یه خانم قد بلند با پوست برنزه دورش حوله سفید کشیده،موهاش بلوند بود و صورت استخونی خوشگلی داشت.ساق پاهاش اینقد خوش تراش و گوشتی بود که آدمو دیونه می کرد،طوری وایساده بود که نمی تونستم درست قیافه و بدنشو ببینم.ولی ازین دافای جیغ جیغوی ناز بود که با حرف زدنشم کیر آدمو راست می کنه.
سپهر لخت مادرزاد جلوش وایساده بود و داد می زد: آخه جنده تو شوهر داری یا نه بالاخره…؟ ما که نفهمیدیم!..
مهرداد هم لخت بود ولی شورت پاش بود و میکفت: به تو چه آخه عن بابا…
تو اگه این چیزا میفهمی کیرکلفتتو انداختی جلوی عشقم بیرون که چی!..میخوای بگی کلفتی؟!..
آدم گوه،جنبه نداری؟… اصلا به تو چه…برو کیر عنیتو بشور بابا…
خانمه یه لحظه زد زیر خنده و تا دید سپهر کفرش بالا اومده گفت:غلط کردم به خدا و دوباره ریز ریز خندید…

سپهر فقط به خانمه فحش می داد و تن گوشتیشو می لرزوند.البته خانمه هم کم نمی آورد و لباشو مدام غنچه می کرد برای مهرداد و‌ می گفت:جون به تو که دوستاتم فاز غیرتین واسم…

اونجا تازه فهمیدم منظور سپهر چی بود از کثیفی کیرش…
انگار دنیا روی سرم خراب شده باشه از خجالت،مثل دیونه ها خواستم برگردم و کارت مشاوره املاکو بردارم، ولی یه حسی میگفت: فقط باید بزنم بیرون…انگار نفس تنگی داشتم…هر طور بود از باشگاه زدم بیرون…اون شب سوراخ کونم و بدنم به شدت درد می کرد،حتی درد به جایی رسید که به مامانم گفتم:یه مقدار درد دارم،اونم گفت: حتما یبوست شدی برای اون باشگاه آشغالی…آخه اینم شد ورزش…فقط می خورن می خورن، توالت هارو پر‌‌ میکنن…کلی خندیدیم ازین لحن و حرکات دست مامانم…
با مامانم اوکی بودم،مثلا بعضی وقتا به شوخی می گفتم: مامان من اونجام خیلی کوچیکه و مامانم می خندید و میگفت: عزیزم تو قرار نیست با زنای شهر نو باشی که…تمام دخترای خانواده دار جوجوی کوچیک دوست دارن…مگه اینکه طرفت غار باشه…اون شبم بهم از کابینت یه قرص مسکن و یه قرص عجیبه بلند داد و گفت:میلاد،مامانی میدونم سختته ولی اینو باید بزاری پشتت! با تعجب گفتم چی! یعنی چی! گفت: عزیزم میری می خوابی، این شیافو میزاری داخل بدنت که دردت بره…خودت گفتی درد میکنه! امشب حالت خوب نیستا کلن مامان جان! چیزی شده! با ترس گفتم: نه نه …چیزی نیست…قبل رفتن آروم گفتم:مامان چرا با یه مردی که جوجوش کوچیکه ازدواج کردی؟ مامانم که بهت زده بود گفت: چی! چی میگی باز؟ سرمو انداختم پایین و بغض بیخ گلوم بود که اومدم داخل اتاق و اون شیافو استفاده کردم.

هنوز، زیر دوش آب به سکسم و این وقایع فکر می کردم.دوباره فکر سپهر و اون خانمه، مهرداد و اون حس زیبا اومده بود سراغم…ولی من خیلی وقت بود از تهران برگشته بودم.حوله تن پوشو تنم کردم و روی کاناپه نشستم.رفتم توی فکر…چندباری یه شماره ناشناس بهم زنگ زده بود،مطمئن بودم سپهر، ولی خجالت می کشیدم باهاش حرف بزنم.برای همین جواب نمی دادم.
دوباره گوشیم زنگ خورد.اینبار مجید بود.وای بهترین دوست و نزدیک ترین آدم زندگیم زنگ زد.گوشی رو برداشتم.مثل همیشه خندون و پر انرژی گفت: چطوری میلاد! عاشقتم…یه کص تور کردم می خوایم بریم،رویال استار پایه ای یا نه؟
با خنده و بغض گفتم آره چرا نه! صدام گرفته بود.مجید همه جزئیات زندگیمو می دونست،آروم گفت چیزی شده؟ میخوای بیام پیشت؟.نزدیکتما…
گفتم نه…شب می بینمت.
گوشی رو قطع کردم و باز رفتم توی فکر سپهر و اون اتفاقات عجیب…
اون روز حس زیاد خوبی به زندگیم نداشتم.البته این حس همیشه درونم بود ولی بعضی اوقات بیخیال نمی شد و شاید یه هفته یا دو هفته ول کن نبود و به مرور زمان می رفت.نمی دونم شاید بهش عادت کرده بودم،ولی دوست داشتم از شرش خلاص شم.
نزدیکای غروب،املاکو پیچوندم رفتم آرایشگاه،بعدشم برگشتم خونه…تنها زندگی می کردم.بابام گاهی اوقات یه سر میومد جزیره زودم برمی گشت…
من بودم و کلی واحدهای خالی…
ولی هیچوقت گندشو بالا نمی آوردم که توجه آدمای دور برم بهم جلب شه یا زوم کنن روی کارام…
البته اهل کص بازی و جنده بازیم زیاد نبودم…اوایل چندباری خانم آوردم ولی نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم…چندباری رل زدم که دخترا فقط تیغ میزدن و یه بارم دختره ساعت و دست بند و یه مقدار دلار ازم کش رفت،منم دیگه بیخیال شده بودم…حالا امشب باز باید می رفتم پیش مجید…
راستش نمی خواستم دلشو بشکنم و نرم! ولی فازم درست نقطه مقابل مجید بود.
مجید یه پسر هم سن و سال خودم بود.موهاشو بلند، دم می کرد…اهل گیتار و موسیقی بود.بدن لاغر و کشیده ای داشت…رشتش دام پزشکی بود و دکتراشو گرفته بود و یه کار و کاسبی مشتی راه انداخته بود.راحت دخترا با سگاشون یا گربه هاشون می رفتن پیشش اونم مخ می زد و ۴تا قرص و آمپول برای سگا و گربه ها نسخه می کرد…یه لحظه خندم گرفت ازین نگاهی که به مجید داشتم و از خودم بدم اومد ولی لااقل تونست یکم ناراحتیمو از بین ببره…
راه افتادم سمت رویال استار…اونا زودتر رسیده بودن و گرم صحبتهای عاشقانه بودن که من رسیدم…
دوتا خواهر بودن که برای ادامه تحصیل اومده بودن جزیره و مجید تا می تونست از فضای خوبه اینجا و آرامشش و نبودن آلودگی و هزاران چیزی که خودم حتی لحظه ای بهش فکر نکرده بودم صحبت می کرد…
تمام فکر و ذهنم پیش سپهر و اون خانمه و مهرداد بود.دست خودم نبود، شاید اگر کسی در موقعیت من بود محکم می زد پس کلم و میگفت: آخه کسخل! یه زنه شوهردار به تو چه آخه! یا اون سپهر با اون رونای کلفتش به تو چه! دقیقا دنبال چی داری بو می کشی اون وسط… مهرداد یه زن شوهردارو میکنه…سپهرم تورو…
خب! مگه تو کونی هستی! ۱بار دادی برای هفت پشتت شیاف گذاشتی…
تو رو سننه! اصلا اسم اون خانم چیه! حتی اسمشم نمی دونی احمق لش…خاک بر سرت…اینام کصن دیگه! نمی بینی؟…
نگاشون کردم…دوتا دختر معمولی بودن… دوست داشتم داد بزنم سر مجید بگم بابا خسته نشدی ازین طور تیپا! چرا یه زن ورزشکار گوشتی بلوند تور نمی کنی؟ هان؟ چرا یه زنه جیغ جیغو نمیاری! چرا یکی رو نمیاری که با حرف زدنش پاره کنه مارو…چرا یه زن واقعی توی بساطت نیست هیچوقت…یکی که پاشنه بلند بپوشه…مدام بگه دودولی بیا…دودولی برو…یکی که انگشت کنه منو، بیار…یه زنی بیار بکن باشه…

مجید دستشو گذاشت روی شونم،توی حال خودم بود که از جا پریدم…دخترا یه لحظه ترسیدن…بدون اینکه خداحافظی کنم از جام بلند شدم…دیگه اشکهام سرازیر شد…دیگه از همه چیز خسته بودم…هیچکس نمی فهمید من چی میخوام! واقعا چیز زیادی می خواستم؟ یعنی همچین زنی توی ایران نبود!! چطوری باید پیداش می کردم!! به خودم اومدم دیدم آب داره قلپ قلپ میره توی گلوم،سیاهی آب داشت منو بغل می کرد…سرد و بی رحم‌ بود…خدا رحم کرد مجید به دادم رسید…
آره اون شب انگار تصمیم گرفته بودم تمومش کنم…این زندگی آشغالی رو دوست نداشتم…متنفر بودم از تمامش…
مجید منو برد خونه و شب کنارم موند…
تب کرده بودم حسابی…خیلی گفت:بیا بریم دکتر…ولی گوش نمی دادم…بدتر برداشتم شیشه هنسی رو تا نصفه خوردم…دیگه خود خود واقعیم شده بودم…مجید یکم ترسیده بود…
مثل روانی ها بلند شدم رفتم توی اتاق…درو پشتم قفل کردم…تمام لباسامو در آوردم و جلوی آینه نگاه کردم به خودم…
یه پسر با صورت استخونی می دیدم که موهای لخت و سیاهی داشت… چشمام و ابروهام کشیده بود.انگار زیر ابرو برداشتم… بینیم خوشگل و سربالا بود…بدنم لاغر و دخترونه بود… پوست بدنم سفید و ملایم بود…لبام نسبتا باریک بود…خودمو به سختی می شناختم…درحالیکه گریه می کردم، چندتا از لباسای خواهرمو برداشتم…چندتا از لباساش توی کمد مونده بود آخرین بار با دوستاش اومده بود برای تفریح…
یه شورت جذب صورتی نازک بود و یه سوتین که باهاش ست بود…قبلش کیرمو گرفتم و توی آینه نگاه کردم…تخمام صورتی و کوچولو بود…کیرم‌ نازک و صورتی،سرش اندازه فندق بود…برگشتم و قمبل کردم…دو دستی کوبوندم رو کفلام…باورم‌ نمی شد، سوراخم داشت نبض می زد…وای چقدر دلم سپهر رو می خواست…شورت و سوتینو پوشیدم…یه جفت جوراب مچ پا سفید رو هم با حالت مستی پوشیدم…چندباری تلو تلو خوردم و مجید محکم به در می زد و می گفت: جان مادرت میلاد…بیا بیرون…امشب چته! بیا صحبت می کنیم…

نگاه کردم به لباسای خواهرم،کنارشون یه کرم نصف و نیمه با یه رژ قرمز بود…اونارو هم مالیدم به صورتم و توی آینه به خودم نگاه کردم… یه قلوپ دیگه از شیشه خوردم و در باز کردم…
مجید از ترس چند قدمی رفت عقب و من من کنان گفت:چته تو؟ بگو خب…
تا حدودی می دونست،من علایقم چیه…
اون شب کامل براش گفتم چه چیزی دوست دارم و اونم درحالیکه خیلی غمگین بود گفت برو دست و صورتتو بشور یه کیسی می شناسم ولی بعید می دونم بهت پا بده…
خیلی حالم بهتر شده بود…سوتینو باز کردم و رفتم صورتمو شستم،ولی هنوز دوست داشتم شورت خواهرم تنم باشه…لذت می بردم سوراخم کشیده می شد به همون جایی که سوراخ خواهرم بوده…
مجید شروع کرد و گفت: یه دختره هست…تقریبا ۲۴ سالشه،دو سالی ازمون کوجیک تره ولی خب چیزایی که میگی رو اون داره…اسمش ماراله و خونشون شهرک صدفه…باباشم یکی از کیر کلفتاس،ولی میلاد اینو بدون این دختره فاز ازدواج نداره ها…شاید بتونی مخشو بزنی…تازه نامزدیشو با شهرام بهم زده…
تا گفت شهرام! انگار برق ۲۲۰ولت شهری بهم وصل شد.گفتم شهرام پانتر میگی؟ مجید سری تکون داد و گفت: یهویی پیچیده دبی کسخل،معلوم‌ نیست چه گوهی خورده…پریدم توی حرفش گفتم از کجا می دونی دختره فازش با من یکیه؟ آهی کشید و گفت: ببین میلاد،جان مادرت اگه برینی به این دختره جفتمون ننمون گاییدس…باباش از اون پیله هاس…فک نکن اسگل مسگله ها…قشنگ حکایت امشب و خفگی توی آب کمترینشه…
اون شب مجید کامل داستان مارالو برام تعریف کرد و گفت باباشم به خاطر انتخاب اشتباهش برای نامزدی با شهرام،کارت بانکی و ماشین و همه چیزشو گرفته…فقط یه واحد براش گذاشته تا دیگه بلند پروازی نکنه…
قند توی دلم آب شده بود…دقیقا همون کیسی بود که دلم می خواست… مجید فیس بوکشو نشونم داد و عکساشو دیدم،وای باور کردنی نبود…
یه دختر نسبتا قد بلند بود با موهای مش کرده تا شونه هاش…صورت استخونی داشت،چشم و ابرو کشیده مشکی…البته مجید میگفت چشماش عسلیه…بینیش بدون عمل سربالا بود…عکساشو تند تند نگاه می کردم…یه جا کنار ساحل بود با دوستاش،بالاتنه کوچیک و پاهای کشیده گوشتیش داشت دیونم می کرد…رنگ لاکش مشکی بود.سین هاش برجسته بود و انگار داشت بلند داد می زد میلاد بی غیرت صاحبت بالاخره پیدا شده…به چشاش که نگاه می کردم،حساب می بردم ازش…از اونا بود که می تونست آرومم‌ کنه…اون شب تا صب اینقدر بهش نگاه کردم که نفهمیدم چطور خوابم برد…

پ ن : دوستای عزیزم،اول تشکر میکنم از نگاه های قشنگتون که این داستان واقعی رو خوندید.من به خاطر شرایط سختی که الان دارم،نوشتن این خاطرات واقعا سخته برام،خواهش میکنم اگر دوست داشتید ادامه بدم نظراتونو بگید و برام لااقل لایک بزنید که بدونم جذابیت داشته براتون.اگر دوست داشتید ادامه میدم.از دوست خوبم تشکر میکنم که برام ارسال کرد داستانو.منتظر نظراتتون هستم.دوستون دارم میلاد.

نوشته: میلاد

دکمه بازگشت به بالا