مامان، من بابامم (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

یه هفته گذشت و رفتار مامان درست مثل قبل بود با این تفاوت که دیگه برای بابا گریه نمیکرد یا نشانه های افسردگیش خیلی کم شده بود حتی لباسایی که تو خونه جلوی من میپوشید نه تنها پوشش نداشت بلکه لختی تر شده بود انگار همه آنچه گذشت بازم رویا بود ولی واقعیت این بود که می‌دونستم ذهنیتم دیگه واسه مامان رو شده و اون از افکار جنسیم خبر داره… بلاخره آخرین روز کاری مامان تموم شد و منم برنج گذاشته بودم پلوپز و تن ماهی هم گذاشته بودم بجوشه که طبق معمول مامان خسته اومد خونه اما سعی کرد خودشو پرانرژی نشون بده و اومد سمت من که رو مبل لم داده بودم با لبخند سلام کرد و بوسم کرد و حال و احوال کردیم اما من مثل قبل راحت نبودم و به خودم اجازه نمی‌دادم که وقتی مامان از سرکار میاد برم بغلش کنم و بوسش کنم چون محبت من جور دیگه ای تعبیر میشد اما بوسه مامان بهم اطمینان میداد که مهر و علاقش بهم کم نشده… مامان در حالی که با لبخندش مانتوشو بالای سرم درمیاورد گفت پسر قشنگم دیگه مثل قبل نمیاد استقبال مامانش بغلش کنه یه ماچش کنه خستگی از تنش دربره اینطور خستگی کار تو تنم می مونه ها، منم که دیدم خودش میگه پا شدم صورت تو صورت شدم باهاش و مقنعشو از سرش کشیدم و موهاش که از صبح زیر مقنعه عرق کرده بود و خیلی هم بی نظم در هم پیچیده بود رو شونه هاش پخش شد مامان با خنده ریز ابروهاشو داد بالا و چشماشو گشاد کرد منم کنار گوششو یه بوس آروم کردم و گفتم خدانکنه مامان مگه من نباشم که تو خسته باشی و مانتوشو هم ازش گرفتم بردم به چوب لباسی دار کردم و مامان گفت دست پسر گلم دردنکنه واقعا ممنون خستگیم دررفت بعد رفت تو اتاقش لباس عوض کرد و رفت دسشویی تا منم ناهارو آماده کنم

مامان اومد پشت میز نشست و گفت به به چه بویی آفرین چه کردی پسر نمونه خودم
منم گفتم مامان شوخی میکنی من کاری نکردم مامان خندید و گفت همینشم پسرای همسن و سال تو انجام نمیدن همکارام دختر دارن میگن دختراشون سمت آشپزخونه نمیرن فکرشو بکن! همکارام میگن خوشبحال عروست میگم زهی خیال باطل که برای پسرم بیام خواستگاری دخترای بی هنر شما والا از خداشونه ها ولی من که پسر جگر گوشمو از سر راه نیاوردم که در اختیار به دخترای اونا باشه منم می‌خندیدم و گوش میدادم در حالی که به چهره پر محبت مامان خیره شده بودم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و من شبانه رفتم تو خلوتش… خیلی دلم میخواست بهش بگم کاش تو عروسم می‌شدی من فقط برای تو ام اما افسوس که نمیشد… مامان تند تند از گرسنگی داشت ناهارشو میخورد.و مشغول حرف زدن بود منم به بازوهای سرخ و سفید و تپلش خیره شده بودم به بالای سینش تا زیرگلوش …اه لعنت بر شیطون نباید دوباره تو رویا غرق بشم مامان نجاتم بده پاشو از جلوم… تو همین کلنجار رفتن با خودم بودم که مامان بهم گفت الو کجایی چرا غذاتو نخوردی گفتم بله میخورم ببخشید من از تعریفایی که ازم کردی ذوق کرده بودم داشتم می‌شنیدم الان میخورم مامانم خندید گفت واقعیتو گفتم الهی فدای پسر گلم بشم دستت دردنکنه و ظرفاشو برداشت برد پای ظرفشور و گفت غذاتو خوردی بشقابتو بیار تا بشورم منم گفتم نوش جان، تو برو استراحت کن مامان، من می‌شورم ولی مامان گفت خستگیمو از تنم بیرون کردی دیگه استراحت لازم ندارم و بازم خندید… خوشحال بودم که مامان رو سرزنده و خوشحال میدیدم ولی یکمم برام عجیب بود شاید بعد اون قضیه مامان تصمیم گرفت عوض بشه شاید فکر میکرد من می‌خوام با همخوابی باهاش حالشو خوب کنم البته الآنم می‌خوام ولی حال دوتامونو
بعد از شستن ظرفها مامان رفت تو اتاقش و خوابید منم رفتم تو اتاقم نشستم پشت کامپیوترم و داشتم مقالمو تموم میکردم که به ذهنم اومد چرا مامان بیشتر از قبل داره بهم محبت می‌کنه شاید تحت تاثیر حرفایی که بهش زدم شایدم… سخت بود که باور کنم مامان هم دلش میخواد سکس رو با من تجربه کنه این یه توهم دیگه باید مقاله ام تموم میکردم اما فکر سکس با مامان منو داشت دیوونه میکرد … دم غروب بود که با مامان تصمیم گرفتیم برای خرید بریم بیرون رانندگی تو ترافیک تا رسیدن به مرکز خرید وقت خوبی بود تا از مامان سوالاتی که ذهنمو مشغول کرده بپرسم.

تو مسیر بودیمو من کمی سردرد داشتمو عقب ماشین دراز کشیدم مامانم که پشت فرمون حواسش به رانندگی بود و حرفی نمیزد و فقط اهنگ پلی میشد که من از مامان خواستم صدای ضبطو کم کنه و سر بحث رو باز کردم…
+مامان بنظرت من میام زندگی با تو رو رها کنم برم برای دختر مردم نوکری کنم؟
-بلاخره که چی باید زن بگیری پسر جان
+حالا جان مامان تو چرا انقدر با من مهربون تر شدی؟
-نکنه جنبه اش رو نداری میخوای مهربون نباشم؟
+نه نه من که نمیگم بده ولی عوض شدی خیلی اخلاقت تغییر کرده خداروشکر.
-خب تا کی میخواستم غمگین باشم من داشتم هم خودمو هم تو رو اذیت میکردم عزیزم واقعیت رو پذیرفتم تو هم کمکم کردی خواسته یا ناخواسته
+مامان من ازدواج نمیکنم میخوام تا اخرش کنارت بمونم
مامان با خنده از تو آینه ماشین نگام کرد گفت -واقعا؟ حتی اگه شوهر کنم؟
من که خورد تو ذوقم گفتم: +خب نه اون فرق میکنه من خودمو گفتم ولی در مورد تو که نه بلاخره تو آزادی بایدم ازدواج کنی جوانی و دل داری…
-چی شد ناراحت شدی؟ خب اگه شوهر کنم که باید تو هم زن بگیری دیگه
+حالا خبریه؟ نکنه مهربون شدی واسه همینه؟ میخوای اژدواج کنی نه؟ کسی اومده؟
مامان که بلند زذ زیر خنده گفت:-شوهر کجا بود بابا شوخی کردم قیافش رو نگاه چه مظلوم شده
+نه خیرم اینطور نیست خب بهم بگو دیگه من که مخالف نیستم
بازم خندید گفت نه جانم من بهش فکرم نمیکنم بعدشم من تا وقتی تو رو خوشبحت نکنم به ازدواج فکر نمیکنم
دوست داشتم بهش بگم من فقط با تو خوشبحت میشم که مامان گفت: منظورم از خوشبختی اینکه یه عروس بالیاقت بیاد تو زندگی پسرم
+مامان من فقط با تو خوشبختم…
-مامان نگاهش از آینه برداشت و دیگه حرفی نزد و صدای ضبطو بلند کرد…(تو عاشق نبودی که درد دل عاشقارو بفهمی)
موقع برگشت من نشستم پشت فرمون و مامانم کنار دستم بود که بهش گفتم اون پلاستیک کوچک قرمزرو اژ پشت ماشین برداره دربیاره ببینه چیه… مامانم دستشو برد عقب برداشت داخلشو نگاه کرد بعد یه نکاه به من کرد ولی من نگاهش نکردم گفت اینارو چرا خریدی؟ گفتم برای تو خریدم دربیار ببین قشنگه ؟ مامان خندش گرفت گفت وای خدامرگم خجالت بکش پسر رفتی شورت و سوتین گرفتی عه عه ببین. گفتم خب چه عیبی داره برای تو کادو گرفتم دیگه دربیار نگاه کن ببین اندازه است که اگه نیست برگردم عوض کنیم مامان که صورتش سرخ شده بود گفت خوبه دستت دردنکنه نباید اینکارو میکردی ولی ممنون و رفت تو خودش منم گفتم خواهش میکنم بلاخره دوس داشتم برای مامان گلم یه کادو بخرم… مامان شدید رفته بود تو خودشو انگار داشت فکر میکرد و حرفی نمیزد مشخص بود چون پیش زمینه داشتم هفته پیش مامان یجوری شد و خجالت کشیده بود.
رسیدیم خونه و خریدارو بردم بالا مامانم شورت و سوتین رو گذاشت تو کیفش و رفت تو اتاق احتمالا رفت تا بپوشه و ببینه چه جوریه. مامان موقع شام بابت هدیه که براش خریدم دوباره تشکر کرد و گفت پوشیدمشون اندازه است و قشنگه ممنون پسر گلم ولی پولاتو جمع کن برای خودت عزیزم من ازت انتظار هدیه و کادو ندارم.
منم تو چشماش خیره شدم گفتم مبارکت باشه دوست داشتم خوشحالت کنم ببخشید اگه ناراحت شدی تو ماشین فهمیدم رفتی تو خودت
مامان گفت نه بابا ناراحت نشدم فقط نمیدونم چراباز دوباره یاد بابات افتادم تو منو یادش میندازی همین وگرنه ناراحت نشدم خیلی هم خوشحالم و ازت ممنونم که انقدر بفکرمی تو میخوای من جای خالی باباتو حس نکنم میفهمم عزیزم…
هعی مامان کاش میزاشتی جاشو پر کنم برات کاش من خود بابام بودم و خودم متولد نمیشدم کاش میفهمیدی کادو رو خریدم تا اونو تو تنت ببینم تنتو باهاش لمس کنم… اما افسوس نمیتونم بهت بگم…
مامان وقتی دید من چیزی نمیگم گفت تو هر کاری از دستت اومده کردی و من نمیخوام تو دیگه فکر کنی من دلتنگ باباتم من تو رو دارم دیگه کمبودی ندارم پسرم
+میدونم مادر من کاری نکردم ببخش من باید برم اتاقم… سریع پاشدم رفتم تو اتاقم و تو تاریکی شروع کردم به گریه کردن من عاشقتم مامان من خودمم جای کسی نیستم من بزرگترین کمبودتو نمیتونم پر کنم توهم بودن با تو شده کل زندگیم همه زندگیم خوابیدن تو آغوش لخت توست این همه کمبود منه همه زندگیمه من نمیتونم جای بابام باشم…
همه حرفامو بلند بلند وسط گریه هام زدم که آروم بشم اما هنوز گریم تموم نشده بود که مامان در زد ولی من جواب ندادم مامان درو باز کرد اومد داخل من سریع صورتمو پاک کرذم و فکر نمیکردم مامان متوجه حرفایی که زدم و گریه های من شده باشه که لامپ اتاقو زد و گفت چرا یدفعه رفتی از سر میز چرا تو تاریکی نشستی پاشو بیا بیرون کارت دارم
مامان رفت و منم بلند شدم رفتم دسشویی صورتمو شستم اومدم نشستم رو مبل کناری که مامان نشسته بود نگاهم کرد و گفت گریه کردی؟ گفتم نه گفت چشمات مشخصه به من دروغ نگو گفتم یاد بابا افتادم مامان تو صورتم خیره شده بود گفت همه حرفاتو شنیدم!!! من سرمو انداخته بودم پایین تو گوشیمو نگاهش نکردم حدس میزدم شنیده باشه… بله پسرم باید میشنیدم یعنی همون شب میدونستم از قبلشم فهمیده بودم درسته تو جای بابات نیستی ولی رویاتو با من ساختی گریه بخاطر با مادرت بودن طبیعی نیست دیوونگیه تو بگو چکار کنم با پسر مجنونم
من حرفی نمیزدم و فقط گوش میکردم
همه حرفات رفتارات کارات عجیب شده تو ماشین فهمیدم هدفت چیه از خریدن کادوت بعد یه نیم نگاه کردم دیدم لبخند زد منم داشت خندم میگرفت گفت چکارکنم باتو ؟نگاهش کزدم گفتم همشو شنیدی؟ گفت بله لازمم نبود بگی میدونستم هوایی شدی. من که دیگه دستم کامل براش رو شده بود گفتم برای همین گفتم باید از اینجا برم باید هواتو از سرم بیرون کنم حالا که عاشقت شدم هوایی شدم اره عجیبه ولی شدم تو بگو چکار کنم من فقط به ذهنم میاد که از این خونه برم . مامان با یه حالت عصبانی و خنده آروم با پشت دست زد تو صورتم گفت برو برو فقط حرف از رفتن میزنی نقط ضعف دادم دستت بچه پررو برو هر جا دوس داری و پاشد بره تو اتاقش که گفت باید بری که منم هوایی نکنی. گفتم شنیدم چی گفتی برگشت گفت نه که تو عمدا بلند گریه نمیکردی و حرفاتومیزدی؟! گفتم من عمدا نگفتم ولی تو منظورت چی بود؟مامان با یه خنده زیر پوستی گفت خودم کردم که لعنت بر خودم باد خودت بهتر میدونی برو شامتو بخور من مات حرفش بودم که گفت منم هوایی میکنی! گفتم منظورت این بود که تو هم رو من… حرفو قطع کرد گفت خفه شو برو شامتو بخور، بعد ادای منو دراورد که تو حالت گریه گفتم کاش اونارو تنت میدیم منم سرمو انداختم پایین رفتم تو آشپزخونه گفتم تو برو میزو خودم جمع میکنم مامان رفت تو اتاقش و منم رفتم آشپزخونه رو مرتب کردم و اومدم افتادم رو مبل که چند دقیقه بعد مامان با یه آرایش غلیظ و لبخند رو لبش و موهایی که پشت سرش بسته بود دقیقا مثل چیزی که تو خواب دیده بودم با یه چادر سفید که دور خودش گرفته بود از پله ها داشت میومد پایین. من با دیدن مامان نشستم و گوشیمو کنار گذاشتم دهانم باز مونده بود نمی‌دونستم چرا احساس کردم تو رویا نیستم واقعا زمان و مکان برام واضح بود که مامان رسید به پایین پله ها و وقتی دید من دارم نگاهش میکنم یدفعه چادرش رو ول کرد تا بیوفته دم پاش وای خدای من چی میدیدم مامان با همون شرت و سوتین صورتی بدون هیچ لباس دیگه ای دم پله ها ایستاده بود قلبم شروع کرد به تند تند زدن دهنم باز مونده بود نگاهم تو لحظه چندبار کل اندامشو از بالا تا پایین اسکن کرد
هنگ کرده بودم یعنی این خواب نیست؟ مامان بدون لبخند با جدیت گفت نه خوابه نه رویا مگه نمیخواستی کادوتو تنم ببینی؟ خب بیا اینم کادوت بفرما مرد گنده گریه می‌کنه؟ من انگشتمو محکم فشار دادم که ببینم خواب نیستم و انگار خواب نبودم واقعا مامان جلوم ایستاده بود گفتم واسه چی این کارو کردی ؟ مامان گفت میخوام از توهم و رویا دیدن خلاص بشی ببخشید که اینجا دریا نیست و منم لباس عروس نداشتم و خندید من بلند شدم که برم سمت مامان وقتی نزدیکش شدم خم شد چادرشو برداشت رسیدم بهش بلند شد چشم تو چشم شدیم دیدم هم داره می‌خنده هم گریه می‌کنه گفتم خوبی مامان؟ دست کشیدم رو سرش گفتم حالت خوبه قرصهای افسردگیتو خوردی که مامان دستشو گرفت جلوی دهنم گفت هیس از قرص و افسردگی حرف نزن پسرم من خوبم چشماش پر اشک شده بود ولی میخندید گفتم مامان غلط کردم مامان چادرشو پرت کرد رو مبل اشکاشو پاک کرد مچ دستامو محکم گرفت با بغضی که تو صداش بود گفت بعد فوت بابات میخواستم خودکشی کنم فقط چون تورو داشتم الان زندم و نفس میکشم تو یادگار باباتی برای من… منم که احساساتی شده بودم گفتم هیچوقت نباید به خودکشی و این مزخرفات فکر کنی مامان من بدون تو میمیرم مامان گفت معلومه که کنارتم ولی نه به قیمت دیدن گریه های پسرم من تورو هوایی کردم گفتم مامان بخدا تو کاری نکردی
مامان گفت هیچی نگو منو کشوند آورد رو مبل نشوند بعد جلوم زانو زد با دستاش سرم گرفت گفت منم می‌خوام منم دارم تو تب می‌سوزم میفهمی؟ ولی تو این مدت خیلی جلوی خودمو گرفتم تو هم کم منو هوایی نکردی ولی پسرمی چطور میتونستم بهت نشون بدم می‌خوام… بعد صورتشو ازم دزدید پاشد سریع رفت بالا هیچوقت این تصویر بالا رفتنش از جلوی چشمام نمیره که با شورت و سوتین جوری که سینه ها و باسنش به شدت بالا پایین میشد خودشو از پله ها رسوند به اتاقش
من گیج بودم حرفای مامان منو شوکه کرده بود منظورشو نفهمیدم فقط فهمیدم بدجور گرفتار شهوتش شده الان چندساله که شوهر نداره بخصوص که اون تجربه سکس رو داشت و هیچ رویایی براش مثل واقعیت نمیشد حالا مونده بودم پشیمون شده یا خجالت کشید ولی مشخص بود که حرفاش تو حالت عادی نبود من رفتم سریع از پله ها بالا و دید در اتاقش بازه و وایساده جلو آینه خودشو برانداز می‌کنه گفتم خیلی بهت میاد مامان مبارکت باشه واقعا زیبا شدی مامان با دستمال کنار چشماشو پاک کرد برگشت با لبخند گفت ممنونم ازت پسرم ببخشید که حالتو خراب کردم نمی‌خواستم گریمو ببینی ولی نشد جلو خودمو بگیرم منم گفتم تو باید منو ببخشی چون من باعث گریت بودم من دیگه به رویای با تو بودن فکر نمیکنم مامان دوباره دستشو گزاشت در دهنم گفت اشتباه نکن تو باعث گریه من نبودی منوتو حس مشترک داریم بخاطر همون هم تو گریه کردی هم من گریه من بخاطر حس خودم بود خیلی خواستم جلوی خودمو بگیرم ولی آنقدر خودمو سرکوب کردم که مثل تو آخرش به گریه ختم شد. بعد بهم گفت ازت یه خواهش دارم منم گفتم تو جون بخواه مامانی؟ مامان اومد خودشو چسبوند به من و منو بغل کردو خودشو بهم فشار داد منم ناخودآگاه بغلش کردم و دستام داغی کمرشو لمس کرد واقعا حس عجیبی بود دوست داشتم کل کمرشو دست بکشم ولی روم نمیشد میخواستم جلوی بدنش رو بدون تیشرتم لخت باشمو حس کنم ولی گرمای شکم لختش رو حس میکردم مامان گفت از امشب تو بجای بابات کنارم بخواب! با این جمله برق از سرم پرید گفتم چی؟ نگام کرد گفت مگه نمیخوای کمبود منو پر کنی ؟ من واقعا خجالت زده شده بودم مامان گفت منم الان مثل خودتم انتظار نداشته باش بیشتر توضیح بدم نمی‌خوام ببینم پسرم هوای منو تو سرش داره و اتاقش ازم جدا باشه من دلمو زدم به دریا و گفتم من حرفاتو پایین درست متوجه نشدم یعنی بعد فوت بابا تو هم به من حس پیدا کردی؟! مامان خودشو ازم جدا کرد گفت نه عزیزم منظورم غریزه جنسیم بود که گفتم خودمو سرکوب کردم اونکه گفتم هوایی کردی از همون شب بود که خوابتو برام گفتی… گفتم مامان باور نمیکنم تو بهم حس داشته باشی مگه فکر کنی من جای بابام یا اینکه بخاطر من میگی میخوای مامان گفت نه دیوونه دروغی ندارم بهت بگم با دیدن اونجات منم هوایی کردی خب … اونجا بود که فهمیدم چرا طول هفته ای که گذشت لباسای باز و بدون پوشش میپوشید و آنقدر با من رفتارش عوض شده بود. من نمی‌دونستم چی بگم فقط برام باور کردنی نبود که تو این شرایطم مامان خندید گفت حالا برو یه دوش بگیر بیا تو اتاق خودمون دیگه هم حرفی از قبل نزن من هم ذوق زده شده بودم هم استرس و خجالت باعث شده بود خیس عرق بشم سریع گفتم باشه الان میرم حموم فقط یه خواهش لطفا یه ژیلت برام بیار که مامان با نگاه شیطنت آمیز خندید گفت ژیلتم میارم برات برووووو

اصل ماجرا در بخش ۳ و پایانی بزودی

ادامه…

نوشته: م.م

دکمه بازگشت به بالا