مامانم میشی؟ (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
تو مسیر برگشت به خونه، به یک دوچرخه فروشی رفتم. سن و مشخصات دقیق پسرم رو دادم و صاحب مغازه، دوچرخههایی که میشد سوار بشه رو بهم معرفی کرد. بهترین دوچرخهای که داشت رو خریدم و قرار شد برای شروع با چرخ کمکی باشه تا راه بیفته. هم ذوق این رو داشتم که پولش رو نقد حساب کردم و هم اینکه تصور دیدن پسرم با دیدن این دوچرخه، قند تو دلم آب میکرد. اسنپ گرفتم و ازش خواستم که تو مسیر خونه، جلوی یک کبابی هم متوقف بشه تا برای شام، کباب کوبیده بگیرم.
دوچرخه رو توی حیاط کوچیک آپارتمانمون گذاشتم. بعد وارد خونه شدم و کبابها رو گذاشتم توی آشپزخونه و به پسرم گفتم: بیا بریم پایین یه چیزی باید نشونت بدم.
مادرم از بوی کباب متوجه شد که چی هست و گفت: چیزی شده؟ خبریه؟
شونهام رو بالا انداختم و گفتم: مگه حتما باید چیزی بشه تا کباب بخوریم؟ هوس کباب کرده بودم. البته در کنار بابا و مامان عزیزم و پسر خوشگلم. در ضمن به خاطر گل روی شما و بابا، ساعت کاریم رو هم اوکی کردم. ساعت ده صبح تا شش عصر. وقتی به آقای صدر گفتم که بابا و مامانم راضی نیستن دیروقت برم خونه، درجا گفت که همین الان پاشو برو خونه و لازم نیست تا آخر شب تدریس کنی. حالا به بابا بگو باهام آشتی کنه.
چشمهای مامانم از خوشحالی برق زد و گفت: قربون دخترم برم من. دلم مثل سیر و سرکه جوش میزد. طاقت نداشتم تا اون وقت شب سر کار باشی. مخصوصا تو خونه غریبه. بدتر از اون که بخوای ساعت یک نصفه شب بیایی خونه. خدا خیرت بده مادر. خدا هزار مرتبه خیرت بده که من و بابات رو از نگرانی درآوردی.
گونه مامانم رو بوسیدم گفتم: تو زندگیم فقط شما سه تا رو دارم. بمیرم اگه راضی به ناراحتی شما باشم.
مامانم که ذوق زده شده بود، با هیجان گفت: دشمنت بمیره دخترم. ایشالله صد ساله بشی.
پسرم هم متوجه کبابها شد و با خوشحالی گفت: آخ جون کباب داریم، هورااااا…
دست پسرم رو گرفتم و گفتم: بیا بریم پایین که یه چیز بهتر از کباب هم داریم.
وقتی چشم پسرم به دوچرخه افتاد، نمیدونست باید از خوشحالی چیکار کنه. اینقدر از خوشحال شدنش، ذوق کردم که اشکهام اومد! پدر و مادرم هم متوجه خرید دوچرخه شدن. براشون توضیح دادم که آقای صدر وقتی کیفیت بالای تدریسم رو تو همون جلسه اول دید، تصمیم گرفت حقوقم رو همین اول کار پرداخت کنه و ساعت کاریم رو هم درست کرد. پدرم بالاخره باهام آشتی کرد و با لبخند رضایت گفت: پس این کباب، شیرینی دوچرخه است. آفرین دخترم، هیچ پولی اندازه پول معلمی، حلال نیست. تو همیشه سر ما رو بالا نگه داشتی، برعکس خواهر و برادرهای نمکنشناست. نیستی که ببینی مادرت چطور جلوی در و همسایه، خانم معلم، خانم معلم میگه.
مادرم تایید کرد و گفت: از بس چشم ندارن دخترمو ببینن. منم عمدا میگم که بیشتر بسوزن.
پدرم گفت: اگه تو در و همسایه میدیدن که یک نصفه شب میایی خونه، هزار و یک حرف و حدیث برامون درست میکردن. خدا خیرت بده که این مورد رو حل کردی.
مادرم گفت: خانم معلم خودمونه. ببین چقدر خوب بوده که هم پیش پیش بهش حقوق دادن و هم ساعت کاریش رو درست کردن.
پسرم با هیجان گفت: مامان تو بهترین معلم دنیایی. منم یه روز میخوام معلم بشم.
قسمتی از مغزم تعریفهای پدر و مادر و پسرم رو میشنید و قسمت دیگه مغزم، صحنهای که روی تخت سارینا خوابیده بودم و خودش رو روم کشیده بود تا ازم لب بگیره رو شبیه یک سکانس از فیلم، تکرار میکرد. خوب میدونستم که علت این همه خوشحالیِ پدر و مادرم و پسرم، هیچ ربطی به مهارتم تو تدریس نداشت و این سارینا بود که باعث شد پدرش همچین مبلغی رو بهم بده و این سارینا بود که ساعت کاریم رو تغییر داد. حس بدی نسبت به خودم پیدا کردم. حسی که هرگز تجربه نکرده بودم.
دهن مرضیه از تعجب باز شد و گفت: به جون شوهرم که میخوام سر به تنش نباشه، هزار تا داستان درباره شرایطی که توش هستی تو ذهنم ساختم، اما حتی یکیش هم نزدیک به اینی نبود که تعریف کردی. دختره عجب وِزهایه. میخواد هر طور شده پشیمونت کنه و از درس خوندن خلاص بشه.
حس بدی داشتم که برای مرضیه از ضعفم تعریف کردم. اما واقعا نیاز بود تا با یکی در این مورد حرف بزنم. یک آه کشیدم و گفتم: مشکل همینجاست مرضیه. کاش واقعا هدفش همین باشه که تو میگی.
مرضیه چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: مگه هدف دیگهای هم میتونه داشته باشه؟
با تردید و خجالت گفتم: حس میکنم که واقعا داره باهام لاس میزنه. حس میکنم داره ازم سوء استفاده جنسی میکنه. یه بازی دو سر برد باهام راه انداخته و داره لذت میبره.
مرضیه بدون مکث گفت: خب لذت ببره، فدا سرت. پسر نیست که بترسی بعدا پشت سرت حرف در بیارن که فلانی با شاگرد پسرش ریخت رو هم. طرف دختره و حتی به ذهن کسی هم نمیرسه که همچین جونوریه. تو هم در عوض حقوق به این خوبی داری ازشون میگیری. کل تهران رو بگردی، برای هیچ کاری، همچین حقوقی بهت نمیدن. تازه یارو داره هزینه رفت و آمدت رو هم میده. همین خودش نیمچه حقوق حساب میشه.
+میگم احساس میکنم داره بهم تجاوز میشه.
-خیلی بزرگش کردی لیلا. والا ملت برای حفظ شغل و موقعیتشون تو این بانکها و شرکتهای خصوصی و حتی دولتی، حاضرن به رئیس بانک و تمام مدیرهای بالا دستشون، تا خود رئیسجمهور، سرویس جنسی بدن. حالا یه دختر بچه که قطعا دقیق نمیدونه داره چه غلطی میکنه، یکمی باهات لاس بزنه. اسمش تجاوز نیست. اون تهش بچه است لیلا. خودت داری میگی گذشته سختی داشته و هر چقدر هم که دورش شلوغ بوده، تو تنهایی بزرگ شده. اگه پسر بود، شک نکن بهت اخطار میدادم که خیلی حواست رو جمع کنی، اما دختره. نمیتونه بهت آسیب بزنه و اصلا دردسری برات نداره.
+به نظرت خیلی ساده نگاه نمیکنی؟
-نه اصلا، به نظرم تو خیلی داری پیچیده نگاه میکنی. چون آدم سالم و دل صافی هستی. خودت داری میگی که دیدن خوشحالی پدر و مادر و پسرت، مرهم این دو روز عذاب بوده. که البته من اسمش رو عذاب نمیذارم. به این فکر کن که دختره بالاخره حاضر شده درس بخونه. تو نهایتا به اونم داری کمک میکنی. تو داری کاری رو میکنی که هیچ معلمی تا حالا نتونسته انجام بده. حالا بذار فکر کنه تو رو توی مشتش گرفته و داره اذیتت میکنه و یکمی این وسط، باهات لاس جنسی هم میزنه. سختش نکن لیلا. تا جایی که امنیت روانی و جانیت رو به خطر ننداخته، باهاش راه بیا. هر وقت حس کردی شاید روان و جونت به خطر بیفته، سریع کنار بکش. اما چیزی که الان برای من تعریف کردی، اصلا خطرناک نبود. اکثر نوجوونهای امروزی، همینقدر عجیب و شیطون هستن. راستش اگه منم جای این دختره بودم و یک خانم خوشگل و خوشاندام و گوگولی به تورم میخورد، بدم نمیاومد یکمی سر به سرش بذارم. چه برسه به این دختره که انگار کونش همینطور تو حالت عادی هم میخاره.
اوضاع فیزیکِ سارینا دقیقا به بدی ریاضی بود. انرژی جفتمون گرفته شد. تا حدی که حال نداشتم برای رفع خستگیم بِایستم. همونجا روی زمین و به پشت دراز کشیدم. سارینا هم دفتر و کتابها رو کنار زد و کنارم دراز کشید. نگاهم به سقف بود و منتظر بودم که سارینا روال روز قبل رو شروع کنه. اما در سکوت محض به سقف اتاقش خیره شده بود. من هم همونطور که نگاهم به سقف بود، با یک لحن ملایم گفتم: همیشه اینقدر تو خونه تنها هستی؟
-آره سامیار که اکثرا یا سر کلاس درسه یا با دوستاشه. بابام هم که از 24 ساعت، 36 ساعتش رو سر کاره. دو تا خاله سیریش دارم که گاهی بهم سر میزنن. البته من تو اتاقم هستم و اونا یکمی برای خودشون تو خونه چرخ میزنن و میرن. خاله کوچیکه خیلی دوست داره خودشو به بابام بندازه.
+واقعا؟!
-آره کی بهتر از بابای من میتونه گیر بیاره؟ مرد خوشتیپ و سالم و پولدار.
+خالهات تا حالا ازدواج نکرده؟
-نه کُسش صفر کیلومتره، اما آمارشو دارم که دوست پسر زیاد داشته. البته فکر کنم سوراخ کونش الان دیگه اتوبان تهران/قزوینه.
+در مورد بابات هم گفتی که آمارش رو داری. چطوری از روابطشون خبردار میشی؟
-خاله کوچیکه رو که فقط خواجه حافظ شیرازی آمارشو نداره.
+بابات چی؟
-تو شرکتش یه آدم دارم که تا تعداد عن و شاش و گوزش رو هم بهم میگه.
+نمیترسه بابات بفهمه؟
-قبلش باید از چیزای دیگهای بترسه.
+از چی؟
-از اینکه دختر رئیس شرکت رو میکنه.
+فکر نکنم هیچ وقت بتونم با این همه رُک و صریح بودنت کنار بیام. فکر میکردم با یکی از همون دختر خوشگلا که میگفتی تو شرکت بابات هستن، دوست هستی و بهت آمار میده.
-خوشگلن اما همهشون کُسمغز و احمقن. فقط به درد کردن میخورن.
+حالا واقعا راست گفتی؟ با یکی از پسرایی که زیر دست بابات کار میکنه، رابطه جنسی داری؟
-پسر نیست. یه مَرده که ده سال از بابام بزرگتره. زن و چهار تا بچه داره. هم سن بچه یکی مونده به آخرش هستم.
نشستم و سرم رو به سمت سارینا چرخوندم و گفتم: داری سرکارم میذاری؟
سارینا هم سرش رو به سمت من چرخوند. پوزخند تلخی زد و گفت: چیه باورت نمیشه من یه دختر هرزهام که با یه مَرد متاهل رابطه دارم؟ البته به تخمم که باورت نمیشه، اما توقع داری از یه مادر جنده با اون خواهرای جنده تر از خودش، چی از آب در بیاد؟ منم مثل خالههامم. مثل خاله بزرگه که معلوم نیست زیر چند تا کیر به غیر از کیر شوهرش بوده و هست. مثل خاله کوچیکه که هم زمان چند تا دوست پسر داره و سوراخ کونش، هر روز گشادتر میشه. مثل ننه جندهام که وقتی بابام فهمید چه کثافتیه، از ترس کونش، خودکُشی کرد.
توی بُهت فرو رفتم. این صحبتها اگه دروغ هم بود، باز در اومدنش از دهن یک دختر هفده ساله، بینهایت عجیب به نظر میرسید. سارینا با بیتفاوتی گفت: همهاش زیر سر مادربزرگ سوپر جندهام بوده. دختراش رو عمدا جنده و هرزه بار آورد. بهشون میگفته که باید برای دوزار پول، به هر کُسکشی بچسبن و هر کاری بکنن. ننه من خوش شانس بود که تونست مخ بابامو بزنه و زنش بشه. اما تهش عادت کرده بود زیر کیرای مختلف بخوابه. حداقل دو تا دوست پسرش رو من با چشم خودم دیدم و یادمه. حتی براش مهم نبود که صدای کُس دادنش، بیرون از اتاق میره و دختر بچهاش میشنوه. من تنها کَسی بودم که قبل از خوکُشیش، از هرزگیهاش خبر داشتم.
سارینا انگار متوجه شد که به هیچ وجه حرفاش رو باور نکردم. نشست و گفت: باور نمیکنی؟ اوکی الان بهت ثابت میکنم که جندگی و هرزگی تو خونمه.
اینقدر توی شوک بودم که اصلا نمیتونستم حدس بزنم میخواد چیکار کنه. موبایلش رو برداشت و با یکی تماس گرفت. از صحبتهاش فهمیدم که داره از طرف مقابل میخواد که بیاد پیشش و جوری براش شرایط رو شرح داد که تا چند ساعت دیگه تو خونه تنهاست و کلی وقت آزاد دارن. تماس رو قطع کرد و گفت: عشق جونم الان میاد که حسابی جرم بده.
بیشتر توی شوک فرو رفتم و گفتم: داری چیکار میکنی سارینا؟!
چهره جدی و نسبتا غمگینش یکهو شیطون شد. همون حالت که ازش میترسیدم. لبخند مرموزی زد و گفت: هر چی بهت گفتم راست بود، اما تهش بهونه برای اینکه دوست دارم کون دادنمو ببینی. پنج ساله دور سکس رو خط کشیدی. میخوام جنده درونت رو زنده کنم.
ایستادم و صدام کمی به لرزش افتاد و گفتم: الان دقیقا به کی زنگ زدی؟
سارینا با بیتفاوتی گفت: به معاون بابام. قطعا موقعی که برای مصاحبه کاری رفتی شرکت پدرم، این یارو رو هم دیدی. همون که موها و ریش سفید داره.
از اونجایی که فقط یک مرد مُسن و مو سفید رو توی دفتر آقای صدر دیدم، حدس زدم که منظور سارینا باید همون مَرد باشه. دلشوره و استرس جوری بهم حمله کرد که حس کردم دلپیچه گرفتم! سعی کردم قاطع باشم و گفتم: نمیتونم این یکی رو دیگه تحمل کنم.
سارینا با خونسردی گفت: خب زنگ بزن به بابام. بهش بگو زیر خواب کیر معاونش هستم. تهش اینه که بابام بفهمه منم مثل زنش چه هرزهای هستم. اگه نتونستم این درد بابام رو هندل کنم، خودمو میسوزونم و همه رو خلاص میکنم. تو هم که تکلیفت روشنه.
صدام کامل به لرزش افتاد و گفتم: ترجیح میدم برم. نمیتونم به عنوان معلمت تو این خونه بمونم و تو هم با هر خری که میگی سکس داشته باشی.
نگاه و لحن سارینا جدی شد و گفت: رو در کمد دیواریم یک سوراخ هست که به تختم دید داره. میری توی کمد دیواری و دادن منو میبینی. نگاش نکن ظاهرش پیره، بکوب تو سوراخ کونم تلمبه میزنه. تو هم میتونی با کُست ور بری و ارضا بشی. حتی اگه دوست داشتی میتونم راضیش کنم که تو رو هم بکنه. اصلا تریسام میزنیم. یه سکس سه نفره و خفن و باحال.
بغض کردم و تو چشمهام پُر از اشک شد. به خاطر ترس زیاد، کنترل خودم رو کامل از دست داده بودم. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: خواهش میکنم تمومش کن سارینا. اگه میخوای بهت بگم غلط کردم، باشه میگم غلط کردم. اگه نمیخوای درس بخونی، همین الان میرم و گورم رو گم میکنم.
سارینا چند لحظه با جدیت من رو نگاه کرد، اما یکهو چهرهاش عوض شد و شروع کرد به خندیدن. از شدت خنده زیاد، خوابید رو تختش و پهلوهاش رو گرفت. هم زمان میخندید و گفت: وای این بهترین فیلمنامهای بود که تو عمرم نوشتم. وای که چه بازی محشری. عالی بودم، عالی…
چند لحظه گذشت و من همچنان توی استرس و ترس بودم. سارینا سعی کرد دیگه نخنده. ایستاد و گوشیش رو گرفت به سمتم و گفت: تنها جایی که با این گوشی تماس گرفتم، رستورانه. سابقه تماسهامو ببین.
گوشی رو ازش گرفتم و فهمیدم که سر کارم گذاشته بوده، اما به هر حال روان و حتی بدنم خالی کرده بود. نشستم روی صندلی و نمیدونستم چی باید بهش بگم. باورم نمیشد که اینطوری باهام بازی بکنه. در اون لحظه حس کردم هیچ شانسی در برابرش ندارم و هر بار که عشقش بکشه، میتونه این حجم از استرس و ترس رو بهم تحمیل کنه و بازیم بده. برای همین حس، ناخواسته اشکهام جاری شد.
سارینا از کنار تختش بسته دستمال کاغذی رو برداشت و جلوی من گرفت. از چهرهاش مشخص بود که روانش چقدر به خاطر سر کار گذاشتنم ارضا شده و از خودش راضیه. یک دستمال برداشتم و اشکهام رو پاک کردم. سارینا نشست روی تختش و گفت: من با درس خوندن مشکلی ندارم. تو هم خیلی خوب درس میدی، جدی میگم.
دوست داشتم خیلی حرفها بهش بزنم، اما سعی کردم تو شرایطی که هم روانم درگیر استرسه و هم از دستش عصبی هستم، چیزی نگم. ایستادم و به سرویس بهداشتی پناه بردم! صورتم رو شستم و سعی کردم به خودم آرامش بدم و احساساتی تصمیم نگیرم.
مرضیه هاج و واج مونده بود و گفت: وای این چه مدل جونوریه دیگه. آخ اگه دم دستم بود، همچین میزدمش صدای سگ بده.
با ناامیدی گفتم: فکر کنم آخرش برنده بشه. بعیده بتونم رفتاراش رو تحمل کنم. از پسش بر نمیام.
مرضیه چند لحظه فکر کرد و گفت: چند سال پیش با شوهر خرم، رفتیم اطراف کردستان. روستای یکی از دوستاش دعوت بودیم. حالا بگذریم که کف و خون قاطی کرده بودیم از بس که اونجا زیبا بود و مردم بینهایت مهربون و مهموننوازی داشت، اما یک اتفاق بد هم برامون افتاد. موقع برگشت و نصف شبی آدرس رو گم کردیم. شوهر کُسخلم همینطور بیهدف رانندگی میکرد تا یکهو فهمیدیم به کنار یک دره رسیدیم. نه راه پس داشتیم، نه راه پیش.
داستان مرضیه کمی ترسناک بود و گفتم: چه شرایط بدی. چیکار کردین؟
-شرایط بدتر هم شد. یک گله سگ ولگرد هم بهمون حمله کرد.
تصور مرضیه و شوهرش تو اون شرایط خیلی برام ترسناک بود. ته دلم لرزید و گفتم: وای مرضیه زودتر بگو مردم از استرس. چطوری نجات پیدا کردین؟
مرضیه لبخند زد و گفت: اگه شوهرم تو عمرش یک کار دست کرده باشه، همون لحظه بود. مخ پوکش چند لحظه کار کرد.
به خاطر لحن طنز مرضیه لبخند زدم و گفتم: نگه ندار، بگو بقیهشو.
-شوهرم گفت اگه از دست سگا فرار کنیم، بهمون حمله میکنن، اما اگه بریم به سمتشون، اونا فرار میکنن! همین هم شد. عربدهزنان افتاد دنبال سگا و اون همه سگ، از دستش فرار کردن! جات خالی بود، شوهرم خرسی شده بود برای خودش. بالاخره یه جا قسمت شد و بهش افتخار کردم.
خندهام گرفت و گفتم: وای مرضیه از دست زبون تو.
مرضیه جدی شد و گفت: نکته رو نگرفتی؟
کمی فکر کردم و گفتم: اینکه شوهرت خرس شده بود؟
-نخیر، اگه ازش فرار کنی، بیشتر وسوسه میشه که بهت حمله کنه. کل ابتکار عمل رو به دست اون وِزه دادی. تو هم شبیه خودش بشو، حتی بدتر از خودش. حداقلش اینه که یکی پیدا میشه تا این جغله جنده رو ادب کنه.
+شاید نتونم شبیه اون بشم.
-آدما اگه بخوان، هر کوفتی میتونن بشن. اگه جا بزنی تا عمر داری یادته که جلوی یه بچه، این همه کم آوردی و هر روز آرزو میکنی که اِی کاش زمان برگرده عقب و باهاش فلان کارو بکنی.
جمله آخر مرضیه رو عینا تجربه کرده بودم. بعد از طلاق، همیشه حسرت میخوردم که چرا خیلی جاها در برابر شوهر سابقم از خودم دفاع نکردم و حداقل حرفم رو نزدم. تو دلم به خودم گفتم: شاید حق با مرضیه باشه. شاید اگه جلوی سارینا کم بیارم، بعدا خیلی حرص بخورم و از خودم عصبی بشم. چون نه تنها داره آزارم میده، که حتی یک موقعیت خوب کاریم رو هم داره خراب میکنه.
همین که از اسنپ پیاده شدم، سامیار جلوم سبز شد و گفت: لیلا خانم باید باهاتون حرف بزنم. فقط چند لحظه.
سرش رو بالا برد و پنجره واحدشون رو نگاه کرد و گفت: بریم توی پارکینگ. نمیخوام سارینا بفهمه.
همراه با سامیار وارد پارکینگ شدم. با اشاره دستش من رو به گوشه پارکینگ هدایت کرد. جلوم ایستاد و با صدای آهسته گفت: شما زن خوبی هستین. زن با آبرو و زحمتکشی هستین. ناراحت نشین اما آمارتون رو کامل درآوردم. همه چی رو دقیق در موردتون میدونم. مثلا میدونم با لباس معمولی میرین بوتیک دوستتون و اونجا این لباسا رو میپوشین و میایین خونه ما. البته میدونم که سارینا مجبورتون کرده این کارو بکنین.
پوزخند کمرنگی زدم و گفتم: تعقیبم میکنی؟
-بابام گفت که جریان مادرمون رو به شما گفته. سارینا هم بهم گفت که شما موضوع مادرمون رو به روش آوردین. پس میتونین تا حدودی درک کنین که نمیتونم اجازه بدم تنها خواهرم، یا بهتر بگم تنها کسی که برام مونده، با هر کسی که نمیشناسم تو خونه تنها باشه.
+الان از این حرفا چه نتیجهگیری باید بکنم؟
-سارینا هنوز یک دهم نقشههایی که برای شما کشیده رو روتون اجرا نکرده. لطفا به رام کردن سارینا اصرار نکنین. سارینا رام شدنی نیست. شما حریفش نمیشی. نمیتونم جلوی سارینا رو بگیرم تا شما رو اذیت نکنه، اما میتونم از شما بخوام که برای نجات اعصاب خودتون هم که شده رهاش کنین و برین.
برام مهم نبود که سامیار چقدر از اتفاقهایی که بین من و سارینا افتاده، با خبره. دوست نداشتم حداقل جلوی سامیار ضعیف به نظر بیام. با یک لحن قاطع گفتم: طرف حساب من پدرتونه. چه بخوام به کارم ادامه بدم و چه نخوام، با ایشون صحبت خواهم کرد. روزتون خوش.
سامیار رو کنار زدم و به سمت آسانسور رفتم. به سمتم دوید و گفت: فکر میکنین سارینا اگه هر کاری باهاتون بکنه، بابام طرف شما رو میگیره؟ بابام عالم و آدم رو مقصر لوس شدن سارینا میدونه، اما خبر نداره که مقصر اصلی لوس و وحشی شدن سارینا، خودشه. یک درصد هم رو بابام حساب نکنین.
احساس کردم که سامیار داره حقیقت رو میگه، اما با این حال جوابی بهش ندادم و دکمه طبقه چهارم آسانسور رو زدم. دلشوره و استرس دوباره وارد روانم شد. یک قسمت از وجودم میگفت همین الان ول کن و برو و قسمت دیگهام میگفت برای یه بارم که شده تو زندگیت عرضه داشته باش.
سارینا موهاش رو یک مدل دیگه شونه زده بود، اما همچنان همون تاپ و شلوارک صورتی تنش بود. با هیجان دستم رو گرفت و گفت: بیا سریع بریم تو اتاقم که کارت دارم.
وارد اتاق که شدیم، یک بسته کادوی کوچیک گرفت به سمتم و گفت: هدیه برای جبران دیروز.
کادو رو از توی دستش گرفتم و گفتم: مرسی.
انگار هیجان داشت که زودتر بازش کنم. کادو رو به آرومی باز کردم. یک رژلب و یک خط چشم و یک لاک برام گرفته بود. هر سهتاشون صورتی پُر رنگ بودن. لبخند زدم و گفتم: مرسی، خیلی خوش رنگه.
سارینا با هیجان گفت: دوست دارم زودتر امتحان کنی تا ببینم بهت میاد یا نه.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اوکی حتما امتحان میکنم، اما در جریان باش که منم برات یه سوپرایز دارم.
چهره سارینا کمی تغییر کرد و گفت: چه سوپرایزی؟
از داخل کولهام، یک پلاستیک مشکی برداشتم. از داخل پلاستیک مشکی، یک بیکینی ست مشکی رنگ رو بیرون آوردم و گفتم: خریدم مخصوص استخر و جکوزی آپارتمانتون.
چهره سارینا دقیقا شبیه برخورد ابتدایی روز دوممون شد. شبیه آدمی که پیشبینی کنش و واکنش طرف مقابلش رو اصلا نکرده و خیلی واضح دوست نداره که سوپرایز بشه. شورت بیکینی رو از توی دستم گرفت و گفت: روش نوشته DOG. قطعا بهت میاد.
حس خوبی بهم دست داد از اینکه همچین موقعیتی براش درست کردم و گفتم: حالا خودت چی؟ بیکینی داری یا نه؟
-آره دارم.
+خب نظرت چیه همین الان بریم آب بازی؟ بعدش میاییم و لاک و رژلب و خط چشمی که برام گرفتی رو تست میکنیم. بعدش هم درس. موافقی؟ البته اگه الان وضعیت استخر و جکوزی اوکی باشه.
-وضعیت استخر و جکوزی همیشه اوکیه. تا ساعت سه ظهر مخصوص خانماست. سه به بعد مخصوص آقایون. مختلط هم فقط برای کسایی که از قبل هماهنگ کرده باشن.
+عالی پس بزن بریم.
سارینا کمی مکث کرد و گفت: اوکی بریم.
روز دومی که با سارینا تو آشپزخونه خونهشون حرف زدم، تو چند دقیقه تونست شرایط رو آنالیز کنه و یکهو شرط لب گرفتن رو مطرح کنه و جَو رو کلا تغییر بده. نباید به ذهنش اجازه میدادم که دنبال راه جدید بگرده. وقتش بود که ضربه بعدی رو هم بزنم. سعی کردم لحنم خونسرد باشه گفتم: قبل از اینکه بریم، ازت یک درخواست دارم، نه ببخشید یک سوال دارم. یعنی در اصل دو تا سوال دارم.
-چه سوالی؟
+قبلش لازمه یه توضیح کوچولو بدم.
-بده.
+دیروز خیلی راحت از نحوه مرگ مادرت برای سرکار گذاشتنم استفاده کردی. نتیجهگیری اینکه مرگ مادرت و حتی خود مادرت، حداقل در ظاهر، جزء خط قرمزهات نیست.
-این توضیحت بود؟
+آره.
-خب سوالت؟
+آیا مامانت تو همین خونه خودسوزی کرد؟ اگه آره، دقیقا کجاش؟
سارینا بیشتر تو فکر فرو رفت. حتی احساس کردم عصبی شد و گفت: برو از همونی بپرس که بهت اولین بار ماجرای مامانمو گفته.
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: قطعا میتونم به عنوان یک اطلاعات کمکی جهت ارتباط بهتر با تو، این کارو بکنم و شک نکن چه جواب بدی یا ندی، ازش میپرسم، چون شاید دروغ بگی.
چشمهای سارینا کمی به لرزش افتاد و گفت: هشت سالم بود که بابام این آپارتمان رو ساخت. میگه محکمترین آپارتمان تو ایرانه و هیچ وقت ازش دل نمیکنه. تازه ساخت کامل همهی واحدها تموم شده بود و بابام هنوز واحدها رو نفروخته بود و فقط خودمون اینجا زندگی میکردیم. مامانم تو انباری پشتبوم خودش رو سوزوند و تنها کَسی که توی این آپارتمان همراهش بود، من بودم.
یک لبخند محو عمدی زدم و گفتم: اوکی بریم آب بازی.
-برای چی پرسیدی؟
+همینطوری.
سارینا چند لحظه نگاهم کرد و گفت: صبر کن وسایل حموم بردارم. اونجا دوش برای حموم هم داره.
سعی کردم لحنم رو شیطون کنم و گفتم: پس لطفا برو بیرون تا منم همینجا بیکینیم رو بپوشم.
سارینا دوباره چند لحظه مکث کرد و گفت: اوکی.
وقتی توی هال منتظرش بودم، فهمیدم اونم داره بیکینیش رو تنش میکنه. با یک تیشرت و شلوار همراه با یک کوله صورتی اومد بیرون و گفت: بریم، شامپو و حوله هم برداشتم.
لبخندزنان گفتم: خیلی هم عالی، بریم تا دیر نشده.
داخل آسانسور، بینمون سکوت محض بود. همچنان میدونستم که نباید به مغزش فرصت استراحت و فکر بدم. سالن استخر و جکوزی، بینهایت شیک و زیبا بود. یک رختکن و دو تا باکس ایستاده دوش حمام هم تو سالن وجود داشت. با هیجان شروع کردم به لُخت شدن و گفتم: وای چقدر اینجا قشنگه.
تیشرت و شلوار جینم رو درآوردم و روی جالباسی رختکن آویزون کردم. بعد رو به سارینا گفتم: خب بهم میاد یا نه؟
سارینا نگاه سادهای بهم کرد و گفت: آره میاد.
+تو لُخت نمیشی؟
-چرا میشم.
+میشه لطفا درِ ورودی سالن رو کلا قفل کنی تا فقط خودمون دو تا باشیم.
-باشه.
بیکینی سارینا دقیقا همرنگ تاپ و شلوارکش بود. همون صورتی پُر رنگ. به اندامش نگاه کردم و گفتم: میدونی تو منو یاد کی میاندازی؟
-کی؟
+جوونیهای یه خواننده روس به اسم “یولیا ولکوا”. البته یک گروه دو نفره روسی بودن و فکر نکنم دیگه الان بخونن. دو تا دختر جوون که اوایل کارشون، خیلی طرفدار داشتن. منم طرفدارشون بودم و همیشه آهنگهاشون رو گوش میدادم. تو منو بردی به دوران نوجوانیم. اون روزا و تو جَوی که من توش بزرگ شدم، طرفدار یک گروه دو نفره دختر که انگار همجنسگرا هم بودن، یک تابو محسوب میشد.
-نمیشناسمش.
+بعدا تو نت دربارهاش سرچ کن. خودِ خودشی. هم چهرهات و هم اندامت و هم رنگ پوستت.
منتظر جواب سارینا نموندم و رفتم توی استخر. عمیق نبود و نهایتا تا بازوهام تو آب فرو رفت. به قول سارینا فقط میشد آب بازی کرد. وقتی سارینا هم وارد استخر شد، تو صورتش آب پاشیدم و گفتم: چه کم انرژی؟ چت شد یهو؟
لبخند زورکی زد. به کُنج استخر رفت و گفت: چیزی نشده، خوبم.
به سمت سارینا رفتم. جلوش ایستادم. جوری که زانوی پای راستم تا حدی بین پاهاش باشه. دو تا بازوش رو گرفتم توی دستام و گفتم: تقصیر من شد. نباید درباره مامانت سوال میپرسیدم. میخوای جبران کنم؟
سارینا همچنان آچمز رفتار و حرکات من بود و گفت: چطوری؟
بدون مقدمه، لبهام رو چسبوندم به لبهاش و ازش لب گرفتم. تظاهر کردم که از لبهاش دارم لذت میبرم و حتی یک نفس مثلا شهوتی هم کشیدم! همزمان سعی کردم زانوم با کُسش تماس برقرار کنه. سارینا حتی یک ذره هم همراهیم نکرد! بعد از چند لحظه لبهام رو از لبهاش جدا کردم و سرم رو آوردم عقب و گفتم: البته شرط تو همچنان سر جاشه. این فقط و فقط برای جبران سوالم بود که اینطور ناراحتت کرد.
سارینا حتی یک درصد هم شبیه اون سارینایی نبود که منو میترسوند. احساس کردم که اعتماد به نفسش زیر صفر اومده! دستهام رو از روی بازوهاش برداشتم و گذاشتم روی پهلوهاش و گفتم: چی شد پس؟ تو که دوست داشتی منو با بیکینی ببینی. اصلا میخوای کامل لُخت شم؟ میخوای سینههامو لمس کنی؟ یا اصلا نظرت چیه ببینی که توی کُسم دقیقا چه رنگیه؟
حس سادیسمم گُل کرده بود! حسی که تواَم با انتقام بود! انتقامی که اگه نمیگرفتمش، بعدا حسابی پشیمون میشدم! جسارتم بیشتر شد. دستهام رو بردم به سمت کونش. دو طرف کونش رو کامل لمس کردم. خودم رو حدودا بهش چسبوندم و گفتم: مگه این همون معاملهای نبود که میخواستی؟ من جندهات بشم و باهام حالی کنی و تو هم در عوض درس بخونی. یا نکنه همهاش هارت و پورت بود؟ شبیه این پسرایی که ادعای کردنشون میشه، اما به تلمبه سوم هم نمیرسن. الان داری فکر میکنی که بری پیش داداشی جونت و ننهمنغریبم بازی در بیاری و بگی لیلا دوباره صحبت مامانمون رو وسط کشید؟ یا براش با افتخار تعریف کنی که دیروز اشک منو درآوردی و وادارم کردی که به غلط کردن بیفتم؟
چشمهای سارینا پُر از اشک شد! حتی حس کردم که بدنش به لرزش افتاده! نه حرفی میتونست بزنه و نه حرکتی میتونست بکنه! انگار دچار اسپاسم شده بود! طمع انتقامم هر لحظه بیشتر میشد و گفتم: دیروز برام یه داستان تخیلی تعریف کردی تا سرکارم بذاری. راستش دیشب موقع خواب، خیلی به داستانت فکر کردم. یه حس خیلی قوی بهم میگه که یک قسمت از داستانت، حقیقت داشت. اون قسمتش که گفتی مامانت به خاطر لو رفتن هرزگیهاش، خودش رو کُشت و تو تنها کسی بودی که از قبلش هرزگی و خیانتهای مامانت رو میدیدی و میدونستی. اصلا شاید میخواسته تو رو هم بسوزونه. وگرنه بیکار نبوده که تو رو ببره توی انباری و جلوی تو خودسوزی کنه.
چشمهای سارینا قرمز و لرزششون بیشتر شد. پوزخند زدم و گفتم: دوست پسراشو میآورد خونه؟ یا شاید مثل الانِ من و تو، میآوردشون توی سالن استخر و همینجا زیر کیرشون میخوابید. اصلا شاید دقیقا همینجایی که تو هستی وایمیستاده و دوست پسرش هم جای من و…
بغض سارینا ترکید و با گریه گفت: بس کن، خواهش میکنم بس کن.
چند لحظه به چشمهای پُر از اشکش نگاه کردم. لبخند محوی زدم و ازش فاصله گرفتم. از استخر زدم بیرون و رفتم توی جکوزی. یکهو به خودم اومدم و باورم نمیشد که تا کجا پیش رفتم! از خودم بدم اومد! پیش خودم گفتم: اگه به داداش یا باباش بگه که باهاش چیکار کردم، کارم تمومه.
چند دقیقه بعد سارینا هم اومد توی جکوزی و جلوی من نشست. از نگاهش مشخص بود که چقدر از دستم عصبانیه. به چشمهاش زل زدم و گفتم: داداشت گفت کلی نقشه و بلای دیگه تو سرت هست که سرم بیاری. خب منم میتونم به همون تعداد، جواب بدم. یعنی میتونیم تا توان داریم، روان همدیگه رو متلاشی کنیم. البته یک کار دیگه هم میتونیم بکنیم. فردا اگه در رو برام باز نکردی، مستقیم میرم پیش بابات و از طرف خودم قطع همکاری میکنم. بهش میگم تو علاقهمند بودی، اما یه اتفاقی برای من افتاده که دیگه نمیتونم تدریس کنم. اگه هم در رو باز کردی، یعنی رابطه شاگرد و معلمی که داریم رو پذیرفتی و دیگه قرار نیست اعصاب همدیگه رو داغون کنیم.
منتظر جواب سارینا نموندم. رفتم به سمت باکس دوش حموم که دوش بگیرم و برم. همچنان باورم نمیشد که چیکار کردم و مطمئن بودم بزرگترین ریسک زندگیم رو تا اون لحظه انجام دادم و اصلا نمیدونستم بعدش قراره چی بشه!
زنگ واحد خونه آقای صدر رو زدم. صدای قدمهای سارینا رو شنیدم، اما در باز نشد! فهمیدم که پشت در ایستاده. معلوم بود که هنوز تردید داره که در رو باز کنه یا نه. چند لحظه صبر کردم و وقتی دیدم که در رو باز نکرد، به سمت آسانسور برگشتم. در آسانسور رو باز کردم که سارینا در خونه رو باز کرد و بدون سلام گفت: باید حرف بزنیم.
وقتی وارد خونه شدم، سامیار وسط هال ایستاده بود. من رو که دید، با یک لحن نامناسب گفت: دیروز چیکارش کردی؟
فهمیدم که سارینا به برادرش چیزی نگفته. با یک لحن بیتفاوت و رو به سامیار گفتم: به تو ربطی نداره. دیروز هم بهت گفتم که طرف حساب من پدرته، نه تو. در ضمن فکر میکردم فقط پدرت اونیه که سارینا رو لوس و وحشی بار آورده.
سارینا با یک لحن تهاجمی و رو به سامیار گفت: گُه خوردی که من لوس و وحشی هستم.
رو به سارینا گفتم: تو یک دختر لوس و وحشی هستی، در این شکی نیست. دوست داری برای همه یاغیگری کنی، بدون اینکه مسئولیت رفتارت رو قبول کنی. با اذیت کردن معلمهات یا احیانا چند تا آدم دیگه که دورت هستن، دوست داری بقیه و مخصوصا پدر و برادرت فکر کنن که خیلی خوف و خفن هستی. شبیه یک بچه دو ساله که با کوچکترین کارش، توقع داره که پدر و مادرش ذوق کنن. تو قطعا توی دو سالگیت موندی سارینا. برادرت دیروز به من اخطار داد، نه به خاطر اینکه دلش به حال من سوخته باشه، به خاطر اینکه دیگه حوصله دیدن کارای کلیشه و تکراری و بچگانه تو رو نداره.
بعد رو به سامیار گفتم: همینکه به تو نگفته دیروز بینمون چی گذشت، یعنی حداقل برای یک روز تصمیم گرفته که دیگه یک دختر ضعیف و لوس نباشه و خودش به تنهایی با شرایط رو به رو بشه.
سارینا رو به سامیار گفت: برو بیرون، من با این حرف دارم. تو لازم نکرده نگران من باشی.
لحنم رو ملایم کردم و رو به سامیار گفتم: من همین امروز یا شاید چند روز دیگه یا نهایتا یک سال دیگه میرم. خواهرت دیگه بزرگ شده. باید یاد بگیره با هر چالشی خودش رو به رو بشه. اجازه بده مشکلی که دیروز بینمون پیش اومد رو خودمون حل کنیم. لطفا انتقادی که دیروز به پدرت داشتی رو خودت انجامش نده.
سامیار با تردید به من نگاه کرد. بعد چند ثانیه به سارینا نگاه کرد. چیزی نگفت و رفت توی اتاقش. چند لحظه بعد با لباس بیرونی از اتاقش بیرون اومد. خواست یک چیزی به من بگه، اما پشیمون شد و از خونه زد بیرون.
سارینا بعد از رفتن سامیار، با قدمهای سریع به سمت من اومد. با کف دو دستش و با حرص کوبید به تخت سینهام و گفت: اون از دیروز که هر گُهی دلت خواست خوردی. این از امروز که هر زری دلت خواست زدی. اینطوری پیشنهاد صلح میدی؟
چند لحظه به سارینا نگاه کردم. کولهام رو روی کاناپه گذاشتم. شال و مانتوم رو هم درآوردم. رفتم توی آشپزخونه و از داخل یخچال یک بطری آب برداشتم. برگشتم و بطری آب رو به سمت سارینا گرفتم و گفتم: اگه قراره حرف بزنیم، بهتره جفتمون عصبی و احساسی نباشیم.
سارینا چند لحظه مکث کرد. بطری آب رو از دستم گرفت. بازش کرد و یک قَُلپ خورد و گفت: همون روز اول فهمیدم که تو یک مظلوم نمای کونده پُر رویی.
نشستم روی کاناپه و گفتم: اگه منظورت اینه چون جلوت وایستادم و میدون رو خالی نکردم و نذاشتم هر مدل که دوست داری، آزارم بدی، از این به بعد، واژه کونده پُر رو هم یک جور تعریف در نظر میگیرم. پس ممنونم عزیزم.
سارینا همچنان ایستاده بود و با عصبانیت گفت: تو دیروز بهم تجاوز جنسی کردی. به مادرم تهمت هرزگی زدی. میدونی اگه به بابام و یا حتی همین داداش احمقم بگم، باهات چیکار میکنن؟
با اینکه بینهایت استرس همین رو داشتم که شاید سارینا به پدر و برادرش بگه که باهاش چیکار کردم، اما خودم رو خونسرد نشون دادم. پوزخند غرورآمیزی زدم و گفتم: خب چرا نگفتی؟
سارینا با حرص گفت: چون نمیخوام جلوی توئه کونده پُر رو کم بیارم.
+چه جالب. حس منم در مقابل تو دقیقا همینه.
-دارم میگم تو دیروز بهم تجاوز جنسی کردی. میفهمی این یعنی چی؟
+یعنی رفتار و حرفای تو، اصلا تجاوز جنسی محسوب نمیشه؟ فقط تو خوبی که هر مدل عشقت کشید بهم تحقیر جنسی تحمیل میکنی؟ دقیقا شبیه بچههای لوس و ننر که هر غلطی دلشون میخواد میکنن، اما توقع ندارن یکی بهشون حتی اخم کنه.
-به من نگو بچه.
+بچه نباش تا بهت نگم بچه.
سارینا یک قُلپ آب نوشید و برای کنترل عصبانیتش، شروع کرد طول هال رو قدم زدن. پام رو روی پای دیگهام انداختم. سکوت کردم تا بتونه خشمش رو کنترل کنه. بعد از چند دقیقه نشست روبهروم و گفت: اگه قراره معلم و شاگرد بمونیم، من باید کار دیروز تو رو تلافی کنم.
لبخند زدم و گفتم: کار دیروز من تلافی کار تو بود. چیزی که عوض داره، گله نداره.
-من تو رو گریه انداختم. تو هم منو گریه انداختی. اینجاش فقط تلافی بود. اما تو دیروز…
+من دیروز چی؟
-باهام ور رفتی.
+تو هم وادارم کردی رو تختت بخوابم و پاتو گذاشتی بین پاهام و زانوت رو به کُسم فشار دادی.
-چیه کلی رو خودت تمرین کردی که بگی کُس؟
+آره.
-بدون اجازه ازم لب گرفتی. به بدنم دست زدی. به کونم دست زدی.
ایستادم و گفتم: اوکی باشه، بیا همهاش رو تلافی کن.
مشخص بود سارینا از اینکه در مقابل آزارهای جنسیش، دیگه تو موضع ضعف نیستم، خوشش نمیاد. وقتش بود که نقشه بعدیم رو هم عملی کنم. نقشهای که باز هم پیشنهاد مرضیه بود. موبایلم رو از توی کولهام برداشتم. صفحهاش رو باز کردم. به سمت سارینا گرفتم و گفتم: تونستم با همون حقوق قبلیم یک کار پیدا کنم. البته کمی بیشتر از حقوق قبلیم. پیامهامون رو بخون. تا سه روز ازش وقت خواستم که جواب بدم. من معلم خیلی خوب و ماهری هستم سارینا. درسته که شاید کسی مثل بابات بهم حقوق نده، اما بیکار نمیمونم. اگه بخوای باهام بجنگی، دونه به دونه هر کاری که باهام بکنی رو تلافی میکنم و بعد میرم پِی کارم.
سارینا با اخم صفحه گوشیم و پیامهای ساختگی که مرضیه برام فرستاده بود رو خوند. دوباره سکوت کرد و چیزی نگفت. برگشتم سر جام و نشستم. لحنم رو ملایم کردم و گفتم: اگه دیروز زیادهروی کردم، معذرت میخوام. سر حرفم هستم و اگه با تلافی کردن، راضی میشی، همونقدر که زیاده روی کردم رو باهام انجام بده. اونی هم که ازم طلب داری، منم همچنان سر قولم هستم. اگه میخوای ازم لب بگیری و کونمو لمس کنی، همین الان تمومش کن. اما دیگه اجازه نمیدم به بهونه قولی که ازم گرفتی، بازیم بدی و رو مخم بری.
سارینا چند لحظه به چهرهام خیره شد. معلوم بود که ذهنش به شدت درگیره. ایستاد و رفت توی اتاقش. چند لحظه بعد با موبایلش برگشت. موبایلش رو داد به دستم. صفحه موبایلش روی سابقه سرچ گوگل کروم بود. با یک لحن تردیدآمیز گفت: تاریخ سرچ کردنهام مشخصه.
موبایل رو از دستش گرفتم. سابقه سرچهاش برای سه روز گذشته بود. موضوع سرچهاش هم آموزش لب گرفتن بود! دوباره نشست روبهروم و گفت: تو این یه مورد بازیت ندادم. یعنی اگه اون لحظه ازت لب نگرفتم، جزء نقشههام نبود که بخوام کشش بدم تا کونتو پاره کنم.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: میگی خیلی سگ حشری. این همه هم که درباره سکس و رابطه جنسی اطلاعات داری. یعنی با همچین روحیهای و تا الان، نه دوست پسر داشتی و نه حتی یک دوست همجنس که…
سارینا حرفم رو قطع کرد و گفت: با بودن برادری که شبانهروز حواسش به منه، میتونستم دوست پسر داشته باشم؟ به ظاهر مظلومِ سامیار نگاه نکن. تو هر چی جلوی من کوتاه بیاد، اما اجازه نمیده تو این مورد حتی یک قدم کج بردارم.
خودم رو چند لحظه جای سارینا گذاشتم و گفتم: نمیذاره با پسر باشی، اما با دختر چی؟ نمیتونه بفهمه که بین تو و دوستِ دخترت چی میگذره.
-تو این مملکت تخمی با فرهنگ کیری مردمش، دخترِ پایه سکس کجاست؟ نشونم بده؟ تا حالا خواستی تو ایران پارتنر همجنس برای سکس پیدا کنی؟ در ضمن سامیار یک بار مُچم رو گرفت که دارم با یکی از کارمندای دختر زیر دست بابام لاس میزنم. تو این مورد هم حواسش بهم هست.
+اصلا به ظاهرش نمیخوره اینجور آدمی باشه.
-اما هست. آمار همه رو داره. سامیار به همه شک داره. از دید سامیار همه قراره به من صدمه بزنن.
تردید داشتم که سارینا داره راست میگه یا نه. شاید اینم یه بازی جدید بود. اما اگه راست میگفت، انگار هیچ کَسی تو این خونه نرمال نبود. فکر میکردم فقط سارینا عجیب و غریبه، اما انگار سامیار دست کمی از سارینا نداشت. نمیدونستم چه واکنشی باید داشته باشم. سارینا هم لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: میخواستم روی کونده پُر رویی مثل تو رو کم کنم تا بفهمی با من نباید در بیفتی، اما…
+اما چی؟
-اما همهاش این نبود. یعنی تنها انگیزهام این نبود که کونتو پاره کنم.
+بهم حس جنسی داری؟ دوست داری واقعا ازم لذت جنسی ببری؟
سارینا چند لحظه مکث کرد و گفت: آره یه چیزی تو همین مایهها، اما تو گند زدی. کلی فانتزی اینو داشتم که با هم بریم سالن استخر. اونجور که دلم میخواد، باهات…
حرفش رو قطع کردم و گفتم: یعنی دقیقا همون کاری که شوهر سابقم باهام میکرد؟ تو هم میخواستی همون کارو باهام بکنی؟
-منو با اون مرتیکه لاشی مقایسه نکن.
+مقایسه نکردم اما دقیقا داشتی همون کارو باهام میکردی. الان هم از دستم عصبی هستی، چون دیروز مطابق میلت پیش نرفت. دوست داشتی هم زمان که داری آزارم میدی، ازم لذت جنسی ببری. دوست داشتی فقط خودت لذت ببری.
سارینا پوزخند زد و گفت: یه جوری میگی که انگار اگه بهت میگفتم بیا با هم عشق و حال جنسی کنیم، درجا قبول میکردی.
+نه قبول نمیکردم، اما ما هر دو انسانیم. حیوون نیستیم که به حریم هم احترام نذاریم.
صدای سارینا کمی دچار لرزش شد. حتی حس کردم داره جلوی بغضش رو میگیره. با مشتش کوبید به کاناپه و گفت: من واقعا دوست داشتم تو رو با شورت و سوتین ببینم. دوست داشتم لُختت رو ببینم. دوست داشتم بدنتو لمس کنم. دوست داشتم ازت یه لب طولانی بگیرم. بهت گفتم یک شب به یادت جق زدم، اما دارم هر شب به یادت جق میزنم، حتی دیشب که ازت متنفر بودم! توئه کثافت رو همون لحظه که دیدم، خیس شدم. همون لحظه اول خیس شدم. دیروز گفتی شبیه “یولیا ولکوا” هستم. با اون حال داغونم سرچ کردم و دیدم که درست گفتی. با اینکه ازت متنفر بودم، کلی ذوق کردم که تو رو یاد یک آدم معروف انداختم که کلی باهاش خاطره داری. حتی کلی توی نت سرچ زدم تا ببینم تو برای من، شبیه کی هستی. شبیه یکی بودی، البته نه صد در صد. من همیشه حواسم به خوشگلا هست. از پسربچهها گرفته تا دخترای تو سن و سال تو و حتی پیرمردهای جذاب و خوشتیپ. تا حالا هیچ آدمی مثل تو منو شهوتی نکرده. الانم مثل احمقا دارم چیزایی رو بهت میگم