مامانم میشی؟ (۵ و پایانی)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
وارد بوتیک شدم. به مرضیه سلام کردم و بدون مقدمه گفتم: ده دست مانتو و شلوار کمه.
مرضیه لبخند خاصی زد و گفت: پونزده دست. در عوض باید بیست و چهار ساعت کامل، جسیِ من و شوهرم باشی.
دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم: قبوله.
لبخند مرضیه غلیظ تر شد و گفت: نظرت چیه از همین الان تا فردا ظهر؟
بدون مکث گفتم: نظر خودمم همین بود. چیزایی که میخواستی رو با خودم آوردم.
-پدر و مادرت شاکی نمیشن؟
+اونا فقط دوست ندارن نصفه شب کَسی من رو موقع برگشت به خونه ببینه. در ضمن از وقتی که دارم کرایه خونه و خرج کامل خورد و خوراکشون رو میدم، چشمشون رو روی خیلی از مسائل بستن. تو چی؟ با شوهرت هماهنگی؟
مرضیه پوزخند زد. موبایلش رو برداشت و گفت: اینقدر تو کف توئه که فقط کافیه اشاره کنم.
از من فاصله گرفت و چند لحظه با شوهرش حرف زد. بعد از قطع تماس، به سمت من برگشت و گفت: بزن بریم که دل تو دلم نیست.
دیگه کَسی درونم نبود که بهم بگه: داری چیکار میکنی لیلا؟!
سارینا و سامیار ازم خواسته بودن که جزء به جزء کارایی که با مرضیه و شوهرش میکنم رو باید براشون تعریف کنم. میدونستم که هر چقدر وقیح تر و هرزه تر باشم، شانس بیشتری دارم که زن باباشون بشم و زندگی خودم و آینده پسرم، از این رو به اون رو بشه. یا شاید داشتم خودم رو گول میزدم و همه اینا بهونه بود تا از جندگی لذت ببرم! من معتاد این شده بودم که برده جنسی باشم و خودم رو بفروشم، و انگار عطشم برای این مدل هرزگی، تمومی نداشت!
خونهی آپارتمانی نسبتا کوچیکی داشتن. مرضیه ازم خواست که توی هال یا همون پذیرایی بشینم تا بره دوش بگیره. تو حال و هوای خودم بودم که در واحد آپارتمانشون باز شد. یک آقا با لباس فرم پلیس وارد خونه شد. یک مَرد نسبتا قد بلند و چهارشونه که از بازوها و بالاتنهاش مشخص بود که بدنسازی کار میکنه. چهره مستطیلی و نسبتا خشنش خیلی سریع به دلم نشست. مانتوم رو درآورده بودم و شلوار و تاپ چرم تنم بود. ایستادم و مودبانه گفتم: سلام.
آب دهنش رو قورت داد و چشمهاش به سرعت پُر از برق شهوت شد. به سمتم اومد و دستش رو دراز کرد و گفت: خوشاومدی، خیلی وقت بود که مشتاق دیدارت بودم. تو این خونه همیشه ذکر و خیر شماست، مگه خلافش ثابت بشه.
باهاش دست دادم و گفتم: لطف مرضیه جانه. منم خیلی دوست داشتم شما رو ببینم. اگه اشتباه نکنم باید آقا مجتبی باشین.
شوهر مرضیه دستم رو کمی محکم فشار داد و گفت: بله مجتبی هستم. اسم شما رو اینقدر از مرضیه شنیدم که مسخره است اگه از خودتون بپرسم.
دستم رو از توی دستش خارج کردم و گفتم: به هر حال لیلا هستم و از دیدن شما خوشوقتم.
چهره مجتبی هر لحظه بیشتر غرق خمار شهوت میشد. از خودم تعجب کردم که چرا تا حالا ندیده بودم که یک مَرد با دیدنم، تا این اندازه میتونه از خود بی خود بشه؟! همیشه همچین موهبتی داشتم و نمیدونستم! وقتی متوجه شدم که مجتبی میخواد بره تو اتاق تا لباس عوض کنه، با یک لحن خیلی مودبانه گفتم: میتونم ازتون خواهش کنم، با همین لباس باشین؟ البته طبق قرارم با مرضیه جان، من قرار نیست چیزی رو تعیین کنم. این فقط یه خواهشه. آخه شما تو این لباس…
چهره مجتبی در حد انفجار قرمز شد. انگار تو عمرش تا این اندازه شهوتی نشده بود. نگاهم به سمت پایین تنهاش رفت. برجستگی کیر بزرگ شدهاش به وضوح مشخص بود. دوباره آب دهنش رو قورت داد و گفت: اول برم حموم. بعد اوکی با همین لباس میام پیشتون.
لحنم رو ملوس کردم و گفتم: مرسی.
میتونستم حدس بزنم که مجتبی و مرضیه، توی حموم چه شور و هیجانی دارن تا خاصترین بیست و چهار ساعت عمرشون رو با من تجربه کنن. این مورد حتی برای من هم هیجان داشت! تا قبل از این همیشه مرضیه بود که بهم درباره سارینا راهکار میداد و حالا من داشتم مطابق راهکارهای سارینا جلو میرفتم! موجودی که برای همه آدما با هر شرایطی، یک سناریو و فانتزی جنسی طراحی میکرد!
غرق افکارم بودم که با صدای مرضیه به خودم اومدم. هرگز مرضیه رو با لباس تو خونگی ندیده بودم. انگار تو این تاپ و دامن کوتاه تازه متوجه شدم که مرضیه یک زن نسبتا تپلی و سفید و سکسیه. مخصوصا که دیگه عینک هم نزده بود و میتونستم چشم و ابروهای خوشگلش رو واضح ببینم. البته جالبترین نکته، مدل موهاش بود. خرگوشی بسته بود و خوب که دقت کردم، روی تاپ زرد رنگش هم عکس یک خرگوش بود! لبخند زدم و گفتم: بالاخره دیدمت خرگوش خانم.
کمی سرخ شد و اومد به سمتم. کنارم نشست و گفت: اول یک چیزی باید بهت بگم. مطمئنم فکر میکنی بعد از اینکه باهام درد دل کردی و من یکهو بهت همچین پیشنهادی دادم، به خاطر اینه که آدم سوء استفادهگری هستم. اما باور کنی یا نکنی، من و مجتبی اینقدر تو کف تو بودیم که نتونستم همچین فرصتی رو از دست بدم. بهت شبیه یه فاحشه پیشنهاد دادم، چون مطمئن بودم که این قسمت از فاحشه بودن رو دوست داری و انگار از فروختن خودت لذت میبری. همینطور که من همیشه فانتزی این رو داشتم که برای شوهرم یک دختر جور کنم. راستش این فقط تو نبودی که تو چند مورد بهم دروغ گفتی یا حقیقت رو نگفتی. منم درباره فانتزیهای جنسی خودم و شوهرم، چند تا دروغ گفتم و حقیقتمون رو بهت نشون ندادم.
احساس کردم که مرضیه داره صادقانه حرف میزنه. صورتش رو با کف دستم لمس کردم و گفتم: از شوهرت خواستم با لباس پلیسی باشه و قبول کرد. یه پیشنهاد دیگه هم دارم. پیشنهاد یه سناریوی جذاب. که البته تو این سناریو، کنترل دست تو و شوهرته و شما بهم میگین که چیکار بکنم یا نکنم.
مرضیه کمی فکر کرد و گفت: راستش چیزای تو ذهنمون اینقدر پراکنده است که دقیقا نمیدونیم چطوری شروع کنیم، چه برسه به اینکه تو این بیست و چهار ساعت باهات چیکار کنیم.
از توی کولهام یک برگ کاغذ برداشتم و گفتم: این سناریو پیشنهاد ساریناست. به اون گفتم که قراره یه شب در اختیار شما باشم. حتی بهش گفتم که شوهرت پلیسه. اونم پیشنهاد داد که این سناریو رو بازی کنیم.
مرضیه کمی جا خورد و با تردید برگه رو از توی دستم گرفت. خواست بخونه که گفتم: برو با شوهرت بخون. اگه اوکی بودین، وقتی از اتاق بیرون اومدین، همین سناریو رو جلو برین. اگه اوکی نبودین، برای اینکه چطوری شروع کنیم، با همدیگه حرف میزنیم و یه سناریو با مشورت همدیگه میسازیم.
مرضیه با تردید ایستاد و گفت: اوکی برم با مجتبی حرف بزنم.
پام رو روی پام انداختم و کامل به کاناپه تکیه دادم. دستم رو گذاشتم بین رونهام و مطمئن بودم که با دیدن خرگوشیِ مرضیه، شهوتی شدم. دل تو دلم نبود که سناریوی سارینا رو قبول میکنن یا نه. اگه قبول میکردن، مطمئن بودم که توی این بیست و چهار ساعت، کلی قراره بهم خوش بگذره. بعد از حدود ده دقیقه، درِ اتاق باز شد. مرضیه اومد به سمتم و کنارم نشست و گفت: این دختره سارینا واقعا اعجوبه است.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: یعنی قبول کردین؟
مرضیه خودش رو ملوس و شیطون گرفت و گفت: با کمی تغییرات. یعنی مجتبی توی سناریو چند تا تغییر کوچولو داد.
با دقت مرضیه رو نگاه کردم و گفتم: چه تغییری؟
مرضیه انگار کمی خجالت کشید و گفت: اون قسمت که مجتبی قراره پلیس باشه و تو مجرم، عالی بود. اما من نقشم رو دوست نداشتم. نمیخواستم دستیار مجتبی باشم. تو سناریوی مجتبی، تو یه جاسوس امنیتی هستی. با من که همسر یک افسر مهم هستم طرح دوستی میریزی تا به یک سری اطلاعات مهم برسی. بعد این افسر که مجتبی باشه، متوجه جاسوس بودنت میشه. در کنارش به من که زنش هستم هم شک میکنه. پس لازمه که جفتمون رو دستگیر و ازمون بازجویی کنه.
سناریوی پیشنهادی مرضیه و مجتبی رو توی ذهنم بررسی کردم. چشمهام از تعجب گرد شد و گفتم: واقعا مرضیه؟! تو هم؟!
مرضیه لبخند محوی زد و گفت: حتی شدید تر از تو. فکر میکنی اگه غیر از این بودم، یک کلمه از حرفهات رو با اون همه ذوق و شوق گوش میدادم؟ اون روز نفهمیدی که چقدر با تردید بهت گفتم درکت نمیکنم؟ حالا بگذریم. با تغییری که مجتبی تو سناریو داده، مشکلی نداری؟
یاد فیلم ماتریکس افتادم. آدمی که از همه جا بیخبره و یکهو وارد یک دنیای دیگه میشه. دنیایی که همیشه جلوی چشمش بوده و ازش خبر نداشته. تو تمام لحظاتی که از کنشها و واکنشهای مازوخیسمیم برای مرضیه تعریف میکردم، فکر میکردم که مرضیه به چشم یک دیوونه بهم نگاه میکنه. خبر نداشتم که دارم برای موجودی دقیقا شبیه به خودم این چیزا رو میگم! سرم رو بردم جلو و خیلی کوتاه لبهای مرضیه رو بوسیدم و گفتم: باشه خرگوشی خانمی. به هر حال قرار گذاشتیم کاری رو بکنم که تو ازم میخوای. سر قولم هستم. برو و به مجتبی بگو که قراره تا چند دقیقه دیگه، دوستِ جاسوس زنش و البته خود زنش رو با دستبند دستگیر و تا میتونه شکنجهشون کنه که به حرف بیان. در ضمن بذار یه چیز کوچولو هم من اضافه کنم. مجتبی میتونه موقع دستگیری من و تو، متوجه رابطه خاصمون هم بشه، به خاطر این کولهپشتی که پُر از اسباببازی جنسیه.
مرضیه با هیجان گفت: وای این عالیه لیلا.
نمیتونستم به خوبی روی کونم بشینم. روی یک طرف کونم تکیه کرده بودم و با عصبانیت گفتم: اَه تو چرا خنگ شدی بچه؟ صد بار اینو بهت توضیح دادم، باز داری اشتباه همیشگی رو میکنی. گیری کردم از دست تو.
پسرم ناراحت شد و گفت: معلم خودم هم بهم میگه خنگ. تو هم میگی خنگ.
صدام رو بردم بالا و گفتم: چون خنگی، چون نمیخوای دقت کنی.
مادرم از آشپزخونه بیرون اومد و با تعجب و رو به من گفت: وا لیلا! این چه طرز حرف زدن با بچه است؟
هیچ کنترلی روی اعصابم نداشتم و گفتم: چون داره منو روانی میکنه.
پسرم به گریه افتاد. کتاب و دفترش رو جمع کرد و گریهکنان رفت توی اتاق و در رو محکم بست. ایستادم تا بلکه درد و سوزش سوراخ کونم قابل تحمل تر بشه. این چندمین باری بود که باید درد و سوزش شدید سوراخ کونم رو تو خونهمون و جلوی پسرم و پدر و مادرم تحمل میکردم و به روی خودم نمیآوردم. برای یک لحظه مغزم به یک روز قبل پرت شد! “دست من و مرضیه با دستبند و از پشت بسته شده بود. مجتبی به هر دوتامون دهنبند هم زده بود. تو پوزیشن سجده، کیرش رو با شدت و بیرحمانه، توی کونم جلو و عقب میکرد. مرضیه هم کنار مجتبی و دو زانو نشسته بود. مجتبی از گردن مرضیه گرفت و سرش رو به سمت کونم و کیر خودش خم کرد و با حرص گفت: توئه جنده با این کثافت خوابیدی؟ از همین کونش که دارم جر میدم میخوردی؟”
با صدای مادرم به خودم اومد که گفت: چند وقته عصبی شدی لیلا. چیزی شده دخترم؟ دارم کم کم نگرانت میشم. سابقه نداشته با پسرت اینطوری حرف بزنی. ببین چطور دل بچه رو شکستی.
سعی کردم به اعصابم مسلط باشم و گفتم: چیزی نیست مامان. فشار درسای سارینا زیاد شده و گاهی اصلا به حرفم گوش نمیده. پدرش هم تحت فشارم گذاشته.
مادرم لحنش رو مهربون کرد و گفت: به پدر سارینا یادآوری کن که تمام تلاشت رو داری میکنی. درسته حقوق به این خوبی بهت میده، اما باید توقع منطقی هم داشته باشه.
لبخند زورکی زدم و گفتم: حالا باهاش صحبت میکنم ببینم چی میشه. شما برو بشین، بقیه بادمجونا رو خودم سرخ میکنم.
مادرم که کمر و زانوهاش درد میکرد، رفت به سمت صندلیش و گفت: خدا خیرت بده دختر.
موقع سرخ کردن بادمجونها، ذهنم دوباره پرت شد به روز قبل! “مجتبی روی کاناپه نشسته بود. من هم روی کیرش نشسته بودم و بالا و پایین میشدم. ازم خواسته بود که حتی تو این پوزیشن هم، کیرش تو کونم باشه! اینبار نوبت مرضیه بود که جلوی مجتبی سجده کنه. مجتبی پاش رو روی صورت مرضیه گذاشت. جوری که سمت دیگه صورت مرضیه به زمین چسبید. مجتبی دو طرف کون من رو محکم چنگ زد و رو به مرضیه گفت: دارم دوست جندهات رو جرواجر میکنم. میخوام کونی ازش پاره کنم که تا عمر داره یادش نره. توئه تولهسگِ حرومزاده هم فقط لیاقت این رو داری که سگ نجس من باشی.”
پسرم وارد آشپزخونه شد و گفت: مامان اجازه دارم برم دوچرخهسواری؟
ساعتِ درسش بود، اما دلم نیومد و بهش گفتم: برو.
دوباره ذهنم به روز قبل پرت شد! “مجتبی دیلدو رو توی سوراخ کونم میچرخوند. جوری که سوراخ کونم گشاد تر بشه! هم زمان با لحن خشنی گفت: اعتراف میکنی یا نه؟ وگرنه از سوراخ کونت چنان حفرهای درست میکنم که بتونم سر مرضیه رو بکنم توش. مگه دوست نداشت عنخورِ تو باشه؟ خب کاری میکنم به آرزوش برسه.”
آخرین دور بادمجونها رو هم از توی ماهیتابه جمع کردم. بعد رو به مادرم گفتم: مامان بسته بندی کنم و بذارم تو فریزر؟
مادرم گفت: آره دخترم.
مشغول بستهبندی بادمجونها شدم که ذهنم دوباره به روز قبل پرت شد! “مرضیه گریهکنان از مجتبی میخواست که دیگه بهش شلاق نزنه. مطمئن بودم که داره واقعا درد میکشه، اما مطمئن نبودم که درخواستش از ته دل باشه! اما به هر حال برای مجتبی مهم نبود! بعد از چند دقیقه شلاق زدن به کون مرضیه، من رو وادار کرد که دیلدو کمری ببندم و با مرضیه، تو همون حالت که دمر خوابیده و کونش حسابی قرمز شده، آنال سکس کنم. بعد خودش خوابید روی من و کیرش رو برای چندمین بار توی کونم فرو کرد. مرضیه مجبور بود وزن جفتمون رو تحمل کنه! مجتبی با حرص من رو میکرد و رو به مرضیه گفت: حقته که مثل یه تیکه آشغال اون زیر له بشی و منم این حرومزاده رو پاره کنم.”
رفتم تو اتاق خودم و پسرم. بالاخره میتونستم چند لحظه دمر بخوابم. بالشتم رو بغل کردم و ناخواسته اشکهام جاری شد. نا امید کنندهترین سکانس روز قبل توی ذهنم اومد. “مجتبی من رو به دیوار چسبونده بود. گلوم رو فشار میداد و با شدت و همونطور ایستاده، توی کونم تلمبه میزد. دیگه طاقت نیاوردم. پسش زدم و ازش جدا شدم. بدون اراده گریهام گرفت و گفتم: فعلا بسه، بیشتر از این نمیتونم.
مجتبی و مرضیه متوجه شدن که واکنشم طبیعی و واقعیه. هر دوشون متوقف و از نقششون خارج شدن. مرضیه اومد به سمتم. بازوم رو گرفت و گفت: عزیزم، اگه داشتی اذیت میشدی، چرا زودتر نگفتی؟
مجتبی گفت: استراحت میکنیم. بعدش ملایمتر میریم جلو، اوکی؟
مرضیه با اینکه بیشتر از من شکنجه شده بود، انگار اصلا براش مهم نبود و رو به من گفت: بریم با هم دوش بگیریم؟ بعدش یه چیزی میخوریم. هر وقت اوکی شدیم، ملایمتر میریم جلو. من و مجتبی دوست نداریم بهت صدمه بزنیم.
هق هق گریهام قطع نمیشد و گفتم: ببخشید، خراب کردم.
مرضیه با مهربونی گفت: نه عزیزم، تا همینجا هم خیلی عالی بودی. نمیدونی چقدر بهم خوش گذشت. بهترین تجربه عمرم بود. اصلا خشونت تا همینجا بسه. یک ساعت بعد که دوباره شروع کردیم، تو جسی بشو و منم دوباره خرگوشی میشم. بعد میافتیم به جون مجتبی کوچولو و حسابی حالشو جا میاریم. فقط گفته باشم که نوبتی میخوریمش و تو خودمون فرو میکنمیش. دیگه از این خبرا نیست که فقط تو بخوری و تو رو بکنه و من نگاه کنم.”
مادرم درِ اتاق رو باز کرد و گفت: لیلا مادر، پایین ساختمون، تو حیاط جلسه گذاشتن برای تعیین مدیر جدید. برو تو هم پیش پدرت باش، نذار اینا حرصش بدن. زبون اکثرشون رو تو بهتر میفهمی مادر.
به پهلو شدم و گفتم: باشه مامان الان میرم.
مادرم برگشت و گفت: نمیدونم اگه تو رو نداشتیم، باید چیکار میکردیم.
دوست نداشتم به خاطر تعریف رفتارهای خیلی خشن مجتبی، گریه کنم. اما طاقت نیاوردم و گریهام گرفت. همیشه پیش مرضیه به خاطر رفتارای سارینا درد دل میکردم. این بار پیش سارینا و سامیار درباره رفتارای خیلی خشن مجتبی و مرضیه داشتم درد دل میکردم! سارینا نوازشم کرد و گفت: گریه نکن مامان جونم. تو مقصر نبودی، فقط بیشتر از اون طاقت نداشتی. اون دو تا احمق آماتور بودن و نمیدونستن که باید برات سِیف وُرد تعیین کنن. مرضیه فکر کرده ظرفیت مازوخیسم تو مثل خودشه.
سامیار گفت: بعدش چی؟ موقعی که گریهات گرفت. بعدش باهات چیکار کردن؟
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: بردنم حموم. شستنم و سعی کردن بخندم. بعدش غذا خوردیم. بعدش هم بات پلاگ دم سگی و تل سگی رو زدم و براشون جسی شدم. مرضیه هم خرگوش شد. از اونجا به بعد همه چی ملایم پیش رفت. من و مرضیه شدیم حیوون خونگی مجتبی و با جفتمون نوبتی سکس میکرد، البته ملایم و با ملاحظه. آخر شب یا همون دم صبح هم منو وسط خودشون خوابوندن. مرضیه تا لحظه آخر ازم لب گرفت و لمسم کرد.
سارینا چند قطره اشک روی گونهام رو با انگشت اشارهاش پاک کرد و گفت: هول بازی درآوردن. یکهو یه دختر خیلی خوشگل و هات به تورشون خورده. بدجور فیوز سوزوندن.
سامیار حرف سارینا رو تایید کرد و گفت: اگه بعدش بازم اذیتت میکردن، یه جای کار میلنگید. اما چون مراعات کردن، یعنی تهش دوست نداشتن که بهت صدمه بزنن. همه چی براشون لذت و بازی بوده.
سارینا گفت: به این فکر کن که در عوضش پونزده دست لباس برند مجانی گیرت میاد. میتونی کلی تیپ سکسی و خفن و متنوع بزنی، بدون اینکه هزینه کنی.
سامیار گفت: البته خبرای خوب دیگهای هم در راهه.
سارینا گفت: چی؟
سامیار لبخند مرموزی زد و گفت: بالاخره استارتشو زدم. مامان جسی رو به بابا برای ازدواج پیشنهاد دادم. به بابا گفتم سارینا رو میتونیم برای همیشه و از طریق لیلا جون کنترل کنیم.
سارینا گفت: واوووو بابا چی گفت؟
سامیار گفت: قرار شد فکراشو بکنه و خبر بده. فکر کنم همین روزاست که از مامان جسی بخواد تا بره پیشش.
سارینا گفت: که ازش خواستگاری کنه؟
سامیار گفت: هم خواستگاری و هم شرط و شروط آخر.
سارینا رو به من گفت: داری واقعنی مامانیمون میشی. وای که دیدن سوزش الناز چه حالی میده.
سامیار رو به سارینا گفت: مامانی رو لُختش کن. من میرم روغن ماساژ بیارم. امروز ماساژش میدیم تا خستگیش حسابی در بره.
سارینا گفت: من کمر و سینههاش.
سامیار گفت: منم پاها و کونش.
سارینا گفت: اگه بعدش سر حال و شهوتی شد، یه حال حسابی و ملایم هم به کُس و کونش میدیدم. به هر حال وظیفهمونه که هوای مامانمون رو همه جوره داشته باشیم.
سامیار با یک لحن جدی و در جواب سارینا گفت: آره درست نیست که مامانی رو شهوتی کنیم و بعدش به حال خودش بذاریمش.
جلوی آقای صدر نشسته بودم و حتی یک درصد هم لیلای سری قبل با اون همه اعتماد به نفس نبودم. سری قبل پیشنهاد دادم که چند ساعت از خودم رو در ازای یک درآمد بالا بفروشم. اما اینبار قرار بود آقای صدر بهم پیشنهاد خرید تمام وجودم رو بده. هنوز مردد بودم که به خاطر پدر و مادر و پسرم دارم خودم رو برای همیشه میفروشم یا برای لذت از بازیهای عجیب و غریب و بدون انتهای سارینا و سامیار؟!
آقای صدر سکوت رو شکست و گفت: سامیار پیشنهاد داد حقوقی که در حال حاضر به عنوان تدریس میگیری، در آینده به عنوان پول تو جیبی حفظ بشه. یک آپارتمان تو یکی از مناطق بالاشهر تهران برات بخرم. در کنارش یک ماشین صفر خوب هم برات بگیرم. بیشتر از یک کیلو و نیم طلا و جواهرات خیلی گرون قیمت که متعلق به همسرم بوده رو هم گفتن تا به تو بدم. با پیشنهادهای سامیار مشکلی ندارم و البته خودم هم میخوام یک مورد دیگه رو هم اضافه کنم. یک حساب پسانداز مسکن به مبلغ سه میلیارد تومن برای پسرت باز میکنم. هر وقت به سن قانونی رسید، میتونه از مبلغ و امتیازش استفاده کنه.
ناخنهام رو توی کف دستم فرو کردم و گفتم: شروط شما چیه؟
آقای صدر با خونسردی گفت: هر کدوم از شروطم رعایت نشه، هر چی که بهت دادم رو مثل آب خوردن ازت پس میگیرم. اول اینکه مِنبعد خانواده تو، فقط سارینا خواهد بود. فقط دو روز در هفته میتونی پیش خانواده خودت باشی. دوم اینکه فقط یک بار برای خواستگاری رسمی حاضرم تا با پدر و مادر و پسرت روبهرو بشم. دیگه بعدش حتی برای یک لحظه هم نمیخوام که ببینمشون، یعنی وقتش رو هم ندارم. سوم اینکه فقط و فقط و فقط یک شب با هم رابطه جنسی خواهیم داشت. این هم به اصرار ساریناست. بعدش من هیچ وظیفهای برای رفع نیاز جنسی شما ندارم و حق ندارید طلبی داشته باشید. در کل هیچ مسئولیتی در قبال شما نخواهم داشت. شما وارد شناسنامهام میشی برای رفع نیاز سارینا، و نه بیشتر. حتی اگه یک بار هم به جون من غُر بزنید یا طلبکار موردی بشید که چرا مثلا فلان وظیفه شوهریم رو رعایت نکردم، بدون درنگ برخورد شدیدی باهاتون میکنم. چهارم و از همه مهمتر اینکه تو رابطهای که بین شما و سارینا وجود داره و خواهد داشت، هیچ دخالتی نخواهم کرد. مسئولیت این رابطه نهایتا با خودتون خواهد بود.
دچار استرس شدم و با تردید گفتم: میتونم یک سوال بپرسم؟
آقای صدر با یک لحن جدی گفت: بفرما.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: هنوز مایل هستین که علت واقعی خودسوزی همسرتون رو بدونین؟
آقای صدر کمی فکر کرد و گفت: این موضوع دیگه اهمیتی نداره. وظیفه شما اینه که برای همیشه در اختیار دخترم باشی. دیگه لازم نیست به این مورد حتی فکر کنی.
مرضیه یک دستمالکاغذی بهم داد و گفت: وا خودت میگی تنت برای این همه فانتزیبازی سارینا و سامیار میخاره. یکهو هم که خر پول میشی. الان گریه برای چیه؟
اشکهام رو پاک کردم و گفتم: چون قسمتی از وجودم بهم میگه که دارم توی تاریکی مطلق فرو میرم و این اشتباهه. اما زور اونی که داره منو تو تاریکی فرو میبره، خیلی بیشتره.
-ای وای از دست تو لیلا. کلا دوست داری هر چیزی رو زهر تنت کنی.
+آره شاید اینطوری مثلا میخوام وجدانم رو بابت این همه هرزگی آروم کنم!
-تو هیچ کار اشتباهی نکردی که بخوای بابتش خودت رو سرزنش کنی. تو سرنوشت بچهات رو تغییر دادی. پدر و مادرت قراره از این به بعد تو رفاه و آسایش زندگی کنن. دیگه خبری از یک مشت همسایه ابله و بیمغز و دهاتی نیست. دیگه قرار نیست کلی کرایه خونه تو شکم صاحبمُرده صاحبخونه بریزی. خودت هم که شب و روز قراره عشق و حال کنی.
+راستی من یادم رفت بابت اون شب معذرت بخوام. گند زدم به برنامه شما.
-خیلی هم خوش گذشت. هم فاز خشن داشتیم، هم رمانتیک و گوگولی. راستش اگه پایه باشی، از خدامونه بازم تجربهاش کنیم.
+سری بعد، ازتون چیزی نمیگیرم. به تلافی خرابکاری که کردم.
-اوه مای گاد، پس یه سری دیگه هم قراره حسابی بترکونیم.
+من برم که باید شهلا رو به موقع جلوی مدرسه گیر بندازم.
-مطمئنی این بار تنها میخوای بری؟
+آره، به اندازه کافی به تو زحمت دادم.
-پس زودتر برو عزیزم تا دیر نشده. فقط قبلش میشه لبامو بوس کنی؟
لبهاش رو بوس کردم و گفتم: بعدا میبینمت، فعلا بای.
توی مسیر مدرسه شهلا، نمیدونستم به کدوم یکی از افکار توی ذهنم باید فکر کنم. روز بعد آقای صدر برای خواستگاری ازم، میاومد پیش پدر و مادرم. اونوقت من داشتم برای بچههاش و مخصوصا پسرش، زنی رو طور میکردم که آرزو داشت تا باهاش سکس کنه.
اینبار از جلوی شهلا در اومدم. سریع سلام کردم و گفتم: خیلی واجبه تا باهات حرف بزنم. لطفا بریم یه کافه یا رستوران. هر جا که تو گفتی.
شهلا مثل سری قبل جا نخورد، اما با شک و تردید به من نگاه کرد و گفت: اوکی بریم که دوست ندارم اینجا حرف بزنیم.
برای جفتمون نسکافه سفارش دادم. رفتم به سمت میزی که شهلا نشسته بود. جلوش نشستم و گفتم: مرسی که اومدی.
احساس کردم که شهلا گارد دفعه قبل رو نداره. انگار بیشتر کنجکاو بود و گفت: چیکارم داری؟
چند لحظه به چهره کشیده و خوشگلش نگاه کردم و گفتم: سری قبل اومدم پیشت تا بفهمم چقدر تو خونه آقای صدر امنیت دارم. تو اون لحظه جفتمون فکر میکردیم که سامیار جزئی از بازیهای سارینا نیست، اما اشتباه میکردیم. این خواهر و برادر دقیقا شبیه هم هستن. حتی شاید پدرشون هم جزئی از این بازی باشه. البته مدعی شدن که آقای صدر در جریان ذات واقعی سامیار نیست و فکر میکنه همه چی زیر سر ساریناست. حتی تهدیدم کردن که نباید در این مورد چیزی به آقای صدر بگم. به هر حال، در جریان باش که من الان فقط با سارینا سکس ندارم، با سامیار هم سکس دارم. جفتشون من رو مادر خودشون صدا میزنن و باهام سکس میکنن. دیگه فقط با سارینا بیرون نمیرم، سامیار هم باهامون میاد. لباسهای مادرشون رو تنم میکنن و جاهایی من رو میبرن که انگار مادرشون اونا رو میبرده.
چهره شهلا متعجب شد و گفت: خب اینایی که میگی، چه ربطی به من داره؟ واقعا مهمه که متوجه نشدم سامیار هم به هرزگی خواهرشه؟
بدون مکث گفتم: تو یه پروژه شکست خورده و ناقص بودی. تو نتونستی مامان هرزهای بشی که اونا میخوان. جهت اطلاعت بگم که انگار سامیار تو رو خیلی بیشتر از من میخواسته. چند قدم دیگه جلو میرفتی، سامیار خود واقعیش رو بهت نشون میداده.
شهلا پوزخند زد و گفت: میخوای بگی من نتونستم یه کثافتِ هرزهی روانی باشم، اما تو تونستی؟!
من هم پوزخند زدم و گفتم: این که قطعا. راستش منم به مرور فهمیدم فرق چندانی با اون دو تا روانی ندارم. اما نیومدم پیشت که این مورد رو یادآوری کنم. اومدم بهت یه پیشنهاد بدم.
نگاه شهلا دوباره کنجکاو شد و گفت: چه پیشنهادی؟
کمی مکث کردم و گفتم: پیشنهاد یک بازی. من مادرشون، تو خالهشون. چهل و هشت ساعت در اختیارشون هستیم. در عوض بهت پنج تا سکه طلا میدم.
شهلا بهم نگاه کرد و هیچی نگفت. من هم تو چشمهاش زل زدم و گفتم: هفت تا سکه.
شهلا دوباره سکوت کرد و چیزی نگفت. کمی کلافه شدم و گفتم: ده تا سکه، دیگه بالاتر نمیرم. چون دارم از سهم خودم بهت میدم. اگه قبول کردی، باید واقعی بازی کنی و وسط کار جا نزنی.
وقتی دیدم شهلا همچنان سکوت کرده، ایستادم تا برم. کیفم رو که برداشتم، شهلا گفت: قبوله، بشین چند تا سوال دارم.
حس خوبی بهم دست داد که یکی دیگه هم تو این دنیا شبیه من هست. آدمی که حاضره خودش رو برای پول، به یک خواهر و برادر روانی بفروشه. درست شبیه من!
مرضیه با خوشحالی گفت: مبارکه عروس خانم. کِی شیرینی ما رو میدی؟
حس بینهایت خوبی داشتم که صاحب یک آپارتمان عالی تو قیطریه شدم و یک ماشین خارجی خیلی خوب زیر پامه. با انرژی و رو به مرضیه گفتم: مرسی عزیزم.
-خیلی سریع اتفاق افتاد. موافقی؟
+آره یک هفته بعد از خواستگاری، عقد کردیم. همون روزِ عقد، آپارتمان و ماشین رو برام خرید. یک حساب بانکی پسانداز مسکن هم برای پسرم باز کرد. رئیس شعبه بانک گفت که با این مبلغ بالایی که اول کار سرمایهگذاری کردیم، تا ده سال آینده، پسرم مثل آب خوردن میتونه یه خونه عالی برای خودش بخره.
-توی تهران خونه داشتن، یعنی صد سال جلو بودن. خیلی برات خوشحالم عزیزم.
+از امشب قراره برم خونهشون و اونجا زندگی کنم. بابا و مامانم هم آخر همین ماه، اسبابکشی میکنن به خونه خودم.
-خوشحالن؟
+خوشحال؟! دارن پرواز میکنن. هم بالاخره شوهر کردم و دیگه از نظرشون بیوه نیستم، هم دیگه لازم نیست نگران کرایه خونه باشن. هم قراره تو یک خونهی بزرگ و شیک و تو یک منطقه خوب زندگی کنن.
-راستی از ماجرای اون زنیکه شهلا چه خبر؟
+قراره هفته دیگه بیاد خونه و با هم صحبت کنیم. یعنی هماهنگ کنیم که قراره چه غلطی بکنیم.
-خدا میدونه سارینا چه سناریویی براتون نوشته.
+خدا هم سر از کار این دختره در نمیاره.
-خب نگفتی شیرینی من و مجتبی رو کِی میدی؟
+تا قبل از اینم یه طلب حسابی ازم داشتی. نگران نباش گلم. این چند مدت رو که بگذرونم، یه شب میام پیش تو و مجتبی که تا صبح خوش بگذرونیم.
پسرم وقتی چمدون لباسهام رو دید، بغض کرد. من هم بغض کردم. اما سعی کردم گریه نکنم. بغلش کردم و گفتم: ما همیشه پیش همیم عزیزم.
اشک پدر و مادرم جاری شد. وقتی پدرم رو بغل کردم، بغضم ترکید و گریهام گرفت. پدرم انگار تو ضمیرش نگرانم بود و گفت: خیلی مواظب خودت باش دخترم.
اگه بیشتر میموندم، برای همهمون سخت تر بود. چمدونم رو گذاشتم صندوق عقب ماشین. نشستم پشت فرمون و حرکت کردم. اشک میریختم و باورم نمیشد که زندگیم تو چنین مسیری افتاده. انگار همهاش یک خواب و رویا بود و هر لحظه منتظر بودم که بیدار بشم.
وارد خونه آقای صدر که شدم، سارینا کل خونه رو تزیین کرده بود. برف شادی ریخت رو سرم و جیغ زنان گفت: هورا مامانی برای همیشه اومد پیشمون.
متوجه آقای صدر شدم که توی آشپزخونه نشسته. احساس کردم از چیزی که داره میبینه، اصلا خوشش نمیاد. انگار سامیار خونه نبود. هنوز نمیدونستم که آقای صدر واقعا از ذات واقعی سامیار خبر داره یا نه، و نمیتونستم حدس بزنم که نقشه سامیار و سارینا دقیقا چیه. سارینا مُچ دستم رو گرفت و من رو به سمت آقای صدر برد. بعد رو به پدرش گفت: بابا جون، نمیخوای عروس خانم رو ببری حجله؟
نگاه آقای صدر به سارینا، پُر از غیظ بود! یعنی سارینا پدرش رو هم وادار به خواستههای عجیب میکرد؟! آقای صدر ایستاد و به سمت اتاق خوابش رفت. اتاقی که در گذشته و با همسر سابقش در اونجا سکس میکرد. سارینا همچنان مُچ دستم رو نگه داشت و من رو به دنبال پدرش برد. وارد اتاق شدیم. سارینا دستم رو رها کرد و گفت: خوش بگذره.
برگشت و درِ اتاق رو بست. نمیدونستم باید چیکار کنم. احساس کردم آقای صدر داره حرص میخوره. با کلافگی و رو به من گفت: چرا معطلی؟
شال و مانتوم رو درآوردم. خواستم بلوزم رو هم در بیارم که آقای صدر گفت: لازم نکرده، همون شلوار و شورت کافیه.
شلوار و شورتم رو درآوردم. آقای صدر به دیوار اشاره کرد و گفت: همینطور ایستاده، پشتت رو بکن و دستاتو بزن به دیوار.
کف دو دستم رو به دیوار چسبوندم. صدای باز شدن کمربند و شلوار آقای صدر رو شنیدم. متوجه شدم که شورت و شلوارش رو تا زانوش پایین کشید. اومد پشت سرم. دستش رو حلقه کرد دور شکمم و کونم رو به عقب برد. بعد با تف، شیار کُسم رو خیس کرد. کیرش رو فرو کرد تو کُسم. دو طرف کونم رو گرفت و شروع کرد به تلمبه زدن. مطمئنم تو کمتر از یک دقیقه آبش اومد! چندین سال بود که گرمای آب منی رو تو کُسم حس نکرده بودم. آقای صدر ازم فاصله گرفت. شورت و شلوارش رو پوشید و گفت: نترس وازکتومی کردم، میتونی بری.
برگشتم و خواستم حرف بزنم که با عصبانیت گفت: گفتم گورتو گم کن و برو.
شال و مانتو و شلوار و شورتم رو گرفتم توی دستم. خیلی سعی کردم که گریه نکنم. باورم نمیشد که آقای صدر به شرط و شروطش اینقدر سخت و محکم عمل کنه. برای چند ثانیه من رو به گذشتهام با شوهرم برد و دقیقا همونطور باهام رفتار کرد. درِ اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. سارینا توی راهرو ایستاده بود. با یک لحن هیجانانگیز گفت: مبارکه عروس خانم. حالا میتونم بگم که مامان واقعیم شدی.
بعد دستم رو گرفت و بردم توی اتاق خودش. سامیار پشت درِ اتاق سارینا ایستاده بود. انگشت اشارهاش رو جلوی بینیش گرفت و بهم اشاره کرد که سکوت کنم! از حرکات ایما و اشارهای که با سارینا داشت، فهمیدم که نمیخوان آقای صدر متوجه حضور سامیار بشه! بعد از چند لحظه، آقای صدر از خونه بیرون زد. سامیار لبخند زنان به سمت من اومد. انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم و رو به سارینا گفت: آب بابا تو کُسشه.
سارینا با هیجان گفت: این یعنی مدرک واقعی که بالاخره مامان واقعیمون شده.
بعد رو به سامیار گفت: بابا مثل همیشه شبیه خروس با مامانی سکس کرد. تو باید جبران کنی.
سامیار گفت: آره مثل همیشه کار خودمه که مامانو ارضا کنم.
سامیار کامل لُخت شد. من رو به پشت و روی تخت سارینا خوابوند. پاهام رو از هم باز و تو پوزیشن میشنری، کیرش رو تو کُسم فرو کرد. خودش رو روم کشید و لبهام رو بوسید و گفت: من مثل بابا نیستم. هر طور شده ارضات میکنم مامانی.
سارینا روی زانوهاش و پایین تخت نشست. موهام رو لمس کرد و با یک لحن جدی گفت: این لحظه خیلی برامون مهمه. لطفا قدر این لحظه رو بدون و قدرشناس زحمات من و سامیار باش. مخصوصا سامیار که میخواد کوتاهی بابا رو جبران کنه.
چشمهام رو بستم و سعی کردم تمرکز کنم. دستهام رو دور گردن و پاهام رو دور کمر سامیار حلقه کردم. بعد چشمهام رو باز کردم و باهاش چشم تو چشم شدم. شروع کردم به خوردن لبهاش و به کون و کمرم موج دادم تا کیرش بیشتر تو کُسم فرو بره. سارینا این بار موهای سامیار رو نوازش کرد و گفت: دلت تنگ شده بود؟ برای وقتایی که آب کیر بابا تو کُس مامان بود و درست همون موقع ازت میخواست که تو هم کیرت رو فرو کنی تو کُسش؟
سامیار شهوتی تر شد. محکم تر تلمبه زد و گفت: آره خیلی سال طول کشید تا دوباره تجربهاش کنم. همهاش به خاطر توئه. مرسی خواهری. باورم نمیشه کیرم تو کُس خیس مامانیه. کاش کیر واقعی داشتی و این همه نرمی و خیسی رو حس میکردی.
من و شهلا کنار هم نشسته بودیم. سامیار و سارینا هم روبهرومون نشسته بودن. فکر میکردم خجالت بکشم که جلوی شهلا لُخت مادرزاد باشم در حالی که یک بات پلاگ دم سگی تو سوراخ کونمه و یک تل گوش سگی، رو سرم. اما انگار دیگه چیزی به اسم حیا و خجالت، توی وجودم نبود! لیلایی که قبل از آشنایی با سارینا بودم، هر لحظه کمرنگتر میشد و دیگه داشتم فراموشش میکردم.
شهلا که انگار کلافه بود، رو به سارینا گفت: خب حرف بزنین. زمان و مکان رو مشخص کنین و دقیقا بگین که قراره باهامون چیکار کنین؟ یا اصلا چرا تو کردان ویلا بگیریم؟ همینجا تو خونه مگه چشه؟
سارینا گفت: ویلای کردان کنسله. نقشه عوض شده. قراره بریم یه جای دیگه.
رو به سارینا گفتم: کجا؟
سارینا گفت: من و سامیار خیلی فکر کردیم. یعنی درباره گذشته خیلی فکر کردیم. به اینکه مامانم و خواهرش الناز، کجا بوده که همزمان با هم جندگی کردن؟
شهلا پوزخند زد و گفت: معلومه، وقتی دخترِ تو خونه بودن. الان قراره بریم خونه مادربزرگتون؟
سارینا گفت: نه اون موقع حساب نیست. ما با یه تحقیق کوچولو، به یه نتیجه جالب رسیدیم.
شهلا گفت: خب بگو، لازم نیست قبلش این همه مثلا هیجان بدی.
سارینا گفت: مامانم موقعی که فقط سامیار رو داشته، همراه با خالههام و مادربزرگم، یه سفر به مشهد رفتن. احتمال خیلی زیاد میدیم که اونجا، هم مامانم و هم خاله الناز، جندگی کردن.
رو به سارینا گفتم: میشه لطفا بگی منبع تحقیقاتت چیه؟
سامیار گفت: موبایل مامانم.
سارینا رو به سامیار گفت: از این به بعد بگیم مامان سابق. الان یه مامان جدید داریم.
شهلا زیرچشمی به من نگاه کرد و گفت: آره خیلی هم مامان سکسی و خوشگل و پایهای دارین.
رو به سامیار گفتم: مگه تو موبایل مادرتون چیه؟ یعنی با هماهنگی الناز، به پدرت خیانت میکرده؟ یعنی با هم؟
سامیار گفت: نه با هم نبودن. هر کدوم جداگونه برای خودشون جندگی میکردن. مامان سابقمون دوست داشت که کلی مدرک برای هرزگیها و جندگیهاش به جا بذاره. یکیش نگه داشتن اساماسهایی بود که با آقایون مختلف داشت. از پیامهاش فهمیدیم که تو همون سفر، مامان سابقمون با یکی دوست شده و چند روز زیرش خوابیده. از پیامهاش به همون یارو مشخصه که مامان سابقمون از جندگیهای الناز هم خبر داشته و حدس میزده که اونم برای خودش یکی رو تور کرده.
سارینا گفت: پس برنامه مشخصه. من و سامیار همراه با مامان و خاله عزیزمون، میریم مشهد. اونجا از هم جدا میشیم. سامیار با خاله شهلا و من با مامان جسی.
شهلا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: جسی؟!
پوزخند زدم و گفتم: منو با این وضع دیدی، تعجب نکردی، حالا که فهمیدی بهم میگن جسی، تعجب کردی؟
بعد رو به سارینا گفتم: یعنی همین؟ میریم مشهد و اونجا سکس میکنیم؟ اونم جداگونه؟
شهلا گفت: فکر میکردم قراره چهار نفری باشیم.
سارینا گفت: عجله نکنین، قراره کلی سوپرایز داشته باشیم. شما دو تا قراره اونجا یه عالمه برامون جندگی کنین. خب نظرتون چیه؟
هم من و هم شهلا دیگه حرفی در مقابل سناریوهای عجیب سارینا نداشتیم. سامیار و سارینا نیت کرده بودن که لحظه به لحظه هرزگیهای مادرشون رو بازسازی کنن و هر لحظه برای انجام این کار مصمم تر میشدن. سارینا وقتی سکوت ما رو دید، با یک لحن خاص و رو به شهلا گفت: دلت برای اتاقم تنگ نشده؟ دلت برای اینکه بهم التماس کنی که بیشتر جرت بدم، تنگ نشده؟
شهلا ایستاد و گفت: دقیق زمان مسافرت رو مشخص کنین و دو روز قبل بهم بگین.
سارینا هم ایستاد و رو به شهلا گفت: میخوای بری؟ نمیخوای امشب پیشمون بمونی؟ میتونیم چهارتایی تا صبح خوش بگذرونیم. البته اگه دوست داشته باشی.
شهلا چند لحظه مکث کرد و گفت: من اندازه مامان جسیتون، حشری و دیوونه نیستم. فقط برای ده تا سکه طلا قبول کردم که چهل و هشت ساعت در اختیارتون باشم.
سارینا به سمت شهلا رفت. کُس شهلا رو از روی شلوار جینش لمس کرد و گفت: هنوزم اصرار داری وانمود کنی که تهش آدم نجیب و پاکدامنی هستی؟ یعنی تو تک تک اون لحظاتی که داشتم میکردمت، حتی یک بار هم دوست نداشتی کیر واقعی سامیار تو کُست باشه؟
احساس کردم که شهلا داره جلوی خودش رو میگیره تا بغض نکنه. اما انگار موفق نبود. صداش به لرزش افتاد و گفت: چه لذتی میبری؟ از اینکه منو این همه تحقیر کنی، چه حسی بهت دست میده؟ خب آخرش که چی؟ میخواستی ثابت کنی که من یک زن جنده و هرزهام، خب ثابت کردی. به خاطر هیچی حاضر شدم خودمو بهت بفروشم. حالا هم دوباره اینجام، جلوی توئه روانی. از دست تو عصبانی نیستم. از دست خودم عصبانیم. با اینکه میدونستم و میدونم که هدف تو فقط خُرد کردن منه، باز اینجام.
تو اون لحظه، تنها آدمی بودم که شهلا رو درک میکردم. شاید من و شهلا هر دوتامون سندرم استکهلم داشتیم! روان ما توسط سارینا به گروگان گرفته شده بود و انگار با خواست خودمون تسلیم محض این گروگانگیری شده بودیم! شهلا به آرومی سارینا رو پس زد و به سمت در رفت. ایستادم و با قدمهای سریع به سمتش رفتم. دستش رو گرفتم و گفتم: قرارمون که سر جاشه؟
شهلا با چشمهای پُر از اشک گفت: آره نگران نباش. بهت قول میدم کاری کنم که مطمئن بشی تنها موجود کثیف تو این دنیا نیستی. چهار ماه تموم خودم رو برای یک چهلم پیشنهادی که تو بهم دادی، به سارینا فروختم. چرا برای دو روز نفروشم؟
شهلا من رو پس زد و از خونه بیرون رفت. وقتی برگشتم و چهره سارینا رو دیدم، حس کردم که ناراحت شده! در صورتی که توقع داشتم که از شکستن شهلا لذت ببره. توجهی نکردم و رفتم به سمت آشپزخونه و گفتم: میرم شام درست کنم.
وسطهای شام درست کردن بودم که سنگینی نگاه سارینا و سامیار رو روی خودم حس کردم. از توی هال به من زل زده بودن. انگار از نگاه کردن به زنی که جلوشون لُخت مادرزاد و شبیه یک سگ میگرده، هرگز سیر نمیشدن. مخصوصا وقتهایی که آشپزی و نظافت میکردم. یا به عبارتی موقعهایی که بیشتر از همیشه شبیه یک مامان میشدم!
من و شهلا عقب ماشین نشسته بودیم. سامیار رانندگی میکرد و سارینا کنارش نشسته بود. شب بود و هیچی از بیرون پنجره دیده نمیشد. سامیار داشت برای سارینا از حاشیههای دانشگاه میگفت. از واکنشهای سارینا فهمیدم که جزء به جزء روابط و دوستای سامیار رو میشناسه. شهلا هم مثل من به پنجره سمت خودش خیره شده بود. حدس زدم اونم کنجکاوه که سامیار و سارینا چه نقشهای برامون کشیدن، اما حدسم اشتباه بود. شهلا داشت به یک چیز دیگهای فکر میکرد. یکهو پرید وسط حرف سامیار و سارینا و گفت: شما دو تا با همدیگه هم سکس دارین؟
سارینا به خاطر سوال یکهویی شهلا، خندهاش گرفت. سامیار آینه عقب ماشین رو جوری تنظیم کرد که شهلا رو ببینه. با یک لحن متعجب گفت: از تهران تا اینجا داشتی به همین فکر میکردی؟!
شهلا با یک لحن بیتفاوت گفت: نه همین الان برام سوال شد. کنجکاوم بدونم کیرت رو تو خواهرت فرو میکنی یا نه.
سامیار گفت: نظر خودت چیه؟
سارینا گفت: جفتتون نظر بدین. اول مامان جسی. بعد خاله شهلا.
با چشم خودم دیده بودم که گاهی سارینا کیر سامیار رو میگیره تو مشتش و باهاش ور میره. حتی چند بار انتهای کیر سامیار رو گرفت و توی کُس من فرو کرد. اما هیچ وقت نشد که براش ساک بزنه یا باهاش سکس کنه. جلوی من هیچ حرمتی نگه نداشته بودن که بگم روشون نمیشه. یا شاید اینم مقدمهچینی برای یکی از بازیهاشون بود. شونههام رو انداختم بالا و گفتم: فکر نکنم سکس داشته باشین. شاید براش یه برنامه خاص دارین. از همون بازیهایی که سارینا طراحی میکنه.
شهلا رو به من گفت: واقعا فکر میکنی سکس ندارن؟
سارینا رو به سامیار گفت: یک رای مثبت و یک رای منفی. بهشون بگیم یا نه؟
سا