ماه شب تارم (۱)
“الهه”
طبق معمول تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم و جرئت حقیقت بازی میکردیم. آرتین بطری رو چرخوند و سر بطری افتاد طرف من. ندا گفت: “اووووف وقته تلافیه، جرئت یا حقیقت؟!”
پوزخند زدم و گفتم: “جرئت!”
یه لبخند شیطنت آمیز زد و گفت: “اون پسره رو میبینی کنار بوفه؟ همون سال بالاییه که رو نیمکت نشسته داره کتاب میخونه؟! ”
با حدس جمله ی بعدیش صورتم رو جمع کردم و گفتم: “ایششش! رضا مرادی؟!”
خندید و گفت: “آره! باید بری بهش شماره بدی!”
بچه ها همگی زدن زیر خنده و آرتین گفت: “حتی تصورشم خنده داره دوستپسری مثل من رو ول کنه بره به اون اُمُل شماره بده. ولی بامزه میشه برو ببینم چیکار میکنی عشخم.”
از لحن آرتین دوباره همه زدن زیر خنده. حتی تصور اینکه باهاش حرف بزنم برام سخت بود. مرادی یه پسر خیلی آروم و ساده بود که هیچ رفیقی نداشت و سیسش مثل این بچه مثبت ها بود که شب ها قبل از خواب یه لیوان شیر داغ میخورن و مامان باباشون رو میبوسن و میگن شب بخــــــیر. ولی باید روی ندا رو کم میکردم. بلند شدم و رفتم به سمتش. رو نیمکت نشسته بود و پاهاش رو روهم انداخته بود و غرق خوندن کتاب شده بود. خودم رو یکم لوس کردم و گفتم: “آقای مرادی!”
سرش رو از رو کتاب برداشت و گفت: “سلام، بله؟!”
لبام رو گاز گرفتم و چشم هام رو نازک کردم، شماره ام رو به سمتش گرفتم و گفتم: “میشه بیشتر آشنا بشیم؟”
دستپاچه شد و بعد از کمی مکث گفت: “متاسفم! من علاقه ای به آشنا شدن با کسی ندارم.”
حرصی شدم و دندون هام رو رو هم فشار دادم و گفتم: “نه من خیلی دوست دارم باهات آشنا بشم اسکل! این فقط یه بازی مسخره بود وگرنه تو کی هستی که من بخوام بهت شماره بدم؟ تو خوابت هم نمیدیدی که با من حرف بزنی! میخواستیم اسکلت کنیم دِهاتی! الان فاز گرفتی برا من؟!”
بهم لبخند زد و گفت: “تموم شد؟!”
اخم کردم و با حرص گفتم: “بعله.”
با خونسردی سرش رو پایین انداخت و به کتاب خوندنش ادامه داد. عصبیتر شدم، دلم میخواست خفهاش کنم. همه ی دوست هام اونجا جمع شده بودن. آرتین گفت: “چیز بدی گفت مرتیکه؟ بهش گیر بدم؟”
با صدای بلند گفتم: “نه بابا اصلا این یارو در حدی نیست که تو بخوای بهش گیر بدی!”
شب همون روز همش ذهنم درگیر ماجرای دانشگاه بود. حس میکردم با رفتارش کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته. حدود ساعت های ۱۰ شب بود که آرتین بهم زنگ زد گفت بیا بریم بیرون دور دور. مامانم با رفیق هاش رفته بود بیرون و منم اصلا حال نداشتم برم بیرون؛ به آرتین گفتم که اون بیاد خونه ی ما. بعد از نیم ساعت رسید. آرتین یه پسر قد بلند چشم رنگی بود که از بازو هاش تا مچ دستش رو خالکوبی کرده بود. اکثر دختر های دانشگاه تو کفش بودن ولی خب من زود تر تورش کردم؛ یا بهتره بگم اون من رو تور کرد. اومد تو و همدیگه رو بغل کردیم. کنار گردنم رو بو کشید گفت: “عطرت خیلی سکسیه.”
سرش رو گرفتم تو دستام و با لحن کشیده ای گفتم: “چشم های تو هم خیلی خیلی سکسیه.”
سرش رو جلو آورد و لب بازیمون شروع شد. بیتحمل لب هام رو مکید و آروم دست هاش رو به سمت کونم برد. کونم رو تو دستش گرفت و محکم فشارش داد و اسپنک زد. لبام رو ول کرد و دم گوشم خمار گفت: “امشب میخوام جرش بدم.”
بغلم کرد و به سمت اتاق خواب رفتیم. پرتم کرد رو تخت و شروع کرد به درآوردن پیراهنش. منم تاپ و سوتینم رو در آوردم. اومد جلوتر و سرم رو تو دست هاش گرفت و به سمت کیرش هدایت کرد. دکمه ی شلوارش رو باز کردم و شورت و شلوارش رو تا زانو هاش پایین کشیدم. لب هام رو گاز گرفتم و گفتم: “اوووف دلم براش تنگ شده بود.”
بعد شروع کردم آروم زبونم رو از رو تخمهاش تا سر کیرش کشیدن. با نوک زبونم با سر کیرش بازی بازی میکردم و همزمان با دست هام تخمهاش رو میمالیدم. تو چشم هاش نگاه میکردم و ساک میزدم که سرم رو به طرف تخمهاش هدایت کرد و گفت: “اخخخ… بکنش تو دهنت.”
دهنم رو باز کردم و کل تخمهاش رو تو دهنم جا دادم. مکشون میزدم و با دستام کیرش رو میمالیدم. دوباره بالاتر اومدم و اینبار کیرش رو سریع تر ساک زدم. بعد از چند دقیقه گفت: “بسه… بخواب.”
دمر روی تخت خوابیدم. روی تنم خیمه زد. کیرش رو از روی ساپورت به کُسم میمالید و کسم رو خیس خیس کرده بود. نوک سینم رو تو دهنش برد. میمکید و گاز میگرفت و با دستش، سینه ی دیگهام رو فشار میداد. و به نوبت با سینه هام بازی میکرد. با زبری زبونش رو نوک سینهام، شدیدا حشری شده بودم. دوست نداشتم کارش رو تموم کنه ولی خودش رو بالاتر کشید و کنار گوشم گفت: “خودتو خالی کردی؟”
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. بعد رفت پایین تر و ساپورت و شورتم رو از پام در آورد. با دست هاش شروع کرد به مالیدن کس و کونم. با آب دهنش دستش رو خیس کرد و آروم انگشتش رو گذاشت رو سوراخ کونم و شروع کرد به فشار دادن. آروم آروم انگشتش تا ته رفت تو، چند دقیقه ای انگشتش رو تو کونم نگه داشت و شروع کرد به عقب جلو کردن. لب هاش رو آورد نزدیک گوشم، لاله گوشم رو گاز گرفت و گفت: “وقتشه پارت کنم.”
نشست رو پاهام و سر کیرش رو گذاشت رو سوراخم، آروم آروم فشارش داد و سرش رفت تو، گفتم: “ایییی… آرتین درد داره.”
با اینکه بار اولمون نبود ولی هر بار به اندازه ی بار اول درد داشت.
گفت: “درد کشیدنت بیشتر حشریم میکنه جنده کوچولو.”
بعد محکم تر کیرش رو فشار داد و کیرش تا نصفه رفت تو کونم. ناله هام شدت گرفت و سوزش کونم بیشتر شد. آرتین بی اعتنا به ناله هام محکم تلمبه میزد. موهام رو از پشت تو دستش گرفت و قوس کمرم رو بیشتر کرد. بعد از چند دقیقه کمرم شدیدا درد گرفت و ازش خواستم ادامه نده تا پوزیشنمون رو عوض کنیم ولی محکمتر موهام رو کشید و گفت: “هیس! ساکت باش… فقط ناله کن برام.”
تلمبه هاش شدت بیشتری گرفت و بالاخره داغی آبش رو تو کونم حس کردم.
از روم بلند شد و بدون اعتنا بهم به سمت دستشویی رفت. عصبی شدم و گفتم: “ببخشید من عروسک جنسیت نیستم ها، ارضا نشدم هنوز…”
گفت: “دیر وقته باید برم. الان مامانت برمیگرده. یکم خودت رو بمال ارضا میشی.”
خیلی بهم برخورد و بازم احساس حقارت کردم… بعد از رفتن آرتین بعد از مدتها دوباره گریه کردم…
“رضا”
بعد از دانشگاه دلم نمیخواست برم خوابگاه و تا شب تو خیابون ها قدم زدم. فکرم درگیر اتفاق دانشگاه بود. حس میکردم با رفتارم اون دختر رو جلوی همه کوچیک کردم. هر چند یه جورایی ته دلم خوشحال بودم ولی بازم عذاب وجدان داشتم. بعد از کلی کلنجار با خودم، خودم رو راضی کردم که ازش عذر خواهی کنم. از شانس خوب یا بدم فردای اون روز اصلا دانشگاه نیومد. حالا دیگه احساس بدی داشتم و تا ازش عذر خواهی نمیکردم آروم نمیشدم. نیومدن هاش به دانشگاه به یه هفته رسید و نگرانش بودم. از یکی از رفیق هاش احوالش رو پرسیدم که گفت: “الهه خودکشی کرده و بیمارستانه!”
دنیا رو سرم خراب شد. یعنی بخاطر رفتار اون روز من خودکشی کرده بود؟ ولی نه امکان نداشت. هیچکس بخاطر همچین اتفاقی خودکشی نمیکنه. طاقت نیاوردم و یه دسته گل خریدم و با دوستش رفتم بیمارستان.
برعکس همیشه که شر و شیطون بود اینبار آرومِ آروم خوابیده بود. بهش نزدیک شدم و گل رو گذاشتم کنار تختش. به محض اینکه من رو دید اخم کرد و صورتش رو به سمت دیگه چرخوند. گفتم: “واقعا متاسفم… هم بخاطر رفتار اون روزم تو دانشگاه و هم بخاطر اتفاقی که براتون افتاده. امیدوارم که من رو ببخشید.”
اصلا بهم توجه نکرد و جوابی نداد. کتابی رو که تو راه خریده بودم، کنار تختش گذاشتم و گفتم: “یه هدیه ی کوچیکه امیدوارم قبول کنید.”
خداحافظی کردم و به سمت در اومدم. خواستم از اتاق خارج بشم که گفت: “سیگار شکلاتی! همون کتابیه که اون روز داشتی میخوندی!”
لبخند زدم و گفتم: “بله خودشه! راستی بدون آرایش خیلی قشنگ ترید!”
تعجب کرد و چشماش گرد شد. خودم هم تعجب کردم و نمیدونستم چرا همچین چیزی گفتم. با دیدن چشمهاش دست و پای خودم رو گم کردم و خواستم سریع برم بیرون، که با سر رفتم تو دیوار! خندهاش گرفت و لب هاش رو گاز گرفت. از خجالت سرخ شدم و هرجوری که بود از اتاق اومدم بیرون.
قلبم تند تر میزد و با به یاد آوردن اون اتفاق خندم میگرفت. با فکر کردن به لبخندش لبخند رو لبهام مینشست و صدای قلبم رو بلندتر حس میکردم. خودم هم نمیدونم چم شده بود…
**
“الهه”
کتاب رو از کنار تخت برداشتم و شروع کردم به خوندن.
“زنی که آفریده شده تا دنیا رو پر از آرامش کنه، حال نیاز داره کسی به خودش آرامش رو تزریق کنه. کسی باشه تا شونه های پر دردش رو عمیق فشار بده و هر دردی که روی اون شونه های نحیفه رو برداره. حتی اگه به جبر زمونه تصمیم بگیره زن نباشه… توی یه شکاف کوچیک… زن حتی اگه خودش بخواد، حتی اگه از زندگی همین که حس کنه کسی بهش نیاز داره باز زن می شه و سرشار از محبت، این غریزه یک زنه، احساساتش سال ها و قرن ها فاصله گرفته باشه…”
تو اون چند روزی که بیمارستان بودم، آرتین حتی یک روز هم به بیمارستان نیومد و فقط تلفنی کلی باهام دعوا که چرا همچین کاری کردی. حتی یکبار هم تو رابطه درکم نکرد و نپرسید که دردت چیه. بعد از اومدن رضا و شنیدن عذرخواهیش حس خوبی داشتم. بعد از مدت ها حس کردم یکی داره بهم اهمیت میده. شب همون روز باز هم بهم پیام داد و احوالم رو پرسید. هیچوقت فکر نمیکردم یه روز به رضا فکر کنم چون ما تو اعتقاد و سلیقه و ذهنیت و همه چی خیلی با هم فرق داشتیم. دو تا آدم از دو تا دنیای کاملا متفاوت بودیم…
چند ماه گذشت. دوستی من و رضا عمیق تر شد. بیشتر باهم حرف میزدیم و کم کم ذهنیتم نسبت به رضا تغییر کرد. در اصل دیدگاهم نسبت به زندگی تغییر کرد. بعد از امتحانات پایان ترم، رضا به کردستان برگشت و اونجا بود که مثل همیشه تنها شدم. اونجا بود که فهمیدم دلتنگی واقعی چقدر تلخه. اونجا بود که فهمیدم رضا جای خودش رو تو قلبم محکم کرده…
“رضا”
اولین بار بود که انقدر دلم برای دانشگاه تنگ شده بود. بهتره بگم دلم برای الهه تنگ شده بود. لحظه شماری میکردم که روز ها زودتر بگذره و ترم جدید شروع بشه. دلم میخواست حسم رو به زبون بیارم و به الهه بگم که چه حسی بهش دارم ولی وقتی بیشتر فکر میکردم فقط به این نتیجه میرسیدم که من و الهه فرسخ ها با هم فاصله داریم…
یه شب با صدای پیام گوشیم به خودم اومدم. الهه بود: “رضا تا حالا عاشق شدی؟”
“بستگی داره تعریف عشق چی باشه!”
“اممم اینکه حس کنی بدون یه نفر نمیتونی زندگی کنی، دلبسته اش باشی، کنار اون حالت خوب باشه، وقتی میبینیش یا باهاش حرف میزنی ضربان قلبت شدت بگیره و زانو هات بلرزه…”
“اگر این تعریفه عشقه، آره عاشق شدم!”
“کیه اون یه نفر؟!”
“ببخشید ولی نمیتونم بگم!”
“آها امیدوارم بهش برسی… شب بخیر.”
“راهنمایی میکنم حدس بزن.”
“به من چه اصلا، برام مهم نیست کیه!”
“موهاش مشکیه، چشم و ابروش مشکیه، بینیش مادر زادی فرمش عملیه، دهنش کوچولوعه و خیلی قشنگ میخنده، تازه یکم حسوده، وقتی هم ناراحت میشه میگه شب بخیر!”
“من؟!”
“آره خانومی تو :)”
اون شب تا خود صبح حرف زدیم. باورم نمیشد که حس بینمون دو طرفه باشه و اونم بهم حس داشته باشه؛ ولی بین حس خوبی که داشتم یه سری افکار مریض در مورد الهه و گذشتهاش اذیتم میکرد…
“الهه”
بعد از ماجرای خودکشیم، رابطهام با آرتین کلا بهم خورد و به هم زدیم. چیزی نگذشت که با ندا ریختن رو هم و کلا رابطه ام رو با اون اکیپ قطع کردم. بعد از اومدن رضا تو زندگیم، حالم روز به روز بهتر میشد و دیگه خبری از خودزنی و کابوس دیدن نبود. دیگه نه قرص میخوردم نه گریه میکردم. رضا با تموم آدمایی که دیدم فرق داشت. اون مهربون بود، بی حاشیه بود، سالم زندگی میکرد و همین باعث شده بود منم کم کم مثل اون بشم. دیگه خبری از مهمونی و شبگردی و مشروب خوردن و سیگار کشیدن نبود؛ چون رضا اینطور میخواست…
چند ماه از رابطمون گذشت. یه روز که طبق معمول مامانم با دوستاش رفته بود بیرون بهش زنگ زدم: “رضا امروز تا شب خونه تنهام، میشه بیای پیشم؟”
“من؟ بیام خونتون؟ نمیشه… آخه همسایه ها میبینن براتون بد میشه.”
“اینجا کسی به کسی کاری نداره. بیا لطفا اذیت نکن.”
“آخه عزیز دلم میترسم دردسر بشه برات!”
“نمیشه، نترس… آدرس رو برات میفرستم. منتظرتم”
رضا یه پسر معمولی با چشم و ابروی مشکی، موهای تقریبا بلند، بینی کشیده و لبای باریک بود. ولی قطعا موهاش قشنگترین موهایی بود که تو کل عمرم دیده بودم. جوری که با فکر کردن بهش دوست داشتم انگشت هام رو بین موهاش ببرم و بازی بدم.
من دیگه یه دختر ۱۸ ساله نبودم که با فکر کردن به یه قرار ضربان قلبم بالا بره؛ اولین بارم هم نبود که پسر خونه میاوردم. پس دلیل این همه هیجان رو درک نمیکردم. خونه رو مرتب کردم، میوه شستم، دو تا ظرف چیپس و پفک آماده کردم. من! منی که از کار کردن متنفر بودم! اصلا نمیفهمیدم چم شده. فکر اتفاقاتی که بعد اومدنش قرار بود بیوفته، دستام رو یخ کرده بود. هم دوست داشتم این یک ساعت باقی مونده زود تر بگذره و هم از استرس میگفتم کاشکی باهاش هماهنگ نکرده بودم.
عقربه ها با سرعت از کنار هم رد میشدند و من طبق معمول که موقع استرس قفل میکردم، روی تخت دراز کشیده بودم. خب الان چی بپوشم؟ نکنه لباس باز بپوشم بدش بیاد با خودش بگه چقدر خرابه؟ یا اصلا لباس پوشیده بپوشم ممکنه بگه به من اعتماد نداشته که اینقدر خودش رو پوشونده. اون پیراهن طلائیه هم که خیلی مجلسیه، نمیخوام بدونه چقدر درگیر اومدنش بودم.
تو این افکار دست و پا میزدم که نگاهم به ساعت افتاد. یا خدااا فقط نیم ساعت مونده، بمیری الهه دیر شد.
با عجله جلوی آینه ایستادم. از تیپم راضی بودم. یه پیراهن مشکی با گل های ریز قرمز که تا روی رونم بلند بود. با یه ساپورت مشکی. صندل های مشکیم هم ناخون های قرمزم رو خیلی قشنگ قاب گرفته بود. آستین لباسم شنل مانند بود و بازو هام رو میپوشوند. موهای مشکیم رو مدل دم اسبی و خیلی محکم بالای سرم بسته بودم که چشم های مشکیم رو کشیده و خمار نشون میداد. کل آرایشم رو هم توی یه خط چشم ساده و رژ خیلی کمرنگ خلاصه کردم.
به نظرم همه چی خوب بود و البته چیزی تا رسیدن رضا نمونده بود. حس میکردم صدای قلبم تو کل اتاق داره اکو میشه که صدای آیفون بلند شد. وای خدایا رسید. آروم باش الهه، مگه آرتین کم اومده تو این خونه؟ رضا هم مثل آرتین. ولی خودم خوب میدونستم تنها شباهت آرتین و رضا فقط جنسیتشونه.
در رو باز کردم و سعی کردم با یه لبخند پسر کُش، به استرس دیدنش نقاب بزنم. دوست نداشتم بفهمه قبلم داره سینم رو میشکافه.
بالاخره اومد، تو قاب در ایستاد و با لبخند سرش رو پایین انداخت و سلام کرد. وای خدایا چقدر خجالتی! خندهام گرفت ولی سعی کردم اخم کنم، گفتم: “وقتی نگاه نمیکنی یعنی طرف زشت شده یا خوشت نمیاد نگاهش کنی یا چی؟ هر چند مهم نیست. من به جذابیت خودم شک ندارم ولی زشته بی احترامی به میزبان اونم توی خونه ی خودش.”
سرش رو بالا آورده بود و با چشم های گرد شده نگاهم میکرد. هول شده بود و گفت: “نه… نه، الهه این چه حرفیه! من قصد بی احترامی نداشتم. فقط… فقط چیزه. خیلی خوشگل شدی. بعد من… من فقط…”
اینقدر باحال هول شده بود که نتونستم تحمل کنم و بلند زدم زیر خنده. حالا چشم هاش از قبل هم گرد تر شد و رو لبای خودش هم لبخند نشست. دستش رو گرفتم و گفتم: “بیا تو دیوونه، شوخی کردم.”
و باز هم خندیدم. خودش هم همزمان با لبخند حرص میخورد. حالا جفتمون آروم تر بودیم. نه از استرس من خبری بود، نه از خجالت اون.
روی مبل دو نفره نشست؛ منم روی مبل تک کنارش نشستم. دوست داشتم الان روی پاش نشسته بودم ولی میدونستم نمیشه. حداقل الان نمیشد ولی خب به یه بهونه که میتونستم کنارش بشینم… با لبخند نگاهم کرد. با خنده گفتم: “چرا اینجوری نگاه میکنی؟”
گفت: “چجوری نگاه کنم؟”
خواستم بهش میوه تعارف کنم که دیدم پیشدستی و چاقو رو یادم رفته بیارم. تو دلم به این همه گیج بودنم لعنت فرستادم. وقتی بیست و دو سال دست به سیاه و سفید نزنی همین میشه دیگه.
گفتم: “معذرت میخوام، من الان برمیگردم.”
سریع رفتم سمت آشپزخونه و با بشقاب و چاقو برگشتم. از تمام میوه های روی میز براش توی بشقاب چیدم و جلوش گذاشتم. برای خودم هم میوه گذاشتم و این دفعه کنارش نشستم. با لحن مهربونش گفت: “راضی به زحمت نبودیم خانوم خانوما.”
با همین کوچک ترین توجهش و البته نزدیکی بهش، ضربان قلبم بالاتر رفت. اینا از من بعید بود. این سکوت و خجالت کشیدن از الهه ی همیشگی بعید بود. اصلا نمیدونستم باید چی کار کنم یا چی بگم. سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهش رو حس میکردم و بیشتر گرمم میشد. خودت رو جمع کن الهه، این چه وضعشه! با عشوه سرم رو بالا گرفتم و گفتم: “خوشگل ندیدی؟! این جوری زل بزنی تموم میشم ها!”
لبخند زد و گفت: “ندیدم. این همه زیبایی و خانومی و متانت در عین شیطون بودن یه جا ندیدم.”
خانومی و متانت؟ اولین بار بود کسی این رو بهم میگفت. دلم حق داشت بریزه. لبم رو از خجالت گاز گرفتم تا لبخندم زیادی کش نیاد. دیدم که نگاهش از چشمهام سمت لبم رفت ولی خیلی زود دوباره به چشمهام نگاه کرد.
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:“الهه”
“جانم؟”
“اینقدر دلبرانه میگی جانم آدم یادش میره چی میخواست بگه.”
خندیدم و به خودم گفتم کاش زودتر پیدات میکردم. قبل از اینکه اینقدر دیر بشه…
“الهه به نظرت چشم های من بزرگ تره یا تو؟”
از این سوال یهوییش جا خوردم. پشت چشم نازک کردم و با پرویی گفتم: “وااا خب معلومه؛ قطعا چشمهای من!”
پوزخند زد و گفت: “اعتماد به نفستو برم بچه. اصلا بیا اندازشون بگیریم!”
با چشم های گرد خندیدم. رضا دو تا دستش رو بالا آورد. چشمهاش رو بست و شصت دستش رو روی چشمهاش گذاشت. بعد دستش رو برداشت و گفت: “من مال خودم رو اندازه گرفتم. حالا نوبت توئه.”
به تبعیت از اون چشم هام رو بستم. دستش رو گذاشت رو چشم هام و با شصتش مژه های بلندم رو ناز کرد و گفت: “خدا از هیچ ظرافتی موقع آفریدنت کم نذاشته.”
هنوز غرق این تعریف لذت بخشش بودم که داغی لب هاش رو، روی لبهام حس کردم…
ادامه…
نوشته: سفید دندون و الههیآتش