متخصص (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

خیلی طول نکشید تا برای فرزاد مسجل شد که اتفاق بدی برای مهسا افتاده. مهسا هم نگران همین بود، اما تا جای ممکن سعی کرد که اوضاع رو عادی جلوه بده. از طرفی نگران عماد بود و عهد‌شکنی احتمالیش.
توی تخت مهسا سعی کرد زودتر خودش رو به خواب بزنه اما فرزاد آروم از پشت بغلش کرد و گفت : نمیخایی بهم بگی چی شده؟ هر چقدم زور بزنی بازم چشمات لوت میدن. بگو بینم کی اذیتت کرده!؟
بغض و نگرانی و نفرت و پشیمانی، معجون غریبی از احساسات رو برای مهسا ساخته بود. دوست داشت زودتر از دست این لحظات خلاص بشه و کوه استرس و نگرانی که یکباره روی زندگیش ویران شده محو بشه. اما حالا که چاره‌ای نداشت باید داستانی سر هم میکرد.
برگشت سمت فرزاد و به چشماش خیره شد
-امروز ظهر وقتی بعد از خرید از دوستام جدا شدم، وسط شلوغی بازار یهو همهمه‌ای شد. انگار چند نفر با هم درگیر شده بودن و مردم هم برای اینکه قاطی جریان نشن درمیرفتن. اطرافم که شلوغ شد یهو حس کردم یه نفر دست انداخته بین پاهام. بعد از پشت بهم چسبید و محکم سینه‌ام رو چنگ زد. انقدر حالم بد شد که حتی توان داد زدنم نداشتم. به خودم که اومدم برگشتم تا بزنمش اما انگار بین جمعیت آب شد و رفت زیر زمین. حتی ندیدمش کثافت رو. نای سرپا ایستادنم نداشتم. با گریه و ناله خودمو رسوندم به خیابون و اومدم خونه…
فرزاد که بهت زده به حرفای مهسا گوش میکرد یهو منفجر شد و داد زد که : خب تقصیر خودته دیگه! اگه همون اول داد میزدی مردم اون کسکش مادر قحبه رو میگرفتن و همچین کونش میزاشتن که دیگه گوه نخوره. خار اول و …
مهسا نالید که : به خدا نفهمیدم کی اومد و کی رفت …
و بعد یهو زد زیر گریه. سرش رو به سینه فرزاد فشار داد و هق هق گریه‌اش اطاق رو پر کرد…

سه روز پر از استرس و اضطراب گذشت. دیروز فرزاد لپتاپ رو از عماد گرفته بود و مهسا به یاد آورده بود که هیچ وقت با لپتاپ وارد اکانت اینستاگرامش نشده. با پرس‌و‌جو از تعمیرکار موبایل و کامپیوتر اطراف خونه، به این نتیجه رسید که اکانتش هک شده و کشف این مساله درد اتفاقات اون روز رو براش صد برابر میکرد.
تلفن رو برداشت. تصمیمش رو گرفته بود. باید این اتفاق رو با کسی در میون میگذاشت.
-الو
-سلام مرجان
-قطع کن مهسا!
-مرجان قطع نکن توروخدا!
تلفن قطع شده بود. مهسا دوباره شماره گرفت. دوباره و دوباره…
-چی میخایی از جونم!
-باید باهات حرف بزنم مرجان
-نمیتونم حرف بزنم. اینو بفهم
-خواهش میکنم. فقط یه دیقه!
-زود بگو!
-اتفاق خیلی بدی برام افتاده. چیزی که غیر از تو با هیچ کسی نمیتونم درمیون بزارم. باید باهات حرف بزنم
-نمیشه. اصلا شدنی نیست
-توروخدا مرجان …
التماس های مهسا مرجان رو نرم کرد و با هم قراری برای روز بعد گذاشتن. مهسا خوشحال بود از اینکه بالاخره درد بزرگ توی سینه‌اش رو میتونه با کسی درمیون بزاره.
روز بعد مهسا سر ساعت وارد کافی‌شاپی شد که مرجان آدرس داده بود. کافی شاپی دنج و تاریک که اصلا با روحیات مرجانی که مهسا میشناخت سازگار نبود. مهسا به سمت پیشخوان میرفت که صدای مرجان رو شنید.
-مهسا!مهسا!بیا بالا
از پله‌ها بالا رفت و تو نور کم طبقه بالا به زور مرجان رو شناخت. چشمای درشت و بینی باریک، لبهای درشت و زیبا و گونه‌هایی صاف و کشیده که حالتی جدی به صورت همیشه خندانش میبخشید. اجزای صورت همونا بودن اما انگار که سایه‌ای از تاریکی و وحشت، حس و حال زیبای گذشته رو ازش گرفته بود.
مرجان مهسا رو به دنج‌ترین و تاریک ترین کنج کافی‌شاپ برد و دور میز کوچیک دونفره‌ای نشستن.
-خب بفرما!
-چرا اینطوری میکنی مرجان؟مگه من بهت بدی کردم؟بخدا هنوزم عاشقتم. تو از اون کثافت طلاق گرفتی، چرا دور ما رو هم خط کشیدی؟ مگه من برای آشتی دادن تو و اون کثافت کم تلاش کردم. مگه …
-بس کن مهسا! اومدی اینارو بهم بگی؟
-باشه! باشه! اتفاق عجیب و بدی برام افتاده که در موردش فقط میتونم با تو حرف بزنم.
-باشه بگو. گوش میکنم.
مهسا شروع به تعریف ماجرا کرد. بغض و اشک و خشم و کینه با کلمات همراه شده بود و تعریف ماجرا رو برای مهسا سخت میکرد. مرجان وقتی از ارتباط عماد با ماجرا خبردار شد، ابتدا خشمگین بعد کنجکاو و نهایتا شوکه شده بود. حرف‌های مهسا داشت تموم میشد و اشک جای حرف رو گرفته بود که متوجه شد مرجان واکنشی نشون نمیده. چند بار صداش کرد. چشماش رو پاک کرد و توی نور کم دقیق‌تر به صندلی مقابلش نگاه کرد. سر مرجان پایین افتاده بود و به نظر از حال رفته بود. مهسا به سمت مرجان جست زد و کمی آب به صورتش زد. چشمهای مرجان باز شد. چشم‌هایی که اشک بی اختیار ازشون جاری بود. مهسا نگران پرسید :چی شد مرجان؟ ببخشید که ناراحتت کردم!
مرجان بهت زده بود و غمگین.
-برو دو تا آب معدنی بگیر و بیا بالا.
مهسا با آب معدنی برگشت. یک ربعی طول کشید تا حال مرجان کمی بهتر بشه. مهسا هنوز متعجب بود و اصلا حدس نمیزد که این اتفاق انقدر باعث بهم ریختن مرجان بشه. بالاخره مرجان شروع به حرف زدن کرد :
-دردهایی رو که سه ماه بود به زور فراموش کرده بودم دوباره به یادم آوردی. متاسفم مهسا، واقعا متاسفم !
-تو چرا متاسفی؟ این جریان هیچ ربطی به تو نداره!
-چرا داره! اگه من جلوش وایمیستادم این اتفاق برای تو نمیفتاد. اگه من کم نمیاوردم این حیوون انقدر جری نمیشد.
-چی شده مرجان. واسم تعریف کن.
مرجان آه بلندی کشید :
-چهار ماه پیش بود که دعواهای من و عماد خیلی بالا گرفته بود و روزی نبود که باهم دعوا نکنیم. من تصمیم گرفته بودم که مهریه ام رو ازش بگیرم. اونم فهمیده بود که من جدی‌ام و میدونست اینطوری آپارتمان رو از دست میده.
یه روز ازم خواست که یک هفته بهش مهلت بدم و توی یک هفته آینده با هم خوب باشیم تا اونم فکراشو بکنه و قرار مدار جدایی رو بزاریم و طلاق بگیریم. چند روز بعدی به آرامی گذشت. توی اون چند روز دایما با یکی از کسایی که براش از دوبی قطعات کامیپوتری رو بصورت قاچاق میاورد در تماس بود. اسم‌اش فرشاد بود. از قدیم باهاش کار میکرد و منم بارها اسمش رو از عماد شنیده بودم.
روز چهارم بود که عماد ازم خواست با هم شام بیرون بریم. موقع شام فرشاد دو بار با عماد صحبت کرد. ظاهرا بار باارزشی برای عماد میاورد. منم خوشحال بودم که رسیدن این بار و سود خوب حاصل از اون، باعث بشه عماد راحتتر با طلاق موافقت کنه و مهریه منم بده. عماد تو طول مسیر برگشت خوشحال بود. بین راه یه جای تاریکی نگه داشت و به یاد دوران دوستیمون ازم خواست براش ساک بزنم. من که حتی تمایل به سکس هم نداشتم قبول نکردم اما عماد خیلی اصرار کرد. نهایتا چهار پنج دقیقه تو ماشین لب گرفتیم و منم با دست با کیرش ور رفتم.
وقتی خونه رسیدیم عماد از پشت بغلم کرد و کنار در لباسامو درآورد و باهام سکس کرد. تقریبا به زور بود اما برام اهمیت زیادی نداشت و گذاشتم که ارضا بشه.
فردا شب عماد بهم گفت که فرشاد و زنش فردا میان تهران برای تحویل یکسری از مدارک مربوط به همون بار. گفت من باید برای سرکشی دوره ای به سیستم های یک شرکت برم خارج تهران و تو مدارک رو تحویل بگیر و ازشون پذیرایی کن.
طبق معمول یه پیرهن بلند پوشیدم تا فرشاد و زنش بیان.
ساعت ۱۲:۳۰ بود که زنگ مونو زدن. در رو زدم و فرشاد و شیلا – زنش – اومدن بالا. اولین بار بود که فرشاد رو میدیدم. مرد سی و چهار پنج ساله و قد بلندی بود. موهای کم پشت اما سبیل پرپشتی داشت. صورتش کمی سبزه بود اما نه به اندازه ای که فکر میکردم. تصور من از فرشاد یه مرد جنوبی و سیاه بود.
شیلا به وضوح مسن تر از فرشاد بود. مانتوی کوتاهی تنش بود و موهاش از دو طرف صورتش آویزون شده بود و بخشی از گونه اش رو پوشونده بود. قیافه شون به دلم ننشست اما به حساب سالها مراوده با عماد دعوتشون کردم داخل خونه.
شیلا مانتوش رو درآورد و همراه کیف اش کنارش گذاشت و با فرشاد روی مبل نشستن. از قبل چایی دم کرده بودم و برای پذیرایی چایی آوردم. شیلا از توی کیف‌اش سه تا شکلات خارجی درآورد و بهم گفت : مرجان جون چاییت رو با این بخور که فوق‌العاده است. یه کم تلخ هست اما با چایی واقعا میچسبه.
شکلات رو ازش گرفتم و منم تکه ای کندم و با چایی خوردم. بعد از حدود ده دقیقه حس کردم سرم داره سنگین میشه. پلک‌هام سنگین شده بود و بین زمین و هوا بودم.
یهو دیدم که شیلا کنارم نشسته. بغلم کرده بود و میگفت : چی شده مرجان جون؟ انگار شکلات گرفته ات ها؟ پاشو بریم تو اتاق روی تخت یه کم دراز بکش.
اختیارم دست خودم نبود. به اتاق خواب که رسیدم سایه محوی از فرشاد رو دیدم که لبه تخت نشسته. شیلا منو به سمت فرشاد هدایت کرد. فرشاد دستمو و گرفت و دامن پیرهن رو بالا داد و منو روی پاهاش نشوند.
فرشاد دستامو بالا آورد و دور گردنش انداخت. اختیاری از خودم نداشتم و گیج و منگ فقط میفهمیدم که اتفاقات بدی داره رخ میده. دامن پیرهنم بالا رفته بود و پاهام لخت و عور کنار پاهای فرشاد آویزون بود.
فرشاد دهنش رو کنار گوشم آورد و در حالیکه روی رونم دست میکشید گفت : ای جونم سفید برفی! هزار ماشاالله پوستت مثل برف سفیده.
بعد لبهاش رو روی لبهام گذاشتم و چند دقیقه ازم لب گرفت و با دستاش پاهام رو مالید. حالم داشت به هم میخورد اما توانایی هیچ عکس‌العملی رو نداشتم. کم‌کم دستای فرشاد از زیر پیرهن بالا اومد و به کمرم و بعدش به پستونام رسید. دستاش زیر سوتین رفته بود و به آرامی سینه هام رو فشار میداد. انگار هیچ نگرانی ای نداشت و داشت با خاطر جمع با معشوقه اش، عشقبازی میکرد.
کمی که با پستونام بازی کرد، زیپ پیرهنم را پایین کشید و درش آورد. با یک دست لباس خودشم درآورد و دوباره منو به آغوش کشید. دوباره لبهاش رو به لبهام چسبوند و با دستاش مشغول جستجوی بدنم شد. دستاش بالا و پایین میرفتن و بعد از مدتی بند سوتینم رو باز کرد و درش آورد. سینه هام رو میخورد و با دستاش از پایین منو بیشتر و بیشتر به خودش فشار میداد.
برجستگی کیرش رو حس میکردم اما کاملا فلج بودم. نوک سینه هام رو با لباش میکشید و میبوسید. انگار که قصد بلعیدن سینه ام رو داشته باشه، اونارو تو دهنش میکرد و میک میزد. مطمین بودم که سینه هام کبود میشن. ولع شدیدی داشت و ول کن نبود.
بعد از چند دقیقه بلندم کردم و روی تخت خوابوند. شرتم رو از تنم درآورد و خودشم شلوار و شرتش رو درآورد.
خوابید و کیر دراز و شق شدش رو جلوی صورتم گرفت و سعی کرد بکنه تو دهنم. اما بعد کمی تقلا فهمید که انقدر منگ ام که توانایی اینکارو ندارم.
این دفعه خودش سرش رو گذاشت لای پام و شروع کرد به لیسیدن کصم. ناخودآگاه ترشحات کصم سرازیر شده بود و صدای لیس زدن و بوسیدن کصم توسط فرشاد رو میشنیدم. توی دنیای غریبی بودم. منگی و بی‌اختیاری و تحریک و شهوت.
کمی که گذشت روم دراز کشید و کیرش رو توی کصم حس کردم. درد داشتم و حس کردم که چیز بزرگی وارد بدنم شده. اما فرشاد انگار که قصد رنجوندن منو نداشته باشه، با احتیاط شروع کرد به تلمبه زدن. کیرش جلو عقب میشد و من تو دنیای خودم غرق در وحشت و شهوت و ترس و لذت بودم.
بعد از مدتی کیرش رو تندتر عقب جلو میکرد و همزمان دوباره پستونامو به دهن گرفته بودم. نوک پستونام درد میکرد و تا جایی که میشد ناله میکردم. اما صدای من لابلای قربون صدقه رفتن ها و فحش های فرشاد گم بود.
کمی بعد دوباره تغییر حالت داد و این دفعه پاهامو بالا گرفته بود و محکم تلمبه میزد. شکمم درد گرفته بود و سعی میکردم غلت بزنم و بچرخم اما توانش رو نداشتم. صورت‌ام رو برگردوندم و چشمم افتاد به شیلا. تصویر ماتی ازش میدیدم. اما انگار فقط منتظر بود و هیچ عکس‌العمل خاصی نداشت.
تلمبه زدن‌های فرشاد تندتر و تندتر شد و احساس کردم که وجودم پر شد از آب کیر فرشاد. پاهامو ول کرد و روم خابید. لبامو بوسید و بعد دم گوشم نجوا کرد : خوب کصی هستی،خیلی خوب! خدات رو شکر کن که نمیتونم، وگرنه محال بود که به این راحتی ولت کنم. همین الانشم دوست دارم دوباره از اول شروع کنم. اما حیف که نمیشه خوشگله. اصلا زنای خونگی یه مزه دیگه‌ای دارن!!
اینا رو گفت و صورتم رو لیسید. صدای شیلا از اونطرف اومد که :بیارش تو هال. خودتم جم کن.
فرشاد پاشد و من و بغل کرد و توی پذیرایی روی مبل خوابوند. اثر چیزی که بهم داده بودن کمتر شده بود و بیشتر میفهمیدم، اما انگار یه کسی بهم نهیب زد که همونطوری بمون. چشمامو بستم. نفس کسی رو نزدیک صورتم حس کردم و بعد هم کشیده شدن دست‌اش رو کصم. چشمامو باز کردم. شیلا بود. نگام کرد و گفت : خیلی دوست داشتم خودمم یه حالی باهات بکنم. اما نمیشد. ایشالا یه موقع دیگه.
بعد لبهاش رو روی لبهام گذاشت و محکم ازم لب گرفت. چشمامو بستم تا صدای بستن در به گوشم رسید. خودمو به زور به حموم رسوندم و سعی کردم با دوش گرفتن هوشیار بشم.
همه چیز برام گنگ و مبهم و شوکه کننده بود و شبیه علامت تعجب شده بودم. تا اینکه …
مرجان ساکت شد و خیره شد روی میز. مهسا با چشمهایی خیس منتظر باقی حرفهای مرجان بود.
-خب چی شد؟
-تا اینکه سه روز بعد عماد اومد خونه و فیلمی بهم نشون. فیلم سکس من و فرشاد. تو اون سه روز من هیچی نگفته بودم. میدونستم که همه چی علیه من میشه. بهم گفت که فرشاد این فیلم رو فرستاده و گفته مدت‌هاست با زنت ارتباط دارم. جنس‌هایی هم که قرار بود برام بیاره و برداشته و میگه اگه دنبالم باشی این فیلمو پخش میکنم.
بعد هم بهم حمله کرد و کتکم زد. بارها بهم گفت جنده و فاحشه. و بعد در نهایت حرف آخر رو زد : هر چه زودتر از هم جدا میشیم اما مهریه‌ات رو میبخشی. اگر مهریه بخواهی اونوقت ازت شکایت میکنم و جنازه‌ات رو به خانواده جنده پرورت تحویل میدم.
صورت مهسا مثل مجسمه شده بود و بدنش مثل جنازه سرد بود. نگاه بی روحش رو به مرجان دوخت و زیر لب گفت :
-کار خودش بوده مرجان!کار خود کثافت‌اش
اشک از چشم های مرجان جاری شد…

ادامه دارد…

نوشته: Shams4857

دکمه بازگشت به بالا