محسن و نوید (۱)

روز سختی برای محسن بود، تازه از سرکار به خونه برگشته بود و نیاز داشت دوش بگیره تا سرحال بیاد، اما همون موقع موبایلش زنگ خورد و محسن صدای کسی رو شنید که اصلا انتظارش رو نداشت.
محسن ۳۵ سال سن داشت و کارمند بانک بود. چند سالی بود که شهر و دیار خودش رو ترک کرده بود. گمان میکرد اومدن به تهران شاید بتونه چیزی که واقعا هست رو تغییر بده.
محسن خوش‌چهره و جذاب بود، واسه‌ی همه عجیب بود که چطور تا این سن دوست دختری نداشته، بعضی‌ها فکر میکردن شاید محسن مشکلی توی ناحیه‌ی پایین‌تنه‌ش داره اما خود محسن خیلی خوب میدونست دلیل این رفتارش چه چیز یا بهتر بگم، چه کسیه.
محسن وقتی تلفن رو قطع کرد، پریشون شد. انگار یه جور استرس مثل خوره توی تنش افتاده بود. خونه رو مرتب کرد و چای رو گذاشت تا دم بکشه و بعد با سرعت به حموم رفت.
کسی که با محسن تماس گرفته بود، پسر همسایه‌ی دیوار به دیوار خونه‌ی پدریش در شهرستان، نوید بود.
نوید دو سالی از محسن بزرگتر بود، ده سال پیش درست یک هفته قبل از اومدن محسن به تهران، با یه زن ازدواج کرده بود و محسن از مادرش شنیده بود که زندگی خوبی دارن و منتظر بدنیا اومدن بچه‌ی دومشون هستن.
نوید به محسن زنگ زده بود چون به تهران اومده بود اما جایی برای موندن نداشت، پس فکر کرده بود چه بهتر که سری به دوست و هم‌محلی قدیمی‌ش بزنه.
محسن دلواپس بود و دلیل خوبی برای این استرس و کلافگی داشت…عشق.
البته که نوید چیزی از احساس محسن به خودش نمی‌دونست…نوید گمان میکرد که تمام محبت‌ها و کارایی که محسن در گذشته براش انجام داده، فقط به خاطر رفاقتشون بوده و حتی به ذهنش هم این مسئله خطور نمی‌کرد که محسن با وجود اینکه ده سال از آخرین دیدارشون میگذشت، به یاد چهره و بدن نوید خودارضایی میکرد.
محسن در عرض دو ساعت هم خونه رو تمیز کرده بود و هم حموم رفته بود و به سر و وضعش رسیده بود، دوست داشت به چشم نوید زیبا بنظر برسه، حتی اگر نوید فقط به چشم یک دوست میدیدش.
صدای زنگ در به صدا در اومد، محسن با شوق درو باز کرد، اما جای چهره‌ی زیبا و مردانه‌ی نوید، صورت پسربچه‌ای رو دید که گویا کارگر سوپرمارکت بود و سفارش‌های محسن رو براش آورده بود، محسن از اینکه مثل احمق‌ها خودش رو جلوه داده بود کمی پیش اون پسر که حداکثر یازده سال سن داشت خجالت کشید، پول خرید رو حساب کرد و کیسه‌ها رو از دست پسر بچه گرفت، تا خواست در رو پشت سرش ببنده، اون صدای آشنا مانع شد: مهمون نمیخوای؟
محسن به معنی واقعی کلمه قلبش رو در سینه حس نمیکرد… خون در چهرش دویده بود و دستاش به شدت میلرزیدن… کیسه‌های خرید رو به زمین انداخت و روش رو برگردوند سمت مردی که ده سال خودش رو از دیدن چهرش محروم کرده بود، موهای قهوه‌ای پریشونی که تا زیر گوشش میرسید، چشمهای درشت مشکی رنگی که با مژه‌های بلند اطرافش احاطه شده بودن، بینی کشیده‌ای که کمی قوز داشت، لب‌های مردونه‌ای که حالا به شکل یک انحنای زیبا در اومده بودن… نوید تغییر کرده بود، انگار شکسته و پریشون شده بود اما نگاهش هنوز اون برق پررنگ هیجان رو درونش داشت… هیکلی تر شده بود و اون هیکل، برازنده‌ی قد بلند و رشیدش بود. محسن نمیتونست از نگاه کردن به نوید دست بکشه، انگار توی دنیای دیگه‌ای سیر میکرد که با صدای نوید به خودش اومد: قرار نیست دعوتم کنی بیام تو؟
محسن با تته پته جواب داد: چ‌‌…چرا…بیا تو…
از جلوی در کنار رفت، نوید کفش‌هاش رو درآورد و اومد داخل، کیسه‌های خرید که هنوز دم در بودن رو برداشت و با لبخند به محسن نگاه کرد و آهسته گفت: ببخشید مزاحم شدم…دلم برات تنگ شده بود رفیق.
اینو گفت و بعد به سمت آشپزخونه رفت و کیسه‌هارو روی اپن گذاشت‌.
محسن دستی به پشت سرش کشید و گفت: این چه حرفیه؟ منم دل‌تنگت بودم… فقط چون خیلی یهویی شد هنوز نتونستم باور کنم اومدنتو…چقدر عوض شدی‌‌…
نوید بلند خندید و بعد گفت: آره… دارم وارد چهل سالگی میشم… دیگه باید کم کم بار و بندیلمو جمع کنم…
محسن گیج شده بود و گفت: ولی تازه همین الان رسیدی…
نوید طوری که انگار محسن یه سرگرمی جالبه نگاهش کرد و گفت: منظورم اون دنیا بود عزیزم.
محسن که بعد از شنیدن واژه‌ی “عزیزم” حالا از خجالت صورتش سرخ شده بود، اخم ظریفی کرد و گفت: استغفرالله…این چه حرفیه میزنی؟
نوید روی مبل نشست و از توی جیبش یه پاکت سیگار درآورد و پرسید: اجازه هست؟
محسن با سر تایید کرد و روبروی نوید نشست، وقتی نوید مشغول روشن کردن سیگارش با کبریت شکسته‌ی داخل دستش بود، محسن پرسید: چرا اومدی تهران؟
نوید که حالا موفق شده بود سیگارش رو روشن کنه، کام عمیقی گرفت و بعد گفت: مثل تو فرار کردم.
محسن ابروهاش رو بالا داد: یعنی چی؟
نوید به مبل تکیه داد: بچه‌ی دوممون پاش به این دنیا باز نشد…شقایق افسردگی گرفته بود و خشن شده بود…هر کاری از دستم بر اومد براش کردم اما تهش بخاطر بدهی‌هام و مردن بچه طلاق گرفت و دخترم هم با خودش برد…دیگه نمیتونستم هوای اون شهر رو تنفس کنم‌…از خودم فرار کردم…میخوام یه زندگی جدیدو شروع کنم و بعد دخترم رو ازش پس بگیرم…
محسن از فهمیدن حال و روز نوید سخت ناراحت شده بود ولی نمیتونست به خودش اعتراف نکنه که طلاق نوید، خبر خوبیه. بلند شد و رفت توی آشپزخونه، از توی کابینت دوتا گلس و یه بطری جک دنیلز برداشت آورد، روبروی نوید نشست و گلس‌ها رو پر کرد.‌ لیوان هاشون رو به هم زدن و به سلامتی خودشون نوشیدن… حساب اینکه چقدر نوشیدن، از دستشون در رفته بود…با هم از خاطرات خوب گذشته میگفتن و می نوشیدن که ناگهان محسن با یه لبخند گشاد روی لبهاش گفت: میدونستی من همیشه تو رو دوست داشتم؟
نوید پوزخند زد و جواب داد: همه توی محل منو دوست داشتن ولی هیچکدوم مثل تو لایق رفاقت کردن نبود.
محسن سرش رو تکون داد و گفت: اشتباه فهمیدی…من جوری طوری دوست دارم که یه زن عاشق یه مرد میشه.
نوید که این حرفارو باور نکرده بود و عجیب مست بود با خنده گفت: یعنی دوست داری بهم بدی؟شقایق هیچوقت طرفدار این نبود که از کون بهم بده.
محسن بلند شد و جلوی نوید زانو زد: من هر چی تو بخوای بهت میدم نوید.
دست‌هاش رو روی زانوهای نوید گذاشت و کم کم روی رون هاش کشیدشون، صورتش رو به وسط پای نوید چسبوند و آروم در حالی که با دستهاش سعی داشت دکمه‌ی شلوار نوید رو باز کنه، صورتش رو به اون ناحیه می‌مالید و عمیق نفس میکشید. نوید جا خورده بود و خشکش زده بود: تو داری چه غلطی میکنی؟
محسن که حالا بر خلاف تمام عمرش شجاع شده بود و میتونست طوری که واقعا هست رفتار کنه، بالاخره دکمه‌ی شلوار نوید رو باز کرد و بعد به چشمهاش خیره شد: ازت خواهش میکنم…فقط همین یه بار بزار انجامش بدم…بعد دیگه میتونی بری و دیگه اسمم هم نیاری.
چیزی درون نوید اجازه‌ی مقاومت نمیداد، پس با پلک زدن به محسن، اجازه‌ی پیشروی داد.
محسن لبخندی زد و بعد شلوار نوید رو پایین کشید…از روی شورت هم کیر نوید خیلی بزرگ تر از تصور محسن به نظر می‌رسید… بینیش رو جلو برد و به شورت نوید چسبوند و عمیق بوی کیرش رو تنفس کرد‌‌…با دندون شورت نوید رو پایین آورد و چشمش به جمال کیر ۱۸ سانتی کلفت نوید‌ روشن شد. زبونش رو سر تا سر کیر نوید کشید، سر کیرش رو بوسید و خایه هاش رو به آرومی مکید. نوید زانو هاش میلرزید… تا به حال این حس رو تجربه نکرده بود… به آرومی ناله میکرد…محسن که از کیرش از صدای ناله‌های مردونه‌ی نوید حسابی سفت شده بود، سر کیر نوید رو داخل دهنش کرد و زبونش رو روی شکاف شاش نوید کشید… نوید کلافه شده بود… دستهاش رو لای موهای فر قهوه‌ای محسن برد و سر محسن رو محکم به کیرش فشار داد…حالا دماغ محسن به پوست بالای کیر نوید چسبیده‌ بود…محسن عق میزد اما می‌خواست طوری پیش بره که نوید میخواد پس سعی کرد مقاومتی نکنه… نوید چند ثانیه‌ای سر محسن رو در اون حالت نگه داشت و بعد رهاش کرد…محسن چند تا سرفه کرد…اشک از چشم‌هاش سرازیر شده بود… پریکام نوید همراه آب دهنش از کنار لبهاش سرازیر شده بود، وقتی چند نفس عمیق کشید، نوید از جاش بلند شد و دوباره موهای محسن رو اسیر دستاش کرد، نوید شروع زد به تلمبه زدن توی دهن محسن، صدای ناله‌های بلند نوید و برخورد کیرش با گلوی محسن، خونه رو پر کرده بود، نوید چند ثانیه‌ی دیگه به این کار ادامه داد و بعد محسن رو رها کرد و در حالی که از شدت هیجان و لذت نفس نفس میزد گفت: میدونی که این کار اشتباهه‌‌‌…درسته محسن؟
محسن که حالا صداش گرفته بود گفت: مهم نیست…من عاشقتم…قبل از اینکه بیای توی حموم خودمو واست آماده کردم.
نوید پوزخندی زد و گفت: پس متاسفم که قراره حسابی دردت بیاد رفیق.
دستش رو به صورت محسن کشید و با شستش دهن محسن رو باز کرد و آب دهنش رو تف کرد توی دهن محسن… محسن از تمایلات نوید خبر نداشت اما حس میکرد داره از این کار لذت میبره…
نوید در حالی که برای خودش جق میزد گفت: پوزیشن سگی.
محسن اطاعت کرد،لباسهاشو درآورد و در اون حالت قرار گرفت… نوید حالا از توی ساکی که همراهش بود دنبال کاندوم میگشت، بالاخره یه دونه پیدا کرد و کشید سر کیرش و پشت محسن قرار گرفت… تفی به سوراخ محسن انداخت و بعد بدون اخطار کیرش رو داخل محسن فرو کرد و شروع کرد توش تلمبه زدن…محسن بلند ناله میکرد و با هر ناله‌ش نوید، ضربه‌ی محکمی به باسنش میزد. بلاخره بعد چند دقیقه نوید ارضا شد و از محسن که هنوز کیرش راست بود و ارضا نشده بود کشید بیرون.
ادامه پارت بعد-

نوشته: دین وینچستر

دکمه بازگشت به بالا