مراسم عزاداری حسین و زن فوق حشری (۱)
” مراسم عزاداری حسین و زن فوق حشری”1
محسن هستم ۳۲ ساله ، مجرد ، با ۱۸۵ سانت قد و ۹۰ کیلو وزن ، با چهره ای خوب و ۲۰ سانت کیر …
شخصا اعتقادی به مراسمات سینه زنی و عزاداری ندارم. چون اولا این مراسمات متعلق به ایران و ایرانی نیستند
دوما ، ۱۴۰۰ سال پیش نوشتن وکتابت اصلا نبوده ، نويسنده ای هم وجود نداشته و سواد هم عمومی نبوده، فقط هر از چند گاهی ، مطالبی را رو پوست حیوانات نوشته اند ، که بالای ۹۵ درصد مطالب دروغ محض و برای سرگرمی و رونق دکان دینداری و ساخته و پرداخته ذهن علمای صفویه برای گریاندن عوام بوده است .
سوما ، جنگ حسین و یزید هم ، بر سر کوس زن زیبایی بنام ” اربنب ” بوده که یزید با دادن پول ، اون زن و شوهرش را راضی میکنه، تا طلاق بگیرند. و با یزید ازدواج کند. ولی حسین میره رو معامله ، یزید و پول بیشتری به زن و شوهر پرداخت میکنه تا با حسین ازدواج کند .
و اینچنین جنگ شروع میشه وما شیعیان ،برای کوس ارینب سینه زنی میکنبم .
بگذریم .الان مراسمات عزاداری مجالس خوبی برای دختر بازی و تور انداختن زنان و دختران است . مراسم انتخاب ، رفیق و رل و پارتنر و…است.
اما خاطره خودم که عبن واقعیت است :
شب سوم یا چهارم محرم ، برای چند قلم خرید ، با ماشینم از خانه خارج و سمت خیابان رفتم ، در طول مسیر زن و شوهری را دیدم که به سمت هیات سینه زنی و عزاداری میرفتند،
زنه خیلی تابلو و تک بود .
مانتو خفن و جلو بازی پوشیده بود.کاملا جلو باز و با چاک بلند ، با شلوار لی آبی بسیار تنگ ، و وافعا زیبا و برازنده هیکلش.
ناخودآگاه ترمز کردموگفتم ، مسیر هیات عزاداری یه کم دوره ، اگر دوس داربن بفرمایید سوار بشین.
مرد جلو وخانمش هم صندلی پشت ماشین نشستند. سلام و تشکر کردند و راه افتادم. یک لحظه تو آیینه، نگاهم به نگاه خانمش قفل شد.
کامل براندازش کردم . نگاهش تو نگاهم بود . خدایا چقدر زیبا بود .
گفتم هیات میرین ؟؟
مرد گفت : والا بخدا نمیزارن توخونه بشینیم و کمی استراحت کنیم ، خسنه و کوفته از کار روزمره، شب هم باید بیایم هیات .
گفتم ولا این مراسمات مال اعراب جاهلی است و ربطی به ما ایرانیان ندارد . ؟؟
من که اصلا نمی روم . الان هم کار داشتم ، اومدم بیرون وگرنه هبچ لذتی بالاتر از خونه موندن و تنها بودن نیست . من تنهایی تو خونه را به صدتا مراسم ترجیح می دهم .
در ضمن میدونی دوستای من که متاهل هستند چکار میکنند؟
گفت : نه
گفتم همیشه زن و بچه هاشون را میزارن تو مراسم و خودشون میرن خونه . وقتی مراسم تمام شد میان دنبالشون .
گفت . خیلی فکر خوبیه !!!
زنش سری تکان داد و لبخندی زد .
کنار هیات پیاده شدند . و من هم چند متر جلوتر، پارک کردم و پیاده شدم . دور ونزدیک اونها موندم و جوری که مرد متوجه نشود ، خودم را در معرض دید خانمش گذاشتم .
بلاخره مرد، از زنش جدا شد و سمت خونه رفت. زنش همونجا مونده بود.
وقتی شوهرش از دید مان خارج شد ، زن سرش را چرخاند و منو دید.
من هم رفتم و سلام کردم و گفتم ببخشید شوهرتون را ازتون جدا کردم .
گفت کار شما مردها از این بهتر نیست ؟ !!!
گفتم چرا ؟ مگه چکار کردیم ؟
گفت همیشه میخواین از خانم هاتون دور و تنها باشین و خوش بگذرانید!!!
گفتم : کجای خوش گذراندن بد است ؟
گفت؛ همون دیگه ، تنهاییش !!!
گفتم ، بستگی داره که چگونه تنها باشی !!!
بعد گفتم :
دلا خو کن به تنهایی .
که از تنها بلا خیزد …
سعادت آنکسی دارد
که از تنها بپرهیزد…
لبخندی زد وگفت : امان از دست شما مردها !!! شاعر هم هستی!!!
گفتم من پسرم ، و هنوز مرد نشدم .
گفت : بهتون نمیاد با این سن و سال مجرد باشی،؟
گفتم مجرد و پسر هستم !!!
تا ببینم کدام فرشته ، منو از پسر بودن نجات میده و مرد میکند.
گفت عجب .!!!
گفتم .پرنسس ؛ اینجا ممکنه آشنایی ،فاميلی یا دوستی مارا ببیند…و خوبیت ندارد ،
افتخار میدی چند لحظه تو ماشینم مزاحمتون بشم ؟
گقت به چه دلیل ؟
گفتم ، خواهش میکنم فقط چند دقیقه؟
گفت باشه پسر خوب،
درب جلو ماشین رابراش باز کردم ولی رفت صندلی پشت نشست ،
گفتم، پس من هم باید صندلی پشت بشینم و گرنه ، گردنم درد میگیره .!!!
یا بیا جلو بشین !!!
سکوت کرد .من هم رفتم کنارش ، رو صندلی عقب نشستم .
گفتم ، ببخشید مزاحم شدم .
من محسن ۳۲ ساله ومجردم .
افتخار میدین ، اسم پرنسس زیبا و محبوبم را بدانم ؟
گفت ، اختیار دارین آقا محسن،
من میترا ، ۳۰ ساله ، ومتاهل .
گفتم بزنم به تخته ،
هزار ماشالله.
بخدا فکر کردم حداکثر ۲۵ سالتونه .
گفت، نظر لطف شماست .
گفتم هیچ میدونی قتل حسین بر سر کوس زن زیبایی بوده ؟ .
گقت ، مرض چه پررو .
چه راحت اسم میاری ؟
بعد داستان ارینب و یزید و حسین را براش گفتم .
گفت تو از کجا ميداني .
گفتم ، رشته دانشگاهی من تاریخ است و همه ی مطالبی که برات گفتم ،سندیت دارد.
بعد آرام بهش نزدیک شدم و گفتم . ماشالله چه عطر و ادکلن خوش بویی زدین ، و موی سرش را که از کنار روسری اش بیرون زده بود ، را بو کشیدم و بوسیدم.
گفت .ممنونم .
گفتم . وقتی کلاس لباس پوشیدن و راه رفتنت را دیدم ، واقعا عاشق ات شدم …و همزمان دستش را گرفتم و بوسیدم …
باز هم خندید .
گفت خیلی زرنگ و زیرک هستی .
گفتم نه به زیبایی تو !!!
اینبار بغلش کردم .
گفتم میترا جان ،
گفت بله ،
گفتم بجون خودت از همون لحظه که دیدمت .دارم دیوانه میشم ، افتخار میدی دوستم بشی ؟
گفت من شوهر دارم .
گفتم ، متاسفانه شوهر داری .
کاش نداشتی .
ولی الان دیگه چاره ای نیست ،
من نگفتم شوهرت میشم ، گفتم دوستت میشم ،
گفت امان از حاضر جوابی تو .
گفتم، خوب ، چکار کنم برای دل عاشق شده ام .
دلم از دستم رفته ،!!!
چراغ سبز را از صحبت هاش گرفتم ،
گفتم ، اینحا سر و صدای هیات و بلندگوها اذیت میکنه ، بریم دوری بزنیم، .زود برمیگردیم . نگران شوهرت هم نباش.
سکوت کرد .
رفتم جلو نشستم وگفتم تو هم بیا صندلی جلو .
حرکت کردیم . دستم را دور گردنش گذاشتم و اونو سمت خودم کشیدم و لبش را بوسیدم . سرش را پایین انداخته بود .
این بار محکم تر بوسیدمش .
گقت مواظب رانندگي ات باش.
اینبار دستم را رو رانش گذاشتم . شلوار لی تنگ و بدن بسیار نرمش ، کیرم را سیخ کرد. .
کمی رانش را مالیدم و در ضمن براش میخواندم.
بعد دستش را گرفتم و رو ران خودم گذاشتم .
اول دستش را ثابت نگه داشت . ولی
کم کم دستش را سمت کیرم کشیدم . اول مقاومت کرد ولی کم کم عادی شد وقتی کامل کیرم را تو دستش گرفت ، یک لحظه جا خورد. و لبش را گزید. و خندید .
خانه من نزدیک بود .سمت خانه رفتم ، ریموت پارکینگ را زدم و وارد شدیم ،
گفت تو همه کارهات را بدون اجازه انجام میدی ، ؟
گفتم در مقابل پرنسس زیبایی مث میترا ، من هیچ حرفی نمیزنم ،
پیاده شدیم ، درب سمت شاگرد را براش باز کردم و گفتم بفرمایید پرنسس زیبای من .
پیاده شد دستش را گرفتم و رفتیم تو خونه ، رو مبل دونفره نشست .
من لباس های خودم را غیر از شورت و زیر پیراهن رکابی ام در آوردم و کنارش نشستم . مانتوش را راحت از تنش در آوردم .یه تاب سفید ، و شلوار لی آبی .
دکمه شلوارش را باز کردم . هرچه مقاومت کرد گفتم باید مث من راحت باشی .
سرپاشد. محکم بغلش کردم . لبم بر لبش گذاشتم . شلوارش را تا زانو پايين کشیدم. دستم که به کوسش رسید . خودش را عقب کشید . ولی محکم در دستم گرفتمش. کوسش، کامل خیس بود . نگاهش کردم . سرش را پایین انداخت.
گفتم ، میترا جان کوس ات که حرف های زیادی داره میزنه ،،،!!!
گفت ، خیلی بیشعور و پر رو هستی!!!
همین نگاه و همین جملات، سبب شهوتی تر شدن دو تامون شد،
میترا هم منو بخودش فشار داد .
خجالت و شرمش ریخت ،
رو زانوهاش نشست و شورتم را پایین کشید. کیرم را بیرون آورد و در دستش گرفت و گفت ؛ صلوات بر آل محمد بخاطر این کیر بزرگ و زیبا ، . آرام بوسش کرد و سرش را تو دهانش فرو برد .
واقعا استاد ساک زدن بود . و سنگ تمام گذاشت. من هم مو های سرش را گرفته بودم و تا آخر در دهانش فشار میدادم.
تحملم تمام شد . بلندش کردم. رو تختخواب انداختم و بین پاهاش قرار گرفتم. چند لیس محکم به کوس و چوچوله اش زدم و زبانم را درون کوس زیبا و گلرنگش فرستادم. . با صدای بلند آه وناله میکرد. گفت زود باش. دارم می میرم . کیرت را بده تو کوسم . توراخدا . آقا محسن . زودتر .!!!
گفتم التماسش کن.
پاهاش را دور گردنم جمع کرد و فشار داد و ارضا شد .
بلند شدم .هر دو پاش را تو شکمش جمع کردم. وچندبار سر کیرم را به کوسش مالیدم . بعد ناگهانی و تا خایه در کوسش فرو بردم . جیبیییبغغغغغ بلنننننندی کشید. و محکم بر پشتم ضربه میزد . گفت نامرد،، بیشعور. کوسم را پاره کرده ای … چطور این سالار ۲۰ سانتی را تو کوس من جا دادی؟
ومن بی توجه به داد و هاوار او ، تلمبه میزدم . کل تخت تکان میخورد وجابجا میشد ومیترا عااااااای عاااااای میگفت .
گفت بلند شو تا من بیام بالا . بر عکس شدیم و میترا رو من قرار گرفت. مث یه مرد حشری تلمبه می زد و روکیرم بالا و پایین میشد . چشاش بسته بود و تلمبه میزد . واقعا من زیر او کم آورده بودم. گفتم میترا آرامتر، گفت کجاش دیدی ؟
اونقدر با انرژی تلمبه زد تا هر دو ارضا شدیم و همه آبم را تو کوسش خالی کردم و رو من راز کشید.
کنار گوشش زمزمه کردم و گفتم:
میترا عزیزم ممنونم .عالی بودی .
میترا جانم بابت امشب ممنونم .
میترا وجود تو سرشار از آرامشه ،!!!
گفت : نامرد جررررم دادی .
ولی سیرم کردی .
تا حالا کجا بودی تو .
قول بده مال من باشی .
گفتم میترا تازه پیدات کردم ومجردم. تو از امروز زن من هستی .
حیفه اون جوجه شوهر تو باشه. تو باید هر روز زیر این کیر ، آآآآآهههههه و ناااااااله کنی ،
گفت. چشم. عزیزم.
گفت ، بعضی ها فقط اسم مرد را یدک میکشند .
ولی تو وجود زن را سیراب میکنی .
خیلی عالی هستی .
سیر بغلش کردم و بوسیدمش.
کفتم پرنسس من ،
اونهم لبهامرا تو دهانش گرفت وکامل مکید.
زود جمع و جور کردیم . و برگشتیم هیات عزاداری .
تو راه به شوهرش زنگ زد که بیاد دنبالش.
اون هم گفت خوابم میاد . یا پیاده بیا ، یا آزانس بگیر .
گفتم : میترا تا روزی که زنده ام خودم آژانس و نوکرت میشم .
در همون حال، دستش را روکیرم گذاشت و گفت تا زمانی که هستی ، من هم نوکر خودت و هم زیر خواب این سالار هستم …
نوشته: محسن ،