مرتضی، مردی که عاشقش شدم
آنان بی چرا مردگانند
ما بی چرا زندگانیم
سکوتی وحشتناک که مرگ را مهمان خود کرده بود و پیک های شرابی بین سکوت ومرگ به سلامتی هم بالا می رفت از خون جوانانی که تنها خواسته بر حق شان این بود که زندگی را غزلی نو بسازند.
جوانانی فروتنانه بر خاک افتاده و آویزان از طناب دار که هریک میتوانست دست بر گرده کوهی بیاندازد و به درگاه نجابت آزادی چنان به خاک افتاده بودند که گویی عشق را سرودی تازه سر داده اند.
سکوت فضای هواخوری زندان بقدری وحشت آور بود که میتونستم صدای حرکت خون توی رگ را بشنوم، حرکت خون به سمت دهلیز قلب، این دالان سیاه بقدری در این سکوت نمایان بود که میتوانستیم صدای قلب نفری کناری خودرو بشنویم و ناخودآگاه چنان وحشتی وجودمون را می گرفت که وقتی صدای بلندگوی زندان خرخر می کرد و بلافاصله اسمی را فرامیخواند، قلب تا لحظه ایست پیش میرفت، هر اسمی که از بلندگو صدا زده میشد به انفرادی می رفت که برگشتی نبود،صدا میزدند برای قربانی پیش پای خنیاگری که آوازش نعره مرگ بود و نور را لباسی سیاه پوشانده بود، صدا میزدند برای اعدام.
و اگر از بلندگوی زندان اسم من صدا زده نمیشد خوشحالی عجیب وچندش آوری بر من چیره میشد، وبلافاصله میل به کشیدن سیگار یواشکی زندان.خوشحالی که از آن بوی تعفن تن خود را احساس می کردیم بعدها، بعد از آزادی به این فکر بودمکه آیا عقیده من خود باز باعث اسیری ودرنهایت مرگ من نمیشود؟چرا از اینکه کس دیگری اعدام شد ومن نشدم، خوشحال بودم؟!
ما همگی قربانی بتی شدیم که سرنوشت آن را نه خدا ونه شیطان بلکه عقاید پوچ شکل گرفته در اعصار ، رقم زده بود.
وقتی مرتضی کام های غلیظی از سیگار می گرفت و از بند سیاسی زندان میگفت ،
چنان شکوهو عظمتی از او در ذهنم تداعی میشد که گویا شخصیتی مثل بابک یا کاوه از دل تاریخ بیرون آمده و در کنار من نشسته و در پای بزرگی و آزاده بودنش ، چیزی برای گفتن نداشتم.
اندامی نحیف و لاغر و قدی بلند با موهایی کوتاه که سادگی وجودش با سیبیل نازکی روی لب، سادگی قشنگی بهش داده بود.
از دسته آدمهایی که عقایدش ، متاثر از سوادش ودوست داشتنش از عشق وعلاقه بود، وقتی کلمه دوستت دارم را خطاب به من بر زبانش جاری میشد، یقین داشتم از اعماق قلبش، ساده وبی ریا بود، در این خاکمردانی چنان زیسته اند عشق را درنهانخانه دلشان فقط به آنکه دوستش داشتند تسلیم کردند ومرگشان هیاهوی هزار فریاد خفته در دل بود.
اره، مرتضی از اون قماش بود.
قصه از اولین نگاه ها، اولین لبخند ها، اولین سوال های الکی، اولین بی هیچ از لذت حرف زدن، و اولین های…. شروع شد.
با اولین نگاه های دزدکی مرتضی کمکم پی بردمکه از بین تمام دختران دانشگاه ،به دلش نشسته ام، هنوز نمیدونم اون بی محلی های اول که نسبت به مرتضی داشتم از روی سیاست کودکانه وقشنگدخترانه بود یا واقعا علاقه ای به دوستی با مرتضی نداشتم، هنوز نمیدونم، ولی بعد از چند وقت با دیدنمرتضی پشت تریبون های مخالف عقاید بطن جامعه ، اظهار نظر های تندش، جسارتش ، نظرم نسبت به مرتضی کمکم عوض شد وتا به خودمبیام، عاشقش شده بودم.
حالا تنها چیزی که ذهن منو درگیر کرده بود ، این بود که من مرتضی را بیشتر دوست دارم یا مرتضی منو؟ از اینکه عاشقش شده بودم، شور و ضعف عجیبی بهم دست میداد و با خودم میگفتم دخترای دیگه ، کسی مثل مرتضی را کنار خودشون ندارن، چطور نفس میکشن؟ از زندگی چه لذتی میبرن؟ این زندگی ارزش داره که مرتضی کنارت نباشه؟
هوای پیاده روی شبانه ما دوتا، هر از چندگاهی با سیگار مرتضی شده جزیی از خاطرات دوست داشتنی دوران جوانی من که عاشقش بودم،هنوز به اون خاطرات دل خوش کردم.
شب هنگام ، پیاده به کوی و برزن شهر حمله ور شدن مان بی هیچ احساس خستگی، حرفی را که شروع میکرد و من هیچوقت نمیخواستم تموم بشه و اگر مکثی بین جملاتش بود که از روی فراموشی بود، با نگاه لبخندی یا حرفی جمله مرتضی را هل میدادم تا به آخر برسه، کوچه پس کوچه های شهر مثل مارهایی درهم تنیده و خوابیده بودند که با صدای بلند خنده هامون بیدار میشوند و ما بی اعتنا به این نگاههای وحشت شب هنگام مار صفتان ، به حرف وخنده ادامه میدادیم و وقتی میرسیدیم خونه، به همپیام میدادیم و از لذت گفتگو ها باهم حرف میزدیم.
واسه احساس ارامش نیاز نیست کنار کسی باشی که دور بازوهاش از دور کمر خیلی ها بیشتر باشه وتنهایی بتونه یه کرور وزنه جابجا کنه، مرتضی با اندام نحیف ولاغرش، احساس ارامش وامنیت عجیبی کنارش داشتم ومطمئنبودم میتونست با عقایدش، کلامش، کوهی را جابجا کنه. ضحاک از مرتضی متنفر بود واین موضوع هم باعث خوشحالی من بود وهمناراحتیم، ناراحت بودم از این جهت که عقاید مرتضی، کار خودشومیکنه ومرتضی را از من میگیره، این فکر دلهره وحشتناکی به جونم انداخته بود وباعثشده بود هر از چند گاهی به مرتضی بگم همه این کارها را بذاره کنار ومثل بقیه مردم باشه، که گاها با حرف ودلیل که بهونه پیاده روی بود جواب میدادوگاها با نگاه خشم گونه اش که این فریم از صورتش برام جذابیت داشت.
شعر قشنگی برام میخوند از شاملو:
“هرگز از مرگ نهراسیده ام اگر دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری همه از مردن در سرزمینی ست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد”
آدمی که دردی نداشت جز درد آزادی، آزادی که تنها برای خودش نمیخواست. دلش میخواست خلق را بیدار کنه، بهشون بگه به خورشید نگاه کنید و طلوع آفتاب را ببینید ، اتکا به ساعت مچی، یا ساعت دیواری خودتون نکنید، طلوع خورشید را با خود خورشید باور کنید.
چنان از آزادی واضح و قشنگ صحبت میکرد که انگار بدو تولد، روح بزرگ و آزادی از دنیای دیگه که طعم آزادی را چشیده ، وارد کالبد مرتضی شده و تناسخ به جسمش شده.
مرتضی پول ، ماشین، خونه و…. نداشت، با تمام معیار های دوران بیست سالگی خودم فاصله زیادی داشت، همیشه دوست داشتم با پسری باشم که از مال دنیا بی نیاز باشه، ولی مرتضی تمام این استانداردها را عوض کرد تنها با شخصیتش، با وجودش، از اعماق وجودم دوستش داشتم، به قول شاملو:
برای زیستن دوقلب لازم است:
قلبی که دوستش بداری، قلبی که دوستت بدارد.
چند ماهی از آشنایی گذشته بود که کنار مرتضی، روی نیمکت، فصل زمستون، برخورد نفسش به صورتم منوبه درجه ای از جنون دوست داشتن میکشوند که ناخودآگاه لبمو می بردم روی گونه بی گناهش، بوسه ای لذیذ از وجودش میگرفتم و با لبخند همراه با سرخی گونه اش همراه میشد و سکوتی معنا دار و شروع دوباره صحبتش که خبری از پیشنهادهمخوابی نبود منو از درون به عصیان میکشید.
با خودم شکمیکردمکه چرا مرتضی هیچ پیشنهادی از سکس نمیده؟ چرا هیچ دستی به انداممن نمیکشه؟ نکنه مرتضی تو این زمینه حسی از نر بودن نداره؟ نکنه اصلا منو دوست نداره ووانمود میکنه؟ و هزار فکر در پستوی ذهن که آخرش به این نتیجه میرسید که شاید از حیاست!
رنجی عاشقانه کنار مرتضی، تنها رنجی که لذت بخش بود.زیر نگاه های با عصمت وعظمتش شکنجه میشدم، ولی شکنجه قشنگی بود.
با من ومن کردن خواست حرفی بهم بگه، ولی نمیتونست، انگار سنگین ترین کار رودوشش بود.
مرتضی چیزی میخوای بگی؟ چیزی شده؟!
-نه، چیز خاصی نیست.
-چیزی هست که میخوای بگی، چیه؟ بگو، بامن راحت باش.
-راستش هفته بعد کل خانواده میخوان برن تبریز، عروسی، تنهام.
رنگم پرید، کل وجودم تو سرمای زمستون داغ شده بود و انگار از حرارتش هوای مرطوب و سرد روی لباسم شبنم زده بود، تونستم مدت کوتاهی سکوت کنم و بعدش بگم خب؟
-هیچی، همینطوری گفتم شاید تنها باشم، واین افتخار نصیبم بشه که از دست پختت بچشم!
دوباره بدنم یخ زد که چرا این بشر انقدر خجالتی؟چرا اینقدر مسخره منو دعوت کرد به خونه؟ اخه آشپزی؟ بعد از کمی سکوت گفتم ببینم چی میشه. تو مغزش نبودم ولی خیلی دوست داشتم بدونم بعد از اون لحظه ای که این پیشنهادو داد به چی فکر میکرد که اینقدر ساکت بود.
تو راه برگشت به خونه تنها توتاکسی نشسته بودم ومدام به حرف مرتضی فکر میکردم که آیا میتونم بهش حق بدم یا نه؟ بعد از چندین ماه آشنایی، اولین باری بود که از دستش دلگیر میشدم، به خودم میگفتم خب شاید تجربه این روابط را نداره، یا اینکه اصلا تو این وادی ها نیست! با خودم میگفتم ای کاش خواستن سکس واسه مرتضی یه حرف سیاسی بود که راحت به زبون بیاره، یا یه کشمکش با با یه موجود ضحاک صفت که جلوش سینه سپر کنه راحت حرفشو بزنه،
ای کاش میدونست که خواستن سکس از کسی که دوستش داره تو سرزمینی که پیر بد سرشت ضحاک صفت چشم نداره یکی شدن دو جسم عاشق بی گناه را تحمل کنه، عین خواستن آزادیه، کاش میدونست.آنوقت راحتتر حرفشو میزد،
خونه که رسیدم منتظر پیامش بود، ولی خبری نبود.متوجه شده بودم که حتما داره خودشو سرزنش میکنه که چرا یه همچین چیزی گفته و از اونجایی که اصلا دوست نداشتم خودشوسرزنش کنه گوشی را برداشتم وپیام دادم
-سلام، ازت ممنونم که امشب اومدی پیاده روی، واقعا دلم گرفته بود.
مثل اینکه گوشی دستش بود و منتظر پیام بود، بلافاصله جواب داد؛
خواهش میکنم، دم خودت گرم که اومدی و مثل همیشه کنارم نشستی. به حرفام گوش دادی، خیلی با تو بودن برام دلچسبه
-فدات عزیزم، راستی گفتی پدر ومادرت کی میرن تبریز؟
با این سوالم ، صورت مرتضی اومد جلوی چشمم گه رنگ از روش پریده بود و هیجان عجیبی به چشمش حاکم شده بود.
-هفته بعد، چهارشنبه، چطور؟
-هیچی، خواستم برات غذا درست کنم!
-اره، هفته بعد چهارشنبه، خواهر و برادرم هم میرن.
-باشه، برات غذا درست میکنم میارم، چی دوست داری؟
-هرچی که بپزی، خوشمزست!
میدونستم این آدمی نیست که مستقیم تو صورتم وایسته و بهم حرف دلشو بزنه، واسه همین بهش حق دادم،
بخاطر اخر ترم، مرتضی مونده بود خونه و تبریز نرفته بود، بخاطر وقت امتحانات مجبور بودیم بیشتر باهم پیام بازی کنیم و نریم بیرون.
هرچی به روز چهارشنبه نزدیکتر میشدیم ، بیشتر دلم به هیجان توام با دلهره می افتاد، هیجان داشتم که شاید بتونم مرتضی را لخت تو بغل خودم فشار بدم، نفس گرمشو دور گردنم حس کنم و اینکه گردا گرد وجودم با زبونش بچرخه؟ آیا مرتضی میتونه ؟ آیا شهوت به خجالت غلبه میکنه؟ ودلهره اینو داشتم که من باکره بودم، اگر چه ارزوداشتم این باکرگی به دست مرتضی از بین بره، ولی اصلا دوست نداشتم تو این زمان، بعد از چند ماه آشنایی اتفاق بیفته و اینکه اصلا نمیدونستم آینده من با مرتضی چطور میشه واین باکرگی که نماد پاک بودن دختر قبل از ازدواجه خدشه دار بشه، یه تابو خیلی ناجور ، یه باکرگی که مثل دیوار برلین روی کسمون کشیدن و شده دیواری بین آزادی و عقیده، خواستن و نگاه سرزنش اطرافیان.و بیشتر از اینکه یه پرده فیزیکی باشه، یه نگاه غلطه بنظرم.
بالاخره روز چهارشنبه رسید. منتظر شدم تا بعد از ظهر بهش زنگ زدم،
-سلام، خوبی؟ چکار میکنی؟ رفتن تبریز؟
سلام، ممنونم، خوبم خوبی؟ اره امروز صبح رفتن.
-ناهار خوردی؟
-یه مقدار از دیشب مونده بود خوردم،
-امروزناهار زیاد پختم، برات میارم واسه شام.
-زحمتت نیست؟
-نه بابا، این چه حرفیه،نیم ساعت دیگه راه می افتم میام.
-دمت گرم و سرت خوش باد.
خودمو آماده کرده بود، دوش گرفته وشیو کرده، هنوز یقین نداشتم که اگه برم پیشش کاری میکنه یا نه؟ مونده بوده بودم اگه کاری نکنه، من چکار کنم؟
رسیدم به در خونشون، لرزه به تمام اندامم افتاده بود، با استرس تمام مثل وقتی که نتیجه کنکور را میدیم زنگ خونه را زدم.
از صدای پشت آیفون حس استرس مرتضی را هم حدس زدم.
وارد خونه شدم ، معلوم بود بخاطر اومدن من همه چی را مرتب کرده، انگار واسه اومدن من لحظه شماری کرده بود، از موهای تمیزش فهمیدم دوش گرفته و این جرقه ای توی چشمم انداخت و دلمو روشن کرد.
برای اولین بار بود که وارد همچین دنیایی میشدم، دنیایی عجیب پر از هیجان و شور و با استرس و توی این حال سخته آدم وانمود کنه عادیه، واسترس نداره.
از بعد از بیست سالگی دلم میخواست تنمو هدیه بدم به کسی که عاشقانه دوستش دارم، واینکه دوستم داشته باشه، کنارش حس خوشبختی، حس زندگی داشته باشم.
نمیدونستم با چی حرفمو شروع کنم، ظرف غذا را گذاشتم رواپن و با تشکر مرتضی وتعارفش روی مبل نشستم، اونم دست کمی از من نداشت، دست وپاشوگم کرده بود و به زور خودشو عادی جلوه میداد.
به بهونه های مختلف توی خونه قدممیزد.
مرتضی چرا نمیشینی؟ چرا همش راه میری؟
دو دقیقه بشین خوب.
-صبر کن چایی برا بیارم خب!
-نمیخواد، خونه خوردم اومدم، بیا بشین.
روبروی من رو نشست و نشستنش با بقیه روزها که توی پارک کنارم مینشست فرق داشت، توی پارک خیلی راحت تر کنارم می نشست، بهم میچسبید و دستامو میگرفت.
احساس غربت بهم دست داده بود و این طرز برخوردش آزارم میداد.نمیدونستم چکار کنم، خداحافظی کنم برم، یا اینکه خودم برم پیشش بشینم ودستاشوبگیرم، با خودم گفتم اگه برم دیگه نمیشه واین خجالتی بودنش همیشه بینمون موندگار میشه. با خودم گفتم بهتره خودم برم سمتش، سرفه ریزی انداختم به گلو و گفتم مرتضی چرا نمیایی پیشم بشینی؟ چرا خونه خودت راحت نیستی؟
نگاهی کرد وکاش میتونستم دلشو بخونم، با لبخند ملیحی آروم بلند شد اومد کنارم. دستشو گرفتم ، گرمای وجودش منو قابل احساس بود، منو انگار تسخیر کرده بود و آمادم میکرد پرواز کنم به سمت راه نوش وخلوت و شادی!
آروم بهش گفتم نمیخوای اتاقتو بهم نشون بدی؟
رنگ خون تو صورتش شعله ور شد، قرمزی صورتش حرف دلشو لوداد، هیچ کاری سخت از این نیست که دست دوتا آدم تازه کار وناشی باشه!
دستمو گرفت برد به سمت اتاقی که انگار سالیانی بود مرتضی را تو دل خودش بزرگ کرده و رسالتش این بود که یک روز مرتضی را تو بستر همخوابی دختری ببینه، و بیشتر از من ومرتضی، اتاق بود که لرزه به اندامش افتاده بود و شور هیجان خاصی داشت، انگار به تابلوی روی دیوار، تخت ، کمد و تک تک اعضای اتاق توصیه اکید کرده بود که امروز مودب باشن که مهمون ویژه داریم و روز مهمیه واسه مرتضی!
هرچقدر به اتاق نزدیکتر می شدیم لرزه تنم بیشتر میشد، تو عالم خودم احساس کردم که در اتاق به خودی باز شده و ما وارد شدیم، همه چیز اعضای اتاق مرتب و مودب سر جای خودشون بودن و هیچ کدوم از شوخی های همیشگی را با هم نمیکردن.
چیزی که خیلی خود نمایی میکرد عکس های رو دیوار اتاق ، پر از عکس شخصیت هایی بود که تاریخ روتن دیوار سنگینی میکرد.
مرتضی این عکس کیه؟ سیگار تو دستاشه.
-این احمد شاملو دیگه! این همه از شعراش برات خوندم،
-پس شاملو اینه، قبلا عکسشو سرچ کرده بودم ولی این عکسشو ندیده بودم!
وسوال های پشت سر هم از مرتضی وجواب های با حوصله اش،
یه لحظه گرمای نفس مرتضی روگردنم حس کردم، وکمکمدستهایی را احساس کردم که از پشت سرم به کمرم حلقه زده، صورتمو نیم رخ برگردوندم و صورت مرتضی را دیدم که لبشو نزدیک گردنم کرده و آهسته میخواد ببوسه، خودموشل کردمو به نشانه رضایت دستامو گذاشتم رودستش وفشار دادمو گردنمو نزدیک لبش بردم.
بوسه ای نرم و گرم چنان منو با خودش به اعماق شهوت کشوند که ناخواسته چشمامو بستم وتنمومحکم به تنش فشار دادم.
بوسه های پی در پی که کم کم با فشار بیشتری به گردنم ، حس هیجان منو بیشتر و بیشتر تحریک میکرد.چیزی نمیگفتم و فقط لذت میبردم از این لحظه ای که توش بودم، برگشتم به سمتش صورت به صورت شدیم و دست انداختم پشت گردنش و بوسه نرمی از لبش گرفتم، انگار این کار من مهر تاییدی بود به مرتضی،
شروع کرد به خوردن لبام، آرام و با وقار می خورد و یه دستشو گذاشته بود روی باسنم و همینطور که بیشتر لبمو میخورد، فشار دستش روی باسنم بیشتر میشد، منم دست حلقه کرده بودم دور گردنش و به سمت خودم فشار میدادم، جنگ عجیبی بین لب و دهان بود جنگی که هر دو برنده بودن.
انگار ذهنهمومیخوندیم، باهم رفتیم سمت تخت، تختی که همیشه تن مرتضی را توخودش جا داده و حالا آغوش باز کرده برای مرتضی و یارش، منو روی تخت خوابوند دراز کشید رو تنم، چنان به جنگ لب و گردنم رفته بود که نگران این بودم جای بوسه های آتشینش روی گردنم بهمونه، با صدایی اروممیگفتم مرتضی یواش تر!
دستموحلقه بودم دور کمرش و دستش زیر سرو گردنم، اصلا با مرتضی خجالتی قابل قیاس نبود،
لبای قشنگش بین لب وگردنم در رفت و آمد بود که کم کم دستشو اروم گذاشت روی سینه ام، با فشار کمی روی سینه ام ، صدای ناله های من داشت بلند میشد و لذتی چنان وجودموگرفته بود انگار به فلج شده بودم، نمیدونستم دستمو به کجای تنش بکشم، لحظه ای تمام وجودم قفل شده بود.
به خودم اومدم دکمه اول پیرهنمو باز کردم و مرتضی با عطش بقیه دکمه هارا بازکرد و سوتینمو کنار زد واز سینه چپ شروع کرد که به قلبم نزدیک بودو صدای من چنان بلند شده بود که برام غریب بود، دستشو پشت کمرم بود محکم سینه های منو میخورد وبه خودم جرات دادم دستم ببرم توی شلوارش و برای اولین بار کیرشو لمس کنم، میخاستم فقط شلوارشو دربیاره و ببینمش، با لبانم احساسش کنم و حس قشنگوتوی دهنم احساس کنم، دکمه شلوارشو به سختی باز کردم و کمی کشیدم پایین و همچنان داشت سینه های منو از عمق وجودش میخورد ، همینطور که رو تنم بود خودمو چرخوندم و تا مرتضی بیفته روی تخت ، دراز کشید مستقیم رفتم شلوارشو شورتشو باهم کشیدم پایین، کیری که شیو شده بود و سفت محکم، نمیدونستم از ذوقم چکار باید بکنم،سرشو گذاشتم تودهنم، چه گرمایی و بزاق های دهنم زرنگتر از همیشه شروع کرده بودن به ترشح، با زبونم سرشو لیش میزدم و میکردم تودهنم، چشمای مرتضی از شدت شهوت بسته شده بود وناله میکرد،دستشو گذاشته بود پشت سرم و کمی فشار میداد، از شدت لذت لذت خودمو گمکرده بودمو فقط داشتم میخوردم، و تا میتونستم فرومیکردمتوی دهنم، طاقت مرتضی طاق شده بود خودشو کشید کنار و منو خوابوند روتخت، بند سوتین را باز کرد، افتاد روتنم، جرات پیدا کرده بود ، دستو برده بود توی شلوارم. با کصم بازی میکرد و سینه هامو میخورد، حسابی خیس شده بود کصم و سینه هام به حد انفجار رسیده بود، همینطور که سینه هامو میخورد با دست سرشو هل دادم به سمت پایین، خوب منظورمو متوجه شده بود، خودش کمکم رفت پایین، از روی شلوار بوسه ای به کصم زد و دیت انداخت به شلوارم با طمع و عجله کشید پایین ، چشماش از شوق برق میزد، زبونشو گذاشت روش ، اروم اروم شروع کرد به نوازش کصم با زبونش. باسنم بلند میکردم به بالا و تا کصم بیشتر درگیر زبونش بشه،
دستشو گرفتم آوردمش بالاتر، رومن خوابیده بود و صورت به صورت بودیم، بوسه ای بهم زد وفقط نگاهم کرد.
-مرتضی میدونی باکره ام؟
با صدایی لرزان گفت: اره حواسم هست، میخوای برگرد و یواش بزارم بین پاهات.
واز اون روز به بعد پرده بین منو مرتضی افتاده بود، خیلی باهم راحت تر بودیم عاشقانه دوست هم بودیم، بعد از اولین باری که تنمون یکی شد، وجودمون همیکی شده بود، پیش احساس راحتی داشت و خیلی خوشحال بودم از اینکه تونسته بودم یکی از نیاز های مرتضی را برآورده کنم.
نیازش از زندگی خیلی بیشتر از این بود از عهده ی من بر بیاد ، نیاز به آزادی داشت، به قول خودش همیشه تورنج بود.
دوسالی از دوستی منو مرتضی گذشته بود ، دوسالی که برام انگار رویا بود.
بعد از اینکه نامزد کردیم باهم وقسمخوردیم همیشه کنار هم باشیم.
ناگهان با یه جرقه مردم بیدار شده بودن.
کویر هم سبز خواهد شد اگر آن ناگهان در ما ببارد.
توی شلوغی های سطح شهر بخاطر یه نزاع باور ناپذیر بین یه عده ، بهترین موقعی بود که مرتضی را را دستگیر کنن ، اونم به جرم قتل کسی که بیچاره مردم را به دشنه بسته بود. جرمی که هیچ وقت ثابت نشد و پیش دادگاه خودم مطمئن بودم مرتضی بی گناه بود.
بعد از چندین ماه توی زندان، بالاخره به هر سختی بود تونستم ملاقاتش کنم.
نحیف و لاغرتر شده بود، تا نگاهش بهم افتاد، اشک شوق از چشمش سرازیر شد. چند دقیقه اول نمیتونستم اصلا حرف بزنیم.
به خودم اومدم وگفتم مرتضی برام یه لبخند قشنگ بزن، اشک خون تو صورتش روان شد، به زور خودشوکنترل کردلباشو دادبالا حین گریه.
حین بغض و گریه ازش پرسیدم میایی بیرون قشنگترین لبخند را برام میزنی،رنگ صورتش پرید و با بغض هرچه بیشتر با صدای ضعیفی یه بیت شعر از هوشنگ ابتهاج برام خود:
“لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند”
مرتضی به حدی از کمال تو راه آزادی رسیده بود که عاشق لبخند موقع اعدام بود، ناخواسته از جام بلند شدم واز روی شیشه مثل طناب دار بوسیدمش.
انگار فهمیده بود که اعدام آخرین حکمشه.
نمیخواستم بیام اعدامت ببینم، فقط دلم تاب نیاورد خواستم برای آخرین بار ببینمت،
هیاهوی جماعت که به گوش اومد خواستم برگردم، ولی شوق دیدنت مانعم شد.
انبوه بی سروپاها دورت حلقه زده بود و می خواستند پرپر شدن فرزند آزادی را ببینن، هیاهوی جماعت که به گوش اومد برگشتم تا ببینمت، بالای سکو بودی و یه چشم بند سیاه داشتی و منو ندیدی، نتونستم بیشتر از این بمونم رفتمو با خودم بردم همه رنج و محنت تورا وتو با خود بردی همه درد مرا.
نوشته: قمار باز کوچک
عاشقی
اولین سکس
اروتیک