مردها گیسو بافتن بلدند!
صدای مریم از پشت خط رو اعصابم بود. خودم بهش گفته بودم دقیقا ساعت ۲ و نیم با هم حرف بزنیم ولی همچنان پشت پنجره بودم و با نگرانی سر کوچه رو نگاه میکردم. نیکوتین سیگار آروم ترم میکرد. طوری به پنجره نزدیک شده بودم که دود سیگاری که بیرون میدادم با پوک بعدی دوباره وارد ریه هام میشد.
پراید سفید رنگ سر کوچه ایستاد. با دقت نگاه میکردم که نکنه گیسو صندلی جلو نشسته باشه و اون راننده ی عوضی… گیسو از صندلی عقب پیاده شد. تمرکزم کاملا روی کوچک ترین حرکاتش بود ، از لی لی دویدنش تو سرپایینی کوچه مون ، تا باز بودن بند یکی از کفش هاش!
جلوی در آپارتمان که ایستاد، برای زمین نخوردنش هم خوشحال بودم ، هم ناراحت.
اگه زمین میخورد ، زانوی کوچیکش زخمی میشد و من برای پانسمان کردن زخمش میتونستم بیارمش خونم و بعد… یه چیزی شبیه وجدانم افکارمو قطع کرد.
«الو…الو» مریمو به کل یادم رفته بود! زنیکه احمق از همه چی حرف میزد غیر از کارای شرکت!
«من بهت زنگ میزنم ، خدافظ!»
گیسو بند کلیدشو از گردنش درآورد و تو جیبش گذاشت. دختره میخواست چی کار کنه؟ هر حرکت خارج از برنامش عصبیم میکرد. دستم لای موهای جوگندمیم بود که با صدای زنگ آیفون ۲ متر پریدم! با بلندترین قدم ها سمت آیفون رفتم ، گیسو بود!
**دستمو دوباره تو جیبم کردم تا مطمئن بشم کلیدم تا ته رفته. نمیخواستم تو خونه تنها باشم. از وقتی برنا مجبورم کرد اون شب اون فیلم ترسناکو ببینم صداهایی که از تو کمد یا از زیر تختم میاد رو میشنیدم.
«بله؟» صدای جدی آقای ساعی دروغ گفتنو برام سخت میکرد. هم زمان دستمو تو جیبم کردم و جواب دادم: «کلیدامو جا گذاشتم ، میشه…»
«بیا بالا گیسو!»
خونمون طبقه ی دوم بود و معمولا از پله ها بالا میرفتم ولی هم چراغ طبقه ی اول خراب بود ، هم اینکه اونجا… اونجا جن داره! خودم دیده بودم اون روز برنا باهاشون حرف میزد. همونطور که نگاهم به راه پله ی تاریک بود ، آسانسور رو زدم و خدا رو شکر بلافاصله در باز شد و بالا رفتم.
آقای ساعی واحد رو به روییمون بود. خیلی دوسش داشتم ، جزو بهترین دوستام بود. از وقتی که آلیس ، عروسکمو ، از برنا پس گرفت ، با هم صمیمی شدیم.
در خونه باز بود. کفش هامو داخل درآوردم و کیفمو همونجا ول کردم. نگاهمو چرخوندم تا پیداش کنم. خونش برام تازگی نداشت. آقای ساعی هم مثل بابای من از زنش طلاق گرفته بوده و تنها زندگی میکرد. پشت میز ناهارخوری پای لپ تاپش نشسته بود. تند سمتش رفتم.
«سلام» **
گیسو با مقنعه ی سفیدی که دور گردنش افتاده بود و موهای خرمایی رنگش که نصفش از بافتش بیرون زده بود ، بهم نگاه میکرد. کاپشن سرخابی رنگش تضاد قشنگی رو با مانتو شلوار آبیش به وجود میآورد ولی با لب های کوچولوی غنچه ایش هم رنگ بود. مظلومیت از چشمای درشت شیطونش میبارید.
«سلاام دختر شیطون! چطوری جوجه؟»
گیسو موهای جلوی صورتشو پشت گوشش زد و قوسی به کمرش داد و جلوتر اومد.
«خیلی ممنون ، شما خوبی؟»
حتی با لحن و طرز حرف زدنش میتونستم تغییراتی رو اون پایین حس کنم!
«اول زنگ میزنی مامانت بعد هات چاکلت میخوریم یا اول هات چاکلت بعد مامانت؟»
خندید و بهم نزدیک تر شد. طوری که میخواست صفحه ی لپ تاپ رو ببینه.
«اول هات چاکلت بعد زنگ!»
خندیدنش … خندیدنش … دوس داشتم بدونم بازم میخندید اگه… طوری شده بود که خودم جلوی خودمو میگرفتم! فقط ۷ سالشه! خب؟ ۷ سالش!
صندلی رو عقب دادم که بایستم ولی خیلی غیر منتظره روی پام نشست. کنترلم از دستم خارج شده بود. باسنش دقیقا روی رون پای چپم بود. انگشتای کوچیکشو سمت موس لپ تاپ برد و کودکانه ترین سوال رو ازم پرسید:
«داری چی کار میکنی؟»
کلمات از دهنم نمیتونستن خارج شن. دنبال جمله ی مناسب بودم ولی پوزیشنش و گرمای پشتش روی پام حواسمو پرت میکرد. دستشو روی پای خالیم گذاشت و برای صدا کردنم ، فشارش داد. داشتم دیوونه میشدم.
«آقای ساعی! این چیه؟»
«اممم… کارهای شرکت!»
بی اختیار آستین کاپشنشو گرفتم که درش بیارم. خیلی عادی باهام همکاری کرد. شق شدگیم بدجور اذیتم میکرد. با زنجیر خودمو از درون بسته بودم ، نمیذاشتم رها شه! باید مهار میشدم. بافته ی شل موهاشو از توی مقنعش درآوردم. دستم پوست لطیف گردنشو لمس کرد ، پوست هیچ کس غیر از گیسو نمیتونست به اون نرمی باشه… یکم قلقلکش اومد. سرشو به شونش چسبوند.
اولین بار نبود که درونم جنگ بود ولی با اینکه اولین بار نبود از ترسِ اینکه کدوم سعید پیروزِ میدان میشه میترسیدم. از اینکه اون زنجیر ها تا چقدر مقاوم بودن یا اون سعید تا چه حد هار شده بود میترسیدم!چند تا دکتری که عوض کردم هم ازم میترسیدند ، حس یه حیوون رو داشتم ولی دوس داشتم درمان شم ، همون سعید عادی ، همون عادی بودنی که همه هستن باشم!
مغزم دستور رو صادر کرده بود. باید از پام بلندش میکردم ، میرفتم اون نوشیدنی لعنتی رو درست میکردم و به مادرش زنگ میزدم. ولی پاهام تکون نمیخوردند. خیلی سعی میکردم ، خیلی تلاش میکردم ولی بدنم مقاومت میکرد. نمیتونست از یکی از زیباترین پوزیشن های ممکنه با گیسو دست بکشه! ولی حرکت زبونم برام راحت تر بود.
«گیسو! یه لحظه پا میشی من برم درست کنم؟»
**همونطور که دنبال ورق بازی تو کامپیوتر بودم ، رو پاهام ایستادم و سمت آشپزخونه رفت. اگه مامانم میفهمید کلیدامو جا گذاشتم ، مثه هردفعه دعوام میکرد…
یادمه یه دفعه که سرم داد میزد و من گریه میکردم ، آقای ساعی درمونو زد و من سمتش دویدم و بغلش کردم. دستش یه جعبه شکلات بود ولی اونارو روی جاکفشی گذاشت و منو از رو زمین بلند کرد. تو بغلش احساس آرامش میکردم. بابام میگه منو دوس داره ولی نداره. آقای ساعی نمیگه منو دوس داره ولی من مطمئنم مثل من دوسم داره!
اشکامو که از چونم پشت یقه ی پیراهنش میچکید رو حس میکردم. بعد از اون روز هردفعه مامانم دعوام میکرد ، سعی میکردم بلند گریه کنم تا آقای ساعی بیاد و برام خوراکی بیاره… ولی چند بار هم شده بود که سرِ همین قضیه تنبیه میشدم.
«انقدر بلند جیغ نزن!» هق هق گریم نمیذاشت نفس بکشم.
«نِنِنِ می می خوام»
«صدات دربیاد،تو دهنت فلفل میریزم ، هی هردفعه هر دفعه همسایه هارو جمع میکنی!»
ترس از دعوای مامانمو با صدای هم زدن قاشق فراموش کردم. معنیش این بود که هات چاکلت آمادس!! سمت اوپن رفتم. دوس داشتم هم سطحش بشم تا بتونم راحت تر باهاش حرف بزنم.
«میشه منو رو اوپن بذاری؟» **
واهاااای! صداشو برام لوس کرده بود. هیچکس نمیتونست با اون لحنش بهش نه بگه! چه برسه به من! چه برسه به سعیدِ لوس کُن!
کل احساساتمو توی یه لبخند نشون دادم و سمتش رفتم. دستام دور کمرشو از روی مانتو لمس میکردند. باریک بود ، متناسب با بدنش. دورش حلقه کردم، بلندش کردم و روی اوپن نشست.
میتونستم تو همون حالت لب های کوچولوش رو با زبونم لمس کنم. گردنشو با اون پوست لطیفش غرق بوسه کنم و انقدر تو خودم فشارش بدم که تو خودم گم بشه و بعد دکمه های مانتو شو…
لعنتی!
لعنتی!
خفه شو!
خفه شو!
خفه نمیشد!
خفه نمیشدم!!
زنجیر ها داشتن پاره میشدن…
از خودم بدم میومد ، متنفر بودم. از افکار تو سرم خجالت میکشیدم.
«میشه لطفا برام فوتش کنی؟ زود خنک شه…»
تقصیر من نبود. اون خودش میخواست. خودش از قصد صداشو لوس میکرد، از قصد روی پام میشست و از قصد کلیدشو توی جیبش قایم میکرد که خونشون نره! کلید از جیب مانتوش بیرون زده بود و من کاملا میدیدمش ولی چرا باید وقتی خودش با پای خودش اومده بود تو قفسم ، بیرونش میکردم؟ چرا واقعا؟؟
رو به روش با ماگ مورد علاقش ایستاده بودم. از بین اون همه لیوان تونسته بود صورتیشو انتخاب کنه و بهم بفهمونه همیشه تو اون براش نوشیدنی بیارم. پاهاشو که آویزون بود تکون میداد و هر بار برحسب اتفاق ، بر حسب شانس به پاهای من میخورد و من تا خودِ بهشت و جهنم میرفتم و برمیگشتم.
از اتفاقات مدرسش میگفت، از معلم هاش ، از دوستاش.
«آها!آها!»
«جانم؟»
«امروز انگشتم با کاغذ برید ، خیلی سوخت، خیلی میسوزه!»
** انگشت اشارمو جلو آوردم و بهش نشون دادم.
«نگاه کن …. هنوزم میسوزه…» گفتم و سرشو بوسیدم. یاد مامانم افتادم ، همیشه میگفت «بوسش میکنم ، سوزشش کم میشه.» وقتی که ازش میپرسیدم «چرا؟» میگفت «چون من مادرم و خیلی دوست دارم!»
خب آقای ساعی هم منو دوس داشت پس میتونست با بوسش خوبش کنه.
«اگه مامانم بود ماچش میکرد!»
انگشتمو دقیقا جلوی لباش گرفتم تا بوسش کنه. آقای ساعی بعضی موقع ها خیلی کند میشد. یا کلی از حرفای من فاصله میگرفت یا کلی دربارش حرف میزد. مامانم معمولا سرش درد میکرد و نباید زیاد حرف میزدم. ولی آقای ساعی همیشه به حرفای من گوش میداد و با من حرف میزد. مامانمو بیشتر دوست داشتماااا ولی خب آقای ساعی رو هم دوس داشتم!
بالاخره صورتشو جلو آورد و بوسید. انگشتم تو دهنش رفت ، نمیدونستم چرا بقیه انگشتام هم بوسید، در صورتی که فقط یکیشون بریده بود.
«مرسی آقای ساعی!» **
نگاهشو نمیفهمیدم! نمیفهمیدم چی تو ذهنش میگذره… حتی نمیتونستم تشخیص بدم رفتاراش طبیعیه یا ذهن مریض من طور دیگه ای برداشت میکنه. آخ اگه میتونستم ادامه بدم… تحریک شده بودم. زنجیر ها سست تر شده بودن و من هارتر!
ساعی گفتنش گوشامو داغ میکرد. شک نداشتم الآن قرمز شده بودن. باید بازی کردنو یاد میگرفتم. دقیقا مثل عروسکی بود که باهاش بازی میکردم یا دقیقا مثل عروسکی بودم که باهام بازی میکرد. قوانین رو هم بلد بودم ولی افکارم… افکارم! سعید تو فکرم مقنعهی دور گردن گیسو رو در میآورد. دکمه هاشو پاره میکرد و بلوزشو از تنش در میآورد. پوست سینش که مطمئنا از گردنش لطیف تر بود رو با ته ریش زبرش لمس میکرد. سینه هاشو که تازه نوک زده بودن رو با زبونش قلقک میداد و …. قطع شدم.
برام جالب بود ، برخلاف گذشته ، ذهنم از یه جایی به بعد رو نمیتونست خیالبافی کنه! به خودم اومدم ، از عمد خواستم سعیدِ افکارم کارشو ادامه بده. ولی بعدش هیچی نبود! خالی! ذهنم خالی شده بود. نمیتونستم باور کنم. حتی فکرش هم سراغم نمیومد!!!
تلفن خونه زنگ خورد. پشت خط مامان گیسو بود. نگرانی شو از صداش میفهمیدم.
«بله بله… گیسو جا گذاشته باز… مزاحمتی نیست ، من تا شب خونه ام!… بله بله ، از من خدافظ»
«گیسووو! مامانت!»
** وای! مامانم! دوس نداشتم جلوی آقای ساعی دعوا بشم. گوشی رو ازش گرفتم و با یه کم مکث رو گوشم گذاشتم.
«سسسلام»
«مگه قرار نبود کلیداتو دور گردنت بندازی تا یادت نره؟» صداش عصبی بود.
«صصصب یایایادم رفت…»
«خونه اومدم ، خدمتت میرسم!»
«چچچشم…»
تلفن روم قطع شد. سعی کردم بغضمو قورت بدم. ته لیوان هات چاکلتمو خوردم و سمت تلویزیون رفتم. آقای ساعی تو اتاقش رفته بود. مانتو مقنعه مو درآوردم و رو کاناپه لم دادم.
ازینکه آقای ساعی رو بیشتر دوس داشتم ، ناراحت میشدم. احساس میکردم اشتباهه! آخه اون مامانمه… از بابام هم بیشتر دوسش داشتم ولی خب بابام منو ماهی یه بار هم نمیدید و تااازه ، بابام هم بچه ی جدیدشو بیشتر از من دوس داشت! خب منم آقای ساعی رو بیشتر از بابام دوس دارم.
ولی مامانم… خب مامانم هم یا سر کاره یا مشغول دوستاش! پس یکم میتونم آقای ساعی رو بیشتر از مامانم دوس داشته باشم!
دوس داشتم زودتر بیاد کنارم بشینه تا بقیه اتفاقای مدرسه رو براش تعریف کنم و املامو که بیست گرفتم بهش نشون بدم. امروز «ع» رو یاد گرفته بودیم. میتونستم اسمشو تا «ع» بنویسم.
کاغذی که تو جیب شلوارم بود رو درآوردم : «ساع» – «سع» **
گیسو مانتو مقنعه شو درآورده بود و روی کاناپه لم داده بود. خط لبش حالا بخاطر شکلات قهوه ای شده بود. با من احساس راحتی میکرد. از حرکاتش اینو میگرفتم که منو دوستِ خودش میدونه…
سمتش رفتم و کنارش نشستم. حواسش کامل به کاغذ تو دستش بود. پاهاشو روی کاناپه به یه سمتش جمع کرده بود. خیلی آروم زیر رون پام هولشون داد که گرم شن. بهش که نگاه میکردم ، ذهنم کم کم از اون افکار خالی میشد! گیسو هنوز برام جذاب بود ، هنوز عاشقش بودم ولی یه طور دیگه ، نمیدونم چطور!
«اینو ببین! کم کم کامل تر میشه!»
روی کاغذ با دست خط خودش اسم منو تا اونجا که خونده بود نوشته بود و کنارش یه قلب صورتی بود! گیسو برام قلب صورتی کشیده بود!
سرشو به خودم نزدیک تر کردم و موهاشو بوسیدم.
«اول دست صورت میشوریم ، بعد موهامونو درست میکنیم ، بعد من بهت یاد میدم که بقیه شو چطور بنویسی! خوبه؟»
ذوق تو چشماش بود! گیسوی من خوشحال بود ، مثه همیشه ، فقط تنها فرقش این بود که من دیگه از بودن کنارش عذاب نمیکشیدم… قبلا هم از بودن باهاش لذت میبردم ولی الآن فقط لذت بود بدون عذاب!
«ینی میتونی موهامو ببافی؟؟»
«بله که میتونم!»
«پس منم موهاتو گیره میزنم سِت شیم!»
باید نقش یه پدر رو بازی میکردم! پدری که نبودم و هیچ وقت نداشتم! میتونستم؟
میتونستم!
ps: این رفتارها ، احساسات تو جامعه ، تو مردم هست. و انکارشون یا ننوشتن ازشون یا حتی نخوندنشون اونارو حذف یا تبدیل به یه دروغ نمیکنه!
نوشته : Horny.girl