مسئول عملیات. بانک مرکزی (۱)
بیب…بیب…بیب…بیب…
با صدای دستگاه مانیتورینگ علائم حیاتی بیدار شدم. یه سری جاهای بدنم درد میکرد اما بدتر از این رو هم دیده بودم. یه نگاه اجمالی بهدور و اطراف انداختم و کم کم یادم اومد چه اتفاقی افتاده بود. تلاش کردم از جام بلند شم که سرم گیج رفت و دوباره خوابیدم. پرستار سراسیمه وارد شد و گفت:
«چند دقیقه بهخودتون زمان بدید جناب. شما تازه بههوش اومدین».
مشخص بود که میخواست تلاش کنه متشخص و آدم حسابی بهنظر بیاد. بهش میخورد از اینایی باشه که تازه فارغ التحصیل شدن و سعی میکنن کارشون رو بهبهتریننحو انجام بدن. اون دسته از آدمایی که همیشه لبخند بهلبن و شیفت همکاراشون رو بهجاشون وایمیسن. ای کاش همه ادما همینقدر احمق بودن. اونوقت دنیای قشنگ تری داشتیم.
ور رفتنش با دستگاه و بدن زبونبسته من تموم شد و اون دستگاه کوفتی رو ازم جدا کرد. صدای در زدن اومد و بدون اینکه منتظر جواب باشن، دوتا افسر خیرهسر وارد اتاق شدن:
«سلام اقای آرمان. من سرهنگ باقری هستم و راجب حادثه پیش اومده باید چند تا سوال ازتون بپرسم».
+«بفرمایید».
-«میتونید شرح ماجرا رو برامون تعریف کنید؟».
+«حوالی خیابون فردوسی، چند نفر بهم حمله کردن. نمیدونم چجوری اومدم بیمارستان».
میخواستم با جواب های کوتاه و مختصر عصبانیش کنم. واکنشش برام جالب میشد؛ چون غرور خاصی توی چشماش داشت.
-«آقای آرمان، لطفا جزئیات رو هم…»
یه نفر با کت و شلوار مشکی، قد متوسط، ریش پروفسوری و سر تاس بدون در زدن و با چهرهای که انگار یه فاجعه رخ داده وارد اتاق شد و با لحنی نیمه عصبانی و نیمه کلافه بهافسر گفت:
«چه غلطی میکنید؟!»
+«بله؟ شما؟»
دست کرد توی جیب کتش و یه کارت به افسر نشون داد. افسر ادامه داد:
«معذرت میخوام قربان. در حال انجام پروتکل ها بودیم. خطایی سر زده؟»
مرد کچل با قیافه کاملا کلافه گفت:
«بیرون».
افسر رو بهمن معذرتخواهی کرد و بههمراه همکارش که تا اون لحظه لالمونی گرفته بود از اتاق خارج شدن. مرد سیاهپوش رو بهمن کرد و با چهرهای که مصنوعیترین احساس همدردی توش دیده میشد گفت:
«معذرت میخوام بابت جسارت اونها. من بازرس مرادی هستم و در عملیات بانک مرکزی ایران، از طرف ارتشبد صالحی اختیار تام دارم. برای عرض عافیت خدمت رسیدم. بلا بهدور، دم در منتظرتونم».
از اتاق بیرون رفت و منم پشت سرش لباسام رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم. دم در بیمارستان با چند تا ادم کت و شلواری دیگه ایستاده بود. بهطرف یک زن جوان کت و شلواری با موهای بلوند که از زیر شالش مشخص بود، عینک ته استکانی داشت و یک پرونده زیر بغلش بود اشاره کرد و گفت:
«خانم نادری و تیم امنیت سایبریشون دستیار شما در این عملیات هستند. تیم امنیت فیزیکی ما شما و خانم نادری رو تا مقر فرماندهی عملیات میرسونن. پروتکل ها بهتون گفته میشه. موفق باشید».
رفت و سوار یک ماشین سیاه شد و بهراه افتاد. یکی از اشخاص کت و شلواری در عقب یه رنو کولیوس مشکی رو باز کرد و به داخل ماشین اشاره کرد. راه افتادم و سوار ماشین شدم. خانم نادری از در دیگه داخل ماشین شد و کنار من نشست.شخصی که در رو برام باز کرده بود در صندلی جلو نشست و راننده که از قبل در ماشین بود، در ها رو قفل کرد. ماشین راه افتاد و از اینه ها و پنجره ها میتونستم ببینم که حداقل ۴ ماشین دیگه در حال اسکورت ما هستن. شخص کت و شلواری که در رو برام باز کرده بود با صدای بماش شروع به حرف زدن کرد:
«مقر فرماندهی عملیات یک اپارتمان دوازده طبقه هست که بالاترین طبقه اون مربوط اتاق کنترل عملیات هست. طبقات پایینتر محل بود و باش اعضای عملیات تا زمان پایان عملیات هست. واحد شما در طبقه یازدهم هست و توسط یک تیم امنیتی محافظت میشه. تمام اپارتمان هم بهطور جداگانه توسط ارتش محافظت میشه. اپارتمان تا بانک مرکزی دو دقیقه فاصله داره. همونطور که میدونید، تمام داده های این عملیات فوق محرمانه هست. هر زمان که خواستید از اپارتمان خارج بشید، پیشنهاد میکنم با همراهی کادر امنیتی مختص خودتون خارج بشید. تا شعاع یک کیلومتری مقر، توسط نیروهای مخفی ما حفاظت شده. سوالی ندارید؟»
+«نه».
خانم نادری گفت:
«گزارش اولیه رو براتون بخونم آقای آرمان؟»
+«الان نه»
هدفونم رو گذاشتم، موزیک پلی کردم و به صندلی تکیه دادم. میدونستم تا چند وقت دیگه هیچ ارامشی قرار نیست داشته باشم پس از این لحظات اخر نهایت استفاده رو کردم تا ارامش داشته باشم. بعد از حدود نیم ساعت رانندگی، متوقف شدیم. مردی که جلو نشسته بود پیاده شد و میخواست در رو برام باز کنه اما من بدون اهمیت، در رو باز کردم و پیاده شدم. خانم نادری از در دیگه پیاده شد و هر دو بهدنبال مرد کت و شلواری، سمت ورودی ساختمان بلندی رفتیم که حدود سی یا چهل محافظ مسلح به سلاح سنگین جلوش ایستاده بودن. وارد اسانسور شدیم و مرد کت و شلواری دکمه طبقه یازدهم رو زد، کارتش رو روی کارتخوان اسانسور کشید و خودش از اسانسور خارج شد. با خانم نادری به طبقه یازدهم رفتیم و وقتی در اسانسور باز شد، یه مرد هیکلی با یه شلوار پارچهای مشکی، تیشرت مشکی و کت مشکی، بیسیم به گوش و در حالی که اسلحهش کماکان دیده میشد جلوی در ایستاده بود. از اسانسور خارج شدیم. مرد سیاهپوش گفت:
«من سلامی هستم. فرمانده تیم حفاظتی شما. لطفا دنبالم بیاید».
دنبالش راه افتادم و در راه یه کارت شناسایی بهم داد که روش اسمم، عکسم، یه شماره، و واژه «دسترسی کامل» به رنگ قرمز حک شده بود. پشتش هم یک نوار اطلاعات مشکی بود. روبروی در یک واحد رسیدیم و گفت:
«اینجا محل بود و باش شما تا پایان عملیات هست. با کارتتون میتونید به بخش های مختلف ساختمان دسترسی داشته باشید. اگر مایل هستید، بخش های مختلف واحد رو نشونتون بدم».
+«الان وقت نداریم. باید به عملیات بپردازیم. اتاق کنترل طبقه بالاست؟»
-«بله قربان»
بهسمت اسانسور راه افتادم و اون دوتا هم دنبالم اومدن. احساس خوبی به سلامی نداشتم. وقتی رسیدیم جلوی اسانسور برگشتم و گفتم:
«اقای سلامی شما قراره همه جا با من باشید؟»
+«خیر قربان. هر زمان که خودتون بخواید».
-«بسیارخب. دیگه نیازی به همراهی نیست. با خانم نادری میرم بالا».
+«بسیارخب».
همونجایی که بود. سیخ شد و با چشمای بی احساسش زل زد به اسانسور. با خانم نادری وارد اسانسور شدیم، دکمه طبقه دوازدهم رو زد و کارت کشید.
در اسانسور که باز شد، مستقیم با یک فضای بزرگ و نسبتا تاریک و پر از مانیتور رو به رو شدم. چندین میز ردیف چیده شده بودن و روشون کلی کامپیوتر بود. در جلوی جلو، یک میز واحد با چهارتا مانیتور وجود داشت و روی دیوار هم مانیتور بزرگی، به طول و عرض بیش از دو متر نصب شده بود که لوگوی ارتش رو نشون میداد. وارد محوطه شدم و خانم نادری با صدایی ملایم بهم گفت:
«در نبود بازرس صالحی کنترل این اتاق با شماست».
صداشو اروم تر از حد معمول کرد و جوری که فقط من میشنیدم ادامه داد:
«اعضای تیم انتظار دارن در ابتدای کار باهاشون صحبتی بکنید».
چیزی نگفتم. ادامه دادیم و پشت میز واحدی که جلوی اتاق بود ایستادم. روش نوشته بود: “احسان آرمان. مسئول کنترل عملیات”.
عنوان مزخرفی بود. برگشتم و رو به همه با صدایی بلند و قاطع گفتم:
«انتظار میره که همه شما به خوبی بدونید اینجا با چی طرفیم. چیزی که من میخوام، تبعیت از دستورات در عین ارائه پیشنهادات بهدرد بخور و خلاقیت محض هست. هیچ خطایی پذیرفته نیست. ما توی یه دوئل هستیم و لحظهای غفلت یعنی مرگ. و مرگ یعنی نابودی یک کشور برای همیشه».
زیادی اغراق کردم. راستش برای خودمم مهم نبود این کشور نابود بشه یا نشه. تنها انگیزه من برای قبول این مسئولیت، نجات پول های مردم بدبخت بود.
ادامه دادم:
«تک تک جزئیات مهمه و از هیچ نشانهای نباید غافل شد. اینجا تکرار مکررات نداریم و اخراج مستقیم از تیم جایگزینش هست. برگردید سر کارتون».
سرهاشون مثل یه مشت علف هرز که در عرض یک ثانیه پژمرده میشن، برگشت بهسمت مانیتور هاشون. رو کردم به خانم نادری و گفتم:
«این خراب شده یه جای خصوصی تر نداره؟».
خانم نادر به سمت دری اشاره کرد که روش بزرگ نوشته شده بود: “مسئول عملیات”. رفتم سمت اتاق و با اشاره سر بهش فهموندم که باید دنبالم بیاد. وارد اتاق شدم. مثل یه دفتر ساده بود. رفتم پشت میز چوبی نشستم و از اینکه این خرابشده حتی یه دونه پنجره هم نداره احساس گهی داشتم. خانم نادری روی صندلی جلوی میز نشست. گفتم:
«گزارش رو خلاصه کنید».
+«در تاریخ سه آذر، ساعت سه و پنجاه و چهار دقیقه بامداد، یعنی دیشب، تیم مانیتورینگ شبکه بانک مرکزی شاهد اختلال در کارکرد روتر شماره یک میشه. در عرض چند ثانیه، تمامی روتر ها و سوییچ های شبکه دچار اختلال در سرویسدهی میشن. تیم مانیتورینگ وضعیت قرمز رو اعلان و هرگونه دسترسی خارجی به شبکه بانک رو میبنده».
یه کاغذ گذاشت جلوم و ادامه داد:
«این مربوط به تمام ترافیک شبکه در اون ساعت هست».
نگاهی به کاغذ انداختم و گفتم:
+«خیر سرتون سندباکس درست کردید. شبکه چجوری اسکن شده؟»
-«از طریق یک پرینتر که تازه نصب شده بود و به درستی کانفیگ نشده بود».
از جام بلند شدم و گفتم:
«الان داری میگی شبکه بانک مرکزی کشور توسط زامبی اتک اسکن شده؟ شوخی میکنی؟»
+«همینطوره قربان».
-«تمام کادر فنی مربوطه باید اخراج بشن».
+«از قبل صورت گرفته قربان».
-«چگونگی نفوذ اولیه به شبکه؟»
+«هنوز داریم روش کار میکنیم»
میخواستم لهش کنم. با عصبانیت از اتاق خارج شدم و دوباره پشت میزم در اتاق کنترل عملیات ایستادم و رو به همه داد زدم:
«اطلاعاتی که تا الان بهدست اوردید، افتضاحه. اگر اینطوری پیش بریم مثل یهمشت یابو دیده میشیم پیش اون حرومزاده ها. میخوام رو کار تمرکز کنید و از هرجور تکاهلی پرهیز کنید».
گلوم رو صاف کردم و با صدای کمی اروم تری به خانم نادری گفتم:
«راه های ارتباطی شبکه با اینترنت چی بوده؟»
+«فقط یکی هست. سیستم مانیتورینگ از راه دور شبکه که رمزنگاریش آسیمتریک هست. نفوذ به اون سیستم غیرممکنه. در حال بررسی سایر راه های ممکن هستیم.»
-«زحمت ران کردن یه وایرشارک ساده به خودتون ندادید؟»
سکوت کرد. ادامه دادم:
«فورا تمام ترافیک اون سیستم رو میخوام»
رفتم نشستم پشت میزم و ترافیک سیستم روی مانیتور خودم و مانیتور بزرگ اتاق نمایان شد. همونطور که انتظار داشتم، در بررسی اولیه همه چیز عادی بود. به همه وظیفه بررسی تک تک پکت های رد و بدل شده رو دادم.
چهار ساعت از گشتن و رمزنگاری و بررسی دونه دونه پکت ها میگذشت و هیچ چیزی پیدا نشده بود. دیگه داشتم بیخیالش میشدم. حق با نادری بود. خود خدا هم نمیتونست توی اون رمزنگاری دست ببره. داشتم به بقیه راه ها فکر میکردم که یکی داد زد:
«قربان یه چیزی پیدا کردم».
با عجله از رو صندلی بلند شدم و روی میز قوز کردم. گفتم:
«ادامه بده».
+«یک پکت روی پروتکل یو دی پی از سورس سیستم رئیس بانک مرکزی به سیستم در حال بررسی استریم شده که محتوای عجیب و غریبی داره. انگار محتوای پکت ناقص هست. از اونجایی که روی پروتکل یو دی پی هست، احتمالا یک بخشش از دست رفته. میتونیم از طریق سیستم سورس به پکت کامل دسترسی داشته باشیم. اصالت آیپی بررسی و تایید شده».
خانم نادری گفت:
«غیرممکنه به سیستم رئیس بانک دسترسی پیدا کرده باشن. اون سیستم کاملا حفاظت شده هست».
گفتم:
«در سایبر همه چیز ممکنه خانم نادری. همه چیز».
رو به بقیه داد زدم:
«سیستم رئیس بانک رو فورا میخوام. اون احمق ها رو گیر انداختیم. بیاید این عملیات رو یه روزه تموم کنیم و همهمون برگردیم خونه هامون».
بعد از حدود دو ساعت سیستم رئیس بانک رسید به مقر. فورا وصلش کردیم و بررسی شروع شد. حدود سه ساعت طول کشید ولی هیچ اثری از پکتی که اونجا دیده بودیم، نبود. کسی که گزارش پکت رو داده بود گفت:
«نیست قربان. تمام سیستم و ترافیک رو زیر و رو کردیم اما نیست. هارد رو خارج و بهطور جداگانه بررسی کردیم، باز هم اثری نبود. نه در قسمت حذفیات داده و نه اثری از تخریب فیزیکی وجود داشت».
+«قسمت حذفیات رو بهخوبی بررسی کردید؟»
-«بله قربان. بهجز چند عکس خانوادگی و شخصی از رئیس بانک، چیز دیگهای پیدا نشد».
من و خانم نادری همزمان باهم بههم نگاه کردیم. هیجان رو توی چشماش میدیدم. گفت:
«رئیس بانک حق استفاده شخصی از این سیستم رو نداشته!»
رو کردم به کسی که داشت گزارش میداد و گفتم:
«تمام دیتای مربوط به تک تک عکس هارو بررسی کنید. از تک تک پیکسل های عکس تا متادیتای عکس هارو میخوام بررسی بشه»
بعد از حدود یک ساعت، یکی از اعضای تیم گفت:
«قربان بررسی تموم شد. چیز خاصی پیدا نکردیم».
شخصی که قبلا داشت گزارش میداد گفت:
«فقط یک الگوی مبهمی توی ساختار متادیتای عکس ها میبینم. البته مطمئن نیستم»
از این همه مهارتی که اون عوضیا داشتن به وجد اومدم. گفتم:
«احتمالا تمام پکت بهصورت نامنظم روی عکس ها پخش شده. تطبیق الگوی متادیتا فقط وقتمون رو میگیره. باید دنبال الگو و تطبیقش توی پیکسل های خود عکس ها باشید. متصل بشید بهسرور مرکزی. توان محاسبه رو داره. سریع باشید!»
بعد از نیم ساعت کسی که گزارش میداد گفت:
«قربان حق با شما بود. پکت رو بازیابی کردیم. میندازم روی مانیتور اصلی»
پکت رو انداخت روی مانیتور اصلی و با رمزنگاریای رو به رو شدم که تو زندگیم ندیدم. گفتم:
«ارجاع بدید به واحد رمزنگاری».
ساعت ها گذشت و ساعت تقریبا نزدیک دوازده شب بود که از خستگی داشت خوابم میبرد. یهو شخصی که گزارش میداد با صدای بلند گفت:
«واحد رمزنگاری پاسخ داد. محتوا دیکریپت شد.».
دوباره سر حال شدم. توی دلم داشتم به خودم که تو یه روز همشو حل کردم افتخار میکردم. گفتم:
«بندازش رو مانیتور خودم».
رفتم سمت مانیتور و موس رو بردم روی فایل محتوای دیکریپت شده. بدون تعلل کلیک کردم و یهو صفحه مانیتور سیاه شد. بعد از چند ثانیه، صفحه روشن شد. به رنگ قرمز وسط صفحه مانیتور نوشته شد:
«به بازی خوش اومدی، احسان».
ادامه دارد…
نوشته: LittleStrawberry