ملکه (۲)
…قسمت قبل
بخش دوم – نبرد
«پادشاه من، سی هزار نیروی جنگی آماده آیسراپی وارد روستاهای مرزی شدن و چندین روستایی رو کشتن. الان هم توی روستایی نزدیک برسای اردو زدهاند.»
پادشاه من؟ نیازی نبود که مرد خبر دوم را بگوید. شاهزاده سراسیمه یقهی مرد را گرفت و او را بلند کرد. «چی میگی عوضی؟ پادشاه؟ چی شده؟ زر بزن!» مرد نالید: «متاسفانه پزشکها نتوانستند کاری کنند سرورم.» تئون مرد بخت برگشته را پرت کرد و در حالی که به سمت اتاق پدرش میدوید فریاد زد «اگر چرت و پرت گفته باشی میگم دارت بزنند» من هم بیاختیار دنبال تئون دویدم.
پیکر بیجان پادشاه رو تخت افتاده بود و روی چشمانش را پوشانده بودند. یک پارچهی جگری به رسم امپراتوری روی بدنش افتاده بود و در اطرافش تختش هم در همین فاصلهی کوتاه تعدادی شمع قرار داده بودند. تازه فهمیدم که تئون چقدر پدرش را دوست داشته است و از اینکه پادشاه شده خوشحال نیست.
اون روی سینهی پدرش خم شده بود و میگریست. نکتهی عجیب آنجا بود که کاترین پیش از او بالای سر پدرش حاضر شده بود. او هم داشت گریه میکرد. تئون گاهی سرش را بلند میکرد و نگاه تهدیدآمیزی به او میانداخت. رفتم بالای سرش و شانههایش را در حالی که اشک میریختم فشار میدادم. من هم چندان از اینکه ملکهی پادشاه خواهم بود شاد نبودم. البته طبق رسوم کاترین تا زمانی که همسر پادشاه بود ملکهی امپراتوری محسوب میشد ولی آن زمان هر دوی ما میدانستیم که چه کسی ملکه خواهد شد. احتمالاً پادشاه اعلام میکرد که کاترین دیگر همسر اون نیست. حتی شاید قصد داشت که اعلام کند کاترین خیانتکار بوده است. من نمیدانستم کاترین دقیقاً چه خیانتی به کشور کرده بود؛ شاید هیچ کسی جز خودش و کاترین هم از این موضوع باخبر نبودند.
از همان روز تئون به نفر اول امپراتوری تبدیل شد. تئون فقط یک برادر ۱۳ ساله داشت که به خاطر سن کمش رقیب مهمی برای سلطنت محسوب نمیشد. پادشاه فقید تنها یک بار ازدواج کرده بود و تنها دو فرزندش وارثان سلطنت محسوب میشدند. همسر او نیز پیش از این از دنیا رفته بود.
مسلماً کاترین در آن زمان ملکهی امپراطوری محسوب میشد. یک شب من و کاترین در اتاق تئون نشسته بودیم. خبردار شده بودیم که تئون از شهر مکرا (mecra) که نزدیکترین دژ به پایتخت بود برگشته است و تا دقایقی دیگر به اتاقش برمیگردد. اون برای وارسی اوضاع رفته بود؛ زیرا حالا همه میدانستند که جنگ سختی در راه است. دشمن از شمال حمله میکرد و قصر پادشاه نیز در نواحی شمال امپراطوری قرار داشت.
بدون اینکه با هم حتی یک کلام صحبت کنیم، به کار خودمان مشغول بودیم. دلم برای تئون خیلی تنگ شده بود. از همان ابتدای عروسی تئون فرصت چندانی برای گذراندن وقت با من نداشت. در همین حال بودیم که در اتاق به صدا درآمد، و بدون اینکه ما اجازه بدهیم دو دختر قد بلند با لباسهای بسیار زیبا و قیمتی وارد شدند. آنها را خوب میشناختم. دختر خالههای کاترین بودند که با خوشحالی خاصی وارد اتاقمان شدند. همانطور که با ناراحتی به کاترین نگاه کردم دختری که کمی جوانتر بود بدون توجه به من رو به کاترین گفت: «سلام کتی عزیزم.» لبخندی زد و روی پایش خم شد. «من و دایانا (Diana) تصمیم گرفتیم یه سری به ملکهی جدید بزنیم. انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده که فکر کنم ما اولین کسایی هستیم که بهت تبریک میگیم» دختر دیگری هم که ظاهراً اسمش دایانا بود با خوشحال گفت «بالاخره روزی رسید که دخترخالهی خوشگلمون ملکهی تمام امپراطوری شد» بعد هر دو کاترین را که از خجالت صورتش سرخ شده بود و نگاهش را از من میدزدید بغل کردند. کاترین زیر لب طوری که احساس کردم از واکنش من میترسد گفت «خیلی ممنون میا (Mia)، خیلی ممنون دایانای عزیزم. بفرمایین. بشینین. البته تئون هم به زودی میرسه» با دست به مبلهایی که روبرویش بود اشاره کرد.
آنها مشغول صحبت شدند، یاد حرفهای تئون افتادم که از من خواسته بود که نباید اجازه دهیم تا چند روز صحبت از ملکه شدن کاترین مطرح شود. او از کاترین هم خواسته بود که این روزها فقط در محدودهی اتاق خودش و تئون رفت و آمد کند و با کسی صحبت نکند.
صحنههای دیشب در ذهنم گذشتند. توی تختخواب در حالی تئون روی من نشسته بود و در حال سکس بودیم، زمان که درد شدیدی و عذاب آوری را در کسم احساس میکردم و ناله میکردم، تئون دستانش را محکم روی گردنم گذاشت. نزدیک بود مرا خفه کند. آب دهانش را روی پیشانیم تف کرد و گفت «تو خیلی احمقی بتی. بهت گفته بودم که باید طوری کاترین را جلوی دیگران تحقیر میکردی که همه حس کنند دیوانه شده. ولی توی احمق از دستورم سرپیچی کردی» حس تحقیر شدن در دستان مهمترین مرد امپراطوری با درد مخلوط شده بود و احساس خوشایندی در وجودم زبانه میکشید. در حالی که به راحتی نمیتوانستم حرف بزنم ناله کردم «سرورم، قول میدم از فردا به دستورتون عمل کنم و دیگه دلم براش نسوزه» تئون توی صورتم چنگ زد «خیلی دیره بتی. باید بجنبی. تو نقشههای منو خراب میکنی. بتی. نمیتونم کاترینو بکشم یا طوری بهش آسیب برسونم که همه بفهمند. نمیتونم دلیلش رو بهت بگم. ولی ترسناکه. این الان تنها راه ماست»
همان حس لعنتی سراغم آمد. البته چارهای هم نداشتم. باید به خودم مسلط میبودم. گفتم «کَت». هر سه به سمت برگشتند، میا و دایانا با حالتی متعجب و کتی با حالت ترس. کتی گفت «بله». بدون اینکه حرفی بزنم به چشمهایش خیره شدم. کتی سراسیمه گفت «بله خانم.» با سر تاییدش کردم «من خیلی درگیر فکر پدر تئون شدهام. یه کم شراب برام بریز. و خیلی زود صحبتتون رو تموم کنید چون پادشاه به زودی سر میرسه» و با حالت حق به جانب و اعتماد به نفس خاصی به دختر خالههایش نگاه کردم که با بهت به من نگاه میکردند. منتظر بودم کتی چیزی بگوید؛ که البته گفت. «چشم». دوباره به چشمهایش خیره شدم و ادامه داد «خانم». بعد بلند شد تا خمرهی شراب و پیک را از روی طاقچه برایم بیاورد. «خودت بریز. اندازهی همیشه» کتی اطاعت کرد و پیک را جلویم گرفت. با یک دستم پیک را گرفتم و با دست دیگرم مجبورش کردم جلویم زانو بزند.
روزهای بعدی بدترین روزهای عمرم تا آن روز بودند. آیسراپیها تمام روستاهای شمال را غارت کرده بودند و ارتش ما هنوز فرصت کافی برای آماده شدن را به دست نیاورده بود. تعداد نیروهای آمادهی مستقر در شمال کشور به ۲۵۰۰ نفر هم نمیرسید. هنوز نیروهای دیگر در راه شمال امپراطوری بودند که آیسراپیها به نزدیک قلعهی شمالی رسیدند. پدرم، سر رودریک، مجبور بود با نیروهای کارآزمودهی آیسراپی که مدتها خودشان را برای چنین روزی آماده میکردند روبرو شود.
پدرم در جنگ کشته شد و قلعهی شمالی به تصرف لشکر دشمن در آمد.
همان شب جلسهی مهم شورای امپراطوری با حضور پادشاه، وزیر اعظم، وزیر جنگ، وزیر تجارت و بعضی از فرمانداران استانهای نزدیک به پایتخت برگزار شد و تئون از من خواست به خاطر کشته شدن پدرم در جلسه حاضر شوم. از طرفی به کاترین اجازه نداد که آنجا باشد. آن شب بعد از اینکه کمی با من همدردی کردند، جو حاکم بر جلسه به بدترین شکل ممکن پیش رفت. قرار بود حدود ۲۰ هزار نیرو به پایتخت برسند، ولی قسمت اعظم نیروها تا ۱۰ روز آینده در راه بودند.
در دو روز بعدی طبق دستور تئون تا توانستم کاترین را جلوی اطرافیانش تحقیر کردم و کاترین هم مجبور بود از من اطاعت کند. به ندیمهی مخصوصم هم گفته بودیم که در قصر چو بیندازد که کاترین یا دیوانه شده یا با جادو تسخیر شده است! مردم خرافاتی بیشتر فکر میکردند جادویی در کار است.
عصر آن روز، وقتی با کاترین در اتاق نشسته بودیم، یک ندیمه پیش ما آمد و خبر داد که وزیر اعظم، پدر کاترین، از من خواسته هر چه سریعتر پیشش بروم. دلشوره داشتم ولی پیشبینی این اتفاق را کرده بودم. هنوز ندیمه نرفته بود که رفتم جلوی صندلی کاترین و روی صورتش خم شدم و بعد دستم را از زیر لباس به سینهاش رساندم. محکم نوک سینهاش را فشار دادم. از درد آهی کشید. «کتی کوچولو میدونی که تو هم باید دنبالم بیای؟» ندیمه که انگار از چیزی ترسیده بود تعظیم کوتاهی کرد و تقریباً فرار کرد. «بله خانم.» ادامه دادم «ولی نه با این لباس. با لباس خدمتکار» و ادامه دادم «تا من یه لباس خوب برای خودم انتخاب میکنم لباستو عوض کن و بعد بهم کمک کن». کاترین ملتمسانه بهم نگاه کرد «جلوی پدرم نه. ازتون خواهش میکنم خانم» دستم را روی گونهاش که قرمز شده بود گذاشتم «خفه شو. میدونم دوست داری خدمتکار من باشی جندهی هرزه» کاترین بیشتر سرخ شد. «مگه نه؟» کاترین بیچاره با سرش حرفم را تأیید کرد.
دقایقی بعد کاترین لباس یک خدمتکار را پوشیده بود و من هم لباس باشکوهی پوشیدم. این زن در همان لباس هم زیبا بود. دستم را انداختم روی یقهاش رو با تمام قدرت دستم را کشیدم. میخواستم یقهاش را پاره کنم ولی زورم نرسید. یک قیچی برداشتم و بخش بزرگی از یقهاش را بریدم تا خط میان سینههایش معلوم شود. و بعد یک سوراخ کوچک هم روی یکی سینههایش ایجاد کردم تا نوک سینهاش پیدا شود. کاترین زد زیر گریه. محکم توی گوشش زدم و به سمت اتاق وزیر راه افتادیم.
وقتی من و کاترین وارد اتاق پدرش شدیم، پدرش پشتش را به ما کرده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. نگاهش به نیروهای ناامیدی بود که در حال تمرین جنگی در اطراف قصر بودند. در همان حالت بدون اینکه به ما نگاه کند گفت «دخترهی دوزاری، شنیدم خیلی با ملکه بدرفتاری میکنی؟ چی تو رو انقدر نمکنشناس کرده؟ پدرت آدم خیلی قابل احترامی بود»
صدایم صاف کردم و بدون سلام کردن گفتم «کاترین خودش دوست داره باهاش اینطوری رفتار کنم. از وقتی عروس پادشاه شدم کاترین میگفت دوست داشته کنیز یه دختر کم سن و سال باشه» وزیر نعره زد «خفه شو زنیکهی هرزه» و برگشت سمت من. با دیدن کاترین که فکر نمیکرد آنجا باشد شوکه شد. «این چه لباسیه دخترم؟» نمیدانست اینجا چه خبر شده. نگاهش همراه هیئت و ناراحتی بود. یک قدم سمت ما آمد. کمی ترسیده بودم که به من آسیبی برساند. کاترین را هل دادم جلو و گفتم «به پدرت بگو که چقدر دوست داری جلوم حقیر باشی» پدر با بهت به او نگاه میکرد. کاترین روی زمین جلوی پدرش به حالت سجده افتاد و گریه کنان چیزی گفت. پدرش پرسید «چی میگی کتی؟» اینبار شنیدم چه گفت «راست میگه پدر» داد زدم «چی رو راست میگم؟ به پدرت اعتراف کن همین حالا» کاترین نالید «من دوست دارم کنیز الیزابت باشم. خودم دوست دارم تحقیرم کنه»
در همان لحظه پدرش به سمت من دوید و به من حمله کرد، داد زد «با دخترم چیکار کردی دخترک بی همه چیز» و من را به زمین پرت کرد. داشتم از ترس میمردم، ممکن بود همانجا من را بکشد؛ که ناگهان پادشاه از پشت سرمان وارد اتاق شد.
خبر حملهی وزیر اعظم به همسر پادشاه همان شب به سرعت در همه جا پخش شد. اما دیری نپایید که این خبر در میان خبرهای جنگ و نزدیک شدن آیسراپیها به پایتخت گم شد.
صدای جیغ بلندی توی راهرو پیچید. به سرعت از جایم پریدم، ولی تئون از جایش تکان نخورد. رفتم سمت در و یک لحظه به تئون که روی تخت با آرامش دراز کشیده بود و نقشهای را در دستش برانداز میکرد نگاه کردم، ولی نتوانستم منتظر واکنشش باشم و به سمت صدا دویدم. صدای همهمهی تعداد زیادی از ندیمهها و سربازان که در جلوی اتاق وزیر اعظم ایستاده بودند نظرم را جلب کرد. آنها را کنار زدم و وارد اتاق شدم. با دیدن آن صحنه قلبم ایستاد.
چاقویی قلب وزیر اعظم را در تخت خوابش شکافته بود. کاترین روی زانوهایش کنار تخت نشسته بود. دست راست کاترین هنوز روی چاقو بود و صورت خونینش را روی شکم پدرش گذاشته بود.
نوشته: هانترس
انتشار این داستان در هر صورتی ادامه خواهد داشت. ولی اگر علاقهمند هستید که به نویسنده داستان کمک کنید با انرژی بیشتری داستان را ادامه دهد، میتوانید از طریق کریپتوکارنسی به او donate کنید:
xrp: rND95ErQp3ZYzbRDQdMpArDCXUUfd86vc7
tron: TV7G38WZchiR61YZzMKVbxBckGKX7jgCdG
litecoin: Lc2uiD862xLipvVpARrp7PKym3Nfb4EAaF
نوشته: هانترس
ادامه…