من، سونیا و فرشته
چند قدم بیشتر به خونه نمونده بود. کیفی که توی دستم بود خیلی سنگین بود و من رو از کت و کول انداخته بود. پر بود از پروندههای کاری شرکتم. شرکتم توی طرح ترافیک بود و نمیتونستم ماشین ببرم. یک دسته گل هم خریده بودم که با خودم بیارم خونه. اما ته دلم شاد نبود. فقط امیدوار بودم امروز یکم اوضاع فرق کنه.
درب خونه باز شد. مثل همیشه به استقبالم اومد دم در. دسته گل رو بهش دادم. لبخندی زد و تشکر کرد. منم انگار تموم خستگیهام از لبخندش در رفت. دسته گل رو برد توی آشپزخونه و توی گلدون آب گذاشت. منم رفتم لباسام رو عوض کردم. سونیا دختر مهربونی بود. توی چهار سالی که باهاش زندگی کردم خیلی برام گذشت و فداکاری کرده بود. حالا حقش بود که با دیدن موفقیت من و خوب شدن اوضاع شرکت، انتظار داشته باشه یکم رفاه و آسایش رو تجربه کنه. اما چه کنم که خودش مانع میشد.
دسته گل رو آورد روی میز گذاشت. رفت توی اطاق و در رو آروم پشت سرش بست. من روی مبل ماتم برد. باز چی شده؟ رفتم در اطاق رو باز کردم و خیلی آروم گفتم: چیزی شده عزیزم؟ بعد از کلی منّ و من کردن و حرف عوض کردن حرف دلش رو زد: این گل رو که میبینم فکر میکنم تو الآن دوستم داری ولی اون روزا دوستم نداشتی…
فهمیدم که بازم قراره دعوا داشته باشیم. سر مسائلی که گذشته. سر مسائلی که مرورش جز خراب کردن یک آخر هفتهی دیگه هیچ فایدهای برای هیچ کدوممون نداره.
سونیا مدتها بود دچار افسردگی شده بود. سر هر چیزی دعوا میکرد. از نظر جنسی هم که تعطیل بود. چند بار کارمون به دعواهای جدی رسیده بود و حتی بارها حرف طلاق زده بود. اما من میدونستم که علت افسردگیش چیز دیگهایه. من بچهدار نمیشدم و اون هم روش نمیشد اصل حرفش و حرف اصلیش رو بزنه. از طرفی اینقدرم بهم وابسته بود که نتونه دل بکنه ازم و خودش رو به سرنوشت جدیدی بسپره. شایدم میترسید که دیگه نتونه ازدواج خوبی داشته باشه.
من هم دیگه خسته شده بودم. مدتها بود که گویا زن نداشتم. رابطهی جنسی بود، اما سرد و یکطرفه. میگفت تو کارت رو بکن. خودش مثل یک تیکه سنگ میافتاد رو تخت و نه تنها خودش میلی نشون نمیداد، بلکه به معاشقهی منم پاسخی نمیداد. حتی موقع سکس چشماشو ازم میدزدید. اما وقتی سکس رو شروع میکردم و نیم ساعتی اون جوری که اون می خواست میکردمش، تازه گرم میافتاد و دلش میخواست ارضا بشه. اما حتی این رو هم به زبون نمیاورد. فقط وقتی من دیگه داشتم ارضا میشدم یهو حالش گرفته میشد و حتی گاهی من رو با مشت میزد و بهم فحش میداد. منم روحیهم رو میباختم و به خودم فحش میدادم و عذاب وجدان نابودم میکرد.
بارها به این فکر کردم که ازش جدا بشم. برای اون هم بهتر بود. اما میترسیدم نکنه اذیت بشه. اگر چیزی برای اون بهتره خوبه که خودش به اون تصمیم برسه نه من. چه کاری از دستم بر میاومد. با میل سرخوردهی جنسیم چه باید میکردم؟
چند ماهی بود توی این سایت همسریابی پروفایل ساخته بودم. اما آدمایی که توش بودن یا حاضر نبودن با یک مرد متاهل دوست بشن، و یا پول میخواستن و من توان پرداختش رو نداشتم. بعضیا هم که اصلاً فاحشه بودن و من ازشون خوشم نمیاومد. اما بالاخره فرشتهای در زندگی من رو زد و برام پیام فرستاد.
فرشته دختر خوبی بود. اولین بار با هم توی پارک قرار گذاشتیم. 5 سال از من بزرگتر بود. اما هنوز ازدواج نکرده بود. قد و قامت خوبی داشت. استیل ورزشی و رو فرمی هم داشت. یکم سبزه بود اما چهرهی شیرینی داشت. لبخندشم خیلی ملیح بود. رابطه جنسی رو تجربه کرده بود اما نپرسیدم کی و چطور. فقط بارها و بارها از نامردی و بیصداقتی نالید و من فهمیدم که یک نامرد وعدهی ازدواج بهش داده و دورش زده. تنها شرط اون صداقت من بود و از من چیزی نخواست. دختر نازنینی بود. پر از احساس بود، اهل شعر، و دست به قلم. خودمون صیغه رو برای یک سال خوندیم و من علی رغم میل اون براش مهریهی یک سکهی طلا رو تعیین کردم. اما اون بلافاصله بعد از خوندن صیغه بهم بخشیدش و گفت من فقط خودت رو میخوام.
یک روز بهاری که سونیا رفته بود منزل خواهرش، من از شرکت زدم بیرون و رفتم سر قرار با فرشته. بعد از قدم زدن توی پارک و نهار خوردن توی رستوران، گفت کجا بریم؟ گفتم خونهی من همین نزدیکیا است. گفت: سونیا خونه نیست؟ گفتم نه! خونه خواهرشه و منم قراره شام برم همون جا. کمی مکث کرد و گفت: نه… میترسم اینقدر زود با هم بریم تو خونهت.
اصرار نکردم. گفتم هر جور دوست داری. میخوای بریم این طرفی قدم بزنیم؟
نه بریم سمت خونهت اقلا بهم نشونش بده.
راه افتادیم سمت خونهی من. تو راه خیلی سکوت میکرد و فکر میکرد. اما از حالاتش میشد فهمید که اونم تشنهی خلوتمونه. رسیدیم در خونه. کلید رو در آوردم. پرسیدم: افتخار میدی یه چای در خدمتت باشم؟
فقط چای ها!
قول میدم تا تو نخوای هیچ اتفاقی نیفته…
بریم تو…
توی خونه که وارد شدیم، همون دم در ایستاد و من رو با حالت خاصی نگاه کرد. من رفتم کتری رو روشن کردم. اما اون هنوز دم در ایستاده بود. اومدم گفتم: چرا نمیای تو؟ دستش رو به سمتم باز کرد و گردنش رو کج کرد. فهمیدم چقدر تشنهی محبته. در آغوشش گرفتم و شروع کردیم به بوسیدن هم. چند دقیقه بعد روی کاناپه نشسته بودیم و همچنان لب همو میخوردیم. من گاهی دستم رو روی شلوارش میکشیدم و پاشو نوازش میکردم. یهو دستم ناخودآگاه رفت روی کسش. چنان آهی کشید که فهمیدم داره از شدت نیاز میمیره. محکم بغلش کردم و از پشت شلوار جینش دستم رو بردم توی شرتش. از شدت تحریک به هیجان اومده بود.
سرتون رو درد نیارم. کم کم کارمون به روی تخت کشید. لباسای من رو با ولع درآورد و منم با ولع لباساش رو کندم. هنوز شک داشت که سکس داشته باشه با من یا نه. منم اجازه میدادم خودش مرحله به مرحله جلو بره. فقط اینقدر میخوردم و میبوسیدمش که شک و تردید نتونه راه هوسش رو ببنده. شورتم رو که در آوردم خجالت کشید از این که به کیرم نگاه کنه. اما من وقتی شورتش رو از پاش کندم و دستم رو لای پاش گذاشتم چنان نالهای زد که نزدیک بود همون لحظه آبم بیاد. دراز کشیدم روش و شروع کردم به خوردن سینههاش. سینههای متوسط اما خوش فرمی داشت. درشت نبود طوری که اویزون بشه. روی استیل چارشونهی فرشته سینههاش خیلی زیبا میایستاد. روی سینههاشم خیلی حساس بود. چون با هر بار برخورد زبون من به سینههای احساس میکردم داره گویا ارضا میشه.
یهو طاقتش طاق شد. من رو از روی خودش کنار زد. اومد روم و شروع کرد به خوردن لبم. یک تیکه آتیش شده بود. منم آروم کیرم رو مالیدم به لای پاش که یهو دیدم انگار خودشم منتظر همین اتفاق بوده. یهو خودش رو رها کرد روی کیرم. کیرم تا آخر رفت توی کسش. وای که چقدر داغ و خیس بود. فرشته دیوونه شده بود. چنان با ولع و شهوت روی کیرم بالا و پایین میکرد که حتی فرصت نمیکردم خودم رو همزمان با اون تکون بدم. خیلی زود به اوج شهوت رسید. چند تا لب آتشین ازم گرفت و خودش رو روم انداخت و ولو شد. آره ارضا شده بود. چند دقیقه همون جا توی بغلم بود. خواست کیرم رو از توی کسش در بیاره که دوباره گویا تحریک شد. دوباره آه و ناله کرد و چند دقیقهای لذت برد و دوباره روم ولو شد. این بار من اومدم روش. شروع کردم به تلمبه زدن و این بار در حالی که برای سومین بار داشت ارضا میشد منم ارضا شدم و کیرم رو درآوردم و آبم رو روی شکمش ریختم.
از اون روز به بعد هر وقت اون میتونست پدر و مادرش رو بپیچونه و منم میتونستم خونه رو خالی کنم، همو میدیدیم. حتی وقتایی که پریود بود هم پبشم میومد. سکس نمیکردیم اما با هم معاشقعههای آتشین میکردیم. فرشته خیلی داغ بود. همون چیزی بود که من نیاز داشتم. سه ماه از رابطهمون میگذشت و من شیرینترین روزهای زندگیم رو تجربه میکردم. اون هم همین طور. سردردهای میگرنیش کم شده بود و همهی همکاراش بهش میگفتن چی شده که یهو این طور آروم شدی؟ تنها چیزی که گاهی سردش میکرد و به هردومون فشار میاورد این بود که میدونستیم تا ابد مال هم نیستیم. و بالاخره اتفاقی که نباید میافتاد افتاد.
سونیا از یکی از دوستاش که منو میشناخت و من نمیشناختمش شنید که من با یه دختری توی پارک بودم. تفتیش شروع شد. بدون این که من بدونم همه چیزم رو چک کرد و بالاخره به راز من پی برد. دو ماه دعوای شدید که تا سرحد جنون پیش رفت. چند بار جلسهی مشاوره. چندین بار بگومگوی بین خودمون.
سونیا فکر میکنه من و فرشته فقط بیرون همو میدیدیم. با کمک مشاورم بهش قبولوندم که رابطه در همین حد بوده. اما همین هم برای به هم ریختن اون کافی بود. مجبورم کرد که قسم بخورم که این رابطه رو تموم کردم و دیگه چنین رابطهای رو شروع نمیکنم. دستم رو روی قران گذاشت و قسمم داد. و ترس فرشته بالاخره محقق شد. فقط بهش پیام دادم که همه چیز تموم شد. و دیگه واقعا همه چیز برای من تموم شد…
الآن چند ماه از اون قضایا میگذره. سونیا که پیش مشاور به این نتیجه رسیده بود اشکال از کوتاهی خودشه، حالا داره سعی میکنه گرمتر باشه. اما نه! یکی دو ماه به زور یکمی تغییر کرد. اما باز هم همون آش و همون کاسه. فرشته هر از چند گاهی برام پیامی میده و میگه که میدونم دیگه نمیتونی مال من باشی اما من بازم به یادتم و منتظر روزی میمونم که خدا راهی باز بکنه که بتونم بازم با تو باشم.
منم همچنان با احساس سرخوردگی میل جنسیم دست به گریبانم و نه میتونم مهارش کنم و نه ارضاش کنم. دوستان خوبم. شما جای من بودید چکار میکردید؟ ممنون میشم نظرتون رو بهم بگین
نوشته شده توسط bamaram