منو ببر سیزده به در

و… وای چقدر هوا آفتابی و قشنگه .. همه از خواب پا  شدیم . یکی از یکی چرتی تر . می خوایم بریم سیزده به در . بسه دیگه یه امروزرو کوتاه بیا . تو  خودت عاشق اینی که همیشه در این روز بری دنبال گردش و تفریح و این که طبیعت زیبا رو ببینی . روز روز طبیعته .. نپوسیدی از بس خونه نشستی و هی گفتی داستان داستان ;/; کم میاری و نمی دونم زیاد میاری ;/;کم بنویسی میشی بد قول ..زیاد بنویسی میگن داستانهات افت کرده .. راست میگن بیچاره ها . حق دارن . چیه  این نوشته ها که همش به خورد این ملت میدی . حالا خوبه نمی خواد این قدر واسه خودت کلاس بذاری . هرچی به خودم گفتم این امشبه رو که حالا شده دیشبه رو زود بخوابم نشد که نشد . برم ببینم این چی گفته این چی نظر داده .. آخ سرم چقدر درد می کنه .. چند تا ماشین فک و فامیل بند و بساطو جمع کرده بودند و دنبال  خوردنی ها و روش نشستنی ها و… بودند ولی من داشتم دنبال راکت و توپ بد مینتون و توپ لاستیکی و ورق بازی می گشتم . تازه عادت هم داشتم که بعد از ظهر ها یه ساعتی بخوابم .. من بیشتر از این که برم طرف گروه خودم میرم طرف  ده بیست سال کم سن ترای خودم . چیکار کنم بیشتر عاشق تفریحات سالمم و  از یک فرسخی اگه دود سیگار به مشامم برسه کله پا میشم .. چقدر همه جا شلوغ بود . طبیعت چه زیبا بود . توی خونه پوسیدیم . البته همچین همچین هم نپوسیده بودیم یه چند تا از برگای ما هنوز سبز بود .  عید دیدنی خودش خوبه ولی از حد که می گذره  یه جوری میشه .. قدیم رسم بود که اگه  صبح از خونه میومدی بیرون واسه عید دیدنی وقتی که بر می گشتی شب بود . ولی حالا خیلی خوب شده فاکتور می گیرن و پشت پرانتزی کار می کنند .. تو رو خدا نکنه این معادله رو ضربدر صفرش کنین .. اگه این عید هم همدیگه رو نبینیم پس کی ببینم .. ببخشیدا ولی حرف حقه .. کی و کجا ببینیم ;/; قبرستون ;/; بگذریم از این که الان  خارج از قبرستون هم قبرستونی زیاد داریم . مثل این که  امساله رو خیلی دیر حرکت کردیم فکر کنم این جوری که ما می رفتیم و دنبال جا می گشتیم  غروبی می تونستیم ناهار بخوریم . بالاخره یه جای مسطح رو در دل کوه و جنگل وجلگه و دشت پیدا کردیم .. این جوری میگم که یه موقع متوجه نشین بچه کجام . هنوز جا به جا نشده یکی از بچه ها ورقشو در آورد و گفت بیا بریم پاسور .. یکی توپشو دست گرفت گفت بریم فوتبال .. یه دختره هم راکت بد مینتون به دست اومد کنارم و گفت هیشکدوم نه بیا با من بد مینتون کن ..عجب شری شده بود . یعنی خیر زیادی .. دوبرابر همه شون هم سن داشتم .. چیکار کنم دختر که ندارم رفتم  بد مینتون .. عین بازیکنان مالزی و اندونزی و مثل فرفره  این ور و اون ور میکردم . بقیه رو هم نا امید نکردم . یعنی من  حالا دوبرابر این بچه های بزرگ سن دارم و شایدم بیشتر .. وای وای . یادم میاد بچه که بودم به دبیرستانی ها می گفتم چقدر گنده ان . دبیرستانی که شدم بیست به بالا ها رو غول می دیدم .. بعدشم گفتم عیبی نداره تا سی سال هم خوبه .. یواش یواش باید مثل این خانوما سنمو قایم کنم . .. به این خانوما که میگی یا به هرکی دیگه  میگن این حرفا چیه مگه میشه آدم سنشو از عزرائیل قایم کنه ;/; ولی همشون کلکن اینا رو میگن ولی بازم ته دلشون دوست ندارن کسی بدونه چند سالشونه . ناهارو که خوردم چشام سنگین شد . .. -بچه ها ولم کنین آدم با شکم پر که فوتبال نمی کنه .. -تو دروازه بایست .. من  در  فوتبال خرکی خودم یا باید دروازه باشم یا فوروارد . عجب دروازه بانی هستم من . تا خوبم خوبم ولی یه عیب بزرگ دارم هر وقت فورواردای حریف حمله می کنن با دو تا دست طوری گارد می گیرم که انگاری دارم فرمون کامیونو می گردونم گارد دستام باز میشه می خوام حس بگیرم همون حسی رو که وقت نویسندگی می گیرم گارد دستم که باز میشه پاهام هم از پایین باز میشن .. لایی خورم ملسه .. آخ که چقدر می خندند بقیه . صد تا توپ سختو می گیرم فکرمی کنم از حجازی و عابد زاده هم بهتر شدم ولی این جوری هم گند می زنم . ولی درگل زدن خیلی سرعتی ام .  نذاشتند بخوابیم .. بابا این شکممون تر کید چقدر بخوریم . هیچی …امشب که بر گردیم چرت آلوده نمیشه رفت سر کامپیوتر . دلم می خواست برم قدم بزنم همین کارو هم کردم . یه جای خلوت تری زیر درختی نشسته بودیم . تا چشم کار می کرد جمعیت بود . همه شاد و خندان . بوی  منقل و کباب از هر گوشه ای به مشام می رسید . آسمون کاملا صاف و آفتابی بدون لکه ای ابر به سیزده به در خوش آمد می گفت . دختران و دخترکان زیبا و پسران به دنبال دختر در دنیای پر هیاهوی خود سیر کرده  شکارچی به دنبال شکار و شکار به دنبال شکار شدن بود . همه اونایی که اینجان  حس می کنن که هرچی که در اون لحظه وجود داره پایداره . حس می کنن . فکرشو نمی کنن . برگای روی درختا سبز شدن ودرکنارشون  درختای بی برگ و سوزنی .. درختای جنگلی .. چمنهایی به رنگ سبز تازه .. خدایا طبیعتت چقدر قشنگه . هنوز این سبزینه ها غبار آلوده نشدن . مثل دل ما وقتی که بچه بودیم . اون دل  مثل همین سبزه ها تازه بود . تازه و پاک پاک . شفاف مثل آینه بی غبار . وقت ندارم همه اینا رو بتونم ببینم . من که همش می خوام فکر کنم و بنویسم ولی آخرشم آدم نمیشم . بس کن پسر گندهه . شاید فردا مردی . .. مردن شبیه به خوابیه که آدم وقتی بیدار شه احساس سبکی می کنه .. عجب حرف مفتی زدم . آخه بنده خدا تو کجا حسش کردی که داری اینو می نویسی .. توکی مردی که دوباره زنده شی . هر لحظه صدامون می زدند که بریم یه چیزی بخوریم . آخه امروز سیزده به دره . ..ای بابا درسته که امروز سیزده به دره ولی این شکم صاحاب مرده که حالیش نیست . هرکی هرچی ته مونده آجیلی داشت از خونه آورده بود . به تک تک چهره ها نگاه می کردم .. هیشکی نمی دونه که  من نویسندگی می کنم .. پیش اون دختره فامیل زبونم پریده بود که دفتر خاطرات دارم گفته بود پس بده من بخونم .. ندادم به چند علت یکی این که آخه اگه یه چیزایی داخلش نوشته شده باشه که زیادی عاشقونه باشه چی .. اینم از اون حرفاست معلومه که نوشته شده .. اگه بابا مامانش که هم سن منند ناراحت شن چی .. اگه سر دفترام بلایی بیاد چی ;/; من واسه اون کلی زحمت کشیدم . از داخل دستشویی گرفته تا وسط گلها و گیاهان, داخل اتوبوس , کنار دریا,  روی کوهها , هرجایی که گیر می آوردم می نشستم و می نوشتم ….چند بار نزدیک بود بزنم به سیم آخر و بگم من یک راز اینترنتی دارم . من ایرانی هستم .. فقط به هیشکی نگو .. دیدم که اینم از اون دیوونگی هاییه که از اون به بعد هر شب نباید بخوابم . آخه تا وقتی که رازت فاش نشده تو پادشاه و فرمانده اونی و اون اسیرته . ولی اگه رازت رو افشا کنی اون وقت تو اسیرش میشی . این از عادت منه که هر وقت پس از روز ها و هفته ها میرم به دل طبیعت میگم به به ! چه منظره ای !چه آرامشی !چی می شد من همچین جاهایی دور از هیاهو خونه داشتم . البته یه لپ تاب و یه رسیور و تلویزیون هم داشتم بد نبود .. طبیعت کاملا شبیه به یک نوزاد پاک ومعصوم در حال رشده . تا به کی و تا به کجا می تونم به این چیزا فکر کنم . چقدر  خوشم میاد وقتی غریبه ها  حتی برای دقایقی با هم آشنا میشن . مثلا یکی میاد جلو میگه ببخشید می تونم سیخ کبابتونو برای چند دقیقه به امانت بگیریم ما هم میگیم بفر مایید خواهش می کنم ..چقدر محبت و دوستیها قشنگه . انگاری خورشید سیزده یه رنگ دیگه ای داره . ما هایی که اینجا نشستیم همه خواهران و برادران هم هستیم . ولی بیشترا اینو نمی دونیم . چقدر دوست داشتم حس کنم که این زیباییها , خورشید و ماه و ستاره به من وفادار می مونن . تنهام نمی ذارن . تا حالا یعنی تا همین یه ثانیه پیش همش فکرم این بود که عجب دنیای بی وفایی داریم . ولمون می کنه و میره . برای بی وفایی دنیا خیلی چیزا نوشتن و بازم می نویسن .. منم نوشتم و بازم می نویسم . ولی یه بار پیش خودتون فکر کردین که ما خیلی از دنیا بی وفا تریم ;/; سرمونو میندازیم پایین و در خونه شو می بندیم و میریم . فکر کردین اون دوست داره ولمون کنه بره ;/; تنهامون بذاره ;/; به چشای زرد و سرخ خورشید که همون نارنجی میشه نگاه کنین ;/; از بس واسه ما آدما و غیر آدما اشک ریخته این جوری شده . از اولش که این نبوده یه خورشید سبز و داغ بوده . نمی دونم آیا می شد همین خورشیدو از بهشت خدا هم دید یا نه .. اصلا بهشت چیه وجود داره یا نداره حالا من که بهش اعنقاد دارم ولی بهشتک های زیادی هم در دنیای خودمون داریم . وقتی که با یه لبخند دوستانه از ته دل میریم سراغ یکی دیگه وقتی که حس می کنیم که دیگری هم حق زندگی کردن داره حتی اگه اون همچین حسی رو نداشته باشه وقتی که به جای حسادت تخم محبت در قلبمون می کاریم اون وقته که می تونیم بگیم که بهشتو آوردیم پیش خودمون . تونستیم تسخیرش کنیم . آره دوستان دنیا که ما رو نساخته .. این ما هستیم که وقتی ابر و باد و مه و خورشید و فلکو می بینیم واسه خودمون یه دنیایی می سازیم . ما در این دنیا دنیایی از دنیا ها داریم . ما حتی می تونیم با دنیا هم دوست باشیم از بس آسمون بلند و کوه و جنگل و خورشید و درخت و سبزینه های خدا زیبا به نظر می رسند فرصت نمی کنم نگاهی به زیر پام بندازم . نمی دونم چرا ما همش واسه این که خدا رو صدا بزنیم دستمونو طرف آسمون دراز می کنیم . شاید این یه عادت باشه . خدا که مث یه پادشاه نیست رو یه تختی بشینه ودستور بده . خدا پادشاه همه پادشاهانه . اون یه نیروییه که بر همه ما احاطه داره . یه نگاه به زمین زیر پام میندازم . به مورچه هایی نگاه می کنم که اونا هم اومدن سیزده به در . اگه من یه مورچه می شدم چی می شد . یا همون سگ کثیف و زشت و مهربون و با وفایی که  کنار رود خونه به دنبال ته مونده غذا هاست . بعد از ظهری شد و چند گروه کنار هم نشستیم و شروع کردیم به خوردن میوه و کاهو و آجیل و شکلات و… سبزه نوروز رو هم قبلش انداخته بودیم یه گوشه ای . بیچاره اون سبزه .. اول عید چه ارج و قربی داشت . همون گندمی رو میگم که سبزش کرده بودیم . هم دلم می خواست بر گردیم و هم دلم  می خواست بر نگردیم . بازم صدا ی پرنده ها رو می شنوم که اونا هم به زبون خودشون دارن شکر نعمت خدا رو می کنن . خیلی بده آدم به دوست دختر و پسر خودش بگه دوستت دارم ولی از این که بخواد به خدای خودش بگه عاشقتم خجالت بکشه . وای این زنا هم حالمونو گرفتند اصلا حوصله این بازیها رو ندارم . ده بیست نفر به دو دسته تقسیم میشن و بازی وسط با توپ می کنن و توپ نباید بهت بخوره و به هرکی بخوره میره بیرون و اونایی هم که موندن باید توپ پرتاب شده از طرفو رو هوا بگیرن یعنی گل بگیرن تا یارشون بیاد داخل . اسم این بازی رو هم می دونم ولی چون نمی دونم اصطلاحش مال منطقه خودمونه یا همه جا چیزی نمیگم . نفسمون دیگه در اومد از این طرف به اون طرف  دویدیم . من طوری از دست توپ فرار می کردم که انگاری در میدان تیر از دست گلوله در میرم . خیلی هم فرز می دویدم . حتی پیرمردا هم اومده بودن وسط . بابا این بچه ها رو از زیر دست و پامون دورکنین .  بیشترا دوست داشتن فقط بخندن . ..غروبی دوباره چند تا سیخ کبابو گذاشتیم رو آتیش .. خیلی هاشون مخصوصا چند تا از زنا دل نداشتند پاشیم . ..غروب شده بود . سیزده به در می خواست تا یه سال دیگه بخوابه . ولی شایدم دوست داشت بیشتر از اینا بیدار باشه. آخه اونم به این آدما عادت کرده بود . اونم دوست داره خوشش میاد از این که همه دوستش داشته باشن . مثل ما آدما که دوست داریم دوستمون داشته باشن . مثل خدای خوب ما که دلش می خواد همه دوستش داشته باشن . اونو بپرستیم . چون پرستیدن حق اونه .  .. هیشکی حق نداره که بگه خدا خود خواهه . اگه ما آدما خودمونو بشناسیم می فهمیم که خود پرستی با خدا پرستی فرق می کنه . دلم نمی خواد بهت بگم خدا حافظ سیزده .. می دونم فردا به این فکر می کنم که دیروز این موقع کجا بودیم . راستی خیلی بده ها . دو تا هم دیگه رو دوست داشته باشن ولی نتونن کنار هم بمونن یا نخوان کنار هم باشن . ولی وضع ما با تو فرق می کنه سیزده جون . می دونم توهم دوست نداری به چهارده برسی . منم نمی خوام دیدن طلای سبزتو از دست بدم . یعنی اون لحظه هایی  رو که نور خورشید به سبزینه های تو جلوه ای دیگه میده . به غروبی زیبا ولی غم انگیز تبدیل شه . سیزده زیبای من یعنی عمرت این قدر کوتاه بود ;/;مثل عمر دوازده و چهارده ;/; ولی نه تو همیشه در قلب ما جا داری . همیشه زنده ای ..  وقت برگشتن غصه ام شده بود . بازم ترافیک بازم شاخ و شونه کشیدن واسه هم . بازم عجله و چند تا تصادف .. من نمی دونم بعضی از این آدما چرا گذشت ندارن . دوهزار تا ماشین در یه ردیف گیرکردن یه ماشین پشتی هی واسه جلویی بوق می زنه که داداش تند تر .. یکی سرشو از ماشین بیرون آورده و با متلک از رانندگی زنان میگه  و میگه معلوم نیست به اون خانومه کی گواهینامه داده .. منم که اعصابم خراب شده بود و همش منتظر بودم کی زودتر می رسیم تا دوباره بیفتم به جون کامپیوتر . وقتی هم که ماشینو توخونه پارک کردیم همچین به دو در هال و پذیرایی رو باز کردم ومثل تشنه های از کویر در اومده رفتم سراغ کامپیوتر ببینم چه خبره که نزدیک بود با مخ بخورم زمین -آهاااااییییی .. این وسیله ها رو کی باید از ماشین بیاره پایین . اصلا کف پاهاتو یه آب زدی همین جوری داری رو قالی پا میذاری ;/; من میگم به خونه زندگی بی توجه شدی میگی نه . آخرش نفهمیدم این لپ تاب چی داره که  همه چی از یادت رفته . -چیکار کنم دارم شو دانلود می کنم . دنبال مسائل علمی و خاصیت خیار و گوجه هستم -آره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم . واسه ما هوو آوردی . آخه کدوم مرد رو دیدی بی خیال روزی هفت هشت ساعت این لپ تابشو بغل بزنه از دور و برش بی خبر باشه . هرچی می گفت حق داشت . -الان میام .. فقط تاریخ که عوض شده یکی این آماده سازی فایل ها رو بزنم برمی گردم .همچنین از آماده سازی فایل ها گفتم که انگار اینجا اداره ای جایی باشه .. خودم نمی دونستم چی دارم میگم .. فقط می خواستم یه پنج دقیقه ای یه سرو گوشی آب بدم ببینم در سایت  چه خبره . در قسمت نظرات فقط دو سه نفر درخواست داستان داشتند .. سریع جواب دادم که باشه وقت کنم می نویسم و به نوبت می نویسم .. عجب بساطی شده فعلا برم این پاهامو بشورم تا ببینم چی میشه ولی این سیزده به در هم عجب روزی بود. البته این چیزایی که نوشتم مال قبل بود یه وقتی نگین ایرانی داره سر ما کلاه میذاره . الان که می خوام منتشرش کنم یازده به در نود و دوست . در هرحال اون سیزده هم گذشت .  بازم خدا رو شکر می کردم که روز قبل از سیزده به در , سیزده به در نشده وگرنه به نحسی سیزده اعتقاد پیدا می کردم …. پایان … نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا