منو دختر خواهرم

سلام زیاد داستان بلد نیستم بگم ولی شروع میکنم
طبق روال معمول خواهرم با دخترش و پسر کوچیکش میاد خونمون سه روزی هستند بعد میزند
دخترش ۱۰سال و پسرش۷سال بود و منم ۱۴سالم بودم
من یه شب با اون تو اتاق بودم داشتیم بازی میکردیم که اومدم نقش جومونگ و سوسانو رو بازی کنیم من گفتم بانو بچه می‌خوام اونم الکی گفت بیا این بالشت بچه گفتم بچه شیر میخواد دیدم پیراهن شو داد بالا و به بالشت چسبوند
منم دست زدم رو کصش گفتم که از این چیه
خندیدوگفت بی حیا
منم خندیدم یکم مالوندم اونم هی میخندیدو گفت بی حیا نکن زشته
خلاصه یکمی مالوندم بعد گفتم من مامان می‌خوام گفت باشه من مامانتم
گفتم مامان شیر می‌خوام اونم پیراهن شو داد بالا منم سینه شو. خوردم که تموم شد تا اینجا

سه سال بعد

منم شدم ۱۷ و اون شد ۱۳
تو این مدت من اونو فقط میمالوندم و اون هم کیرمو میمالوندم اما یک صبح زود که همه خواب بودند بیدارش کردم باهم بازی می‌کرد
دست زدم به کونش گفتم بیا از اون بازی قبول نمی‌کرد دراز کشیده بود روی شکمش منم سریع تو همون حالت کون شو مالوندم آرزوی لباس میمالوندم بعد وقتی کشیدم پایین سفیدش منو حشری تر کرده بود الآنم خیلی شق کردم آخه خیلی حس عجیبی بود کیرمو در آوردم توف زدم کردم باید پاهاش گفت نکن خسته ام نمیتونم
منم که حالیم نبود یهو رفت تو کونش خیلی داغ بود گریه اش گرفت گفت پاهام پاهام منم حشری بودم نمی‌فهمیدم و میزدم توش تا اینکه آبم اومد
واقعا اون موقع خدا زمین زمان آسمون دست به هم داده بودند و همه بیدار نشدند آخه اون گریه میکرد و بلند بلندمی‌گفت درد داره
تموم شد

نوشته: دایی خطر

دکمه بازگشت به بالا