من همانم 13

روز ها از پی هم می گذشتند و من و ترانه حتی با هم سینما هم می رفتیم .. حال و حوصله تماشای فیلمو نداشتم . فقط حواسم به اون بود که چیکار می کنه .. خیلی دلم می خواست یه بهونه ای پیدا می کردم ویک بار دیگه علاقه مو بهش ابراز می کردم ولی جرات این کارو نداشتم . با این که می تونستم دخترای خوشگل تر از ترانه رو خیلی راحت تورش کنم ولی اون یه حالت و سیاستی داشت که  جرات ریسک بهم نمی داد . می ترسیدم این بار بره و دیگه بر نگرده .  طوری عاشق ترانه شده بودم که حتی دلم می خواست به هر شکلی که شده با هاش ازدواج کنم . شاید در این مورد می تونست کمی کوتاه بیاد .. ترانه از خودش و از دوستاش می گفت . وقتی از گردش دانشجویی می گفت و از این که حتی پیش اومده که دانشجویان دختر و پسر با هم به گردش علمی رفته خیلی هم خوش گذشته من به طرز عجیبی حسادت کرده ناراحت شده بودم ولی سعی می کردم این ناراحتی خودمو نشون ندم . حتی از این می گفت که یک بار یه اکیپی از دانشجویان سوار یه مینی بوس شده و رفتن شمال … اینو هم در جا اضافه کرد که حتی اون جا هم به هیچ پسری رو نداده . از این تیکه آخرش خوشم اومده بود . دلم می خواست این مغازه رو از حالت بقالی خارجش می کردم و یه شغل دیگه ای ردیف می کردم . یه کاری که در آمد خوبی داشته باشه طوری که هم  هزینه های زندگی پدر و مادر و خواهرمو تامین کنه و هم من بتونم از دواج کنم … راستش از  از دواج خوشم نمیومد . ولی  واسه این که ترانه رو از دست ندم دوست داشتم که زود تر با هاش ازدواج کنم . یه بار ازش پرسیدم که نظرت راجع به ازدواج چیه ; گفت

دکمه بازگشت به بالا