من همانم 3
–
-تو عاشق چه چیز من شدی . تو که از اول تا آخرسرجمع ده دقیقه منو ندیدی .
-می تونیم با هم آشنا شیم … همدیگه رو بشناسیم ..
-پسر تو باید بدونی شرایط خودت رو . ما هم هم هیچ تناسبی نداریم .
می دونستم چی داره میگه . بد مخمصه ای گیر کرده بودم . دست منو خونده بود و نمی تونستم از این دامی که واسه خودم درست کرده بودم رها شم . حس می کردم تحقیر شدم . احساساتم جریحه دار شده بود . اگه ادامه می دادم اون بی تردید از فاصله طبقاتی ما می گفت . حق با اون بود . اون شاید در هر وضعیت دیگه ای اینو بر زبون نمی آورد ولی من حسابی ضایع کرده بودم . تابلو شده بودم . اون انتظارشو نداشت که همون اول بند آب بدم . راست می گفت من نوشته بودم از اخلاق و رفتار شما خوشم اومده . آخه من با هاش بر خوردی نداشتم . چشم خودمو به روی واقعیت بسته بودم و انتظار داشتم که بقیه با من همراهی کنن . یاد بد بختی هام افتادم . یا د این که بالا شهری ها و خیلی از دور و بری های من هر چی که بخوان واسشون فراهمه .. ولی من وقتی با دوست دخترم میرم بیرون باید خجالت بکشم . زده بودم به سیم آخر . فیلم و غیر فیلمو قاطی کرده بودم . راستش هم خالی بندی می کردم و هم از درد هام می گفتم -شما ها هیچی از عشق و دوست داشتن نمی فهمین . چه می دونین در قلب ما چی می گذره . هر روز یه دوست پسر می گیرین و اونو مثل یه لباس کهنه پرتش می کنین یکی دیگه ..
-پس تو غلط کردی .. بسیار بیجا کردی که دنبالم راه افتادی . خودت که از همه احمق تری که میای دنبال اونی که بهش اعتقادی نداری …
ای خدا همش گند می زدم . می رفتم بهتر کنم بد تر می کردم . نمی دونستم چرا این طوری میشه . چرا این قدر نا شیانه عمل می کردم ! اونم منتظر فرصت و یه اشتباه و سوتی از طرف من بود تا همونو چماق کنه بکوبونه توی سر من . دلم می خواست مثل آدمای پیروز صحنه رو ترک می کردم . یه چیزی می گفتم که دلم خنک می شد . دیگه منطق واسم مهم نبود . می دونستم دخترا می تونن احساساتی باشن . ولی دلمم گرفته بود .
از بخت بد خودم شاکی بودم . از مغازه کهنه ای که هر وقت بارون میومد خیلی از جنساشو باید جا به جا می کردیم که خیس نشه .. و از خوردنی هایی که اون طراوت و تازگی خودشو از دست می داد .. کمتر پیش میومد که پدر و مادرم سیر بخوابن .. راستش یه حس تنفری نسبت به اون دختر پیدا کرده بودم . حس بیزاری .. طوری که فکر می کردم مسبب تمام بد بختی ها و فقر و کمبود من اونه . نمی تونستم این همه فاصله رو ببینم و باور کنم .
در اون لحظات یاد چند تا از فیلمهای قدیمی افتاده بودم . اون جا که قهرمان داستان مرد احساساتی می شد و یه چیزایی به زن مورد علاقه سانتی مانتال با دک و پز بالاش می گفت .
-شما ها واسه عاشق شدن ساخته نشدین . اصلا نمی فهمین معنی عشق چیه . همه چی رو مسخره فرض می کنین . تفریح شما شکستن قلب دیگرانه اهل خیانتین . بویی از وفا نبردین . …
یهو اون بغلدستیه که با اون عینک جادویی خودش اصلا قیافه شو نمی شد دید یه چرخشی به سمت من انجام داد و خواست منو بزنه که راننده , همونی که من واسش نامه داده بودم دستشو گرفت و اونو به سمت خودش کشوند .. انگاری زبونشو گربه خورده بود .. دلم می خواست جیگرشونو آتیش بدم …
-شما ها همه تون وا داده این . واسه تون مهم نیست دختر باشین یا نه ..
-گم میشی یا یکی رو خبر کنم گمت کنه ..
دیدم هوا پسه … اون دختر که می خواست مثلا منو بزنه به شدت منقلب شده به سقف ماشین نگاه می کرد .قمردرعقرب شده بود . … گفتم بهتره برم . با دلی شکسته اون فضا رو ترک کردم . راست می گفت اون دختر . این دوره زمونه همه چی واقعی شده . اصلا خود من مگه عاشقش شده بودم که اومدم سمتش ;! می خواستم مخ زنی کنم . رو احساساتش انگشت بذارم .. ولی می دونستم اون قدرا هم اهل نا مردی نیستم . شاید یه روزی هم می تونستم بهش علاقه مند شم . عاشقش شم . وقتی رسیدم خونه باید خبر اخراجمو هم بهشون می دادم . واسه این که سر کوفتم نزنن رفتم مغازه بابا نشستم . باید یه مگس کش هم دستم می گرفتم . اون جور نبود که در آمدی نداشته باشیم ولی من دوست داشتم از روزای جوونی ام استفاده کنم . از این که یه لباس درست و حسابی نداشته باشم خجالت می کشیدم . گریه ام گرفته بود .. یاد حرفای ضد و نقیضی بابت گریه مرد افتادم . یکی می گفت مرد که گریه نمی کنه .. یکی دیگه می گفت مرد تا گریه نکنه مرد نیست . ولی به نظر من یه آدم باید خودش باشه چه مرد چه زن ! اگه گریه اش گرفت اشکاشو خالی کنه … ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی