من همانم 32

همین طور هم شد . بین راه پیاده شدیم . .. تا پیاده شدیم من و ترانه به سمت دیگه ای دور از اسی و مینا رفتیم . اسی رفت لب باز کنه یه چیزی بگه که پشیمون شد … 
مینا : ببینم به لیلی و مجنون بد نگذره .. 
 ترانه : اتفاقا ما داریم میریم و میدونو واسه شما خالی می کنیم ..  
اسی  : میگم یه چیزی بخوریم بد نیست … چشای کامی داد می زنه که از بی خوابی داره می میره . طفلک تا صبح بیدار بود ….
 یه نگاهی به ترانه انداختم تا واکنش اونو ببینم . از خشم دندوناشو به هم می فشرد . نشستیم و یه چیزی خوردیم .
 -میگم اسی ! تو و مینا کی اینا رو ردیف کردین … سوسیس و کالباس و املت .. و توی این آب و هوا خیلی می چسبه … 
-همون موقع که شما غیبتون زده بود فکر کردی ما داریم چیکار می کنیم ; 
مینا سرشو انداخت پایین و از خجالت سرخ شد .. طوری که من فهمیدم علاوه بر اشپزی  کارای دیگه ای هم می کردن .. 
اسی : حالا این قدر دلت رو به این آب و هوای دلپذیر خوش نکن .. هرچی به طرف دریا نزدیک تر می شیم شرجی هوا بیشتر میشه و لباس به تن آدم می چسبه .. خیلی سخته واسه ماهایی که به این آب و هوا عادت نداریم .. 
اون لحظه دلم می خواست بگم  که  برای من جهنم هم بهشت خواهد شد اگه با عشقم ترانه باشم .  چقدر من و ترانه بی تاب  اون بودیم که از دست اسی و مینا خلاص شیم . به غیر از زمان نشستن توی ماشین و لحظاتی که واسه خوردن غذا دور هم نشسته بودیم فکر نکنم بیش از یک ساعت چهار تایی مون دور هم بوده باشیم …  بالاخره من و ترانه از اسی و مینا فاصله گرفتیم .. تا می تونستیم از اونا دور شدیم .. از تپه های سبز و شبه جنگلی بالا رفتیم . طوری که اونا در دامنه قرار داشتند …
 ترانه : نگاه کن اون دو نفرو … گرفتن خوابیدن … انگار میون ما چهار نفر تنها کسی که خوابید من بودم .. 
-خب دیگه تو بی خیال تر از بقیه بودی دیگه ..
 ترانه : می کشمت کامی . منظورت چیه ; مگه بهت نگفتم بار ها و بار ها بیدار شدم و تو رو نزدیک خودم حس کردم ; خب چی بهت می گفتم ;!می گفتم می دونم که چقدر دوستم داری ; یا بی مقدمه بهت می گفتنم که چقدر دوستت دارم ; .. وای چه دور نمای قشنگی داره ! ..
 جاده درست مثل برشی بود که سیبی رو از وسط نصف کرده باشه … بر بستر سبز طبیعت نشسته بودیم .. یواش یواش حس کردم که دیگه خواب داره رو چشام سنگینی می کنه . ترانه تازه گرم افتاده بود .. 
-می دونی من خیلی می ترسم . صبح هم بهت گفتم بهم نیومده که خیلی خوشحال و آروم باشم . انگار آرامش واسه من یه گناهه . 
-این قدر نفوس بد نزن دختر! از چی می ترسی ;
 -نمی دونم .. نمی دونم . دوستام و خیلی از زنای فامیل منو از پدر سوخته بازی پسرا و مردا ترسوندن ..
 -اگه این جور باشه پس زنا نباید هیچوقت ازدواج کنن . 
-من حاضرم  تا آخر عمرم مجرد بمونم اما اسیر مرد خائن نشم ..
  -حالا که عاشق و اسیر شدی ..
 -حرفم سر جاشه . من نمی تونم تحمل کنم اون روزی رو که ببینم به حرفات پشت پا زدی و نامرد شدی . فراموش کردی عشقتو . آدما در روزای خوش خیلی حرفا می زنن . خیلی چیزا میگن . ولی وقتی که همه چی واسشون عادی میشه فراموش می کنن که چی گفتن و چه احساسی داشتن ! 
-اونا آدمای تنوع طلبی هستن …
 ترانه : تنوع طلبی هیچ ایرادی نداره . اتفاقا اگه در زندگی تنوع نباشه همه چی یکنواخت و کسل کننده میشه .. اما مهم اینه که ما معنای تنوع و تنوع طلبی رو درک کنیم . تنوع رو از اونی که دوستش داریم بخوایم … وجود ما, شخصیت ما اگه یه شخصیت نیک و نیک خواه باشه  این ظواهر امره که میشه ازش انتظار تنوع رو داشت . مهم من و تو هستیم که به هم انرژی بدیم تا بتونیم از لحظات زندگی برای شاد بودن و مبارزه با مشکلات استفاده کنیم . وقتی در کنار هم باشیم سختی معنا و مفهومی نداره . ..
 انگار ترانه واسم لالایی می خوند . واسه لحظاتی چشامو باز کردم . دستای ترانه رو رو سرم حس کردم که داره نوازشم می کنه و با موهام بازی می کنه …
 -بیدارشدی ;
 -مگه خواب بودم ; 
-یک ساعت تمام خوابیدی .. 
-وای نه ..  چرا گذاشتی بخوابم و این جور وقت تلف شه .. 
-واسه چی ;!
 -واسه این که بهت بگم که چقدر دوستت دارم . چقدر در کنار تو احساس آرامش می کنم .. 
-مگه دیگه نمی تونی بگی ; دیگه نمی خوای بگی ; مگه فرصتها رو از من و تو گرفتن ; خیلی قشنگ خوابیده بودی .. اون لحظه به این فکر می کردم که روحت کجاست ;به چی فکر می کنه ; و به کار خدا و عشق و پیوند زیبای بین زن و مرد فکر می کردم .. … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا