من همانم 46
–
ترانه : آخه طوری با هاش حرف می زنی که انگار با هم خانه محرمین . سالهاست که همدیگه رو می شناسین . نگو که مینا دوستت نداشته ;
-خب که چی . این اسی دیوونه هم دفعه قبل که اومدیم این جا خیلی بی ادبی کرده . ولی حالا آدم شده . مینا هم فهمبده که من جز تو به کسی دل نمی بندم . الان چه جای این حرفاست ولی اینی که تو بهم گفتی منو خیلی ناراحت کرده . باید به کاری کنیم که این رفیقمون در حقش نا مردی نکنه . میگم بذل و بخششت زیاده ترانه جون ترانه : چیه حالا دلمون نمی خواد ناراحتی رفیقمونو ببینیم این قدر مشکوک می زنیم ;
-فدات شم خانومی من . تو خودت این روزا بدون موضوع مینا مشکوک می زنی …
اینو که گفتم به پز خانوم بر خورد .
– من که بیشتر وقتمو با توام . مگه دیوونه ام ..
دستشو گرفته و اونو کشوندم پشت یه درخت تنومند …
-ببین قرار نیست که من و تو با هم دعوا بیفتیم . اومدیم یه کاری کنیم که اسی و مینا رو به هم جوش بدیم . راستش ترانه تو الان بیشتر و بهتر از کف دستت منو می شناسی . می دونی که اصلا بهت دروغ نمیگم ..
-یعنی می خوای بگی من بهت دروغ میگم ; یه جور خاصی بهم نیش می زنی .. حرفاتو می زنی و اون وقت میگی من که چیزی نگفتم .
-من که منظوری نداشتم .
-تو عادتت شده که همش تعبیر بد کنی .
-این کارا رو می کنی که من به خودم بگم اگه من و ترانه بخواهیم با هم زیر یه سقف زندگی کنیم نکنه همین رفتار رو نسبت به هم پیش بگیریم . اوخی … نه عزیزم . من که منظوری نداشتم . می خواستم بهت بگم تا قبل از دیدنت همش به خودم می گفتم و می خواستم که یه شانسی بهم رو کنه یه دختری باشه که مجبور نشم زیاد کار کنم … اما حالا حاضرم شب و روز کار کنم و فقط بدونم وقتی که میام خونه می تونم مالک یه لحظه ای باشم که در آغوشت بکشم . سرت باشه رو شونه من و منم سرمو بذارم رو سینه ات . واست حرف بزنم … تو هم واسم درددل کنی . از کارای روزت … من و تو به هم آرامش بدیم .
ترانه : این بزرگترین آرزوی منه . که یه روزی من و تو کنار هم به هم امید بدیم . خودت قول دادی ها.. هیچوقت تنهام نمی ذاری . آخه میگن پسرا اخلاقشون طوریه که وقتی به خواسته شون می رسن انگار همه چی رو تموم شده فرض می کنن . اون چیزی که یه روزی واسشون سخت نشون می داد به دست آوردنش , خیلی راحت نشون میده .. دیگه قدرشو نمی دونن . ببین کامی من ازت نمی خوام که قدر منو بدونی یا هر روز بهم بگی چه زن خوب و مهربونی به گیرم افتاده .. که خب هر زنی به حرفای قشنگ و عاشقونه مردش نیاز داره . ولی اینو نباید فراموش کنی که یه روزایی هم مثل امروز توی زندگی ما بوده …
نمی دونم چی شد که ترانه مث یه فشنگی که از جاش بپره به سمتی دور از من جهش زد … گوشیش زنگ خورده بود . آروم حرف می زد انگار بایکی بحث می کرد . وقتی هم که بر گشت رنگش پریده بود . دلم می خواست حرفاشو باور کنم . نمی خواستم بهش بگم دروغگو .. ولی شاید یه علتی داشت که یه چیزی رو ازم پنهون می کرد . اون چی رو نمی خواست بهم بگه .. من در مورد مینا با اسی حرف زدم و ترانه هم با مینا زیاد درددل کرده بود . شب , اونا رو به حال خودشون گذاشتیم . من و ترانه هم تنها موندیم ..
ترانه : به چی فکر می کنی . به این که اون دو نفر راحتن ولی من و تو ….
-چی داری میگی ترانه ..
-پس حتما داری به این فکر می کنی که آخر کار اسی و مینا چی میشه …
جوابی ندادم . اون سعی کرد به چشام نگاه کنه ولی سرمو انداختم پایین ..
-تو یه چیزیت هست .. بهم راستشو بگو ..من سردمه کامی ..نمی خوای بغلم بزنی ; نمی خوای گرمم کنی ; نمی خوای بگی دوستم داری ; ازم خسته شدی ; راستشو بگو . چی رو ازم پنهون می کنی ..
-این تویی که داری یه چیزی رو قایم می کنی . بهم بگو ترانه این کیه که داره آزارت میده ; کیه که داره تهدیدت می کنه . قبل از من کی توی زندگیت بوده . من که بهت گفته بودم واسم مهم نیست که قبل از من با کسی بودی یا نه ..
ترانه : تو به من اعنتماد نداری ; تو فکر می کنی من دارم دروغ مبگم ; من قبل از تو با کسی نبودم . تو اولین عشق منی و آخریش هم خواهی بود .
شونه هاشو گرفتم تو چشاش نگاه کردم . سرشو پایین ننداخت . با صلابت حرفاشو تکرار کرد . دیدم داره گریه می کنه ..
-کامی تو حرفامو باور نداری ; اگه دوستم داشته باشی حرفمو باور می کنی . من جز تو تا حالا عاشق کسی نشدم . جز تو با هیشکی رابطه ای نداشتم . … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی