مهرزاد عشق اول و آخرم

من مینا هستم 27 سالمه متاهل ودارای فرزند.این داستان من کاملا واقعیه.من توی یه شهرستان زندگی میکنم بچه که بودم باخانواده ام کنارپدربزرگ ومادربزرگ زندگی میکردیم تمام اقوام ما درتهران وکرج وقزوین هستندوعلاقه ای که پدرم به پدرش داشت مارومجبورکرد تا باهم زندگی کنیم.ماازیه خانواده ی کاملا سنتی ومذهبی هستیم البته بزرگترهامون اینجورین هرسال عیدوتابستون وتعطیلات سال خانواده ی پدریم به خانه ی پدربزرگ ومادربزرگم میومدند چون حیاط ماباپدربزرگم مشترک بود بااومدن فامیلا حیاط میشد مهدکودک.بیشترازهمه عمه ی من میومد باخانوادش طوری که کل عید و2ماه تابستون روتوشهرمابودن.من یه خواهرداشتم7 سال ازخودم کوچیکتر.خواهرمن بادخترعمه کوچیکم هم بازی بود منم باپسرعمه ام که 1سال ازمن کوچیکتربود.خیلی رابطمون خوب بود طوری که همیشه هوامو داشت وقتی باهم میرفتیم نانوایی یا مغازه مواظبم بود تاکسی چپ نگام نکنه همیشه باهم بازی میکردیم هروقت ازتهران میومد از این بازیهای جدید میخرید و تا در ماشین بازمیشد میپرید کوچه وداد میزد مینااا بدویه بازی جدید خریدم باهم بازی کنیم .مهرزاد پسرخوبی بود و هست رابطه ما با هم خیلی خوب بود اما هیچ وقت زبونی نگفت که دوستم داره آخه یکم خجالتی بود .گذشت …بعدفوت پدربزرگم رفت وآمد کمترشد و چون درسش سخت تر شد کمتر میومدن ما هم بزرگ شدیم کمترمیرفتیم خونه اشون تهران .

تاچشم بازکردم 17 ساله بودم وکلی خواستگارمیومدواسم امادلم مهرزاد رو دوست داشت اما هیچ وقت بهم نگفتیم که همدیگرو خیلی دوست داریم .خواستگار که میومد هیچ وقت پدرمادرم نپرسیدن دوست داری ازدواج کنی یانه اصلا خوشت اومده یانه به خدا عین حقیقتو میگم من نامزد کردم درسن 18 سالگی اما مهرزاد به دانشگاه رفت اونم توی یه شهر دور جنوب کشور. دیگه هموندیدیم من عروسی کردم اون 4سال درس خوند من مادرشدم اون 2سال سربازی رفت اما همیشه به یادش بودم.تا اینکه یه روز توی فیس بوک پیداش کردم به خدا باورم نمیشد واسش درخواست دوستی دادم اما اسم وعکسم فرق میکرد کلی اذیتش کردم ازخاطرات بچگیمون واسش گفتم بعدشناخت و اددم کرد ازمن پرسید چرا زود ازدواج کردی گفتم دیگه اتفاقی نمیدونم چرا شاید لجبازی باخانواده گفت:خیلی دخترخوب وسنگینی بودی اما مدتهاست ندیدمت یه عکس بده عکسمو دادم کلی ذوق کرد که چقدرزیباترشدی گفتم دوران بچگیمونو خیلی دوست دارم گفت من هم همینطور مثل خواب میمونه مدام توحرفاش میگفت خییلی زود ازدواج کردی منم گفتم :نه که تودرباغ سبزنشون دادی!!گفت میناخیییلی دوستت داشتم خیلی وقتی فهمیدم نامزدکردی توخوابگاه دانشگاه بودم داغون شدم خیییلی .گفتم چراهیچ وقت نگفتی دوسم داری گفت به قرآن خجالت میکشیدم بعداصن فکرنمیکردم زود ازدواج کنی چون درست خوب بودگفتم ادامه تحصیل میدی. ازمن پرسید دوسش داشتم گفتم آره به خدا خییییلی اما غرورم اجازه نمیداد بروز بدم .تازه یک هفته بود توفیس همدیگروپیداکرده بودیم که گفت میام شهرستان دیدن مادربزرگ توهم بیا منم رفتم خونه ی پدرم اونجابود که تنهااومده بود رفتم خونه مادربزرگم یه دل سیرهمدیگرو دیدیم موقع بدرقه به مادربزرگم گفتم تونیا هواسرده من بدرقه اش میکنم مادربزرگم پیره85سال داره طفلکی مریضه اونم نیومدگفت دروحتما ببندیا میترسم شب دزدبیاد گفتم چشم رفتم بدرقه اش توی حیاط هوا تاریک طوری که چیزی تابلو نبود پشت در همو نگاه کردیم وبغل کردیم گفتم نمیبخشمت که نگفتی دوسم داری طفلی خیلی ناراحت شد محکم توبغلش فشارم داد نمیدونم چراخیلی دوسش داشتم منوازبغلش جداکرد بوسم کرد بعدلباشو گذاشت روی لبام وتامیتونستیم ازهم لب گرفتیم نوازشم کرد توی هوای زمستونی یه لب داغ خیلی میچسبه .مادوتامونم یکم میترسیدیم زود خداحافظی کردیم ورفتیم اماباهم تماس تلفنی داشتیم اونا3روز شهرستان بودن چون یه مادربزرگ دیگه هم داره رفته بودن اونجا اما غروب گفت برو خونه ی مادربزرگ میام ببینمت شب میخوایم بریم تهران واسه خداحافظی میام منم رفتم خونه پدرم فقط مادرم خونه بود اونم رفت حمام با بچه ام منم زنگ زدم زود بیا اومد رفتم همون جای همیشگی اینبارخیالمون راحت بود مادربزرگ خونه اشه کسی هم نیست ماهم پشت در که یه دالان بزرگ وتاریکه همو دیدیم بغلش کردم ازهم لب گرفتیم گفت نشون میدی پایینتو گفتم نه اصرارکرد اماقبول نکردم گفت من نشون میدم گفتم باشه درآورد بدجوری راست کرده بود دست زدم داغ داغ بود گفت ساک میزنی واسم گفتم میترسم یکی بیاد گفت یه کوچولو منم زدم تاته کردم تودهنم خیلی کوچیک بود یعنی ازواسه شوهرم امیرکوچیکتربود.چندبارواسش ساک زدم خیلی کیف کرده بود اما زود تموم کردم یه لب ویه خداحافظی تموم شد5دقیقه بعد بهم زنگ زد گفت بیشور بدجوری ساک میزنی واسه امیرهم اینطوری میخوری گفتم آره اما اصن عاشقش نیستم ازدواجم روی لجبازی بود.وقتی هم فهمیدم امیر اعتیاد داشته بیشترازچشمم افتاد.خلاصه خیلی کیف کردیم رابطه ی ماتاهمینجابود اما توفیس بوک همدیگروداریم تلفنی جویای حال هم هستیم وبیشترمیان شهرستان.مهرزاد درخواست یه سکس داده اما من هنوز قبول نکردم.چون نه موقعیتشو داریم نه امکانش هست اما واقعا همدیگرو دوست داریم خیییلی .ازخدامیخوام همه ی عاشقاروبهم برسونه وبه عاشقادل و جرات بده تاابراز علاقه کنند تامثل من اسیریه زندگی نشن که اصلا دوسش ندارند .به خدااین داستان واقعیه.لطفاتوهین نکنید جان مادرتان.مرسی خدابه همراهتون

نوشته:‌ مینا

دکمه بازگشت به بالا