موزیک بی‌کلام…! (۱)

موزیک های جوهان جوهانسون، و فدریکو آلبانیز رو دوست داشت؛ انقدر برام پلی میکرد تا تمام نوت هاش رو مو به مو حفظ میشدم، توی چشم‌های همدیگه نگاه میکردیم و فراز و فرود موزیک رو پیش بینی میکردیم.
چشم‌هایی که هر بار می‌دیدمش، دلم میخواست مست‌ش کنم و از پایین بهم نگاه کنه. یادمه اولین بار که دیدمش با کلی ذوق و شوق اومده بود تا برای سالگرد ازدواجش برا شوهرش کادو عطر بخره؛ از قبل دیور ساواج رو انتخاب کرده بود، اما وقتی ورساچه دیلان بلو رو براش آوردم تا تست کنه و نظرش رو بگه، چشماش سفید شد و مبهوت رایحه مرکباتی و دودی دیلان بلو شد. اینجا بود که وقتی سفیدی چشماش رو دیدم دلم ریخت، دوست داشتم همونجا بغلش کنم، بخورمش تا مست بشه و بار ها و بار ها مستی چشمانش رو ببینم؛ اما عقلم بهم نهیب زد و خودمو جمع کردم.
اونروز شانس خیلی باهام یار بود، همزمان با تست کردن هاش یکی از موزیک های فدریکو داشت پلی میشد، همین باعث شد تا رو کنه سمتم و بهم بگه: آقای جهانی شما علاوه بر عطر سلیقه خوبی هم توی موسیقی دارید؛ من آلبانیز، جوهانسون و کلا موزیک بی‌کلام رو خیلی دوست دارم و گوش میدم! همزمان که داشت راجب موزیک بی‌کلام صحبت میکرد من مات لب‌ها و چشماش بودم، اصلا حواسم نبود که داره چی میگه، تا اینکه یهو حس کردم یکی داره صدام میزنه؛
-آقای جهانی آقای جهانی، حواستون بهم هست؟!
خبر نداشت که از روی اینکه بیش از حد حواسم بهش بود، حواس پرت شدم!
انتخابش رو کرد، عطرش رو دادم بچه‌ها کادو پیچ کنن و تقدیمش کردم، معمولا به مشتری ها بعد از خرید، کارت مغازه که شماره خودم روش بود رو میدادم تا تبدیل به مشتری ثابت بشن، کارتم رو دادم؛ خداحافظی کرد و از مغازه خارج شد؛ اما تازه وارد قلب من شده بود!

چند روز توی فکرش بودم و رفته رفته داشتم فراموشش میکردم، جمعه صبح وقتی از خواب بیدار شدم، طبق عادت گوشیم رو چک کردم؛ بهنام پیام داده بود و مرخصی میخواست، بهش پیام دادم که: آدم تو تایم پیک کاری مرخصی میگیره؟! از دلم نیومد مخالفت کنم و گفتم: برو ولی از این به بعد حواست باشه روزایی که مغازه شلوغه کمتر مرخصی بگیری. توی نوتیفیکیشن بار چندتا نوتیف بود، از کانال هایی که چک میکردمشون تا چندتا گروه دوستانه، یه شماره غریبه هم بود که موزیک فرستاده بود و دوتا پیام، بازش کردم. یه موزیک از کارلوس سیپا بود.
-سلام آقای جهانی، رحمانی هستم. دو هفته پیش برای کادو سالگرد ازدواجم ازتون ورساچه دیلان بلو خریدم
-لطف می‌کنید اون موزیک فدریکو که پلی میشد تو مغازه رو برام بفرستید؟
حس میکردم هنوز خوابم! چون شماره‌م رو سیو کرده بود بجای اسمش شماره‌ش مشخص بود، سریع سیو کردم. بعد دونه دونه عکس‌هاش رو دیدم، از عکس با مسجد سلطان احمد گرفته تا عکسش با خواننده‌ای که خیلی دوستش ندارم، علی یاسینی.
اما چیزی که برام جالب بود راحتی این زن بود!
براش موزیک رو فرستادم؛ میخواستم بگم سلام خانمِ… یادم افتاد من حتی اسمش رو هم نمیدونم، مجبور شدم بگم:
+بفرمایید، گوارای وجود.
+در ضمن، اگر بی‌کلام خوب داشتید خوشحال میشم برام بفرستید🙏
شب دیر وقت پیام داده بود، انتظاری نداشتم به این زودی آنلاین بشه و جواب بده؛ رفتم و به کار هام رسیدم.
شب که رسیدم خونه دیدم پیام داده و گفته:
-ممنونم ازتون
-چشم حتما
با این چشم حتما گفتنش ارتباط ما قوی‌تر شد، چند روز گذشت و اینبار من با یک موزیک شروع کردم. و کلی چت کردیم از تشخیص اصل و فیک بودن عطر گرفته تا دیتیل های شخصیتی.
این چت های ما ادامه دار شد تا اردیبهشت ماه که ۱۸م تولدش بود!
توی این سه ماه هیچ وقت عجله نکردم و بهش پیشنهاد دیت ندادم، اصولا زن‌ها وقتی عجله کنی حس بی‌امنی ازت میگیرن و بهت نمیتونن اعتماد کنن؛ من این رو خوب میدونستم. اما تولدش بهانه خیلی خوبی بود.
یه شب که داشتیم چت میکردیم، قانعش کردم که ۱۶ ام توی کافه بُناک همدیگه رو ببینیم؛ زن باهوشیه و احتمالا میدونست قراره بهش کادو بدم و اصلا تولد بهانه‌ایه برای ثبات بخشیدن به این رابطه…
بهش پیشنهاد دادم برم دنبالش، اما دوست داشت خودش بیاد و اصراری نکردم.
درسته ۲۶ سالمه و تا الان دیت های مختلفی رفتم، اما اینبار به طرز عجیبی استرس و عطش دیدار داشتم!
قرارمون سر ساعت ۴ بعدازظهر بود.
سر میز نشسته بودم، دیر کرده بود داشتم نگران میشدم، شاید ۱۵-۲۰ بار ساعتم رو چک کردم؛ دیگه نزدیکای ۱۶:۳۵ بود که میخواستم بهش زنگ بزنم، که بالا سرم ظاهر شد.
+دختر کجا موندی پس، داشتم نگرانت میشدم.
-وااای ببخش، ترافیک مدرس به همت نیم ساعت الافم کرد.
+خب عزیزم عیبی نداره بشین، چی میخوری؟!
-بزار منو رو ببینم
اشاره کردم به باریستا تا منو رو بیاره، به رسم ادب رو کردم به آتنا:
+خب چی میخوری؟
-همممم، برای من یه قهوه یونانی بیارید لطفا
+از اونجایی که آتی خانم مارو کاشت و گرسنم شده(خنده کنان)، برا منم کوکی گردویی با یه قهوه کمکس بیارید.
باریستا رفت و ما شروع کردیم به صحبت هامون…
وایبی که من از این زن میگرفتم، مثل کسی بود که حداقل دو یا سه سالی هست میشناسمش و اونم خوب منو میشناسه، اصلا معاشرت با آدم باهوش لذت خاصی داره.
بعد چند دقیقه یه موزیک ریتمیک از جوهانسون توی کافه پلی شد، بهش گفتم:
+ای بابا، اینجا هم دونستن ما دوتا میخوایم بیایم برامون از جوهانسون موزیک پلی میکنن!
-آره اصلا مشخصه، تو هم که هیچ وقت نگفتی بهشون چی پلی کنن.
+کثااافت از کجا فهمیدی؟!
-آخه چیزی که احتمالش یک در هزاره تابلو میشه دیگه
وسط این صحبت ها بودیم که کیکی که تحویل کافه داده بودم با شمع روشن ۲۹ رو به همراه سفارشات برامون آوردن
+آتی جون تولدت مبارک
-واقعا خیلی خرییی
+اینو الان تعریف فرض کنم یا تخریب؟!
-همممم، حدسش رو میزدم ولی فکر نمیکردم تا این حد بهم لطف داشته باشی
خم شدم و جعبه کادو رو از زیر میز آوردم بالا، میدونستم اگر حدس کادو رو هم زده باشه فکر میکنه عطر کادو میدم، بخاطر همین براش یه شال با طرح بته جقه گرفته بودم تا نتونه ذهنم رو بخونه؛
ساعت نزدیکای شیش شده بود، حرفامون هم دیگه کیفیت چند دقیقه اول رو نداشت پس باید آروم آروم به فکر رفتن میشدیم.
+بریم؟ راستی ماشین آوردی؟
-آره داره دیر میشه بریم، نه با اسنپ اومدم
+خب پس خودم میرسونمت
-آخه زحمتت میشه
+چرت نگو هانی
-خب پس باشه
بعد از کار های حساب و کتاب کافه، سوار ماشین شدیم و حرکت کردم به سمت خیابون کاوه.
بخاطر ترافیک و خلوت بودن از اتوبان امام علی رفتم و راهم رو دور کردم، حوالی اقدسیه انداختم داخل یکی از کوچه های خلوت، احتمالا یه حدس هایی زده بود اما میخواستم از من وایب خوبی بگیره، برای همین بعد از پارک کردنم رو کردم بهش و گفتم:
+یه چیزی بگم؟!
-همممم
+شاید زود باشه، اما حرفم رو میگم
یکم مکس کردم و دستم رو‌ بردم کنار پشتی گردن صندلیش، طوری که با کمترین حرکت میتونستم با انگشت شستم صورتش رو‌ نوازش کنم.
+دوستت دارم!
چند لحظه توی عمق چشمای همدیگه خیره شدیم، دستم رو‌ بردم پشت گردنش و کشیدم سمت خودم، لباش رو بوسیدم و رهاش کردم؛ خواستم حرکت کنم که گفت:
-یه لحظه وایسا
دستش رو گذاشت پشت گردنی صندلی و…

ادامه دارد…

‌پ‌ن: سعی میکنم قسمت دوم، سوم و… رو بزودی بنویسم و آپلود کنم.

نوشته: Tortoise_mon

دکمه بازگشت به بالا