مونیکا
وارد بانک ملت شدم ، باید هر جور شده وام ازداجمو میگرفتم ، خیلی بهش نیاز داشتم . چند نفر ریخته بودن روی سر رئیس و مسئول اعتبارات . شلوغ بود فقط خوبیش این بود که محیط بانک سرد و خنک بود و از ریزگرد بیرون خبری نبود .
_آقا ببخشید اجازه بدید بریم جلو فقط یه سوال دارم.
به پشت سرم نگاه کردم ، زیباترین دخترو در تمام زندگیم دیدم . کلا وا رفتم و دهنم باز مونده بود ، با جمله ای که گفت همه بهش توجه کردن و راه رو براش باز کردن ، از کنارم رد شد رفت جلو ، بوی ادکلنش رو کاملا حس کردم . مسئول اعتبارات هم انگار با دیدنش نیروی تازه ای گرفت ، صف رو رها کردم و رفتم عقب روی صندلی نشستم . این امکان نداره مگه میشه یه دختر این همه زیبا باشه ، تقریبا لاغر ، خوش اندام ، خوش لباس ، خوش صدا و چهره ای مافوق بشریت . حداقل ۲۰ برابر از ترنم نامزد من زیباتر بود در حالی که ترنم بین فامیلهای خودشون به زیبایی شهره بود و در دانشگاهشون زبانزد همه بود .
تمام ذهنم رفت به این سمت که یه جوری باهاش همکلام بشم حتی در حد دو سه جمله ، حس میکردم یک جمله صحبت کردن با این خانم سعادتیه که نصیب هر کسی نمیشه .
دختر از بانک رفت بیرون و پیاده در خلاف جهت ماشین من که زیر تابلو پارک مطلقا ممنوع بود حرکت کرد ، ماشین رو رها کردم و پیاده افتادم دنبالش ، نگاه افرادی که از روبرو با این دختر مواجه میشدن دیدنی بود .
وارد یه عکاسی شد و من بیرون منتظر موندم .
ترنم توی ذهنم تداعی شد که منتظر خبر وام بود . پیش خودم گفتم اگر الان ببینه مثل دیوانه ها افتادم دنبال یه دختر دیگه کل پروسه ازدواجم کنسل میشه . و اتفاقا همین موقع ترنم زنگ زد :
-الو حسین سلام کجایی ؟ من الان رسیدم جلوی بانک
-سلام عزیزم ، تو برای چی اومدی ؟ نیاز نیست اینجا باشی
-میدونم ولی اومدم که بعدش بریم رستوران ، مهمون منی ، میخوام شیرینی فارغالتحصیلیمو بهت بدم .
_آهان چند لحظه صبر کن الان بهت زنگ میزنم ، کمی از بانک فاصله دارم .
اگر میرفتم سمت بانک این دخترو از دست میدادم و من نمیخواستم زیباترین انسان روی زمین رو از دست بدم .
دختر از عکاسی اومد بیرون که بره ولی از داخل عکاسی یه خانم با صدای بلند گفت :
مونیکا مونیکا خانم؟ برگردید چند لحظه .
اسمش مونیکا بود ، یا شاید هم مونا بود ولی خودشو مونیکا معرفی میکرد به همه .
حاضر بودم توی اون لحظه تمام زندگیم رو بدم ولی مونیکا ۵ دقیقه کنارم باشه و باهاش صحبت کنم .
ذهنم رفت سمت ماجرای ۵ سال پیشم :
۵ سال پیش با یه دختری به اسم زهرا رفیق بودم ، خیلی به هم وابسته بودیم ، حتی قول ازدواج داده بودم ولی براحتی زیر قولم زدم ، اون دختر با فرد دیگه ای ازدواج کرد و بعدها جدا شد ، زندگیش خیلی خراب شد و دچار افسردگی . دورادور ازش خبر داشتم . همیشه عذاب وجدان داشتم و دارم .و هیچ وقت این عذاب منو رها نکرد ، حتی بعد از طلاقش بهش پیام دادم و عذرخواهی کردم و گفتم که بیا از اول همه چیزو بسازیم ولی قبول نکرد و دیگه سمت من نیومد . همیشه توی خواب زهرا میاد سراغم در حالی که غمگین و ناراحته . دلیل این که زهرارو رها کرده بودم این بود که با دختر جدیدی وارد رابطه شده بودم . رابطه ای که دوماه هم بیشتر طول نکشید .
حالا ترنم توی زندگی منه ، به عنوان همسرم ، با توجه به مهارت و تجربه ای که در دختر بازی دارم این احتمال رو میدم که بتونم مونیکارو به دست بیارم که در این صورت اولین اشتباه بزرگ دوران متاهلی رو مرتکب خواهم شد . توی دوران یکساله نامزدی به هیچ دختری نگاه هم نکرده بودم و به ترنم کاملا وفادار بودم . نمیخواستم دوباره ضربه ای رو که به زهرا زدم به ترنم هم بزنم .
حالا باید انتخاب میکردم .
از پله های عکاسی صدای بهم خوردن درب اومد ، متوجه شدم که مونیکا داره میاد بیرون . دقیقا روبروی عکاسی ولی کمی با فاصله به صندوق اداره برق تکیه داده بودم . چشمهامو بستم ، مونیکا اومد بیرون ، از صدای کفشش معلوم بود آهسته به سمتم میاد و از کنار من رد شد ، بوی ادکلنش دوباره به مشامم رسید ، چشمهام همچنان بسته بود ، از کنارم عبور کرد و رفت کنار خیابون که شاید سوار تاکسی بشه . چند لحظه بعد چشمهام رو باز کردم . گوشیمو نگاه کردم ، پیامک اومده بود :
-نفسم من منتظرتم بیا
_اومدم بهترینم ، اومدم زیباترینم .
نوشته: حسین